یکشنبه 11 آذر 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از دستگيری رضا ولی زاده تا بن لادن خر است ِ استاد غلامحسين دينانی

کشکول خبری هفته (۱۶)

دستگيری رضا ولی زاده
حسابْ کتاب ِ دستگير شدگان اهل قلم دارد کم کم از دست مان در می رود. ديگر مستقيم و بدون معطلی آدم را می گيرند و روانه ی زندان می کنند. جالب اين‌جاست که آدرس را هم با تلفن از خود آدم سوال می کنند. اگر هم سرشان شلوغ باشد، زنگ می زنند می گويند تشريف بياوريد دادسرا می خواهيم بگيريم تان. بعد هم وثيقه های صد ميليونی و دويست ميليونی. انگار مردم سر گنج نشسته اند. بعضی دستگيری ها اما خيلی درد دارد. دستگيری کسانی که حزب و تشکيلات و آدم گردن کلفتی پشتيبان شان نيست. خوشبختانه سايت های خبری و وب لاگ ها هستند که دستگيری اين ها را به خوانندگان شان خبر بدهند. تصور کنيد اگر در دوران پيش از اينترنت زندگی می کرديم، حتی از مرگ زهرا بنی يعقوب با خبر نمی شديم چه برسد به دستگيری امثال رضا ولی زاده.

برای اين که رضا ولی زاده را بشناسيم، کافی ست به وب لاگ دوستان اش مراجعه کنيم. به محمد آقازاده، به حسين نوروزی، به کافه تيتر و به ده ها وب لاگ ديگری که در باره ی او نوشته اند و می نويسند. آن وقت ما هم يک دوست اهل قلم پيدا می کنيم؛ دوستی که امروز به خاطر نوشتن يک مقاله در بند است و ما بايد صدای او را از اعماق زندان به گوش کسانی که فکر می کنند همه چيز امن و امان است و زندگی به بهترين شکل ممکن جريان دارد برسانيم. حداقل ما بايد احساس مسئوليت کنيم. شايد سگ های رئيس جمهور و قيمت شان مهم نباشد اما انفجار در سايت پارچين که مهم هست. وقتی خبرنگاری در قبال ما و محيط زيست ما و سلامتی ما احساس مسئوليت می کند و خبر اين حادثه را به گوش ما می رساند آيا ما نبايد در قبال او که اکنون به خاطر نشر اين خبر گرفتار شده، احساس مسئوليت کنيم؟

اميدوارم رضا ولی زاده تا زمان انتشار اين نوشته لااقل به قيد وثيقه آزاد شود.

بُدُوييد! آمريکا حمله کرد!
پنجشنبه دو هفته پيش در خشک‌شويی:
- لباس های من حاضره؟
- [قبض را نگاه می کند] يه دقيقه صبر کن.
ناگهان صدای رعدی مهيب به گوش می رسد. شيشه ی مغازه چنان می لرزد که فکر می کنی همين الان خواهد شکست. صاحب خشک‌شويی که در سکوت دنبال لباس ها می گردد بی اختيار فرياد می کشد:
- يا ابوالفضل! آمريکايی ها حمله کردند!
کسانی که در داخل مغازه هستند از اين فرياد ناگهانی خنده شان می گيرد:
- نترس بابا، چيزی نيست. رعد و برق بود!
- ای بر پدر انرژی هسته ای لعنت! ای بر پدر[...] لعنت! شب و روز فکرم اين شده که آمريکايی ها ناغافل بيان يه چيزی بندازن رو سرمون و در برن. ما اين انرژی هسته ای رو نخوايم، کی رو بايد ببينيم؟
مشتری اولی - فعلا که آش کشک خاله ست!
مشتری دومی - آشی که يه وجب روغن روشه!
مشتری سومی - البته اين روغن نيست، اورانيومه!
- واسه همينه خيلی بد مزه است!
- شايد کشک اش خرابه؟
- شايد آشپزش ناشيه؟
- مگه يادتون نيست رفسنجانی و خاتمی چقدر اين آش رو خوشمزه درست کرده بودن؟ آروم آروم به خُورد دنيا می دادند طوری که کسی نفهمه چه آش شور و بدمزه ای يه. يک هو چشم باز می کردند می ديدند خوردند تموم شده.
- اصولا آروم آروم موثر تره.
- ولی بعضی ها يهو دوست دارند.
- البته يک راه ديگه هست که اين آش رو نخوريم اونم اينه که دست به دامن شيرين عبادی شيم.
- چقدر اسم اش آشناست؟... تو کار موسيقی سنتی يه؟!
- نه بابا! همونه که حمله کرده بود سفارت آمريکا.
- بابا اون اسم اش معصومه بود. شيرين نبود که !
- آهان راست می گی. پس کيه؟
- بابا برنده ی جايزه ی صلح نوبل! گفته شورای صلح تشکيل بديم...
- ببين اومدی نسازيا! اينا معقولاته و ما هم وارد معقولات نمی شيم. گفتيم آمريکا حمله نکنه، نگفتيم سرمون رو با اين حرفها به باد بديم که! بيا؛ لباست حاضره. قابلی هم نداره. به سلامت. [مشتری های ديگر هم با بداخلاقی راهشان را می کشند و می روند]

فرهنگ درست نويسی سخن
حتما شما هم در بسياری از سايت های اينترنتی ديده ايد که نويسنده وهله را وحله می نويسد و مرهم را مرحم؛ بی محابا را بی مهابا می نويسد و در محذور قرار گرفتن را در محظور قرار گرفتن. ضجه زدن را زجه زدن می نويسد و ثَمَن ِ بَخْس را سمن ِ بخس. اگر اين اشتباه يک بار روی دهد، می شود گفت غلط تايپی بوده است، ولی اگر مدام تکرار شود، می شود گفت که نويسنده املای صحيح را نمی دانسته است. اتفاقی که می افتد اين است که نوشته، هر قدر هم پر محتوا باشد، ارزش اش را نزد خواننده ی اهل لغت به مقدار زيادی از دست می دهد.

برای جلوگيری از اين اشتباه ها، راحت ترين کار مراجعه به کتاب لغت است. اما موضوع اين‌جاست که نويسنده وقتی املای کلمه ای را درست می پندارد، ضرورتی برای مراجعه به کتاب لغت نمی بيند. وقتی مطمئن باشد که کلمه ی لغت، با "غ" نوشته می شود و نه با "ق"، ديگر برای چه به کتاب لغت مراجعه کند؟ همين باعث می شود که نويسنده روی خطای خود بماند و ديگران راهم به خطا بيندازد.

خوشبختانه تعداد لغت های مسئله دار در فارسی امروز زياد نيست. همين وهله را می گويند استاد دهخدا نيز به غلط وحله می نوشته است. گاه در اثر سرعت نوشتن، گاه در اثر غفلت اين گونه اشتباه ها پيش می آيد و مهم هم نيست؛ مهم جلوگيری از تکرار آن است.

وقتی می توان املای صحيح لغتی را داخل فرهنگ لغت پيدا کرد چه ضرورتی هست به نوشتن کتابی مانند "فرهنگ درست نويسی سخن"؟ فرهنگ درست نويسی سخن در حقيقت ادامه ی "غلط ننويسيم" استاد ابوالحسن نجفی ست. فرهنگ درست نويسی فقط برای يافتن املای صحيح کلمات کاربرد ندارد، بل که در آن به بايد ها و نبايد های زبانی نيز اشاره شده است.

مثلا فرهنگ درست نويسی سخن به ما می گويد ان شاء الله را انشاالله ننويسيم چون اِن حرف شرط است و شاء فعل و در عربی حرف به فعل نمی چسبد. يا می گويد عبارت "تحت اين شرايط" گرته برداری از زبان انگليسی است و به جای آن بهتر است بنويسيم در اين اوضاع و احوال. يا می گويد عبارت "تماس گرفتن" گرته برداری از زبان فرانسوی است و در زبان معيار بهتر است به جای آن در جمله های مختلف از معادل های مناسب استفاده کنيم [يعنی يک عبارت مشخص ديگر به جای آن نمی گذارد يا نمی تواند بگذارد]. يا می گويد عبارت "چرا که نه؟" که اغلب در جواب جمله های استفهامی و منفی به کار می رود، گرته برداری از زبان انگليسی و فرانسوی است و بهتر است آن را به کار نبريم [باز هم نمی گويد دقيقا چه چيز را بايد به کار ببريم]. يا عبارت "زير سوال" را مثلا در زير سوال بردن گرته برداری از زبان انگليسی می داند و توصيه می کند به جای آن از معادل های مناسب استفاده کنيم [اين جا هم از آن چه به جای اين عبارت می تواند "بنشيند" خبری نيست]. حتی به توصيه ی نويسنده ی اين فرهنگ -جناب دکتر يوسف عالی عباس آباد- نبايد با کسی "شاخ به شاخ" شد چون اين هم گرته برداری از زبان انگليسی ست و در فارسی فصيح از نظر ايشان بهتر است "از جلو با هم برخورد کردن" استفاده شود. در اين فرهنگ، همان قدر که "کانديد شدن" غلط است، چيزی هم "لازم به ذکر" نبايد باشد.

قصد ندارم در اين جا دعوای زبان شناسان و اديبان را بر سر درست و غلط بودن گرته برداری و به کارگيری اصطلاحات جديد و جا افتاده مطرح کنم، ولی اعتقاد خود من استفاده از تمام کلمات و اصطلاحاتی ست که به زبان غنا می بخشد و انتقال پيام را آسان می کند. يعنی اين‌جانب ايرادی در نوشتن "انشاءالله" و "کانديد" يا به کار بردن "تحت اين شرايط" و "تماس گرفتن" و "چرا که نه؟" و "زير سوال" و "شاخ به شاخ شدن" و "لازم به ذکر بودن" نمی بينم که اگر در جای مناسبی به کار رود و معنای خاصی را برساند خود دليل درست بودن آن خواهد بود. و چه دليلی بهتر از نبودن معادل واحد جايگزين و از آن مهم تر پذيرش جامعه؟

اما مطالعه ی کتاب "فرهنگ درست نويسی" را برای کسانی که می نويسند لازم می دانم. يکی از محاسن مطالعه ی اين کتاب، آشنايی با املای صحيح کلماتی ست که ما در ذهن آن ها را درست می پنداريم. نگاه کردن به مواد اين فرهنگ به نويسنده کمک خواهد کرد تا با کلمات مسئله ساز –که تعدادشان هم زياد نيست- آشنا شود و در کنار "نکن"ها، با موارد جايز آشنا شود (مثلا استفاده از ترکيب "چيزنويسی" به معنی انواع مختلف نوشتن). خلاصه ای از نکات دستوری، واحدهای شمارش، واژه های ساختگی عربی در فارسی، واژه های متشابه، و نمونه هايی از نثر فصيح فارسی، اين کتاب ۴۷۴ صفحه ای را مفيد و خواندنی می کند.

فروش کی بُرد و ماوس شاملو
تصور کنيد در حال قدم زدن در پياده روی رو به روی دانشگاهيد، که ناگاه يکی از ناياب فروش های آشنا، با خوشحالی دست تان را می گيرد که چه خوب شد آمدی؛ برايت يک سورپرايز اساسی دارم:
- چی هست اين سورپرايز؟
- حدس بزن؟
- چاپ سانسور نشده ی دلبرکان غمگين مارکز است؟
- نه.
- ايران ِ کهن ِ شجاع الدين شفا؟
- نه.
- خاطرات فرح ديبا؟
- نه.
- سونای زعفرانيه ی دکتر عليرضا نوری زاده؟
- نه.
کاسه کوزه ی شاهنامه ی بايسنغر؟
- نه.
خب پس چی؟
- بگم؟
- بگو جون به لبم کردی.
- نسخه ی دست نوشت پريای شاملو، همراه با کی‌بُرد کامپيوتری که باهاش "کتاب کوچه" رو تايپ می کرده و قلمی که باهاش می نوشته و چند تار موی سفيد او!
- جان من؟!
- جان تو! تازه ماوس کامپيوترش هم باهاشه.
- نکنه تقلبی باشه؟ آخه اينا از کجا اومده؟
- خيالت راحت. اصل ِ اصله! آقازاده اش نياز مالی داشته، ورداشته همه رو فروخته مثلا به موسسات معتبر. اون هام چيزهايی رو که نمی خواستن تو انبار تلنبار کنن، فروختن به بازار آزاد. مثل پتوها و چادرهای زلزله ی بم. يادت هست که؟
- بله يادمه.
- تازه نزديک بوده شبونه، در خونه ی آيدا خانم رو تو دهکده فرديس از جا در آرن و به اسم اثر هنری ِ به يادگار مانده از آن مرحوم، تو ساتبی لندن حراج کنند که اون در هم بره بغل دست کله ی هخامنشی!
- نه بابا! جدی می گی؟!
- می گن، دم پايی اون خدابيامرز رو هم از تو راهروی خونه ش دزديدن. می گن کار ِ ... بوده. پدر بی پولی بسوزه که آدم رو به چه کارهايی وادار می کنه. به دم پايی مرده هم رحم نمی کنند.
- حالا دم پايی رو داری؟
- نه. اون رو يکی از همکارا خريده می خواد تو خونه اش پا کنه، کلاس بذاره واسه رفقای کتاب فروش. دم پايی شاملو! با حاله نه؟!
- خيلی. حالا اينا که گفتی چند؟
- باهات گرون حساب نمی کنم. سرجمع ميشه چهار تومن. تخفيف ويژه هم می دم، به شرطی که...
- به شرطی که چی؟
- به شرطی که قول بدی شلوار پيژامه ی عمران صلاحی رو با چند تار موی سبيل اش که از خودم خريدی بهم دوباره بفروشی. براش مشتری طنزنويس حسابی دارم. می خواد با پوشيدن اون پيژامه و مالوندن اون سبيل ها راه عمران خان رو ادامه بده!

توضيح: اين قصه کلا ساختگی ست و نه دست‌خط و کی‌بُرد و ماوس و دم‌پايی و در ِ خانه ی شاملو، نه پيژامه و تار سبيل عمران صلاحی هيچ يک فروش نرفته است و انشاءالله فروش هم نخواهد رفت. لطفا هياهو راه نيندازيد!

گل آقا روی کاغذ بهتر؟
همسايه ای داشتيم که آدم شوخ طبع و بامزه ای بود؛ می گفت: "هر روز در مسير کارم از جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی می گذشتم و صاحب آن را می ديدم که بيرون به در تکيه داده و چشم انتظار مشتری است. هر روز همين حکايت بود تا خانم به من ماموريت داد برای تولد بچه ی يکی از بستگان مان اسباب بازی مناسبی بخرم. من هم که تصوير آن مرد فروشنده از جلوی چشم ام دور نمی شد، و در ذهن ام دنبال راه حلی برای مشکل رکودش می گشتم با کمال ميل اين ماموريت را پذيرفتم. فردا در مسير کارم، به مغازه ی او رفتم که با خوشحالی راه باز کرد و در را گشود و نظر کارشناسی اش را در مورد اسباب بازی ها يک به يک بيان کرد. به او گفتم من هر روز از جلوی مغازه ی شما می گذرم و شما را افسرده و مغازه تان را خالی می بينم. علتی دارد. از رکود کار گفت. از گرانی اسباب بازی و بی پولی مردم گفت. ولی من که بسيار راجع به اين مسئله فکر کرده بودم، به او گفتم به نظرم مشکل شما جای ديگری باشد. با تعجب گفت: کجای کارم ايراد دارد؟ گفتم زمان کارتان. چون من هر روز چند بار از اين جا می آيم و می روم می بينم که شما مغازه ات را وقتی مدرسه ها می بندند تعطيل می کنی و وقتی هم که شاگردان در سر کلاس هستند خب چه کسی می خواهد از شما خريد کند. طرف مثل ارشميدس انگار راه حل مهمی پيدا کرده باشد، ابتدا با بهت به من نگاه کرد و بعد هيجان زده شد و کلی هم به من تخفيف داد که اين راه حل بزرگ را به او نشان داده ام.

زمان گذشت و ما به خارج از کشور رفتيم. چهار پنج سال بعد وقتی برگشتيم باز از جلوی همان مغازه عبور کردم و ديدم اسباب بازی فروشی شده است لوستر فروشی. داخل مغازه شدم ببينم چه خبر است. لوستر های مختلف از سقف آويزان بود و گلدان های کريستال روی ميز و مردی با لباس محقر و دستمال گردگيری به دست، مشغول تميز کردن ظرف ها. چهره اش به نظرم خيلی آشنا آمد. نزديک او شدم پرسيدم ببخشيد اين‌جا قبلا مغازه ی اسباب بازی فروشی نبود؟ آهی از روی حسرت کشيد و گفت چرا بود؛ مال خودم بود. ناگهان چهره اش را به خاطر آوردم ولی برای اين که آزرده نشود خودم را معرفی نکردم. گفتم خب چه شد که بسته شد. گفت: آقا جريان اش طولانيه. يک دوره خورديم به خنسی، بعد يک روز يک آدم از خدا بی خبر اومد تو مغازه مون به ما پند و اندرز داد که ساعت کارت رو عوض کن. آقا چه غلطی کرديم به حرف اش گوش داديم. بچه ها تعطيل که می شدند می ريختند توی مغازه ی ما به اسم خريد. نه که جمعيت شون زياد بود متوجه برداشتن اسباب بازی ها نمی شديم. نتيجه اين شد که نه تنها فروش مون زياد نشد بل که اونی رو هم که داشتيم از دست داديم و ورشکست شديم. حالا اگه من اون يارو رو گير بيارم با همين دستام... [ناگهان چشم اش به من افتاد] ببينم آقا، من شما را جايی نديدم؟ گفتم: خير بنده خارج بودم و ما هرگز همديگر رو نديده ايم! با اجازه. خداحافظ و فلنگ را بستم. حالا يارو چقدر راست می گفت و چقدر دروغ، و من چقدر مقصر بودم يا نبودم اصلا مهم نيست. مهم اينه که از اون وقت تا حالا دچار عذاب وجدان شدم...

اين داستان مفصل را تعريف کرديم برای اين که دادن پيشنهادی را به گلنسا خانم مقدمه چينی کنيم و ضمنا بگوييم که خودشان تصميم بگيرند و فردا کاسه کوزه ی خسارت شان را سر ما نشکنند! ماهنامه "گل آقا"، ماهنامه ی خوبی‌ست و حيف است تعطيل شود. الان هم يک در ميان منتشر می شود و معلوم نيست اصلا به شماره ی بعد برسد يا نه. کار ِ بچه های کلاس طنز گل آقا هم که مطالب شان را زير عنوان "گل نامه" منتشر می کنند خوب و با نمک است و حيف است مجله شان را از دست بدهند. مثلا حيف نيست مطالبی مثل "دوبله ی تايتانيک" منتشر نشود؟ معلوم است که حيف است. حالا پيشنهاد ما در اين دوره ی بی پولی وبی کاغذی، چاپ رنگی گل آقا روی کاغذ مرغوب است! جوان هايی که مجلات کامپيوتری و علمی و حتی سياسی شان روی کاغذ مرغوب به صورت رنگی چاپ می شود، معلوم است رغبت به ورق زدن کاغذ کاهی ارزان نمی کنند. اين کار شايد مشکل و حتی غيرممکن باشد، ولی به هر حال چه دوستان گل آقا کار را ادامه بدهند و چه ندهند شکل و ظاهر بايد متناسب با زمان باشد والا شکست حتمی ست! برای بچه های گل آقا چه روی کاغذ کاهی، چه روی کاغذ مرغوب، آرزوی موفقيت می کنم.

پنجاه ميليون
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
به فکر پولم، پول. نه. اشتباه فکر نکنيد. نمی خواهم خانه بخرم. نمی خواهم اتومبيل بخرم. نمی خواهم ويلای شمال بخرم. نمی خواهم کافه باز کنم. نمی خواهم رمان‌ام را به چاپ برسانم. پس پنجاه ميليون را برای چه می خواهم؟ برای اين می خواهم که اگر مرا گرفتند بتوانم تا زمان تشکيل دادگاه در زندان نمانم. می پرسيد: چرا زندان؟ مگر چه کرده ام؟ آيا دزدی و جنايت کرده ام؟ آيا به کسی آزار و اذيت رسانده ام؟ مسلما نه. برای دزدی و جنايت و آزار و اذيت که پنجاه ميليون وثيقه نمی خواهند. فوق فوق اش در بدترين حالت مثل کشتن زهرا بنی يعقوب، يک ميليون وثيقه می بُرَّند و تمام. می روی به خانه ات و تشويقی هم می گيری. کار ِ من کلاس دارد. من می نويسم! آری، من می نويسم! چرا ترسيديد؟ چرا دَر می رويد؟ بابا با شما کاری ندارم. آی فاميل! آی در و همسايه! آی دوست! من که از شما چيزی نمی خواهم. من می نويسم، خودم هم پای نوشتن ام می ايستم. اگر گرفتند و به زندان انداختند، آن وقت فکری برای خودم می کنم. شما چرا ناراحت می شويد. مگر مريم حسين خواه چه کرد؟ نشست در زندان تا شايد مقام قضايی خجالت بکشد و بهای آزادی را ارزان تر حساب کند. برای آزادی هم مثل سيب و خيار بايد چانه زد. نترسيد. آهان! از نوشتن می ترسيد؟ می گوييد دزدی کن، قتل کن، جنايت کن، اما ننويس؟ خب زودتر بگوييد. مرا نگران کرديد. فکر کردم از سند خانه تان بيمناکيد. از آن هم بيمناکيد؟! بيمناک نباشيد. کاری به کارتان ندارم. امروز می خواستم راجع به قيمت چند سگ بنويسم، نمی نويسم. می خواستم راجع به قيمت چند عينک آفتابی بنويسم، نمی نويسم. اين‌ها سر جمع هزينه اش می شد، پنجاه ميليون. از نوشتن راجع به شخص رئيس جمهور هم صرف نظر کردم، اين هم پنجاه ميليون ديگر. می بينيد که تا اين جا صد ميليون کاسبی کردم. ولی باز نگرانم. چون می خواهم راجع به قيمت کت شلوار و بخصوص جوراب سفيد رئيس جمهور بنويسم راست اش نمی دانم چقدر هزينه بر می دارد. برای همين به دنبال پول ام؛ پول. فکر می کنم پنجاه ميليون بس باشد. اگر هم نبود، کم تر از مريم حسين خواه که نيستم، پای حرف ام می مانم و در زندان می نشينم. شما نگران نباشيد...

بر سر دوراهی زندگی
پزشک هستم. صبح ها در بيمارستانی دولتی و عصرها در مطب خصوصی کار می کنم. وقتی وارد بيمارستان می شوم و بستگان بيمار مستاصل و درمانده به من نزديک می شوند احساس خاصی مثل غرور و تفرعن و اگر دروغ نگويم خدايی به من دست می دهد. دست خودم نيست ولی حتی حاضر نيستم به سلام آن ها جواب بدهم. حداکثر لب هايم را ور می چينم و سری از روی بی حوصلگی تکان می دهم. وقتی سريال های خارجی را می بينم که در آن دکترها با مريض و بستگان مريض صميمانه و عين خودشان برخورد می کنند تعجب می کنم که اين خارجی ها چه حال و حوصله ای دارند. در دلم می گويم ويزيت اش کن قال رو بکن! حوصله داری سر به سر مريض و همراه اش می ذاری. آخه اين همه آدم در مورد بيماری توضيح می ده؟ عصرها که به مطب می روم، رفتارم کمی بهتر می شود. وقتی بيماری به من سلام می کند، کلمه ی سلام را در حالی که سرم مثلا گرم پرونده است از لای دو لب به زحمت بيرون می دهم. نمی دانم چرا علاقه دارم از قلب بيمارم دائم نوار بگيرم. طرف حتی اگر به خاطر سرما خوردگی سينه اش درد کند می گويم برای اطمينان خاطر الکتروکارديوگرافی کند. البته برای اين کار نبايد جای دوری برود چون خودمان در اتاق بغل دستی دستگاه داريم و اين کار را با گرفتن مبلغ اضافه می کنيم. بعد اگر کارش با يک بار هم راه بيفتد می گويم: ماه ديگر دوباره سر بزن. پيش خودم فکر می کنم کار از محکم کاری عيب نمی کند. ولی ته دلم نمی دانم چه چيزی می گويد انگار کمی حقه بازم. انگار کمی به خاطر پول اين کار ها را می کنم. خب ما هم خرج داريم. بايد اجاره بدهيم، بايد حقوق منشی بدهيم، اين همه درس خوانده ايم بالاخره بايد زندگی خوب و آبرومندی داشته باشيم. گفتم برای تان نامه بنويسم شايد شما به من بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
دکتر جان ناراحت نباش و غصه نخور! شما هم وقتی کارَت به ديگری می افتد، همان حالت مريضی که به شما مراجعه کرده است را پيدا می کنی. انشاءالله يک روز که گرفتار کاری اداری شدی به قيافه ی خودت نگاه کن ببين چقدر مشابهت ها زياد است. همه ی ما نسبت به هم يک جور عمل می کنيم. نسبت به زير دست ظالميم و نسبت به فرادست مظلوم. نسبت به هزينه ی آن الکتروی اضافی و نالازم هم نگران نباش. قصاب و بقال و ميوه فروش پول آن را با روش هايی مشابه روش شما از جيب زن ات بيرون می کشند. کارمند هم کشوی اش را باز می کند تا شما پولی را که از مردم اضافه گرفته ای توی آن بيندازی. خدا خودش بزرگ است و راه های ايجاد تعادل را نشان می دهد. شما نگران نباش!

وب لاگ هفته؛ وب لاگ خوابگرد
وب لاگ خوب وب لاگی ست که خواننده بتواند نظر خودش را در آن منعکس کند. وب لاگ خوب وب لاگی ست که اگر خواننده ای در قسمت کامنت با کلمات زشت از شخص ديگری ياد کرد آن را بدون لحظه ای ترديد حذف کند. وب لاگ خوب وب لاگی ست که کامنت هايی مانند "به وب لاگ من سر بزنيد"، يا "فلان مطلب مرا در اين نشانی بخوانيد" منتشر کند و به ديگران اجازه بدهد از امکانات وب لاگ او برای معرفی خود استفاده کنند. اگر مطلبی ارزش خواندن و وب لاگی ارزش معرفی کردن داشته باشد شايد اين تنها راه معرفی آن باشد.

وب لاگ "خوابگرد"، منعکس کننده ی نگاه انتقادی سيد رضا شکراللهی ست به فرهنگ و هنر و ادبيات. نثرش تميز و شيوه ی نگارش اش دل نشين است. آدم های وسواسی مثل من با مراجعه به خوابگرد آرامش پيدا می کنند چون همه چيز درست سر جای خود قرار دارد. از غلط های املايی خبری نيست، از جمله های بی سر و ته خبری نيست، از بی سليقگی و شلختگی صرفی و نحوی خبری نيست، ضمن آن که محتوا هميشه در سطح قابل قبول است. نوشته ی شکراللهی را در مورد رمان توقيف شده ی مارکز بخوانيد، همه ی اين محاسن را در آن خواهيد ديد:
http://www.khabgard.com/?id=1310809589

تفسير خبر
* محمدتقی رهبر، رئيس کميسيون فرهنگی مجلس: ‎بسياری از افراد عروسی ‏هايشان را در باغ های حومه اصفهان می گرفتند تا در تيررس ما‎ ‎نباشند «روز آن لاين»
** خبرنگار کنجکاو- اگر در تيررس بودند با کلاشنيکف می زديد يا با ژ۳؟

* نيروی انتظامی: در زمستان پوشيدن چکمه به جای شلوار بلند ممنوع است «روز آن لاين»
** افسر گشت ارشاد به فرمانده- قربان دستور می دهيد چکمه ها را در محل از پا بيرون بکشيم يا همين جور حدسی متهم را به منکرات دلالت کنيم؟

* قطب دراويش نعمت اللهی: شکايت خود را فقط پيش خدا می بريم «راديو زمانه»
** دانشجوی لت و پار شده ی دانشگاه اميرکبير- کار عاقلانه را شما می کنيد.

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ طاقت
گفت- شنيدی رضا ولی زاده را گرفتند؟
گفتم- لابد مفسد اقتصادی بوده. از همان ها که ميليارد ميليارد به جيب می زنند و هيچ کس جرئت ندارد بگويد بالای چشم تان ابروست. از همان ها که ليست شان توی جيب رئيس جمهور است.
گفت- نه. بنده ی خدا يک خبر منتشر کرده. گفته قيمت سگ های رئيس جمهور ۱۵۰ ميليون تومان است.
گفتم- چه عرض کنم؟! يکی از صاحبدلان رئيس جمهوری را ديد به هم بر آمده و کف بردماغ آورده. گفت اين را چه حالت است؟ گفتند فلانی از قيمت سگ هايش خبر داده. گفت اين يارو هزار من سنگ اتمی و اورانيوم بر می دارد و طاقت خبری نمی آرد.

پايان سهميه بندی؟
ما که از اين جمله ی آقای رئيس جمهور سر در نياورديم. ببينيد شما سر در می آوريد؟
رييس‌جمهور گفت: با توجه به سياست‌های دولت در توسعه‌ی جايگاه‌های سوختی و همچنين CNG ها ما پيش‌بينی می‌کنيم بحث سهميه‌بندی بنزين را تا پايان سال آينده برداريم و ديگر شاهد سهميه‌بندی نباشيم. «ايسنا»
يعنی سهميه بندی تمام؟ يعنی ما می توانيم از آقای دکتر صادق زيباکلام بپرسيم "پس چی شد؟!"

بن لادن خر است ِ استاد غلامحسين دينانی
با اين طبع ناآرامی که ما داريم خدا رحم کرد استاد فلسفه ای چيزی نشديم. صد رحمت به خودمان! وقتی استاد فلسفه ای اين طور موقع بحث با اساتيد ديگر عصبانی و خشمگين می شود، از ما که طنزنويسی بيش نيستيم و با آدم های عجيب غريبی مثل احمدی نژاد و جنتی سر و کار داريم، ديگر چه توقعی هست. برويم برای خودمان اسپند دود کنيم! می گويند کتاب، خوی و خصلت نويسنده را نشان نمی دهد، همين است ديگر. مثلا ما استاد غلامحسين ابراهيمی دينانی را از "ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام" اش می شناختيم. آن جا بحث از خواجه نصيرالدين طوسی و جلال الدين دوانی و آدم های اين شکلی بود و محيط داخل کتاب هم آکادميک و عالِم پسند. اصلا فکر نمی کرديم کسی که قلم و معلوماتی اين چنين دارد، مقدار مدارايش اين قدر کم باشد.

در شماره ی ۵۷ "شهروند امروز" گزارشی درج شده از رحمان بوذری زير عنوان "هانتينگتون و بن لادن يا همان من و ديگری". گزارش‌گر هم که ظاهرا مثل من جا خورده، گزارش اش را چنين آغاز می کند:
"جلسه ای که عنوان پر طمطراق «مبانی نظری گفت و گو» را يدک می کشيد محمل مناسبی بود برای آنکه نشان دهد مرزهای گفت و گو در ايران، در انجمن حکمت و فلسفه، تا چه حد مبهم و متصلب است، آنجا که دينانی می گويد: «آقای دکتر اباذری گمان نمی کنم کافکا و مافکا و همه اين ها که تو می گويی حرف عطار را بزنند».

گزارش خواندنی ست و بايد همه اش را خواند. اما اين يک تکه را محض اطلاع خوانندگان کشکول از سطح بحث های فلسفی در جمهوری اسلامی درج می کنم و بعد از آن دنبال بازسازی اخلاق خودم در رابطه با ديگران می روم:



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




"...رشيديان معتقد است بنا به آن مطلق نيز خشونت های بسياری صورت گرفته است. لذا بايد کمی مشخص تر صحبت کرد. چرا که مادامی که آن تلقی از من مطلق را داريم ديالوگی در نمی گيرد. اگر صحبت از ديالوگ می شود بايد حداقلی از استقلال را برای ديگری به رسميت شناخت. دينانی اما بدون توجه به حرف رشيديان می گويد: «من به شما جواب دادم شما جواب مرا نگرفتی. من واقعا برای شما اصالت قائلم و الان داريم با هم حرف می زنيم.» رشيديان دوباره تاکيد می کند: «ولی به محض اينکه شما خود را نماينده مطلق دانستيد باب ديالوگ بسته می شود.» دينانی نيز با صدای بلند اعلام می کند: «من خود را نماينده مطلق نمی دانم. من ِ متعين با شما صحبت می کند و هيچ برتری بر شما ندارد. اما اين نظر من يک مرحله بالاتر است. شما آن نقطه ترانسندنتال را پيدا کن آن وقت می بينی که حق تعالی با خود به زبان من و تو حرف می زند. شما آن نقطه را در نظر نمی گيری و می گويی غرب پشت سر گذاشت. خب همين است که غرب گرفتار بدبختی و خصومت است. هانتينگتون از آن در می آيد. سمبل کامل غرب هانتينگتون است.» با اين سخن، پازوکی به آرامی می گويد: «خب از آن طرف هم بن لادن در می آيد.» صحبت بدين جا که می رسد دينانی از کوره در می رود، از جای خود بر می خيزد و ايستاده می گويد: «بله بله بله، بن لادن بدتر از هانتينگتون است و يک خر ِ به تمام معنا است.»

خدا رحم کرد آقايان اسلحه با خود حمل نمی کردند. به راستی وقتی اساتيد ما اين گونه با هم رفتار می کنند و معلومات شان از غرب به اين اندازه است از مردم عادی چه توقعی هست؟ آيا ريشه ی تمام مشکلات اجتماعی و سياسی ما در همين جا نيست؟

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016