یکشنبه 9 دی 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از آبگوشت بزباش با ژوليت بينوش تا انتقاد از مسعود بهنود

کشکول خبری هفته (۲۰)


پيش از شروع
به مناسبت فرارسيدن کريسمس و سال نوی مسيحی می خواستيم در اين شماره از کشکول بر اخبار ناملايم و ناراحت کننده چشم بربنديم و حرف های خوب و شادی بخش بزنيم اما از يک سو حکومت اسلامی و از سوی ديگر القاعده و طالبان اين روزها را با شکنجه ی دانشجويان چپ و ترور ناجوانمردانه ی خانم بی نظير بوتو تلخ کردند. شايد عده ای فکر کنند ترور خانم بوتو به ما ربط ندارد، همان طور که شکنجه ی دانشجويان دربندِ ما به پاکستانی ها ربط ندارد. دروغ چرا. من حاضرم قسم بخورم برای خيلی از پاکستانی ها هم ترور خانم بوتو اهميت ندارد همان طور که شکنجه ی دانشجويان دربندِ ما به خيلی از ايرانی ها ربط ندارد. باور نمی کنيد؟ اين دفعه که سوار تاکسی شديد، حرف را به زندان و شکنجه بکشيد ببينيد اصلا کسی از وجود دانشجويی موسوم به چپ خبر دارد که از شکنجه شدن اش خبر داشته باشد؟ می بينيد که ندارد. پس، فعلا به کريسمس و سال نوی مسيحی بپردازيم و حرف های خوب و شادی بخش بزنيم و برای دانشجويان دربندمان سلامتی و سرافرازی آرزو کنيم.

آبگوشت بزباش با ژوليت بينوش

"ژوليت بينوش درباره‌ی دليل حضور دوباره‌اش در ايران گفت: مزه‌ی حضور در ايران را چشيده بودم، اما می‌خواستم اين موضوع را عميق‌تر درک کنم." «ايسنا»
والله با ديدن عکس ژوليت بينوش و عباس کيارستمی ما هم که در ايرانيم به هوس افتاديم مزه ی حضور در کشورمان را دقيق تر بچشيم و موضوع را عميق تر درک کنيم. از عکس هم پيداست که ژوليت خانم مزه را خوب چشيده و موضوع را به طور عميق درک کرده است. خنده ی ايشان گواه اين مطلب است. دو عدد ديزی، دو عدد گوشت کوب، دو عدد دوغ دامداران، يک عدد نان سنگک داغ، عوامل مهم فرهنگی هستند که روی ميز به چشم می خورند. احتمالا مزه ای را که ژوليت در حضور قبلی اش چشيده مربوط به چلوکباب است و ما نيک می دانيم که چلوکباب آن هم از نوع سلطانی با گوجه فرنگی و فلفل سبز و کوبيده ی اضافه می تواند هر انسانی را از راه به در کند (درست مثل "شکلات"هايی که خود خانم بينوش، مردم را با آن ها از راه به در می کرد). فقط اميدواريم ايشان بتواند در اين تعامل فرهنگی وزن و فيگورش را حفظ کند. با اين اميد، ما هم خودمان را می رسانيم به اولين قهوه خانه ی سر راه تا فرهنگ مان را تقويت کنيم...

طبری را مصباح مسلمان کرد
شما فکر می کنيد احسان طبری در زندان حکومت اسلامی و زير شکنجه مسلمان شد و کژراهه و لابه را نوشت؟ اشتباه می کنيد! احسان طبری را آيت الله مصباح يزدی با حرف و مناظره مسلمان کرد. می گوييد من دروغ می گويم؟ شاگرد آقای مصباح که دروغ نمی گويد:
"قاسم روانبخش:حضرت آيت الله مصباح با احسان طبری ايدئولوگ مارکسيست ها در چندين جلسه مناظره کردند که اين مناظره در قالب کتاب «گفتمان روشنگر» منتشر شده است. نتيجه فعاليت ايشان آن شد که آقای احسان طبری از گذشته خود اظهار پشيمانی کرد و قلم به دست گرفت و کتاب های خود را نقد و به دليل اينکه با نوشته هايش جوانانی گمراه شدند، عذرخواهی کرد. با اين حرکت آيت الله مصباح يزدی حقانيت منطق اسلام و بطلان مارکسيسم بر همگان روشن شد در نتيجه تومار جريان های مارکسيستی از جمله سازمان منافقين که التقاطی از اسلام و مارکسيسم بود بسته شد." «شهروند امروز، شماره پياپی ۶۱»

واقعا آقای مصباح پديده ای ست که بايد قدرش را بدانيم. شاگردان ايشان هم مثل خود ايشان قطعا پديده خواهند شد. پديده، می تواند سيخ توی چشم آدمی نگاه کند و موقع روز بگويد شب است و موقع شب بگويد روز است. عين خيال اش هم نباشد که مردم روز و شب را می شناسند. به نظر می رسد آقای روانبخش اصلا احتمال نمی دهد آدم هايی آن مناظره را به خاطر داشته باشند؛ -مناظره ای که ميزان دانش حضرت آيت الله در آن به خوبی معلوم بود-. آدم هايی که هنوز چهره ی در هم شکسته ی طبری را بعد از هدايت شدن‌اش به راه راست در زندان از ياد نبرده اند و می دانند بازجويان، ايشان را به صراط مستقيم برگرداندند نه جناب مصباح. راستی حضرت آيت الله؛ معنی توتولوژی چی بود؟

گفت و گوی تلفنی آنگلا مرکل با ولاديمير پوتين
مرکل- هِر پوتين. اين درست نيست که ما هر چه می گوييم شما عکس اش را عمل می کنيد؟
پوتين- چرا درست نيست؟ مگر شما با ايران تجارت نمی کنيد؟
مرکل- چرا، ولی...
پوتين- ولی ندارد آنگلا خانم. تجارت، تجارت است. شما از ايران ِ اتمی می ترسيد، ما که نمی ترسيم.
مرکل- راستش ولاديمير، ما هم نمی ترسيم؛ جرج می ترسد و ما به خاطر روابط مان نمی توانيم از او پشتيبانی نکنيم. من هم دلم می خواهد صادرات کشورم به ايران روز به روز بيشتر شود ولی...
پوتين- آنگلا خانم. از من می شنوی با طناب جرج به داخل چاه نرو. جلوی چشمم است که او همه را از تجارت با ايران باز دارد بعد خودش يک‌هو با ايران قراردادهای بزرگ تجاری ببندد. اين خط. اين هم نشان.
مرکل- می دانم پوتين عزيز. سياست "شايسه" است. ولی...
پوتين- ولی ندارد. ما اسلحه توليد می کنيم، می خواهيم بفروشيم. نمی خواهيم که آن ها را در موزه بچينيم. من حتی منعی نمی بينم موشک دوربرد به ايران بفروشم.
مرکل- خواهش می کنم هِر پوتين. اين حرف را نزنيد. فردا ايران آن ها را به سمت ما نشانه می رود.
پوتين- شما ايرانی ها را نشناخته ايد. سر و صدای شان زياد است ولی اهل ريسک و خطر کردن نيستند. من موشک، تانک، هواپيما، و هر سلاح سبک و سنگين ديگری به ايران می فروشم و خيال ام هم راحت است.
مرکل- ولی...
پوتين- ولی ندارد خانم مرکل. مگر شما به ايران محصولات خودتان را نمی فروشيد؟
مرکل- چرا. ولی...
پوتين- ولی ندارد آنگلا جان. موشک و هواپيما و بمب هم محصولات است ديگر.
مرکل- حالا راس راستی می خواهيد نيروگاه بوشهر را راه اندازی کنيد.
پوتين- يک بخش اش را راه می اندازيم و ايران را وابسته به خودمان می کنيم. وابسته که شد، باقی مسائل حل است.
مرکل- آن وقت ما هم می توانيم با خيال راحت با ايران تجارت کنيم.
پوتين- "گِناو". البته اين دليل نمی شود که شما بخواهيد محصولات اتمی تان را به ايران صادر کنيد و بازار را از دست ما در آوريد.
مرکل[با حسرت]- فعلا که شما زرنگ تر از ما هستيد و تنها تنها می خوريد.
پوتين[با خنده]- زِر لوستيش انگلا! زِر لوستيش!

من از ۱۳۰۰۰ دلار خودم نمی گذرم
آقای جلال طالبانی رئيس جمهوری عراق بعد از بی اعتبار خواندن قرارداد ۱۹۷۵ الجزاير –که به روش همتای ايرانی خود اين ادعا را به فاصله ی يکی دو روز تکذيب کرد- از حکومت ايران خواست که هزارميليارد دلار خسارتی را که صدام به ايران وارد کرده ببخشد. نه که ما سر گنج نشسته ايم و مثلا کويت و آمريکا در فقر و فاقه به سر می برند، پس ما بايد از خسارت مان بگذريم و آن ها خسارت شان را از طريق فروش نفت يا عقد قراردادهای تجاری دريافت دارند. جالب اين که اگر عراقی ها زورشان برسد، باز همان حرف های صدام را تکرار خواهند کرد همان طور که کشور امارات ادعای مالکيت سه جزيره ی ما را در خليج فارس دارد.

در دوران ِ انتخابات رياست جمهوری ما نيز مانند هر ايرانی ديگر چرتکه به دست گرفتيم و پول نفتی را که قرار بود آقای احمدی نژاد بر سر سفره مان بياورد محاسبه نموديم. از طرف ديگر با جدول کشی و ضرب و تقسيم و فرمول های رياضی، ۵۰۰۰۰ تومان ماهيانه ای را که قرار بود شيخ اصلاحات به ما بدهد محاسبه کرديم تا خدای ناکرده حقی از ما ضايع نشود. آقای کروبی انتخاب نشد و آقای احمدی نژاد هم نفت را سر سفره ی ما نياورد ولی چرتکه هم چنان در دستان ما ماند؛ اين بار با آن هزينه هايی را که روز به روز بالا می رفت محاسبه می کرديم.

حالا با درخواست بخشش يک هزار ميليارد دلاری جناب طالبانی، يک بار ديگر با چرتکه مزبور عمل تقسيم انجام داديم و متوجه شديم سهم ما از اين هزار ميليارد دلار، حدود سيزده هزار دلار می شود. تازه بهره ی ۱۵ درصد به مدت بيست سال بعد از خاتمه ی جنگ را هم حساب نکرديم که اگر می کرديم رقم سر به فلک می کشيد. حساب ِ جان ِ بچه های از دست رفته و دست و پاهای قطع شده و چشم و چارهای در آمده و ريه های سوراخ شده را هم نکرديم. پدر مادرهای فرزند از دست داده و فرزندان پدر از دست داده و زنان شوهر از دست داده را هم ناديده گرفتيم. مدت زمانی را هم که افتخار حضور در جبهه های جنگ داشتيم به آقای طالبانی و کشور دوست و برادر بخشيديم. ولی از اصل ِ پول مان که حدود ۱۳۰۰۰ دلار می شود به هيچ وجه نمی گذريم. در دولت خودمان هم آن اراده و قدرت را نمی بينيم که حق مسلم هفتاد و پنج ميليون ايرانی را از عراقی ها بگيرد. اما اين حق را برای خودمان محفوظ می داريم که بگوييم يک سنت هم از اين خسارت مالی نمی بخشيم.

بی صدا فرياد کن
دوربين روی پنجره ی خانه ی رئيس تبه‌کاران زوم می کند. سه زن پليس در ساختمان رو به رويی پشت دستگاه های پيچيده ی الکترونيکی نشسته اند و تصاوير دريافتی را زير نظر دارند. رئيس تبه‌کاران آدم کشته است، اکس مسموم به بازار عرضه کرده است، دامادش را به قتل رسانده است با اين وجود پليس هم چنان در صدد جمع آوری اسناد و مدارک است...

من نمی دانم کسی تاکنون نقدی بر اين ساخته ی آقای مهدی فخيم زاده نوشته است يا نه، ولی جا دارد که منتقدان تلويزيون در اين زمينه با صدای بلند فرياد کنند. دست اندرکاران تلويزيون با پخش فيلم های مثله شده ی خارجی، فکر و شعور ميليون ها بيننده را به مسخره گرفته اند. آن جا که دوست پسر و دوست دختر، نامزد و همسر و حتی خواهر و برادر می شوند، آن جا که از ترکيب دو فيلم سينمايی، يک فيلم جديد ساخته می شود، آن جا که سر و ته يک فيلم سينمايی دو ساعته را آن قدر می زنند که تبديل به يک فيلم داستانی ۴۵ دقيقه ای می شود، اين توقع به وجود می آيد که فيلم ايرانی، به گونه ای ساخته شود که اثرات مخرب و منفی فيلم های تکه پاره شده ی خارجی را خنثی کند.

اما با کمال تاسف سريالی ساخته می شود که شعور مردم را هيچ می انگارد. ممکن است اکثريت مردم را بتوان با زرق و برق و افه های پليسی گول زد و پای تلويزيون نشاند، اما با چشم های بيدار و آگاهی که به اين شامورتی بازی ها نگاه می کنند چه بايد کرد؟ صدا و سيما تا امروز اين چشم ها را ناديده گرفته و همه را احمق پنداشته است. سطح فرهنگ مردم را تنزل داده و اعتراض ها و نقدها را بی پاسخ گذاشته است. اثرات اين بی توجهی در زندگی اجتماعی ما کاملا مشهود است. ترديد نبايد کرد که اين اثرات را مديران کشور نيز روزی خواهند ديد. روزی که کار از کار گذشته و ترتيب اثر دادن به انتقاد ها و اعتراض ها ديگر اثری نخواهد داشت.

عقرب روی پله های راه آهن انديمشک
جنگ، فقط مرگ و کشتار نيست. جنگ، فقط گلوله و خمپاره نيست. اگر به جنگ بروی و سالم برگردی می بينی چيزی در تو عوض شده است. در فضای جبهه، کنتاکت های مغز جا به جا می شود. اتصال سيم های ذهن به هم می خورد. آدم، تغيير می کند. درست تر بگويم، آدمِ قبل از جنگ می ميرد و آدمِ بعد از جنگ زاده می شود. اين را که می گويم، منظورم کسانی نيست که کنار جاده، در فاصله ی سی چهل کيلومتری از خط مقدم چادر می زدند و فوتبال و واليبال بازی می کردند و ادعای جبهه رفتن داشتند. منظورم کسانی ست که ماه ها، بل که سال ها در خط مقدم بودند و هر ثانيه، دقت کنيد، هر ثانيه، امکان مرگ يا نقص عضو برای شان وجود داشت.

اگر داستان آقای حسين مرتضائيان آبکنار را کسی بخواند که جنگ را از نزديک تجربه نکرده است، قطعا موضوعات ورای‌واقعيت را لمس نخواهد کرد. همه چيز را فانتزی و تخيلی خواهد ديد. جمله ی "تمام صحنه های اين رمان واقعی است" را در ابتدای کتاب شوخی خواهد پنداشت. اما اين داستان برای کسانی که جنگ را از نزديک تجربه کرده اند صورت مکتوب کابوس هايی ست که به شکل های مختلف با آن سر و کار دارند. هر روز سر و کار دارند، و از دست آن ها رهايی ندارند.

لازم نيست از اين داستان چيز زيادی بفهميم. اصلا لازم نيست اين داستان را بفهميم. اين داستان را بايد خواند و حس کرد. "عقرب روی پله های راه آهن انديمشک يا از اين قطار خون می چکه قربان" عنوانی ست مناسب برای داستانی که اِلِمان هايش از گوشت و خون و اعصاب انسان است. داستانی که بهتر است هيچ کس در واقعيت آن را نفهمد و تجربه نکند.

لبو
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
کنار چرخ دستی می ايستم. هوا سرد است. خيلی سرد. بخار گرم از روی چرخ دستی بالا می رود. لبو فروش دست هايش را به هم می مالد.

نور چراغ توری که به گاز پيک نيکی وصل است، بر لبوها و باقالی ها می افتد و رنگ شان را برجسته می سازد. ترازوی دو کفه ای مرا به دوران قديم باز می گرداند.
آن دوران که هوا سردتر از امروز بود و بارش برف بود و خيابان های خلوت. آن دوران که لبوفروش از ظرف و چنگال فلزی به جای ظرف و چنگال يک بار مصرف استفاده می کرد. آن دوران که يک ظرف لبو دو ريال بود و در مخيله ی آينده نگر ترين انسان ها هم لبوی ظرفی هزار تومان نمی گنجيد. آن دوران که چراغ زنبوری را با دست پمپ می کردند و از گاز پيک نيکی خبری نبود.
- يک ظرف لبو بده.
- منظورتان يک پُرس است؟
- بله. يک پُرس.
جوان لبوفروش دست هايش را به هم می چسباند و از لای شکاف دست ها به داخل آن "ها" می کند. دست که گرم شد با دقت لبوی های گرد و داغ را از ظرف بزرگ خارج می کند و در ظرف يک بار مصرف می گذارد. بعد لبو را با چاقو تکه تکه می کند. اين کار را برای لبوهای بعدی هم انجام می دهد. ظرف را به دست من می دهد.

لبو داغِ داغ است اما جوان از سرما می لرزد. کنار پياده رو می ايستم و به ماشين های عبوری نگاه می کنم و لبو می خورم. شيرين است. مثل گذشته. نتوانسته اند اين را از ما بگيرند. زورشان نرسيده است. ظرف لبو خيلی بزرگ است. يک چهارم لبوها را می خورم. سه چهارم می ماند.
- خوشتون نيومد؟
- چرا. خيلی خوب بود. باقی اش رو می برم. چقدر ميشه؟
- بفرماييد مهمون من. جدی می گم.
مثل همه ی کاسب ها تعارف می کند. اين رفتار هم هنوز باقی ست.
- ممنون. بگو چقدر شد!
باز تعارف می کند. باز سوال می کنم. بالاخره جواب می دهد:
- هزار تومن. قابلی هم نداره.
هزار تومان به او می دهم. پلاستيک لبوی باقی مانده را به دست می گيرم و راه می افتم. هوا سرد است. سرد ِ سرد. خوشحالم در اين هوای سرد، هنوز لبوی داغ باقی ست...

بر سر دوراهی زندگی
دختر هستم. دانشجو هستم. از زندگی سير هستم. از دختر بودنم متنفرم. می ترسم پا به خيابان بگذارم. از کسانی که اسم شان را مرد گذاشته اند می ترسم. از صبح تا شب، ده ها متلک زشت می شنوم؛ ده ها فحش رکيک. دائم مراقب هستم کسی از پشت سر يا رو به رو به من نزديک نشود و با دست آزارم ندهد. کنار خيابان که می ايستم، ماشين ها جلوی پايم ترمز می زنند و اصرار می کنند که سوار شوم. مردانی را که پشت فرمان نشسته اند، هيولا می بينم. سوار تاکسی که می شوم، خودم را کنار در مچاله می کنم تا مسافر بغل دستی خودش را به من نمالد. هر جا که تنها باشم، ده ها چشم مرا می پايد. يک بار کنار خيابان منتظر تاکسی ايستاده بودم که اتومبيلی با سه سرنشين در مقابلم ترمز کرد. سه جوان، هم سنِّ برادر خودم. به من متلک گفتند. از من خواستند که سوار شوم. يکی از آن ها پياده شد و در مقابل چشم مردم، سينه های مرا در دست گرفت و فشار داد. چنان فشار داد که از درد روی زانو افتادم. مردم فقط نگاه می کردند. برخی سر تکان می دادند. برخی لبخند می زدند. مرد با غيرتی جلو آمد و پسر را با مشت و لگد عقب راند. مردم انگار از خواب بيدار شده باشند، پسر را دوره کردند و زدند. دوستان اش پا به فرار گذاشتند. کاش من هم يک مرد بودم. کاش من هم مثل آن مرد ِ با غيرت بودم. در چنين جامعه ای نمی خواهم زندگی کنم. شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
دخترخانم عزيز
متلک زشت و فحش رکيک همين طوری از دهان کسی خارج نمی شود. علتی دارد که ريشه کن کردن آن، کار من و شما نيست؛ کار حکومت هاست. چرا در کشورهای غربی از متلک خبری نيست؟ چرا آقايان ايرانی که در خانواده خودشان، دائم دم از غيرت و پاکی می زنند، نسبت به زنان غريبه چنين وقيح و گستاخ هستند؟ اين ها چيزهايی نيست که ما بتوانيم در باره اش کاری بکنيم.

اما به طور انفرادی بايد قوی بود. نبايد ترسيد. بايد قدرت مقابله داشت. جواب تهاجم را با دفاع از خود بايد داد. حمله کردند، دفاع کنيد. چشم انتظار نيروی انتظامی نباشيد. نيروی انتظامی فعلا در حال مقابله با تبرج و چکمه ی بلند و مانتوی کوتاه است. فرصت برای مقابله با متعرضين و متجاوزين ندارد. اگر امثال آن آقايی که شما را از دست مزاحمين نجات داد نباشند و جای خالی نيروی انتظامی را پر نکنند، وضع از اين هم که هست بدتر خواهد شد.

وب لاگ هفته؛ وب لاگ زيتون
در وبلاگ‌شهر، "زيتون" نامی شناخته شده است. دختر خانمی ست که از خودش و برداشت هايش از زندگی و حوادثی که در سفر و حضر برای‌ش پيش می آيد با نثری ساده و شيوا می نويسد. حوادث وب لاگ زيتون بيش‌تر در کرج می گذرد. زيتون در کنار مطالب وبلاگی، گزارش، سفرنامه و طنز نيز می نويسد. البته اکثر نوشته های او به طنزی شيرين آميخته است که خواندن مطالب را لذت بخش می کند. عکس های او از رويدادهای مختلف نيز جالب و ديدنی ست. گزارش او را از "جشنواره ی کمدی گل آقا" که چند هفته پيش در فرهنگستان هنر برگزار شد در اين‌جا می خوانيم:
http://z8un.com/archives/2007_12.html#002041

تفسير خبر کشکولی
* روزنامه کارگزاران يکشنبه منتشر می شود «خبرگزاری فارس»
** و چند هفته بعد از انتخابات مجلس هشتم تعطيل می شود.

* آش نذری برای آزادی مريم حسين خواه و جلوه جواهری «کانون زنان ايران»
** و حلوا و خرما برای زهرا بنی يعقوب و زهرا کاظمی.

* جنتی: ايران بهترين الگو برای برگزاری انتخابات آزاد است «فارس»
** مشک خوب آن است که آقای جنتی بگويد. گور پدر بو!

* ممنوعيت قليان، تبريزی ها را بی کار کرد «زمانه»
** حيدر بابا دونيا يالان دونيا دی / قليان سيز دِه، دادسوز دوزسوز دونيا دی / کاش قايدوب بيرده جوان اوليديم / بير قليانِه باشدان ديبه چکيديم! / اگه اولسا منی بير ده ياد اله / قليانيمه زحمت چکيب چاق اله!

* آرمين: از مجلس هفتم ذليل تر نداشتيم «راديو زمانه»
** ايرانی مبتلا به آلزايمر تاريخی- اون کدوم مجلس بود که به حکم حکومتی تن می داد و سمعا طاعتا می گفت؟ آهان.همون. اون ذليل نبود؟

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ مُصْلِح
گفتم- ديدی پيام فضلی نژاد در مورد يکی از مصلحان روزگار چه نوشته است؟
گفت- نه! چه نوشته است؟
گفتم- نوشته: "برای يک نويسنده شوق آور است که مصلحی از مصلحان روزگار، به هدايت او برخيزد. هنگامی که نخستين نوشتار من در روزنامه کيهان منتشر شد، آقای حسين شريعتمداری (نماينده مقام معظم رهبری در مؤسسه کيهان) با هديه سجاده ای برای نماز و قلمی برای نوشتن، شوق مرا ديگرگون برانگيختند. به فضل پروردگار، آموزه های اخلاقی و حرفه ای ايشان، سرمايه ای ارزنده برای عبور از پيچ و خم های پرمخاطره روش و منشی است که برگزيده ام."
گفت- خب که چی؟ حسودی ات می شود؟ تو هم برو کيهان، بگو غلط کردم، يک سجاده و قلم هم به تو می دهند.
گفتم- نه! موضوع حسودی نيست. اين که شوق آقا را ديگرگون بر انگيختند جالب است. راست اش معنی "ديگرگون برانگيختن" را درست متوجه نشدم.
گفت- مصلح روزگار، شوق انسان را به دو صورت برانگيخته می کند. يک صورت اش برانگيخته کردن شوق در اتاق بازجويی ست که آدم مثل بلبل چه چه می زند. صورت ديگرش بر انگيخته کردن شوق در دفتر توپخانه است که آدم مثل محققان طراز اول مقاله می نويسد. چی چی اين را متوجه نمی شوی؟
گفتم- اين که چه جوری اين به آن و آن به اين تطور پيدا می کند.
گفت- چه عرض کنم؟! در گذشته های دور شيخی بود به قول عطار از کبار مشايخ. نام اش فُضَيل عياض بود. او مهتر دزدان و راهزنان بود. شبی کاروانی می گذشت و در ميان کاروان يکی اين آيت می خواند: آيا مومنان را هنگام آن نرسيده است که دلهايشان به ياد خداوند و آنچه از حق نازل شده است، خشوع يابد؟ آيا وقت آن نيامد که دل خفته ی شما بيدار گردد؟ اين آيه چون تيری بود که بر دل فضيل آمد. گفت: «آمد! آمد! و نيز از وقت گذشت». سر آسيمه و خجل و بی قرار، روی به خرابه يی نهاد. جمعی از کاروانيان فرود آمده بودند. خواستند که بروند. بعضی گفتند: چون رويم که فضيل در راه است؟ فضيل گفت: «بشارت شما را که او توبه کرد».
گفتم- يعنی تو آدم فريبکاری را که کارش گير انداختن اهل قلم و انديشه، با ايفای نقش های غلط انداز و دوز و کلک است با فضيل عياض مقايسه می کنی؟!
گفت- من غلط بکنم! خواستم بگويم شايد بر سر سجاده ای که مصلح روزگار به او داده، اين آيه به گوشش بخورد و مثل فضيل عياض از جمع تبه‌کاران سياسی که امروز به بودن با آن ها افتخار می کند بيرون بيايد. خدايی که بتواند فضيل را به ناگهان عوض کند، فضلی نژاد را هم می تواند.
گفتم- تو چقدر ساده ای! کسی که سر شياطين کيهان کلاه بگذارد، سعی می کند سر خدا هم کلاه بگذارد. ميگی نه؟ نگاه کن!

مجلس جشن و سرور به مناسبت ورود دومين محموله سوخت اتمی
به مناسبت ورود دومين محموله ی سوخت اتمی به ايران اسلامی، مجلس جشن و سروری در مقابل سفارت روسيه در تهران برگزار خواهد شد. از برادران غيور مسلمان تقاضا می شود جهت صرف شربت و شيرينی در اين مجلس فرخنده حضور به هم رسانند. در اين مراسم، حاضران با قرائت قطعنامه ای ، از کشور دوست و برادر، روسيه، و حضرت عاليجناب پوتين، به خاطر ايستادگی در مقابل فشار آمريکای جهانخوار تقدير به عمل خواهند آورد. در پايان کيک زردی به عنوان سمبل مقاومت مردم مسلمان ايران و به خاک ماليده شدن پوزه ی استکبار بريده خواهد شد.
حزب الله تهران و حومه
يادآوری: برادران ارجمند، لطفا به مدعوين و همراهان آن ها تذکر دهند که اين تجمع در مقابل سفارت روسيه با تجمع های ديگر ما فرق دارد لذا از آوردن سنگ و چوب و چماق و کفن خودداری فرمايند.

گزارش سفر حسين شريعتمداری به هلند (بخش دوم)
در فرودگاه چشمم به مغازه ای افتاد که در آن روزنامه و مجله می فروختند. وارد مغازه شدم. "ميم" هم پشت سرم وارد شد. می خواستم ببينم کيهان ما را آن جا می فروشند يا نه. از ديدن آن همه مجله و روزنامه سرم به دَوَران افتاد. مگر اين جا چقدر آدم زندگی می کند که اين همه مجله و روزنامه دارند. اين هم توطئه ی امپرياليسم فرهنگی و سرويس امنيتی هلند است که می خواهند سر مردم شان را با خزعبلات گرم کنند و آن ها نتوانند به اسلام عزيز بگروند. همين بلا را می خواهند با تاسيس راديو زمانه و رسانه های ضدانقلابی بر سر ما بياورند. می خواهند نشريات زياد شود که حساب کار از دست مان در برود و سکولارها ذهن مردم را خراب کنند. برای کشور دو تا روزنامه سراسری کافی ست. مگر آدم چقدر وقت دارد که اين همه نشريه را بخواند.

ديدن اين تعداد نشريه باعث شد از هلند بدم بيايد. "ميم" فکر می کرد دانستن تعداد نشريات و تيراژ آن ها برايم جالب است و هی شرح می داد. به او گفتم شما فريب اين ظاهر زيبا را نخوريد. اين نشريات ِ خوش آب و رنگ آدم ها را سرگردان و حيران می کند. ما ايرانی های مسلمان نشريات مان بايد محدود باشد تا بتوانيم به نماز روزه مان برسيم. هلندی ها لابد بيکارند که اين همه نشريه دارند. به "ميم" گفتم زودتر به دفتر "پرس نو" برويم چون من طاقت ديدن صحنه های آزاردهنده ی اين جا را ندارم. از جمعيتی که در فرودگاه موج می زند حالم بد شده است. يک ريزه شهر که جمعيت اش اندازه ی يکی از محلات تهران هم نيست فرودگاهی دارد به اين شلوغی. ببين اگر فرودگاه امام خمينی ره را در پايتخت ۱۳ ميليونی ما می خواستند اداره کنند چه غوغايی می شد. در فرودگاه ما اين قدر مديريت قوی است که جز ساعت های بخصوص، پرنده در آن پر نمی زند.

"ميم" سعی می کند از هلند و آمستردام برايم بگويد. اين که آمستردام يک شهر ليبرال است. آزادی در آن محترم است. فرودگاهش سومين فرودگاه جهان از نظر تعداد رفت و آمد مسافر است. موزه های هنری در آن فت و فراوان است (گفتم موزه ی هنری؛ يادم باشد به موزه ی شکنجه سری بزنم). خبر ندارد که پيام جان به من در باره ی هلند و مفاسدش هشدارهای لازم را داده است. از علفی که در کافه هايش می کشند تا محله ی ردلايت که در آن زن ها را در داخل ويترين عرضه می کنند نشانه ی آخرالزمان است. دير نيست که اين جا ها را با اسب زير پا بگذاريم و خون اين مفسدين را بر زمين بريزيم. سوار ماشين می شوم. "ميم"، هم‌چنان حرف مفت می زند. بی صبرانه منتظرم به دفتر "پرس نو" برسيم. می خواهم حال اين "ويلکو د يونگه" و مهدی جامی را بگيرم...
ادامه دارد...

همه اش ۲۰۰۰ تا؟
"اين که می‌گويم يعنی که زبان فرانسه را يک کمی می‌شناسم و اين شناختم مثل شناخت خيلی و خيلی‌ها مال همين ديروز پريروز نيست! اين را فوری گفته باشم! می‌شناسم با همهء ظرايفش! من همهء ادوات «تاثير» و «تشديد» و «تاکيد» بيان را توی همان پوشک‌های بچگی‌م تخليه کرده‌م و تمام... ها! ديگر نمی‌خواهم! خفه‌م می‌کند اين چيزها! پدربزرگم اوگوست هم اين نظر من را دارد. از آن بالا، از آن ته‌ته‌های آسمان همين را به‌ام می‌گويد، به‌ام تلقين می‌کند... «از لفاظی بپرهيز، پسر!...» می‌داند گفتنی را بايد چه جوری گفت که اثر بگذارد، من هم آن جوری می‌گويم. ها! در اين مورد من عجيب تعصب دارم! شوخی سرم نمی‌شود! که بيفتم به «قطعه‌پردازی»! نه!... سه نقطه!... ده تا! دوازده نقطه! کمک! يا اصلا هيچ نقطه اگر لازم شد، هيچ! من اين طوری‌ام! جاز آمد و والس را زد کنار. امپرسيونيسم نقاشی «تاريکا روشن» را کُشت، امروزه يا بايد «تلگرافی» بنويسی يا اصلا از خير نوشتن بگذری! حس و هيجان، يعنی همه چی! / حس رو داشته باش، توی زندگی! / حس و هيجان يعنی همه چی! / وقتی که مُردی، ديگه هيچ چی نی!"

اين جملات را يک وب لاگ نويس فرانسوی قرن بيست و يکمی ننوشته است. اين ها از ذهن نويسنده ای بيرون آمده که او را «آخرين کلاسيک فرانسوی» می نامند. کسی که در سال ۱۸۹۴ به دنيا آمده. کسی که لويی فردينان سلين نام دارد.

اين جملات مقدمه ای ست بر کتاب "دسته‌ی دلقک ها"ی او که با ترجمه ی مهدی سحابی در اختيار خوانندگان فارسی زبان قرار گرفته است.

اسم اصلی کتاب، "دسته‌ی گينيول" است که مترجم بنا به دلايلی که در صفحات اول کتاب بر می شُمارَد آن را به دسته ی دلقک ها ترجمه کرده. شايد نام کتاب را "دسته‌ی آدمک‌ها" (*) نيز می شد نهاد. چه اين، چه آن، شايد اين کتاب و محتوايش عده ای را خوش بيايد، عده ای را نه. شايد داستان و زبان اش را عده ای بپسندند، عده ای نه. شايد از نويسنده ی ضد کمونيست و ضد يهود و همکار گشتاپوی اين کتاب عده ای متنفر باشند، عده ای نه. اما اين کتاب و اين ترجمه در يک کشور هفتاد ميليونی بايد بيش از ۲۰۰۰ خواننده داشته باشد وگرنه بايد گفت، حيف از اين کتاب! حيف از اين ترجمه!
(*) معادلی که در "فرهنگ آثار" رضا سيدحسينی ديدم.

انتقاد از مسعود بهنود
آقای بهنود روز پنجشنبه در نشريه ی اينترنتی "روز آنلاين" مطلبی نوشته اند زير عنوان "اختراع بی موتور و بی سوخت" که در واقع نقدی ست به زبان طنز در باره ی دو خبر منتشر شده در "کيهان". يکی از خبرها بدين قرار است:
"‏"برای اولين بار در جهان، يک شرکت ماشين سازی در ايران، موفق به طراحی و توليد موتور بدون سوخت، ‏نمونه قطارهای بدون موتور و بدون چرخ شد."
ساير مشخصات اين قطار به قرار زير است:
- آلودگی صوتی ندارد.
- حداکثر سرعت اش ۹۰۰ کيلومتر در ساعت است.
- وزن آن از يک هزار تن –يعنی وزن قطار معمولی- به ۸۰ تن رسيده است.
اما آقای بهنود به جای ابراز خوشحالی از اختراع چنين وسيله ای آن را مورد طنز قرار داده اند و اين به نظر من درست نمی آيد. آقای بهنود بايد بپذيرند که در دولت "افسانه ای" احمدی نژاد هر کاری شدنی ست و زياد در قيد و بند قوانين فيزيک و شيمی و مکانيک نباشند. وقتی جناب رئيس جمهور می گويند دختر بچه ای در آشپزخانه موفق به کشف انرژی هسته ای شد، آن وقت کجای اين موضوع عجيب است که يک شرکت ماشين سازی که نسبت به آن دختر بچه دستگاه های بيشتری هم دارد بتواند يک قطار بدون موتور و چرخ بسازد؟

ما از ايران باستان تا کنون از اين کارهای عجيب زياد کرده ايم پس چرا نتوانيم حالا بکنيم؟ وقتی ما با تکنولوژی بدوی باستانی اولين هواپيمای بدون موتور و چرخ ِ جهان را می سازيم، نمی توانيم با تکنولوژی قرن بيست و يکمی قطار بدون موتور و چرخ بسازيم؟ اين چه حرفی ست آقای بهنود می زند؟ مگر کار عجيبی را که پادشاه افسانه ای ايران –کاووس- قرن ها پيش انجام داد به خاطر نداريد که از شگفت آفرينی های حکومت افسانه ای و رئيس جمهور افسانه ای و روزنامه افسانه ای و شرکت ماشين سازی افسانه ای کشورمان ايراد می گيريد؟ مگر کاووس نبود که در انديشه افتاد که چگونه بدون ِ پَر به آسمان شود؟ مگر همو نبود که از دانايان پرسيد که از اين خاک تا ماه چه اندازه راه است؟ و مگر همين سوال نبود که او را به راه حل ابتکاری رساند:



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




بفرمود (يعنی کاووس بفرمود) پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نَشيمِ (آشيانه) عقاب
ازآن بچه بسيار برداشتند
به هر خانه ای يک دو بگذاشتند
همی پروراندندشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بَرِه چند گاه
چو نيرو گرفتند هر يک چو شير
بر آن‌سانکه غُرْم (ميش-قوچ) اندر آرند زير
ز عودِ قَماری (نام محلی در هندوستان) يکی تخت کرد
سرِ تخت ها را به زر سخت کرد
ز پهلوش پس نيزه های دراز
ببست و بر آن‌گونه بَر کرد ساز
ببست اندر انديشه دل يک‌سره
بيآويخت از نيزه رانِ بَرِه
ازان پس عقاب دلاور چهار
بياورد و بر تخت بست استوار
نشست از برِ تخت کاووس کِی
نهاده به پيش اندرون جامِ مِی
چو شد گُرسَنَه تيزپّران عقاب
سوی گوشت کردند هر يک شتاب
ز روی زمين تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
بفرماييد. اين هم فاکت تاريخی. کاووس چند هزار سال پيش بدون موتور به هوا رفت؛ آن وقت احمدی نژاد نمی تواند بدون موتور روی زمين برود؟ تازه کاووس قصد داشت خودش را به ماه برساند و از فرشته نيز بگذرد. می خواست در حال پرواز با اين هواپيمای شکاری، آسمان را با تير و کمان بزند. اگر کاووس در اولين پروازش در شهرستان آمل سقوط نمی کرد، شايد به اين هدف ها دست می يافت و هواپيمای عقاب ِ دو و سه و چهار را نيز می ساخت. اکنون فرزند افسانه ای او احمدی نژاد کار حکومت به دست گرفته و می خواهد قطار بدون موتور به راه اندازد. از آقای بهنود بعيد است که او را دست بيندازد!


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016