یکشنبه 2 دی 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از رمز پايداری اميرانتظام تا گزارش سفر حسين شريعتمداری به هلند

کشکول خبری هفته (۱۹)

رمز پايداری اميرانتظام
هيجان انقلابی، عقل را از کار می اندازد. شور انقلابی، شعور را مختل می کند. وای به روزگاری که عقلا و خردمندان، خود گرفتار هيجان و شور انقلابی شوند. وای به روزگاری که احزاب و گروه ها به اين هيجان و شور دامن زنند. نتيجه ی هيجان و شور، تمام ِ چيزهايی ست که در طول اين سی سال ديده ايم. خشت کجی که در سال ۵۷ بر زمين نهاده شد نتيجه اش ديوار کج و در حال فرو ريختن ِ اين روزهاست.

از معماران اين ديوار کج، يکی هم حزب توده ی ايران بود. شعارهای حزب، درصد هيجان و شور را بالا می بُرد و به همان نسبت در صدعقلانيت و شعور را پايين می آوَرْد. تيترهای روزنامه ی "مردم" خود گويای همه چيز است:

۶ آذر ۱۳۵۸، شماره ۱۰۳: کوره شور انقلابی را بايد با عمل انقلابی فروزان نگاه داشت
۱۱ آذر ۱۳۵۸، شماره ۱۰۶: ضدانقلاب اين پايگاه داخلی امپرياليسم را بايد در همه سطوح کشوری در هم کوبيد
۱ دی ۱۳۵۸، شماره ۱۲۳: چرا جاسوس آمريکا معاون نخست وزير شد؟
۲ دی ۱۳۵۸، شماره ۱۲۴: نظامی که اميرانتظام از آن دفاع می کرد...
۴ دی ۱۳۵۸، شماره ۱۲۶: آقای بازرگان با دفاع از اميرانتظام از «خط» خودش دفاع کرده است
۵ دی ۱۳۵۸، شماره ۱۲۷: رابطه نهضت آزادی با سفارت آمريکا فاش شد؛ اميرانتظام به عنوان عضو کميته مرکزی نهضت آزادی با سفارت آمريکا رابطه داشت
همان شماره: اميرانتظام در دادگاه علنی بايد محاکمه شود

و بدين ترتيب روند ِ بی ارزش کردن ِ حقيقت و آزادی، آغاز شد. اميرانتظام به خاطر همين شعارها، بی هيچ دليل و مدرکی ۲۸ سال را در زندان گذراند و در ايامی که در "مرخصی" بود سايه ی زندان‌بان را بالای سر خود ديد. حزب توده نيز در دامی که خود بر سر راه "ضدانقلاب" گسترده بود گرفتار آمد و افراد مبارز و انديشمند بسياری را از دست داد.

اما حاصل ۲۸ سال رنج غيرقابل وصف آقای اميرانتظام مرواريدی ست که در بطن نوشته ی اخيرشان می درخشد. آن جا که می گويند:
" اين روزگار بسيار طولانی زندان، برای من سفری است به عمق و گستره‌ی مفاهيمی که در شرايط عادی به ارزش واقعی آن ها به درستی پی نمی بريم مفاهيمی چون حقيقت، عدالت، شرافت، آزادی و ايستادگی، در روزمرگی زندگی به درستی درک نمی شوند، آنگاه که انسان در شرايط سخت انتخاب قرار می گيرد عظمت و اعتبار اين مفاهيم خود را آشکار می کند تا آنجا که انسان برای حفظ اين ارزش ها از تمامی وجود مادی خود می گذرد تا به عالم معنی راه يابد."
" عشق ورزی به حقيقت، انسان را چون خود حقيقت شکست ناپذير می‌نمايد. من بسيار سعادتمندم که امروز شاهد عظمت و شکوه صف مبارزان و مدافعان حق تعيين سرنوشت به شيوه مسالمت آميز و مدنی می‌باشم. اين صف نه تنها هرگز نخواهد شکست بلکه آنچنان پرتوان و استوار خواهد ايستاد که آرايش نيروهای سياسی را به نفع حق تعيين سرنوشت دموکراتيک بر هم زده و صلح و توسعه پايداری را برای ايران و کشورهای منطقه بنيان خواهد گذاشت."
و چه زيباست لفظ "شيوه ی مسالمت آميز" از زبان مردی شنيدن که نزديک به سه دهه از عمرش را در زندان های مخوف جمهوری اسلامی گذرانده است. کاش در سال های بعد از انقلاب، به جای آن شعارهای خانمان‌سوز، چنين عقلانيت و شعوری را شاهد بوديم. بدون ترديد روزگارمان چنين نمی شد.

جناب احمدی نژاد؛ حجکم مقبول و سعيکم مشکور
"علی عسگری، سخنگوی فراکسيون حزب الله مجلس: الان ان شاءالله وقتی رئيس جمهور از مکه برگشتند بايد به ايشان حجکم مقبول و سعيکم مشکور بگوييم و در يک جلسه غيرعلنی غير رسمی به سوالات ما پاسخ دهند." «روزنامه اعتماد ملی، ۲۸ آذر ۱۳۸۶»
البته اگر لازم باشد می توانيم پشت ايشان را هم بماليم تا خستگی خرابکاری هايی که در اين دو سال کرده اند از تن شان به در برود. اما چرا جلسه غيرعلنی غير رسمی؟ مگر کسی مورد تجاوز قرار گرفته يا به ناموس کسی تعرض شده است که جلسه غير علنی برگزار شود؟ مگر کار خلاف شرعی صورت گرفته که وجدان جامعه از شنيدن جزئيات آن آزرده گردد؟ مگر جز گرانی و تورم و احساس ناامنی اجتماعی و صف های طويل بنزين و فقر عمومی و رکود بورس و گرانی ارز و تزلزل بانک ها و افزايش بی سابقه ی اجاره بها و گرانی چيزهای بی اهميتی مانند گوشت و ميوه و تخم مرغ، اتفاق ديگری هم افتاده است که بخواهيم جلسه ی مجلس راغيرعلنی کنيم؟ مگر جز صف کشيدن اکثر کشورهای غربی در مقابل ايران و احتمال تحريم های شديدتر و ورود انواع و اقسام ناوهای آمريکايی به خليج فارس و ادعای سفت و سخت امارات بر سر مالکيت سه جزيره و موضوع کم اهميت تقسيم دريای شور مازندران مسئله ی ديگری پيش آمده است که بخواهيم جلسه ی مجلس راغيرعلنی کنيم؟ بقيه چيزها، مثل دستگير شدن نويسندگان و فعالان حقوق بشر و بريدن وثيقه های صد ميليونی و بازداشت ۹ ماهه ی سه دانشجو به خاطر جرم نکرده و صدور حکم تبرئه ی آن ها هم که اصلا ارزش وقت تلف کردن ندارد.

اگر اتفاق بدتری نيفتاده و عمل شنيعی صورت نگرفته، توصيه می کنيم جلسه رسمی و علنی باشد تا ملت فهيم ايران هم بفهمند اين همه بدبختی که به يک باره بر سرشان نازل شده علت اش چه بوده است. مسلما آن ها هم بعد از شنيدن اظهارات نمايندگان به آقای رئيس جمهور خواهند گفت، جناب رئيس جمهور حج تان مقبول و سعی تان مشکور باد، حتی اگر ۳۰۰ ميليون تومان روی دست‌مان خرج گذاشته باشيد.

کلاه زنان و قسمت های تبرج خيز بدن
"رئيس پليس امنيت اجتماعی: پوشيدن پوتين ممنوع نيست اما با افرادی که پوتين را همراه با شلوارک يا شلوار تنگ و مانتوهای تنگ کوتاه و همچنين پالتوهای تنگ کوتاه استفاده می کنند، برخورد خواهد شد. وی در باره استفاده از کلاه برای زنان گفت: درصورتی که بر سر کردن کلاه عامل مشخص شدن گردن، گوش و قسمت هايی از بدن شود از سوی ماموران ناجا برخورد صورت می گيرد". «روزنامه اعتماد، ۲۸ آذر ۱۳۸۶»
با خواندن اين سخنان نمی توانم جلوی شادی و خوشحالی‌ام را بگيرم و آن را بروز ندهم. می خواهم مثل آقای فرهاد جعفری مطلبی بنويسم و از رئيس پليس امنيت اجتماعی به خاطر اين سخنان تشکر و قدردانی کنم. اولا خيلی خيلی ممنون و متشکريم که لفظ چکمه کلا از ادبيات نيروی انتظامی حذف شد و به جای آن پوتين نشست. خيال مان راحت شد که چکمه اسباب تبرج نيست و نشان دادن پوتين هم تحت شرايطی مجاز است. البته نيازی به افزودن تبصره ی پوتين نبود، چون اگر با شلوارک يا شلوار تنگ يا مانتوی تنگ کوتاه يا پالتوی تنگ کوتاه، کسی دم پايی هم بپوشد، باز روانه ی بازداشتگاه امر به معروف و نهی از منکر خواهد شد. پس پوتين به تنهايی نقشی ندارد.

در مورد کلاه هم بسيار از سردار متشکريم که مقاله ی ما را در باره ی تشعشع موی زنان خواند و به اين فوريت واکنش نشان داد. حالا که با خواندن مقاله ی آقای جعفری، منصور اسانلو را نزد چشم پزشک می بَرَند و با خواندن مطلب حقير، اجازه کلاه گذاشتن بر سر زنان را صادر می کنند، لطف فرمايند دانشجويان چپ دربند و فعالان زن زندانی را هم آزاد کنند که شادی ما تکميل شود و دعا به جان شان کنيم. اما پيش از آن يک نکته ی نامکشوف در مطلب سردار هست که اميدواريم به نحو مقتضی آن را روشن نمايند. فرموده اند: "در صورتی که بر سر کردن کلاه عامل مشخص شدن گردن، گوش و قسمت هايی از بدن شود از سوی ماموران ناجا برخورد صورت می گيرد". لطفا بفرمايند اين "قسمت هايی از بدن" کجای زنان را شامل می شود؟ چون ما هر چه به مغز کوچک مان فشار آورديم، ديديم که کلاه جز مو و گوش و گردن جای ديگری را نمی پوشاند که نشان دادن اش خلاف شرع باشد. آيا کلاه مورد نظر سردار بايد برجستگی های فوقانی بدن را بپوشاند؟ يا اين که تا برجستگی های تحتانی بايد استدامه يابد؟ ممنون خواهيم شد اگر جزئيات را بيشتر شرح دهند.

استدلالی عالی برای اجرای حکم اعدام
بنده که در مقابل استدلال آقای محمد جواد لاريجانی تسليم بی قيد و شرط شدم. به راستی چه استدلال قوی و محکمی! اين اروپايی ها و آمريکايی ها و کانادايی های خاک بر سر اصلا به اين موضوع های ساده فکر نمی کنند. بی خود نيست ما محمدجواد و علی و صادق داريم آن ها ندارند. بی خود نيست ما مرتضوی و حداد داريم، آن ها ندارند.

حالا يک اتفاقات کوچکی هم ممکن است بيفتد، مثلا می خواهند زنی را در تاکستان سنگسار کنند، رئيس قوه قضاييه می گويد نکنيد، قاضی که لابد ناهارش دير شده بوده، عجله می کند و زن نگون‌بخت سنگسار می شود. يا مثلا سه دانشجوی اميرکبير را به جرم انتشار نشريات موهن می گيرند و به زندان می افکنند و بازجويان آن ها را مشت و مال می دهند و روی شان راه می روند تا بگويند برای انتشار اين نشريات از کدام دولت خارجی دستور گرفته اند. آن ها هم قسم و آيه که والله بالله ما اين نشريات را منتشر نکرده ايم و عده ای –که خودتان بهتر می شناسيد- عليه ما توطئه کرده اند.

از بازجويان اصرار از دانشجويان انکار، تا اين که بالاخره اصرار بازجويان که کمی هم درد دارد به نتيجه می رسد و آن ها می گويند اصلا خود ما بوديم که اين نشريات را چاپ کرديم. جان مادرتان ديگر اصرار نکنيد، فقط کاغذهای اعتراف را بياوريد ما هر چه سريع تر امضا کنيم. اگر مصاحبه هم خواستيد، از اين‌جا که در آمديم می رويم ايرنا مصاحبه دل‌خواه شما را انجام می دهيم.

اما به محض اين که پای دانشجويان به دادگاه می رسد، زير همه چيز می زنند و حرف های روز اول شان را تکرار می کنند. می گويند ما در زندان مورد مشت و مال قرار گرفته ايم و مجبور به اعتراف شده ايم. قاضی می پرسد شاهد داريد؟ دانشجويان می گويند: نه. قاضی می پرسد: ورقه بهداری داريد؟ دانشجويان می گويند: نه. قاضی می پرسد: جای مشت و مال ها و راه رفتن ها روی تن تان مانده؟ دانشجويان باز هم می گويند: نه. قاضی می گويد، پس داريد به بازجويان تهمت می زنيد. اگر يک کلمه ديگر از دهان تان بيرون بيايد می گويم به خاطر دروغ گويی شلاق تان بزنند. دانشجويان هم که دراين مدت تجربه های زيادی کسب کرده اند، لام تا کام سخن نمی گويند.

اين جريان نُه ماه طول می کشد. بعد از نه ماه دادگاه حکم بی گناهی دانشجويان را در زمينه توهين به مقدسات صادر می کند، تا موارد ديگر، حکم اش چه باشد. اما اين ها که چيزی نيست. آيا نه ماه بازداشت موقت جهت روشن شدن برخی حقايق اهميتی دارد؟ معلوم است که ندارد. در هر سيستم قضايی، به خصوص در سيستم قضايی اروپا و کانادا که حقوق بشر به طرز بی شرمانه ای نقض می شود مدام از اين جور اتفاقات می افتد و کک کسی هم نمی گزد. نوبت ما که می شود، فرياد بشر دوستی غربی ها به آسمان می رود که مبادا حکم اعدام به کسی بدهيد که بی گناه باشد. آن وقت لاريجانی ما پوزه ی آن ها را با اين استدلال محکم به خاک می مالد:
"در رابطه با اين که احتمال خطای قاضی در صدور حکم اعدام وجود دارد، در ساير احکام نيز چنين است اگر بنا باشد صرف احتمال خطا را باعث توقف حکم قاضی کنيم، نبايد هيچ حکمی را اجرا کنيم." «ايسنا»
حالا فردا در مقابل اين استدلال قوی، غربی های احمق بلند می شوند دليل مسخره ای مانند اين می آورند که: "در ساير احکام اگر اشتباهی رخ دهد، قابل جبران است مثلا اگر کسی زندانی شده باشد، آزاد می شود، اما اگر کسی اعدام شود، ديگر اشتباه قابل جبران نيست و با جان از دست رفته کاری نمی توان کرد." واقعا که اين غربی ها احمق اند!

توفيق اجباری
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
خانم پرسيد: "تو اين تاريکی چرا عينک دودی می زنی؟" خواستم بگويم: "می ترسم مردم منو بشناسن و بخوان امضا بگيرن" ديدم ممکن است بگويد "از تو؟؟؟؟؟ امضا؟؟؟؟؟ واسه ی چی؟؟؟؟؟" (يک علامت سوال برای سوالی بودن جملات؛ يک علامت سوال برای تعجبی بودن حالت؛ يک علامت سوال برای ميميک ناباوری؛ يک علامت سوال برای گشاد شدن چشم؛ يک علامت سوال برای حالت پوزخند و استهزا؛ جمعا پنج علامت سوال کوبنده و نابود کننده) و من نتوانم جواب اش را بدهم و بگويم که: "خب؛ شهرت است و هزار دردسر. بالاخره نويسنده ی بزرگی مثل من که تمام خط و خطوط عالم را مشخص می کند و به يک چرخش قلم احمدی نژاد را ناکار می کند و -دروغ نباشد- هزاران هوادار و کشته مرده دارد بايد مراقب خودش باشد. درست است که بادی گارد ندارم ولی همين جوری هم که نمی توانم وسط ماهی فروشان و ميوه فروشان ميدان تجريش و صدها آدمی که در پياده روها ولو هستند جولان بدهم." ترجيح دادم سکوت کنم و زيپ دهان و کاپشن ام را هم‌زمان بکشم تا سوز کلمات و سرمای سخت اول زمستان مرا ناکار نکند.

تا از پارکينگ بيرون بياييم و به پياده روی حاشيه خيابان دربند برسيم سه مرتبه سکندری خوردم که خانواده زير بغل ام را گرفتند و مرا از سقوط حتمی نجات دادند. مردم همگی مرا نگاه می کردند و من در وحشت بودم مبادا کسی مرا بشناسد. البته همراهان معتقد بودند که نگاه کردن مردم نه به خاطر جذابيت و شهرت بل به خاطر عينک تيره ای ست که در آن وقت شب به چشم زده ام و مردم فکر می کنند احتمالا من مشکل بينايی دارم، اما خودم معتقد بودم -و هستم- که بالاخره اين همه آدمی که در اينترنت خودشان را برای نوشته های من هلاک می کنند لااقل يک هزارم شان در ميدان تجريش حضور دارند و مطمئنا به من خيره شده اند.

باری، تاتی تاتی کنان به سمت سينما آستارا به راه افتاديم. سرمای استخوان سوز شميران، اعضای بدن‌م را کرخت کرده بود. پيرمردی با کمر خميده و عينکی دودی از مقابل ما رد می شد. مردم به او که بی خيال همه در حال راه رفتن بود پول می دادند. فوری رقم اسکناس آخری را که به دست اش دادند، در فاصله ی زمانی که اسکناس قبلی را گرفته بود ضرب کردم و عدد به دست آمده را برای ۸ ساعت کار يعنی ۴۸۰ دقيقه محاسبه نمودم و به عددی رسيدم که برای من نويسنده رشک بر انگيز بود. ولی به من چه. من که گدا نيستم؛ من نويسنده ام. الان هم می خواهم به ديدن فيلم "توفيق اجباری" محمدرضا گلزار بروم. البته به نظر اکثر دختر خانم های جوان جمله ی "ديدن فيلم توفيق اجباری محمد رضا گلزار" غلط و "ديدن محمدرضا گلزار در فيلم توفيق اجباری" صحيح می باشد.

به هر حال. بليط ورودی، به مبلغ هر قطعه ۱۲۰۰۰ ريال خريداری کرديم و به داخل سينما رفتيم. باز مردم به من خيره شدند. خانم با عتاب گفت: "زشته. اين زيپ کاپشن رو که تا نوک دماغت بالا کشيدی باز کن و اين عينک مسخره رو از چشت بر دار." بنده هم ضمن نگرانی از هجوم مردم ادب دوست، اطاعت امر کردم و وضع ام را به حالت عادی در آوردم. حاصل آن شد که ديگر کسی به من نگاه نکرد. با ناراحتی از خودم پرسيدم: "يعنی يک نفر از اين‌ها هم نمی داند من نويسنده ام و به يک چرخش قلم پوست حکومت ها را می کَنَم و هر روز هزاران کليک بدرقه ی سايت من می شود؟" بعد به خودم پاسخ دادم: "وقتی خانواده ی خودم نمی دانند، اين بيچاره ها از کجا می دانند؟"

بالاخره ساعت موعود فرارسيد و دَرِ سالن نمايش را باز کردند. چون زنگ ِ دينگ دينگ دانگ سينما خراب بود، کنترلچی با دست به در کوبيد که يعنی "مردم بياييد تو؛ فيلم شروع شد". ما هم از يک لنگه ی در، که عرض اش حدود يک متر بود، مثل کسانی که قرار است تا يکی دو دقيقه ی ديگر پول زيادی به دست آورند به داخل سالن ريختيم. طبق معمول صدای پاکت چيپس و ليوان آلوچه و جير جير ِ جدا شدن نايلون از لواشک بود که در داخل سالن به گوش می رسيد.

فيلم شروع شد. موضوع فيلم طلاق گلزار از زن اش باران کوثری و ورود ناخواسته ی "سيم سيم" خانم –يعنی نيوشا ضيغمی- به زندگی از هم پاشيده ی آن ها بود؛ رضا عطاران نمک فيلم و بهاره خانم رهنما عاشق و دل‌باخته ی گلزار که به خاطر "هنر" گلزار از هديه دادن مرسدس بنز آخرين سيستم هم دريغ نداشت. اما زن و شوهر طلاق گرفته و مغرور يک‌ديگر را دوست داشتند و فيلم‌نامه بايد يک جوری اين دو را به هم می رساند که طرح توطئه سيم سيم برای باردار نشان دادن همسر سابق و، آشکار شدن دروغ و، قهر و ناز زن و شوهر و، رفتن به جاده شمال و، پادرميانی کودک آدامس فروش و، آشتی کنان، پايان شادی بخش فيلم را رقم زد.

مَردُم می خنديدند و شاد بودند و من از خوشحالی آن ها خوشحال بودم. آيا اين من بودم که به فيلم های عامه پسند فارسی می گفتم فيلمفارسی؟ غلط می کردم. آيا اين من بودم که به سينمای مرحوم فردين می گفتم آبگوشتی؟ غلط می کردم. آيا اين من بودم که گنج قارون و سلطان قلب ها را مسخره می کردم؟ غلط می کردم. من ديگر به فيلم های سرگرم کننده نمی خندم. من ديگر به فيلم هايی مثل "توفيق اجباری" نمی خندم. هر چه که مردم را شاد کند ارزش دارد. زنده باد شادی. زنده باد چيپس. زنده باد ساندويچ کالباس و لواشک آلو.

وقتی زن سابق گلزار وسط جاده دچار تهوع حاملگی شد از شدت خوشحالی، حضور مردم و امکان شناخته شدن خودم را از ياد بُردم. نه. ديگر نگران نبودم: مردم مرا نمی شناختند. مردم محمد رضا گلزار را می شناختند. مردم باران کوثری را می شناختند. مردم رضا عطاران را می شناختند. عينک ام را داخل جيب ام جا دادم. هوا سرد بود؛ خيلی سرد. ولی مردم خوشحال بودند. در آن ساعت شب، در آن محل، من نويسنده ای بودم که گرمای خوشحالی مردم را حس می کردم اما مردم به من توجه نداشتند. و چه خوب که اين طور بود!

بر سر دوراهی زندگی
نويسنده ی خارج نشين‌ام. وقتی به من می گويند خارج نشين از خودم بدم می آيد. از خودم متنفر می شوم. فکر می کنم بايد در داخل کشور باشم تا بتوانم مطالب خوب و موثر بنويسم. داخل نشين ها توی سرم می زنند که تو از آن چه بر ما می گذرد بی خبری و اشک‌ام را در می آورند. احساس حقارت می کنم. فکر می کنم اين هايی که در داخل می نويسند چه آدم های بزرگ و شجاعی هستند. حالت کسی را پيدا کرده ام که در دوران جنگ از جنگ فرار کرده و وقتی سربازان از جبهه برگشته را می بيند، احساس خفّت می کند. فکر می کند اگر به جبهه برود و جان اش را هم از دست بدهد به اين خفت می ارزد. ولی بعد که می نشيند فکر می کند، می بيند چه حماقتی ست که جان خودش را به خطر بيندازد و تن به کاری ابلهانه بدهد. حالا شده است حکايت من. چه کنم؟ برگردم؟ بمانم؟ بنويسم؟ ننويسم؟ شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
نويسنده ی خارج نشين عزيز
اين‌جا، در داخل کشور برای شما نريخته اند. همان جا که هستی بمان و قدر آزادی ات را بدان. تا می توانی بخوان و بنويس. اينجا وضع هر روز عوض می شود. زبان عوض می شود. اصطلاحات عوض می شود. تا می توانی صفحات اينترنت را ورق بزن و وب لاگ بچه های داخل ايران را بخوان. همين برای نوشتن تو کافی ست. اين‌جا بيايی بايد سکوت کنی، يا بدتر از سکوت، خودسانسوری کنی، يا بدتر از خودسانسوری، سانسور شوی، يا بدتر از سانسور شدن، چيزهايی بنويسی که صد و هشتاد درجه (و به قول رئيس جمهور دانشمندمان سيصد و شصت درجه) با آن چه فکر می کنی فرق دارد. به خاطر حفظ جان، گمان می کنی بايد از کارهای خوب حکومت تعريف کنی، بعد می بينی بی آن که خودت بخواهی تبديل شده ای به مجيز گوی حکومت. به حرف اين و آن گوش نده و کار خودت را بکن. ايران آن قدر نويسنده ندارد که بخواهيم شما را هم از دست بدهيم.

وب لاگ هفته؛ وب لاگ ملاحسنی از کانادا
طنز تند و تيز ملاحسنی را اهالی وب‌لاگ‌شهر خوب می شناسند. پای منبرش جمعيت زيادی می نشينند و البته هيچ کدام چُرت نمی زنند. سخنرانی های ملا، کوتاه و صريح است. بدون مقدمه چينی سر اصل مطلب می رود و بر خلاف ديگران برای شروع سخنرانی اش صغرا و کبرا نمی چيند. ملا ضربات دردناک به نقاط حساس شخص مورد انتقاد وارد می آورد (منظور از نقاط حساس ساق پا و نوک انگشت و اين جور جاهاست؛ لطفا برداشت بد نکنيد). ملا به امور مختلف مردم مثل گرفتن فال حافظ در شب يلدا يا بررسی بازار کساد وبلاگستان نيز می پردازد اما کار جالب او که مدتی ست به روز نشده، پرداختن به "راز لبخند" است که می توانيد در اين‌جا بخوانيد:
http://mollah1.blogspot.com/

تفسير خبر
* شمار مردانی که طنز می‌پردازند در همه کشورها بسيار بيش از زنان است. آيا واقعا زنان طنزپرداز نيز وجود دارند؟ و يا دست کم زنانی که تلاش می‌کنند طنز بپردازند؟ اشپيگل آنلاين؛ ترجمه الاهه بقراط
** ما آلمانی مان خوب نيست. آنهايی که آلمانی شان خوب است خانم فاطمه رجبی را به اشپيگل آنلاين معرفی کنند.

* خاتمی: برای رفع نگرانی درباره انتخابات در سطوح بالا رايزنی شده است. «راديو زمانه»
** نويسنده سياسی- مرسی آقای خاتمی. با اين حرف تون متوجه شدم که همه چيز در اين مملکت فقط از روی قانون اجرا می شود و نه چيز ديگر.

* سيدرضا اکرمی: ظاهر بانوان جامعه، مناسب نيست و تحريک کننده هم محسوب می‌شود و حتی موجب شگفتی خارجی‌ها هم شده که خانم‌ها در يک کشور اسلامی، چرا اين گونه لباس می‌پوشند. عده‌ای از کار فرهنگی حرف می‌زنند، اما فقط حرف می‌زنند و پيشنهاد می‌دهند، اما عملا قدمی برای اصلاح امور برنمی‌دارند، نمی‌گويند برای کار فرهنگی چه بايد کرد برگزاری کلاس، همايش، سخنرانی يا ساختن فيلم، کدام يک را بايد انجام داد؟ «آفتاب»
** والله حق دارند اين خارجی های نديد بديد. تهران نگو، سالن مد بگو. راه حل پيشنهادی من، برگزاری همايشی ست در زمينه تحريک کنندگی و تحريک شوندگی. اگر آقای اکرمی گام نخست را در اين زمينه بردارند و کتابی بنويسند تحت عنوان: "من چگونه تحريک می شوم؟" و مراحل مختلف تحريک شدن خودشان و نقش تحريک کنندگان را در آن با ذکر مثال بياورند، کمک بزرگی خواهد بود به بهبود شيوه های مبارزه با معضل تحريک شدگی.

* محمد خاتمی: انتخابات صحيح‌تر است يا تصميم‌گيری عده محدود؟ «ايسنا»
** آيت الله جنتی: خب معلومه؛ انتخابات با تصميم گيری عده محدود!

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ پيام فضلی نژاد
گفتم- خوندی حسين شريعتمداری راجع به پيام فضلی نژاد چی نوشته؟
گفت- نه! چی نوشته؟
گفتم- نوشته(*): "آقای پيام فضلی نژاد از يکسال و چند ماه قبل به جمع ما در کيهان پيوست. پيش از آن در جبهه ديگری بود و نامش آشنا... وقتی به کيهان آمد، خسته بود و چند سالی را که در آن سو بوده است، بر باد رفته می ديد و در اين آرزو که با واگويه ماجراهای آن سو، تابلوی عبرتی پيش روی جوانان کشور بگشايد و هويت واقعی افراد و گروه هايی را که نقاب فريب بر چهره زده اند بنماياند تا در پی آب به سوی سراب نروند و تشنه در برهوت بی هويتی غرب سرگردان نشوند. پيام، جوانی است پرنشاط، سخت کوش، فداکار و باهوش... از اين که در زلال معرفت امام(ره) چشم ها شسته و خود را به چشمه حيات آفرين آقا رسانده است، پيشانی شکر بر خاک می سايد و... خدايش در اين راه ياری فرمايد. انشاءالله."
گفت- خب؛ منظور؟
گفتم- منظور اين که شايد تو هم بخواهی پيش از آن که خسته شوی و عمرت را بر باد دهی، تابلوی عبرتی پيش روی جوانان کشور بگشايی و هويت واقعی افراد و گروه ها را بنمايانی. آخر تو هم جوانی هستی پر نشاط و سخت کوش و فداکار و باهوش. ممکن است بخواهی در زلال معرفت امام چشم هايت را بشويی و خودت را به چشمه حيات آفرين آقا برسانی و پيشانی شکر بر خاک بسايی.
گفت- يعنی بشوم همان کسی که نويسنده ی ديگر کيهان –آقای محمد ايمانی- او را "مذبذب" و دچار "استراگيجی" می خوانَد؟ بشوم جزو "افراد و گروه های سرخورده ای که به خاطر سقوط فکری و سياسی، استقلال و شخصيت خود را از دست می دهند؟" بشوم ح.د. که همين نويسنده در باره اش می نويسد: "عمق سقوط تا کجاست که ح.د. همکار ديروز نشريات زنجيره ای (عصر آزادگان و حيات نو و دانستنی ها) هم، امروز از خارج کشور همين طيف اپوزيسيون نما را هجو می کند و می نويسد: دلم می خواهد شورای نگهبان صلاحيت تمام اين آقايان و خانم های «اصلاح طلب» را تأييد کند. چون تقريباً شک ندارم که شايد به جز يکی دو نفرشان، آن هم از سه چهارتا از شهرهای بزرگ ايران، هيچ کدام به مجلس راه پيدا نخواهند کرد." بشوم زخم نفاق که به قول نويسنده ی کيهان "جايی سر باز می کند و دمل چرکين آن، تعفن خويش را بيرون می ريزد." بشوم مدعی فراست و درايتی که نويسنده ی کيهان در باره اش می گويد: "چاره ای جز عبرت و اعتبار و «تجديد نظر» در تجديدنظر طلبی خويش ندارد."...
گفتم- ای بابا! ما يک کلمه گفتيم پيام فضلی نژاد تو يک ساعت برای مان شعر خواندی. ديگر چيزی برای گفتن نداری؟
گفت- چرا. دو بيت هم از عطار برای همين هايی که کيهان به عنوان دمل ازشان ياد می کند دارم:
الا تا نشنوی مدح سخن گوی
که اندک مايه نفعی از تو دارد
وگر روزی مرادش بر نياری
دو صد چندان ز عيب‌ات بر شمارد

(*) نقل قول ها از کيهان ۲۷ آذر ۱۳۸۶

لومپن ها در عصر پهلوی
اين سوال برايم پيش آمده بود که چرا حکومت اسلامی به يک باره وسط هياهوی تحريم بين المللی و بحران اتمی ياد "اراذل و اوباش" افتاد و آن ها را تار و مار کرد. خواندن کتاب "لومپن ها در سياست عصر پهلوی" که نقش اراذل و اوباش را در سال های ميان ۱۳۰۴ تا ۱۳۴۲ شمسی نشان می دهد، می توانست به يافتن پاسخ کمک کند. در اين کتاب که آقای مجتبی زاده‌محمدی (متولد ۱۳۵۷) تاليف، و نشر مرکز منتشر کرده عناوين زير به چشم می خورَد:
- نگاه جامعه شناختی به لوطی ها و لومپن ها
- زمينه های تاريخی پيدايش لوطی ها در ايران
- لومپن ها در دوران رضا شاه
- تولد مجدد لومپن ها پس از سقوط رضا شاه
- لومپن ها در استخدام شاه و درباريان، وزرا، وکلا و احزاب سياسی (و از جمله لومپن های حزب توده)
- نقش لومپن ها در دوران ملی شدن نفت
- نقش لومپن ها در کودتای ۲۸ مرداد و پس از آن
- نقش لومپن ها در حوادث سال های ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲
شايد خواننده ی آَشنا با تاريخ ايران، مطالب اين کتاب را در کتب ديگر ديده و خوانده باشد اما جمع شدن اين اطلاعات پراکنده در يک جلد کتاب ۲۶۰ صفحه ای کار تحقيق را آسان می کند. حکومت های ديکتاتوری، به همان اندازه که از روشنفکران می ترسند، از اراذل و اوباش نيز وحشت دارند. کتاب لومپن ها علت اين وحشت را به خوبی نشان می دهد.

ما به منتشر نشدن روزنامه خورشيد اعتراض داريم!
"صدور مجوز برای روزنامه‌ی «خورشيد» از سوی اعضای هیأت نظارت رأی نياورد. پيش از اين گفته می‌شد روزنامه‌ی خورشيد به صاحب‌امتيازی مؤسسه‌ی فرهنگی آتيه با تيراژ يک ميليون نسخه و به صورت رايگان منتشر می‌شود." «ايسنا»

بدين وسيله اعتراض خود را نسبت به عدم صدور مجوز برای انتشار روزنامه ی خوب و وزين "خورشيد" اعلام می داريم. ما امضا کنندگان زير خواهان انتشار اين روزنامه با تيراژ يک ميليون نسخه ايم. در زمانه ای که از هر سو صدها نشريه ی ضدانقلاب و اصلاح طلب و ده ها ماهواره ی برانداز مشغول نفاق افکنی و تخريب دولت خدمتگزار هستند، ما حق مسلم رئيس جمهور می دانيم که بتواند در مقابل هجمه ی استکبار جهانی با مردم خود از طريق نشريه ای رايگان سخن بگويد. زنده باد دولت آقای احمدی نژاد؛ زنده باد روزنامه ی رايگان خورشيد با تيراژ يک ميليون نسخه.
شرکت شيشه پاک کنی شفاف
جمعی از شيشه شوران منفرد
صنف سبزی فروشان تهران و شاه عبدالعظيم
شرکت بسته بندی چينی سينا
اتحاديه توليدکنندگان آويزهای لوستر

آمار عجيب بلاگفا
آقای عليرضا شيرازی مدير سايت بلاگفا، اخيرا آماری منتشر کرده که حيرت انگيز است. مثلا نوشته "بيشترين تعداد پست ثبت و منتشر شده در يک وب لاگ بيش از شانزده هزار پست می باشد". يا "بيشترين تعداد کامنت های ثبت شده در يک وب لاگ بيش از صد و شصت هزار مورد می باشد". و از همه عجيب تر، "بيش ترين تعداد نظر مربوط به يک پست بيش از سی و سه هزار نظر می باشد".

اين آمار از آن رو جالب است که تعداد زياد کاربران ايرانی اينترنت و مراجعان به وب لاگ ها را نشان می دهد؛ کاربران و مراجعانی که می توانند خواننده ی وب لاگ ها و يا وب سايت های ديگر نيز باشند. با اين حجم از مراجعه کنندگان به وب لاگ ها، رسانه های اينترنتی می توانند برنامه ريزی های جدی تری روی جذب مخاطب انجام دهند.

گزارش سفر حسين شريعتمداری به هلند (بخش اول)
"ويلکو د يونگه، مدير موسسه هلندی "پرس نو" طی جوابيه‌ای، اتهامات روزنامه کيهان به اين موسسه و راديو زمانه را رد کرده و از او برای ديدار در محل اين سازمان غير دولتی در آمستردام دعوت کرده است." «راديو زمانه»
وارد فرودگاه آمستردام شدم. منتظر چمدان ام هستم. لااله الا الله. خدايا اين چشم پاک را از ما نگير. صحنه ای ديدم لرزاننده. خدا را شکر که طرف نامسلمان بود و ديدن بدن نامسلمان، حکم ديدن بدن حيوان را دارد و گناه نيست. خدايا شکر به درگاه ات که مرا مسلمان آفريدی و جلوی گناه کاری ام را گرفتی، والا من چگونه می توانستم در مقابل چنين صحنه ای مقاومت کنم. قطعا دست از پا خطا می کردم. اين ديگر تبرج نبود. اين خود بُرج بود. اين ها خجالت نمی کشند برجستگی هايشان را اين چنين آشکار در مقابل چشم نامحرم قرار می دهند؟

ولی تعجب ام از اين است که هيچ کس مثل من به اين موجود نگاه نمی کند. اصلا کسی به او نگاه نمی کند. همه چشم شان روی چرخ نقاله به دنبال چمدان است. لابد اين ها مرد نيستند والا کيست که به چنين موجود تحريک کننده ای نگاه کند و تحريک نشود.

ای داد بی‌داد! يک موجود مُحرّک ِ ديگر آمد کنارم ايستاد. بروم آن سوتر بايستم نکند در گناه بيفتم. کاش خانم را با خودم آورده بودم. حالا چه خاکی بر سر کنم. طرف ايستاده است کنار ده تا مرد ولی انگار نه انگار. بی بخارها همه چيز برای شان علی السويه است. يارو چمدان اش را گرفت مثل سيب زمينی از کنار او گذشت. نه متلکی؛ نه نيشگونی؛ نه انگولکی؛ انگار نه انگار... ای بابا؛ حواس ام پرت شد، چمدان ام رفت. مستر پليز... ول اش کن؛ بگذار ببينم دراطرافم چه خبر است. چمدان خودش بر می گردد. يادم نرود برای پيام جان هديه ای بخرم. کتابی در زمينه ی ناتو يا آمريکای جهانخوار تا بهتر بتواند در باره ی ناتوی فرهنگی مطلب بنويسد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




اين هم يک شيطان ديگر. به صورت اش نگاه می کنم. بزک دختران ما را ندارد ولی لباس اش قابل توصيف نيست. به من لبخند می زند و چيزی به انگليسی می گويد. وسط جمله اش فقط کلمه ی "هلپ" را می فهمم. با انگشت اش چمدانی را که در حال نزديک شدن به ماست نشان می دهد. اين شيطان است که می خواهد به وسيله چمدان بر من غلبه کند. نه؛ از شيطان بدتر است. سرويس های جاسوسی ماموران زن شان را می فرستند سراغ آدم تا بدنام اش کنند. همان کاری که ما با هوفر آلمانی کرديم. اين هم حتما مامور سرويس مخفی هلند است. به او اخم می کنم و می گويم "نو. نو". زنک می ترسد. فکر می کند کار بدی کرده. چيزهايی می گويد که من نمی فهمم. از او دور می شوم. با هوشياری ام توطئه دشمن را خنثی می کنم. با آن موهای طلائی اش به من خيره شده و لابد دارد فکر می کند ايرانی های مسلمان چقدر تيز و مقاوم اند که به راحتی فريب شياطين را نمی خورند.

همين طور که عقب عقب می روم پای‌ام به يک چمدان گير می کند و زمين می خورم. دختری جوان به من نزديک می شود و می خواهد بازويم را بگيرد و مرا از زمين بلند کند. کور خوانده است. رو به او می کنم و به صدای بلند می گويم "نو. نو". دخترک چيزی می گويد که فقط کلمه ی "هلپ" را وسط آن می فهمم. با روش مهندس غلامرضا اربابی هم انگليسی زيادی ياد نگرفته ام. می گويم "نو هلپ. برو رد کارت" و دخترک راهش را می کشد می رود. اين توطئه را هم شکست دادم. مرا اين‌جا دعوت کرده اند که آبرويم را ببرند. می خواهند توطئه بچينند ولی من شکست شان می دهم.

يک نفر با دست، پشت من می زند. دختری جوان است پوشيده تر از ديگران. با لبخند می گويد: "مستر شريعتمداری؟" سرم را تکان می دهم که يعنی چه می خواهی. تکه مقوايی را که اسم من روی آن نوشته شده نشانم می دهد. با لبخند به زبان شيرين فارسی می گويد: سلام آقای شريعتمداری. من م. راهنمای شما هستم (اسم او را با حرف کوچک می نويسم که بعدا بتوانم نيمه ی پنهان اش را با خيال راحت افشا کنم). با تعجب می گويم: شما؟ با لبخند می گويد: بله من! می گويم: فکر می کردم يک آقا دنبال ام می آيد. می گويد: مگر فرقی می کند؟ روی عادت گفت و شنود می گويم: والله چه عرض کنم!؟

خدايا خودت مرا از اين توطئه های پی در پی نجات بده!...

ادامه دارد...


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016