در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از رمز پايداری اميرانتظام تا گزارش سفر حسين شريعتمداری به هلندکشکول خبری هفته (۱۹) رمز پايداری اميرانتظام ۶ آذر ۱۳۵۸، شماره ۱۰۳: کوره شور انقلابی را بايد با عمل انقلابی فروزان نگاه داشت و بدين ترتيب روند ِ بی ارزش کردن ِ حقيقت و آزادی، آغاز شد. اميرانتظام به خاطر همين شعارها، بی هيچ دليل و مدرکی ۲۸ سال را در زندان گذراند و در ايامی که در "مرخصی" بود سايه ی زندانبان را بالای سر خود ديد. حزب توده نيز در دامی که خود بر سر راه "ضدانقلاب" گسترده بود گرفتار آمد و افراد مبارز و انديشمند بسياری را از دست داد. اما حاصل ۲۸ سال رنج غيرقابل وصف آقای اميرانتظام مرواريدی ست که در بطن نوشته ی اخيرشان می درخشد. آن جا که می گويند: جناب احمدی نژاد؛ حجکم مقبول و سعيکم مشکور اگر اتفاق بدتری نيفتاده و عمل شنيعی صورت نگرفته، توصيه می کنيم جلسه رسمی و علنی باشد تا ملت فهيم ايران هم بفهمند اين همه بدبختی که به يک باره بر سرشان نازل شده علت اش چه بوده است. مسلما آن ها هم بعد از شنيدن اظهارات نمايندگان به آقای رئيس جمهور خواهند گفت، جناب رئيس جمهور حج تان مقبول و سعی تان مشکور باد، حتی اگر ۳۰۰ ميليون تومان روی دستمان خرج گذاشته باشيد. کلاه زنان و قسمت های تبرج خيز بدن در مورد کلاه هم بسيار از سردار متشکريم که مقاله ی ما را در باره ی تشعشع موی زنان خواند و به اين فوريت واکنش نشان داد. حالا که با خواندن مقاله ی آقای جعفری، منصور اسانلو را نزد چشم پزشک می بَرَند و با خواندن مطلب حقير، اجازه کلاه گذاشتن بر سر زنان را صادر می کنند، لطف فرمايند دانشجويان چپ دربند و فعالان زن زندانی را هم آزاد کنند که شادی ما تکميل شود و دعا به جان شان کنيم. اما پيش از آن يک نکته ی نامکشوف در مطلب سردار هست که اميدواريم به نحو مقتضی آن را روشن نمايند. فرموده اند: "در صورتی که بر سر کردن کلاه عامل مشخص شدن گردن، گوش و قسمت هايی از بدن شود از سوی ماموران ناجا برخورد صورت می گيرد". لطفا بفرمايند اين "قسمت هايی از بدن" کجای زنان را شامل می شود؟ چون ما هر چه به مغز کوچک مان فشار آورديم، ديديم که کلاه جز مو و گوش و گردن جای ديگری را نمی پوشاند که نشان دادن اش خلاف شرع باشد. آيا کلاه مورد نظر سردار بايد برجستگی های فوقانی بدن را بپوشاند؟ يا اين که تا برجستگی های تحتانی بايد استدامه يابد؟ ممنون خواهيم شد اگر جزئيات را بيشتر شرح دهند. استدلالی عالی برای اجرای حکم اعدام حالا يک اتفاقات کوچکی هم ممکن است بيفتد، مثلا می خواهند زنی را در تاکستان سنگسار کنند، رئيس قوه قضاييه می گويد نکنيد، قاضی که لابد ناهارش دير شده بوده، عجله می کند و زن نگونبخت سنگسار می شود. يا مثلا سه دانشجوی اميرکبير را به جرم انتشار نشريات موهن می گيرند و به زندان می افکنند و بازجويان آن ها را مشت و مال می دهند و روی شان راه می روند تا بگويند برای انتشار اين نشريات از کدام دولت خارجی دستور گرفته اند. آن ها هم قسم و آيه که والله بالله ما اين نشريات را منتشر نکرده ايم و عده ای –که خودتان بهتر می شناسيد- عليه ما توطئه کرده اند. از بازجويان اصرار از دانشجويان انکار، تا اين که بالاخره اصرار بازجويان که کمی هم درد دارد به نتيجه می رسد و آن ها می گويند اصلا خود ما بوديم که اين نشريات را چاپ کرديم. جان مادرتان ديگر اصرار نکنيد، فقط کاغذهای اعتراف را بياوريد ما هر چه سريع تر امضا کنيم. اگر مصاحبه هم خواستيد، از اينجا که در آمديم می رويم ايرنا مصاحبه دلخواه شما را انجام می دهيم. اما به محض اين که پای دانشجويان به دادگاه می رسد، زير همه چيز می زنند و حرف های روز اول شان را تکرار می کنند. می گويند ما در زندان مورد مشت و مال قرار گرفته ايم و مجبور به اعتراف شده ايم. قاضی می پرسد شاهد داريد؟ دانشجويان می گويند: نه. قاضی می پرسد: ورقه بهداری داريد؟ دانشجويان می گويند: نه. قاضی می پرسد: جای مشت و مال ها و راه رفتن ها روی تن تان مانده؟ دانشجويان باز هم می گويند: نه. قاضی می گويد، پس داريد به بازجويان تهمت می زنيد. اگر يک کلمه ديگر از دهان تان بيرون بيايد می گويم به خاطر دروغ گويی شلاق تان بزنند. دانشجويان هم که دراين مدت تجربه های زيادی کسب کرده اند، لام تا کام سخن نمی گويند. اين جريان نُه ماه طول می کشد. بعد از نه ماه دادگاه حکم بی گناهی دانشجويان را در زمينه توهين به مقدسات صادر می کند، تا موارد ديگر، حکم اش چه باشد. اما اين ها که چيزی نيست. آيا نه ماه بازداشت موقت جهت روشن شدن برخی حقايق اهميتی دارد؟ معلوم است که ندارد. در هر سيستم قضايی، به خصوص در سيستم قضايی اروپا و کانادا که حقوق بشر به طرز بی شرمانه ای نقض می شود مدام از اين جور اتفاقات می افتد و کک کسی هم نمی گزد. نوبت ما که می شود، فرياد بشر دوستی غربی ها به آسمان می رود که مبادا حکم اعدام به کسی بدهيد که بی گناه باشد. آن وقت لاريجانی ما پوزه ی آن ها را با اين استدلال محکم به خاک می مالد: توفيق اجباری تا از پارکينگ بيرون بياييم و به پياده روی حاشيه خيابان دربند برسيم سه مرتبه سکندری خوردم که خانواده زير بغل ام را گرفتند و مرا از سقوط حتمی نجات دادند. مردم همگی مرا نگاه می کردند و من در وحشت بودم مبادا کسی مرا بشناسد. البته همراهان معتقد بودند که نگاه کردن مردم نه به خاطر جذابيت و شهرت بل به خاطر عينک تيره ای ست که در آن وقت شب به چشم زده ام و مردم فکر می کنند احتمالا من مشکل بينايی دارم، اما خودم معتقد بودم -و هستم- که بالاخره اين همه آدمی که در اينترنت خودشان را برای نوشته های من هلاک می کنند لااقل يک هزارم شان در ميدان تجريش حضور دارند و مطمئنا به من خيره شده اند. باری، تاتی تاتی کنان به سمت سينما آستارا به راه افتاديم. سرمای استخوان سوز شميران، اعضای بدنم را کرخت کرده بود. پيرمردی با کمر خميده و عينکی دودی از مقابل ما رد می شد. مردم به او که بی خيال همه در حال راه رفتن بود پول می دادند. فوری رقم اسکناس آخری را که به دست اش دادند، در فاصله ی زمانی که اسکناس قبلی را گرفته بود ضرب کردم و عدد به دست آمده را برای ۸ ساعت کار يعنی ۴۸۰ دقيقه محاسبه نمودم و به عددی رسيدم که برای من نويسنده رشک بر انگيز بود. ولی به من چه. من که گدا نيستم؛ من نويسنده ام. الان هم می خواهم به ديدن فيلم "توفيق اجباری" محمدرضا گلزار بروم. البته به نظر اکثر دختر خانم های جوان جمله ی "ديدن فيلم توفيق اجباری محمد رضا گلزار" غلط و "ديدن محمدرضا گلزار در فيلم توفيق اجباری" صحيح می باشد. به هر حال. بليط ورودی، به مبلغ هر قطعه ۱۲۰۰۰ ريال خريداری کرديم و به داخل سينما رفتيم. باز مردم به من خيره شدند. خانم با عتاب گفت: "زشته. اين زيپ کاپشن رو که تا نوک دماغت بالا کشيدی باز کن و اين عينک مسخره رو از چشت بر دار." بنده هم ضمن نگرانی از هجوم مردم ادب دوست، اطاعت امر کردم و وضع ام را به حالت عادی در آوردم. حاصل آن شد که ديگر کسی به من نگاه نکرد. با ناراحتی از خودم پرسيدم: "يعنی يک نفر از اينها هم نمی داند من نويسنده ام و به يک چرخش قلم پوست حکومت ها را می کَنَم و هر روز هزاران کليک بدرقه ی سايت من می شود؟" بعد به خودم پاسخ دادم: "وقتی خانواده ی خودم نمی دانند، اين بيچاره ها از کجا می دانند؟" بالاخره ساعت موعود فرارسيد و دَرِ سالن نمايش را باز کردند. چون زنگ ِ دينگ دينگ دانگ سينما خراب بود، کنترلچی با دست به در کوبيد که يعنی "مردم بياييد تو؛ فيلم شروع شد". ما هم از يک لنگه ی در، که عرض اش حدود يک متر بود، مثل کسانی که قرار است تا يکی دو دقيقه ی ديگر پول زيادی به دست آورند به داخل سالن ريختيم. طبق معمول صدای پاکت چيپس و ليوان آلوچه و جير جير ِ جدا شدن نايلون از لواشک بود که در داخل سالن به گوش می رسيد. فيلم شروع شد. موضوع فيلم طلاق گلزار از زن اش باران کوثری و ورود ناخواسته ی "سيم سيم" خانم –يعنی نيوشا ضيغمی- به زندگی از هم پاشيده ی آن ها بود؛ رضا عطاران نمک فيلم و بهاره خانم رهنما عاشق و دلباخته ی گلزار که به خاطر "هنر" گلزار از هديه دادن مرسدس بنز آخرين سيستم هم دريغ نداشت. اما زن و شوهر طلاق گرفته و مغرور يکديگر را دوست داشتند و فيلمنامه بايد يک جوری اين دو را به هم می رساند که طرح توطئه سيم سيم برای باردار نشان دادن همسر سابق و، آشکار شدن دروغ و، قهر و ناز زن و شوهر و، رفتن به جاده شمال و، پادرميانی کودک آدامس فروش و، آشتی کنان، پايان شادی بخش فيلم را رقم زد. مَردُم می خنديدند و شاد بودند و من از خوشحالی آن ها خوشحال بودم. آيا اين من بودم که به فيلم های عامه پسند فارسی می گفتم فيلمفارسی؟ غلط می کردم. آيا اين من بودم که به سينمای مرحوم فردين می گفتم آبگوشتی؟ غلط می کردم. آيا اين من بودم که گنج قارون و سلطان قلب ها را مسخره می کردم؟ غلط می کردم. من ديگر به فيلم های سرگرم کننده نمی خندم. من ديگر به فيلم هايی مثل "توفيق اجباری" نمی خندم. هر چه که مردم را شاد کند ارزش دارد. زنده باد شادی. زنده باد چيپس. زنده باد ساندويچ کالباس و لواشک آلو. وقتی زن سابق گلزار وسط جاده دچار تهوع حاملگی شد از شدت خوشحالی، حضور مردم و امکان شناخته شدن خودم را از ياد بُردم. نه. ديگر نگران نبودم: مردم مرا نمی شناختند. مردم محمد رضا گلزار را می شناختند. مردم باران کوثری را می شناختند. مردم رضا عطاران را می شناختند. عينک ام را داخل جيب ام جا دادم. هوا سرد بود؛ خيلی سرد. ولی مردم خوشحال بودند. در آن ساعت شب، در آن محل، من نويسنده ای بودم که گرمای خوشحالی مردم را حس می کردم اما مردم به من توجه نداشتند. و چه خوب که اين طور بود! بر سر دوراهی زندگی وب لاگ هفته؛ وب لاگ ملاحسنی از کانادا تفسير خبر * خاتمی: برای رفع نگرانی درباره انتخابات در سطوح بالا رايزنی شده است. «راديو زمانه» * سيدرضا اکرمی: ظاهر بانوان جامعه، مناسب نيست و تحريک کننده هم محسوب میشود و حتی موجب شگفتی خارجیها هم شده که خانمها در يک کشور اسلامی، چرا اين گونه لباس میپوشند. عدهای از کار فرهنگی حرف میزنند، اما فقط حرف میزنند و پيشنهاد میدهند، اما عملا قدمی برای اصلاح امور برنمیدارند، نمیگويند برای کار فرهنگی چه بايد کرد برگزاری کلاس، همايش، سخنرانی يا ساختن فيلم، کدام يک را بايد انجام داد؟ «آفتاب» * محمد خاتمی: انتخابات صحيحتر است يا تصميمگيری عده محدود؟ «ايسنا» گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ پيام فضلی نژاد (*) نقل قول ها از کيهان ۲۷ آذر ۱۳۸۶ لومپن ها در عصر پهلوی ما به منتشر نشدن روزنامه خورشيد اعتراض داريم! بدين وسيله اعتراض خود را نسبت به عدم صدور مجوز برای انتشار روزنامه ی خوب و وزين "خورشيد" اعلام می داريم. ما امضا کنندگان زير خواهان انتشار اين روزنامه با تيراژ يک ميليون نسخه ايم. در زمانه ای که از هر سو صدها نشريه ی ضدانقلاب و اصلاح طلب و ده ها ماهواره ی برانداز مشغول نفاق افکنی و تخريب دولت خدمتگزار هستند، ما حق مسلم رئيس جمهور می دانيم که بتواند در مقابل هجمه ی استکبار جهانی با مردم خود از طريق نشريه ای رايگان سخن بگويد. زنده باد دولت آقای احمدی نژاد؛ زنده باد روزنامه ی رايگان خورشيد با تيراژ يک ميليون نسخه. آمار عجيب بلاگفا اين آمار از آن رو جالب است که تعداد زياد کاربران ايرانی اينترنت و مراجعان به وب لاگ ها را نشان می دهد؛ کاربران و مراجعانی که می توانند خواننده ی وب لاگ ها و يا وب سايت های ديگر نيز باشند. با اين حجم از مراجعه کنندگان به وب لاگ ها، رسانه های اينترنتی می توانند برنامه ريزی های جدی تری روی جذب مخاطب انجام دهند. گزارش سفر حسين شريعتمداری به هلند (بخش اول) ولی تعجب ام از اين است که هيچ کس مثل من به اين موجود نگاه نمی کند. اصلا کسی به او نگاه نمی کند. همه چشم شان روی چرخ نقاله به دنبال چمدان است. لابد اين ها مرد نيستند والا کيست که به چنين موجود تحريک کننده ای نگاه کند و تحريک نشود. ای داد بیداد! يک موجود مُحرّک ِ ديگر آمد کنارم ايستاد. بروم آن سوتر بايستم نکند در گناه بيفتم. کاش خانم را با خودم آورده بودم. حالا چه خاکی بر سر کنم. طرف ايستاده است کنار ده تا مرد ولی انگار نه انگار. بی بخارها همه چيز برای شان علی السويه است. يارو چمدان اش را گرفت مثل سيب زمينی از کنار او گذشت. نه متلکی؛ نه نيشگونی؛ نه انگولکی؛ انگار نه انگار... ای بابا؛ حواس ام پرت شد، چمدان ام رفت. مستر پليز... ول اش کن؛ بگذار ببينم دراطرافم چه خبر است. چمدان خودش بر می گردد. يادم نرود برای پيام جان هديه ای بخرم. کتابی در زمينه ی ناتو يا آمريکای جهانخوار تا بهتر بتواند در باره ی ناتوی فرهنگی مطلب بنويسد. اين هم يک شيطان ديگر. به صورت اش نگاه می کنم. بزک دختران ما را ندارد ولی لباس اش قابل توصيف نيست. به من لبخند می زند و چيزی به انگليسی می گويد. وسط جمله اش فقط کلمه ی "هلپ" را می فهمم. با انگشت اش چمدانی را که در حال نزديک شدن به ماست نشان می دهد. اين شيطان است که می خواهد به وسيله چمدان بر من غلبه کند. نه؛ از شيطان بدتر است. سرويس های جاسوسی ماموران زن شان را می فرستند سراغ آدم تا بدنام اش کنند. همان کاری که ما با هوفر آلمانی کرديم. اين هم حتما مامور سرويس مخفی هلند است. به او اخم می کنم و می گويم "نو. نو". زنک می ترسد. فکر می کند کار بدی کرده. چيزهايی می گويد که من نمی فهمم. از او دور می شوم. با هوشياری ام توطئه دشمن را خنثی می کنم. با آن موهای طلائی اش به من خيره شده و لابد دارد فکر می کند ايرانی های مسلمان چقدر تيز و مقاوم اند که به راحتی فريب شياطين را نمی خورند. همين طور که عقب عقب می روم پایام به يک چمدان گير می کند و زمين می خورم. دختری جوان به من نزديک می شود و می خواهد بازويم را بگيرد و مرا از زمين بلند کند. کور خوانده است. رو به او می کنم و به صدای بلند می گويم "نو. نو". دخترک چيزی می گويد که فقط کلمه ی "هلپ" را وسط آن می فهمم. با روش مهندس غلامرضا اربابی هم انگليسی زيادی ياد نگرفته ام. می گويم "نو هلپ. برو رد کارت" و دخترک راهش را می کشد می رود. اين توطئه را هم شکست دادم. مرا اينجا دعوت کرده اند که آبرويم را ببرند. می خواهند توطئه بچينند ولی من شکست شان می دهم. يک نفر با دست، پشت من می زند. دختری جوان است پوشيده تر از ديگران. با لبخند می گويد: "مستر شريعتمداری؟" سرم را تکان می دهم که يعنی چه می خواهی. تکه مقوايی را که اسم من روی آن نوشته شده نشانم می دهد. با لبخند به زبان شيرين فارسی می گويد: سلام آقای شريعتمداری. من م. راهنمای شما هستم (اسم او را با حرف کوچک می نويسم که بعدا بتوانم نيمه ی پنهان اش را با خيال راحت افشا کنم). با تعجب می گويم: شما؟ با لبخند می گويد: بله من! می گويم: فکر می کردم يک آقا دنبال ام می آيد. می گويد: مگر فرقی می کند؟ روی عادت گفت و شنود می گويم: والله چه عرض کنم!؟ خدايا خودت مرا از اين توطئه های پی در پی نجات بده!... ادامه دارد... Copyright: gooya.com 2016
|