در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از کاش من هم دکتر نوری زاده بودم تا تاثيرات آش نذری در آزادی زندانيان سياسیکشکول خبری هفته (۲۱)
اما به چه دليل می گويم کاش من هم دکتر نوری زاده بودم. اين آرزو از آن جا ناشی می شود که می بينم ايشان می توانند به راحتی در مقابل هر اتفاق سياسی موضع بگيرند و با قاطعيت نظر خودشان را اعلام کنند. مثلا بعد از ترور خانم بی نظير بوتو، اظهار نظر کنند که پرويز مشرف در اين ترور نقشی نداشته است. يا "بی خوابی دادن" بازجويان آمريکايی به اعضای القاعده برای آگاهی از برنامه های خرابکارانه جايز بوده است. من، متاسفانه اين قاطعيت را بعد از مشاهده ی رويدادهای سی سال اخير از دست داده ام و قادر به بازيابی آن هم نيستم. مثلا نمی توانم به خاطر بدی های القاعده، پرويز مشرف را خوب بدانم. يا به خاطر حرف کشيدن از زبان يک مشت تروريست، "بی خوابی دادن" به آن ها را جايز شُمارم. حکومت اسلامی ايران، از هر نظر ما را سخت کرده باشد، از اين نظر ما را نرم کرده است که شکنجه را به هر اسمی و به هر شکلی، برای هر کس، از جانی و آدم کش و اراذل و اوباش، تا نويسنده و متفکر و هنرمند و فعال سياسی محکوم بدانيم. حتی اگر آقای جنتی از ما سوال کند، شکنجه ی کسی که از انفجار قريب الوقوعی خبر دارد جايز است يا جايز نيست با قاطعيت می گوييم جايز نيست چون شما با طرح اين مسئله که امکان وقوع اندکی دارد می خواهيد شکنجه ی کسانی را که با هيچ انفجاری سر و کار ندارند توجيه و قانونی کنيد. فرقی هم نمی کند شکنجه را چه کسی بکند. ايرانی باشد يا آمريکايی. روس باشد يا چينی. مسلمان باشد يا مسيحی. لائوتسه ای باشد يا کمونيست. شکنجه، شکنجه است. بی خوابی دادن شکنجه است. شکنجه ی خشن يا شکنجه ی "لطيف"؛ شکنجه ی سياه يا شکنجه ی سفيد، شکنجه است. از اين روست که می گويم کاش من هم دکتر نوری زاده بودم. اما چه کنم که نيستم و نمی توانم باشم. هلند و درس روان شناسی خدا بيامرزد مرحوم دکارت را. همان که می گفت "می انديشم، پس هستم". اين مرحوم مغفور که سيصد و پنجاه سال پيش، مثل ما گرفتار اين سوال شده بود که "آن چه که می توانم بدانم چيست؟" به کشور هلند رفت تا بتواند "آزادانه" به پرسش ِ نامتعارفاش جواب دهد. بيچاره فکر می کرد آزادی در آن جا بيشتر از کشورهای ديگر است. شايد او هم اشتباه می کرد و به خاطر همين بود که دعوت ملکه ی سوئد را قبول کرد و به استکهلم رفت و در آن جا از شدت سرما مريض شد و مُرد. حالا سيصد و پنجاه سال بعد از مرحوم دکارت، بچه های ما در اين کشور "آزاد" اجازه ندارند که روان شناسی بخوانند. چرا؟ چون يک عده تروريست، در بعضی جاهای دنيا، يک غلط هايی می کنند که به آن ها مربوط نيست و آن ها بايد در آتشی که تروريست ها بر افروخته اند بسوزند. روی اين آتش هم امثال هلندی ها و آلمانی ها و فرانسوی ها بنزين می پاشند تا بهتر مشتعل شود و آنهايی هم که القاعده ای و حزب اللهی و انتحاری و انفجاری نيستند، بروند در دامن آن ها بيفتند. واقعا اگر برج های دو قلو به جای آمريکا در هلند بود، آن وقت هلندی ها با ايرانی های مسلمان چه می کردند؟ خوب است اين همه ايرانی متمدن و تحصيل کرده در کشورشان می بينند و باز چنين تصميم هايی می گيرند. اگر نمی ديدند چه می کردند؟ چه زود! اين سه نقطه ها [...] يعنی چه؟ اما در شماره ی ۶۲ ی "شهروند امروز" مطلبی چاپ شده است از ابراهيم گلستان زير عنوان ِ " از راه و رَفته و رَفتار" که در اصل، "نوشتار اختصاصی ابراهيم گلستان" است "برای شهروند امروز". در اين مطلب با تعداد زيادی [...] برخورد می کنيم که نه می توانيم به جای آن ها چيزی بگذاريم و نه علت گذاشته شدن شان را درک کنيم. مثلا شما خواننده ی خردمند در اين جمله به جای [...] چه چيز می توانيد بگذاريد؟: اما يک سه نقطه هست که به ضرس قاطع می توانيم بگوييم جای کدام کلمه را گرفته است: از اين سه نقطه ها در طول متن چند تای ديگر هم هست، که معلوم نيست چه کسی آن ها را گذاشته است؛ آقای گلستان؟ آقای يزدانی خرم؟ آقای سردبير؟ کاش در مقدمه يا موخره توضيحی داده می شد. ادبيات داستانی امروز ما و موضوع جهانی شدن برای متخصص جنگ و سلاح، دنيای بدون جنگ و سلاح دنيايی ست بی معنی. شايد آرزوی اکثريت مردم، دنيايی عاری از جنگ و سلاح باشد اما برای چنين متخصصی، جنگ و سلاح، عين ِ زندگی ست. اوضاع امروز کشور ما نيز ممکن است برای اکثريت مردم فاجعه انگيز باشد، اما همين اوضاع فاجعه انگيز برای يک جامعه شناس يا نويسنده ی داستان، عامل خلاقيت و کشف است. جامعه شناس، رويش جوانه هايی را می بيند که در هيچ زمان ديگری قابل ديدن نبوده است. شکفتن گل هايی را می بيند که بعد از باز شدن، سرزمين اش را گلستان خواهد کرد. مردم عادی اين ها را نمی بينند. برای نويسنده ی داستان هم اوضاع امروز ما می تواند موادی فراهم آورد که آثار خلاقه بيافريند. "بادبادک باز"، قصه ای ساده است با ساختاری معمولی. در اين کتاب موضوع داستان، خواننده را يک نفس تا صفحه ی آخر می کِشَد. در "ها کردن" اما همه چيز در هم پيچيده است. نويسنده از درون خود می نويسد. موضوع او انسانی ست که در اوضاع و احوال امروز ايران نفس می کشد و زندگی می کند. فکر می کردم چطور می شود اين داستان را به زبان خارجی ترجمه کرد. آيا خواننده ی غربی محتوای آن را جذب خواهد کرد؟ آيا کلام نويسنده را درک خواهد کرد؟ شايد بکند؛ اما بايد اهل ادبيات باشد. مردم عادی را به ظرايف اين گونه داستان ها راهی نيست. ادبيات جهانی، خواننده ی جهانی می خواهد. شايد داستان های امروز ما هم برای غربی ها به اندازه ی ترجمه ی بوف کور هدايت جالب و خواندنی باشد. تا ترجمه و منتشر نشوند، اظهار نظر نمی توان کرد. ولی يک چيز را با قاطعيت می توان گفت و آن اين که اوج گيری ما در عرصه ی داستان نويسی تازه آغاز شده است. کارگزاران جديد آمد فراموشی بر سر دوراهی زندگی لابد سريال "آقای مطالعه" يادتان هست. بنده ی خدا توی خانه، توی پياده رو، توی ماشين، توی اتوبوس، توی اداره دائم کتاب دست اش بود و مطالعه می کرد. که چی؟ همان طور که آدم پول اش را دور می ريزد و سيگار می خرد و سيگار می کشد و پدر ريه اش را در می آورد، برای کتاب خواندن هم آدم پول اش را دور می ريزد و زندگی خودش و اطرافيان اش را به تباهی می کشد. حالا خيلی اين کار، کار قشنگی است، برای اش سريال هم درست می کنند. "کتابفروشی هدهد"! چه سوژه ی مسخره ای. به جای اين که بيايند سريال درست کنند که آدم برود دنبال پول، دنبال درآمد، دنبال سود، دنبال بساز بفروشی، دنبال دلالی، دنبال خريد و فروش آپارتمان، دنبال خريد و فروش اوراق بهادار، دنبال سکه و پوند و طلا، می آيند آدم را تشويق می کنند که بشود کتابخوان! اما گرفتاری من... آقا با اين قيمت های وحشتناک پشت جلد کتاب ها، ديگر نمی دانم چطور با اعتيادم کنار بيايم. از بس کتاب های قديمی را ورق زدم زهوارشان در رفته. بروم کتاب بدزدم؟ سرقت مسلحانه از کتاب فروشی چطور است؟ يا گروگان گرفتن کتابفروش؟ شما بگوييد چه کنم؟ وب لاگ هفته؛ وب لاگ حسين نوروزی با ورود به وب لاگ گاوخونی، اولين چيزی که حس می کنی غم است. منظورم از غم آن غمی نيست که در مقابل شادی قرار می گيرد و چيز بدی ست. اين غم، غمی آشناست. غمی که در پس خنده هم يافت می شود. نمی دانم. شايد به خاطر نوايی ست که در اين وب لاگ شنيده می شود؛ شايد به خاطر عکس های برفیِ بالای صفحه است؛ شايد به خاطر رنگ خردلی زمينه است؛ شايد هم به خاطر محتوای نوشته هاست. هر چه که هست، هست و خيلی هم خوب است چون همان که بايد باشد هست. "مترو، غربت است و تاکسی، تنهايی" را با هم در اين وب لاگ می خوانيم: تفسير خبر کشکولی* مقام معظم رهبری: هيچگاه نگفته ايم رابطه با آمريکا تا ابد قطع خواهد ماند «خبرگزاری ها» * مقام معظم رهبری: همان جمله ی فوق! * نيروی انتظامی جمهوری اسلامی: بدون برخورد، امروز همه بی حجاب بودند «راديو زمانه» * حاج منصور ارضی: بله، من فحش هم می دهم «تابناک» * دارابی: افتخارم اين است که اطلاعاتی باشم «راديو زمانه» * کسب پيروزی اتفاقی نيست. اگر داوطلب نمايندگی مجلس هشتم هستيد و به خدمات انتخاباتی نياز داريد ما اطلاعات و مهارت های لازم را در اختيار شما قرار می دهيم. اولين جلسه: مشاوره رايگان «تبليغ در روزنامه اعتماد» گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ اسم مستعار گزارش سفر حسين شريعتمداری به هلند (بخش پايانی) مثل رئيس جمهور محبوب مان، با دعای فرج سخنان ام را آغاز کردم. بعد، يک ساعت تمام، در باب آزادی هايی که ما در ايران داريم و هلندی ها در کشورشان ندارند داد سخن دادم. گفتم برنامه های همين راديو زمانه، خيلی راحت در ايران پخش می شود و هيچ کس هم جلوی آن را نمی گيرد. گفتم سايت راديو زمانه را با يک فيلترشکن کوچک می توان در تهران ديد و هيچ مانعی برای مشاهده ی مطالب آن وجود ندارد. گفتم ديگر از اين بيشتر چه می خواهيد؟ می خواهيد اسلحه دست تان بدهيم بگوييم بفرما بيا ما را سرنگون کن؟ ديدم همه هاج و واج به من نگاه می کنند. به خصوص مسئول "پرس نو" جوری لبخند می زد و به من نگاه می کرد انگار دارد به نعل بندش نگاه می کند. برايم در ليوان پايه بلند نوشيدنی آوردند. خيال کردند می توانند مرا در همان دامی که خاتمی را انداخته بودند بيندازند. نوشيدنی را با پشت دست پس زدم و از خودم دور کردم. يک ساعت تمام، او و مهدی جامی وراجی کردند. همان حرف های مسخره ی ليبرال ها. همان مزخرفات براندازان ديروز و اصلاح طلبان امروز. از هدف های شان می گفتند. از آزادی مطبوعات و دادن امکانات به مردم برای سخن گفتن و نظر دادن. از جوانانی که جور ديگر فکر می کنند. ديگر نگفتند که چه خوابی برای ما ديده اند. نگفتند که می خواهند جوانان ما را همجنس باز کنند. همين که می گويند همجنس گرا، يعنی تائيد همجنس بازی و لواط و تفخيذ. ای مرگ بر همه شان! يک ساعت تمام سنگ زنان ما را به سينه زدند. از قوانين نابرابر گفتند و اين که بالاخره زنان مخالفی هم هستند که می خواهند نظرشان را ابراز کنند. غلط می کنند ابراز کنند. زنک بلد نيست نيمرو درست کند، می خواهد مملکت اداره کند. گفتند و گفتند و من همين طور به دهان شان چشم دوخته بودم. از دهان شان آتش بيرون می آمد. می خواست ما را بسوزاند. می خواست هستی ما را، دين ما را، مذهب ما را بر باد دهد. ديدم شعله ی آتش شان به شلوارم گرفت. ديدم آتش بالا آمد و به کت ام گرفت. ديدم محاسن ام در حال سوختن است. ديدم شياطين دوره ام کرده اند. فرياد زدم. فرياد زدم. فرياد زدم... بخارا ۶۳ و زبان شناسی "گفتار و خط فارسی"، عنوان گفت و گويی ست با دکتر محمدرضا باطنی که پيش تر در روزنامه ی "شهروند" کانادا منتشر شده و در اين شماره از بخارا آمده است. پنج گفت و گوی ديگر با دکتر هرمز ميلانيان، دکتر علی محمدحق شناس، دکتر علی اشرف صادقی، دکتر محمد دبير مقدم و ارسلان گلفام نکات جالبی در باره زبان شناسی مطرح می کند. مطالبی مانند "تعريف طنز در زبان شناسی" و "فارسی-يهودی" و "شوک فرهنگی و زبان درمانی" از جمله مطالب خواندنی اين ويژه نامه هستند. چپ و چپ روی در دانشنامه جهان اسلام زير عنوان "چپ / چپ گرايی" جمله ای آمده که باعث نوشتن اين چند خط شد: نمی خواهم بگويم چون در اين بند کوچک از دانشنامه اين همه اشکال وجود دارد بقيه ی مطالب دانشنامه هم سرشار از اشکال است اما بی دقتی نويسنده را در عبارت "فروپاشی حزب توده" نمی توانم ناديده بگيرم. البته انتظار نبايد داشت در دانشنامه ای که آيت الله خامنه ای رياست عاليه اش را بر عهده دارد، نويسنده از کلمات يورش وحشيانه يا سرکوب بی رحمانه استفاده کند اما ايشان می تواند از اصطلاح جديدی که جوان های امروزی باب کرده اند به نحو احسن بهره گيرد. جوانان وقتی کسی به زندان می رود و بدون اين که خودش بخواهد خودکشی می کند، می گويند "خودکشی شد". پس فرهنگ نويس محترم می تواند جمله را به اين صورت تصحيح کند که: "بقايای جريان چپ در سالهای بعد از فروپاشی شُدن ِ حزب توده... به صورت اپوزيسيون در آمدند". اين طور هم دقيق تر است هم صحيح تر. تا نظر فرهنگ نويسان چه باشد! طنزپردازی از ديدگاه زبان شناسی حال فکر کنيد کسی بيايد خوردن و خوابيدن شما را زير ذره بين بگذارد و بررسی علمی کند. مثلا فرآيند پيچيده ی بلع غذا را برای تان شرح دهد و بگويد با گذاشتن اولين لقمهی آبگوشت در دهان، پُرزهای زبان چه پالس هايی را به مغز ارسال می کنند و مغز به معده و روده و دستگاه گوارش چه فرمان هايی می دهد. بعد می بينيد آن لقمه ای را که راحت در دهان تان می گذاشتيد و با پياز و سبزی و دوغ به معده فرو می داديد تبديل به چه مصيبتی می شود. من فکر می کنم اگر حافظ روزی در دانشگاه می نشست و درس عروض و معانی و بيان و حافظِ يک و دو می خواند، اصلا نمی توانست شعر بگويد چرا که تازه متوجه می شد چه کار پيچيده و خارق العاده ای انجام می دهد. به همين خاطر است که می گويم آگاهی بد است و بهتر است آدم نداند موقع خوابيدن ريش اش زير لحاف قرار می گيرد يا روی آن. با خواندن "تعريف طنز از ديدگاه زبان شناسی" در مجله ی بخارا، احساس نوعی پيچيدگی به ما دست داد که باعث شد کمی دقيق تر به آن چه صادر می کنيم بينديشيم و فرهيختهگانهتر عمل نماييم. نتيجه آن شد که نزديک بود راه رفتن خودمان را نيز فراموش کنيم. از جمله چيزهايی که خانم "عاليه کرد زعفرانلو کامبوزيا" در اين مقاله نوشته اند يکی هم اين است که "طنزپرداز از چند جهت با استعداد است: در ديدن نکته هايی که ديگران از آن غافل مانده اند، در خلق معانی تازه، در بيان خنده دار يک مفهوم و ايجاد انبساط، در بازی با کلمات و آرايش جديد دادن به آنها و بر هم زدن تناسبها." ما ديدم اَاَاَاَاَاَاَ! موقع نوشتن طنز، اين همه کار می کنيم و خودمان خبر نداريم! بايد مراقب باشيم يکهو چشم نخوريم! يا وقتی متوجه شديم "کاربرد فراوان از چند معنايی و ايهام يکی ديگر از ويژگی های طنز به شمار می رود" شروع کرديم دنبال چند معنايی و ايهام در کلمات و جملات خودمان گشتن و ناگهان ديديم حرف زدن عادی مان را هم فراموش کرده ايم چه برسد به پردازش طنز. اما اين يکی تعريف را خيلی منطبق با خودمان يافتيم و از شنيدن آن بسيار لذت برديم: "طنزپرداز با بزرگ نمايی يک عيب يا نقيصه قصد دارد صاحب آن عيب را متوجه نکته ای کند." البته عيب و نقص ها در کشور ما آن قدر بزرگ هستند که نيازی به بزرگ نمايی توسط طنزپرداز ندارند. کافی ست آن چه را که رخ می دهد عينا منعکس کنيم و کمی علامت تعجب و سوال به عنوان ادويه به آن اضافه نماييم تا طنزی خوشمزه فراهم آيد! آن چه در بالا نوشتيم شوخی و طنز بود؛ حرف جدی اين که خواندن مقاله ی کوتاه و خواندنی سرکار خانم کامبوزيا را که در شماره ی ۶۳ نشريه ی بخارا منتشر شده به طنزپردازان و دوستداران طنز توصيه می کنيم. تاثيرات آش نذری در آزادی زندانيان سياسی Copyright: gooya.com 2016
|