یکشنبه 16 دی 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از کاش من هم دکتر نوری زاده بودم تا تاثيرات آش نذری در آزادی زندانيان سياسی

کشکول خبری هفته (۲۱)


کاش من هم دکتر نوری زاده بودم
معلومات سياسی آقای دکتر نوری زاده غبطه انگيز است. سخن شان گرم و بيان شان دل‌نشين است. آن چه از رويدادهای کشورهای عربی و خاورميانه می گويند دست اول و آموزنده است. همين که عده ی زيادی از ايرانيان حاضر می شوند به جای تماشای کانال های رقص و آواز، برنامه های ايشان را تماشا کنند نشان دهنده ی جذابيت موضوعات مطرح شده توسط ايشان است. همين که متين سخن می گويند و فحاشی نمی کنند و به اعتقادات مردم احترام می گذارند، در دوره و زمانه ی ما بزرگ ترين ارزش است. اين که برخی –به قول فوتبال دوستان- مسائل حاشيه ای به وجود آمده پيرامون ايشان را عمده می کنند و بيشتر از نقش ايشان در داخل زمين، به آن چه که بيرون از زمين برای شان پيش آمده می پردازند حاکی از خشک انديشی و کم ذوقی آن هاست. قرار نيست بازيکنان فوتبال سياسی، هميشه بی اشتباه بازی کنند و خطايی در کارشان نباشد. بسيار پيش می آيد که بازيکن توپ را بر اساس تجربه و بدون گذاشتن خط کش و متر به يار ِ خودی پاس می دهد که ممکن است به او برسد يا نرسد. تحليل گر سياسی هم به دليل سرعت رويدادها، ممکن است بر اساس تجربه، نظری بدهد که درست از آب در بيايد يا نيايد.

اما به چه دليل می گويم کاش من هم دکتر نوری زاده بودم. اين آرزو از آن جا ناشی می شود که می بينم ايشان می توانند به راحتی در مقابل هر اتفاق سياسی موضع بگيرند و با قاطعيت نظر خودشان را اعلام کنند. مثلا بعد از ترور خانم بی نظير بوتو، اظهار نظر کنند که پرويز مشرف در اين ترور نقشی نداشته است. يا "بی خوابی دادن" بازجويان آمريکايی به اعضای القاعده برای آگاهی از برنامه های خرابکارانه جايز بوده است.

من، متاسفانه اين قاطعيت را بعد از مشاهده ی رويدادهای سی سال اخير از دست داده ام و قادر به بازيابی آن هم نيستم. مثلا نمی توانم به خاطر بدی های القاعده، پرويز مشرف را خوب بدانم. يا به خاطر حرف کشيدن از زبان يک مشت تروريست، "بی خوابی دادن" به آن ها را جايز شُمارم. حکومت اسلامی ايران، از هر نظر ما را سخت کرده باشد، از اين نظر ما را نرم کرده است که شکنجه را به هر اسمی و به هر شکلی، برای هر کس، از جانی و آدم کش و اراذل و اوباش، تا نويسنده و متفکر و هنرمند و فعال سياسی محکوم بدانيم. حتی اگر آقای جنتی از ما سوال کند، شکنجه ی کسی که از انفجار قريب الوقوعی خبر دارد جايز است يا جايز نيست با قاطعيت می گوييم جايز نيست چون شما با طرح اين مسئله که امکان وقوع اندکی دارد می خواهيد شکنجه ی کسانی را که با هيچ انفجاری سر و کار ندارند توجيه و قانونی کنيد. فرقی هم نمی کند شکنجه را چه کسی بکند. ايرانی باشد يا آمريکايی. روس باشد يا چينی. مسلمان باشد يا مسيحی. لائوتسه ای باشد يا کمونيست. شکنجه، شکنجه است. بی خوابی دادن شکنجه است. شکنجه ی خشن يا شکنجه ی "لطيف"؛ شکنجه ی سياه يا شکنجه ی سفيد، شکنجه است.

از اين روست که می گويم کاش من هم دکتر نوری زاده بودم. اما چه کنم که نيستم و نمی توانم باشم.

هلند و درس روان شناسی
آدم اين روزها آن چه را هم که با گوش خودش می شنود باور نمی کند. وقتی از تلويزيون "صدای آمريکا" می شنوی که هلند تحصيل دانشجويان ايرانی در رشته هايی که می تواند به ساختن بمب اتم منجر شود را ممنوع کرده است زياد عجيب نيست. اما اين که بشنوی هلند، تحصيل دانشجويان ايرانی در رشته ی روان شناسی را ممنوع کرده است، آن وقت بايد به گوش هايت شک کنی. با اين اينترنت مادون ِ صوت سه کيلوبايتی ما که نمی توان برنامه های تلويزيون آمريکا را روی کامپيوتر نگاه کرد؛ می ماند اين که يک دورِ کامل برنامه ها را در زمان پخش مجدد تماشا کنی تا تائيدی باشد بر شنيده های تو. حال سوالی که پيش می آيد اين است که چرا هلند؟ و چرا روان شناسی؟

خدا بيامرزد مرحوم دکارت را. همان که می گفت "می انديشم، پس هستم". اين مرحوم مغفور که سيصد و پنجاه سال پيش، مثل ما گرفتار اين سوال شده بود که "آن چه که می توانم بدانم چيست؟" به کشور هلند رفت تا بتواند "آزادانه" به پرسش ِ نامتعارف‌اش جواب دهد. بيچاره فکر می کرد آزادی در آن جا بيشتر از کشورهای ديگر است. شايد او هم اشتباه می کرد و به خاطر همين بود که دعوت ملکه ی سوئد را قبول کرد و به استکهلم رفت و در آن جا از شدت سرما مريض شد و مُرد.

حالا سيصد و پنجاه سال بعد از مرحوم دکارت، بچه های ما در اين کشور "آزاد" اجازه ندارند که روان شناسی بخوانند. چرا؟ چون يک عده تروريست، در بعضی جاهای دنيا، يک غلط هايی می کنند که به آن ها مربوط نيست و آن ها بايد در آتشی که تروريست ها بر افروخته اند بسوزند. روی اين آتش هم امثال هلندی ها و آلمانی ها و فرانسوی ها بنزين می پاشند تا بهتر مشتعل شود و آن‌هايی هم که القاعده ای و حزب اللهی و انتحاری و انفجاری نيستند، بروند در دامن آن ها بيفتند.

واقعا اگر برج های دو قلو به جای آمريکا در هلند بود، آن وقت هلندی ها با ايرانی های مسلمان چه می کردند؟ خوب است اين همه ايرانی متمدن و تحصيل کرده در کشورشان می بينند و باز چنين تصميم هايی می گيرند. اگر نمی ديدند چه می کردند؟

چه زود!
در صفحه ی ۱۶ روزنامه ی "کارگزاران" چشم ام به تيتر ِ "انتشار بوف کور در ايتاليا" افتاد. خوشحال شدم از اين که اگر ما ايرانيان سعادت خواندن متن دست نخورده و سانسور نشده ی بوف کور را در کشور خودمان نداريم، لااقل ايتاليايی ها دارند. حتی بعد از خواندن اين داستان بلند ممکن است بخواهند فيلمی از آن بسازند و به جهانيان نشان دهند که ما چه افکار سوررئاليستی نابی در مغزمان چرخ می زند و بيشتر به ما بها دهند. اما وقتی خواندم: "ترجمه ايتاليايی مجموعه داستان «سه قطره خون» نوشته صادق هدايت در ايتاليا منتشر شد. رضا قيصريه اين داستان ها را سال ۱۹۷۹ به ايتاليايی ترجمه کرده بود" کمی تعجب کردم. تعجب ام از اين بود که مگر ناشران ايتاليايی هم مثل ناشران ايرانی هستند که نوشته ای را بعد از سال ها معطل کردن و [سر]دواندن نويسنده چاپ کنند؟

اين سه نقطه ها [...] يعنی چه؟
البته ما ايرانی های اهل فرهنگ و قلم معنی کروشه باز، سه نقطه، کروشه بسته را خوب می دانيم: يا سانسور است، يا خودسانسوری، يا حذف و تعديل. سانسور را مامور دولت می کند؛ خودسانسوری را شخص نويسنده؛ و حذف و تعديل را مقام معظم سردبيری. معمولا، جهت احترام به خوانندگان فرهيخته و آگاه، در مقدمه يا موخره، توضيحی داده می شود راجع به اين سه نقطه ها؛ مثلا گفته می شود به اين دليل يا آن دليل اين سه نقطه به جای کلمه يا کلمات گذاشته شده است.

اما در شماره ی ۶۲ ی "شهروند امروز" مطلبی چاپ شده است از ابراهيم گلستان زير عنوان ِ " از راه و رَفته و رَفتار" که در اصل، "نوشتار اختصاصی ابراهيم گلستان" است "برای شهروند امروز". در اين مطلب با تعداد زيادی [...] برخورد می کنيم که نه می توانيم به جای آن ها چيزی بگذاريم و نه علت گذاشته شدن شان را درک کنيم. مثلا شما خواننده ی خردمند در اين جمله به جای [...] چه چيز می توانيد بگذاريد؟:
"شب روی بام بلندش [...] و آسمان که سرخ نمی شد ستاره داشت، و شهر با نورهای ناتوانش، دور، پيدا بود." ما که هر چه به لايه خاکستری مغزمان فشار آورديم نفهميديم شب روی بام بلندش چه چيزی داشت که حذف شده است.

اما يک سه نقطه هست که به ضرس قاطع می توانيم بگوييم جای کدام کلمه را گرفته است:
"تا اين که کار به جائی کشيده شد که [...] موعود شد همان هيتلر."

از اين سه نقطه ها در طول متن چند تای ديگر هم هست، که معلوم نيست چه کسی آن ها را گذاشته است؛ آقای گلستان؟ آقای يزدانی خرم؟ آقای سردبير؟ کاش در مقدمه يا موخره توضيحی داده می شد.

ادبيات داستانی امروز ما و موضوع جهانی شدن
شايد قياس کتاب "ها کردن" پيمان هوشمند زاده با "بادبادک باز" خالد حسينی قياس مع الفارق باشد، اما اين قياس يک چيز را به ما نشان می دهد و آن اين که ما در ادبيات داستانی پا به عرصه ای گذاشته ايم که متعلق به خودِ ماست. متصل به فرهنگ امروز ماست. "فرهنگ امروز ما" فرهنگی ست خاص، برآمده از شرايط سخت و دشوار و نابسامانی های بسيار. فرهنگی ست که خوشبختانه در قالب داستان و شعر و وب لاگ، دقيقه به دقيقه در حال ثبت شدن است.

برای متخصص جنگ و سلاح، دنيای بدون جنگ و سلاح دنيايی ست بی معنی. شايد آرزوی اکثريت مردم، دنيايی عاری از جنگ و سلاح باشد اما برای چنين متخصصی، جنگ و سلاح، عين ِ زندگی ست. اوضاع امروز کشور ما نيز ممکن است برای اکثريت مردم فاجعه انگيز باشد، اما همين اوضاع فاجعه انگيز برای يک جامعه شناس يا نويسنده ی داستان، عامل خلاقيت و کشف است. جامعه شناس، رويش جوانه هايی را می بيند که در هيچ زمان ديگری قابل ديدن نبوده است. شکفتن گل هايی را می بيند که بعد از باز شدن، سرزمين اش را گلستان خواهد کرد. مردم عادی اين ها را نمی بينند. برای نويسنده ی داستان هم اوضاع امروز ما می تواند موادی فراهم آورد که آثار خلاقه بيافريند.

"بادبادک باز"، قصه ای ساده است با ساختاری معمولی. در اين کتاب موضوع داستان، خواننده را يک نفس تا صفحه ی آخر می کِشَد. در "ها کردن" اما همه چيز در هم پيچيده است. نويسنده از درون خود می نويسد. موضوع او انسانی ست که در اوضاع و احوال امروز ايران نفس می کشد و زندگی می کند.

فکر می کردم چطور می شود اين داستان را به زبان خارجی ترجمه کرد. آيا خواننده ی غربی محتوای آن را جذب خواهد کرد؟ آيا کلام نويسنده را درک خواهد کرد؟ شايد بکند؛ اما بايد اهل ادبيات باشد. مردم عادی را به ظرايف اين گونه داستان ها راهی نيست. ادبيات جهانی، خواننده ی جهانی می خواهد. شايد داستان های امروز ما هم برای غربی ها به اندازه ی ترجمه ی بوف کور هدايت جالب و خواندنی باشد. تا ترجمه و منتشر نشوند، اظهار نظر نمی توان کرد. ولی يک چيز را با قاطعيت می توان گفت و آن اين که اوج گيری ما در عرصه ی داستان نويسی تازه آغاز شده است.

کارگزاران جديد آمد
"کارگزاران" جديد با شکل و شمايلی شبيه به "هم ميهن" منتشر شد. بايد منتظر شويم ببينيم کی اشتباهی رخ می دهد و حکم به تعطيل اين يکی داده می شود! دوستان مراقب باشند قبل از انجام مصاحبه يا پذيرش مقاله، نيمه ی پنهان و غيرپنهان مصاحبه شونده و نويسنده را از دستگاه های مربوطه استعلام کنند تا خدای ناکرده به سرنوشت روزنامه های ديگر دچار نشوند.

فراموشی
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
در مورد چی می خواستم بنويسم؟ يادم رفت. امان از دست اين کلمه های فرّار. امان از دست اين سوژه های گريزپا. گاز را چک کرده ام يا نه؟ زير کتری را خاموش کرده ام يا نه؟ پنج دور به پيچ ها نگاه کردم؛ خط ها رو به بالا بود. پنج دور پيچ ها را با دست گرداندم؛ تا آخر گردانده شده بود. در را قفل کردم. پنج دور کليد را در قفل چرخاندم؛ تا ته چرخيده شده بود. اما اين کلمه چه بود؟ به چه فکر می کردم. به آيت الله خامنه ای و سخنرانی اش؟ به اين که انتخابات مجلس هشتم هر چه با شکوه تر برگزار شود؟ به احمدی نژاد و توضيحات اقتصادی اش؟ به اين که عده ای دور استخری در شميران نشسته اند و قيمت مسکن را بالا برده اند؟ به آيت الله جنتی و اظهارات بديع اش؟ به اين که اصل بر برائت نيست و همه گناه کارند؟ آيا زير کتری را خاموش کردم؟ آيا در را قفل کردم؟ اين کلمه لعنتی چه بود؟ شايد جرج بوش بود؟ اين که متحدان آمريکا می توانند روی حرف "ما" حساب کنند. کدام ما؟ همان مايی که چند ماه ديگر کاخ سفيد را ترک خواهد کرد و در مزرعه اش مشغول سوارکاری و تفريح خواهد شد؟ با سگ اش مشغول بازی خواهد شد؟ نه. اين هم نبود. آيا کتری را از روی گاز برداشتم؟ آيا پنجره را بستم که برف داخل نرود و همه چيز را خيس نکند؟ آهان. يادم آمد. آن کلمه، برف بود. برف. برف سفيد و قشنگ. برف. برفی که روی کوه نشسته است. برف. برفی که شهر را زيبا کرده است. سرم را بالا می گيرم. می گذارم دانه های برف روی صورت ام بنشيند و آب شود. می گذارم صورتم سرد شود. چشم هايم را می بندم. صدای خنده ی بچه ها فضا را پر کرده است. از مدرسه بيرون می آيند. بلند حرف می زنند. بلند می خندند. گلوله های برفی را به طرف هم پرتاب می کنند. چشم هايم بسته است. سرم رو به آسمان. يک گلوله ی برفی به پشتم می خورد. بر می گردم. بچه ای مرا اشتباه گرفته است. نگران می شود. می خندم. می خندد. گلوله ی برفی به طرف اش پرت می کنم. گلوله ی برفی به طرف ام پرت می کند. می خندد. می خندم. آن کلمه، برف بود. نه خامنه ای؛ نه احمدی نژاد؛ نه جنتی. ديگر به گاز فکر نمی کنم. ديگر به کتری فکر نمی کنم. ديگر به قفل در خانه فکر نمی کنم. فقط به برف بازی فکر می کنم. فقط به برف بازی...

بر سر دوراهی زندگی
کتاب خوان و کتاب باز هستم. درست تر بگويم بدبخت و بيچاره هستم. بچه که بودم، پدر و مادرم می گفتند آخر کتاب خواندن هم شد کار؟ برو درس ات را بخوان. بزرگ تر که شدم، دوست دخترم می گفت آخر اين هم شد کار؟ برو خانه زندگی درست کن برويم با هم عروسی کنيم و خوشبخت شويم. عيالوار که شدم، زنم گفت آخر اين هم شد کار؟ برو دنبال پول و درآمد بيشتر و اتومبيل بهتر و خانه ی بزرگ تر. بچه دار که شديم و بچه مان که بزرگ شد به من گفت آخر اين هم شد کار؟ بيا با هم پلی استيشن و ايکس باکس بازی کنيم. اما نمی دانم اين اعتياد بدمصب چيست که ما را ول نمی کند. صد رحمت به ترياک و هروئين.

لابد سريال "آقای مطالعه" يادتان هست. بنده ی خدا توی خانه، توی پياده رو، توی ماشين، توی اتوبوس، توی اداره دائم کتاب دست اش بود و مطالعه می کرد. که چی؟ همان طور که آدم پول اش را دور می ريزد و سيگار می خرد و سيگار می کشد و پدر ريه اش را در می آورد، برای کتاب خواندن هم آدم پول اش را دور می ريزد و زندگی خودش و اطرافيان اش را به تباهی می کشد. حالا خيلی اين کار، کار قشنگی است، برای اش سريال هم درست می کنند. "کتابفروشی هدهد"! چه سوژه ی مسخره ای. به جای اين که بيايند سريال درست کنند که آدم برود دنبال پول، دنبال درآمد، دنبال سود، دنبال بساز بفروشی، دنبال دلالی، دنبال خريد و فروش آپارتمان، دنبال خريد و فروش اوراق بهادار، دنبال سکه و پوند و طلا، می آيند آدم را تشويق می کنند که بشود کتاب‌خوان!

اما گرفتاری من... آقا با اين قيمت های وحشتناک پشت جلد کتاب ها، ديگر نمی دانم چطور با اعتيادم کنار بيايم. از بس کتاب های قديمی را ورق زدم زهوارشان در رفته. بروم کتاب بدزدم؟ سرقت مسلحانه از کتاب فروشی چطور است؟ يا گروگان گرفتن کتاب‌فروش؟ شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
دوست کتاب‌خوان و کتاب‌دوست من
می گويند سعيد نفيسی، از کتاب فروشی ها کتاب بلند می کرد (راست و دروغ اش پای کسانی که می گويند). اما سعيد نفيسی کجا، من و شما کجا؟ با اين وضع خراب اقتصادی، خدای ناکرده مچ تان را بگيرند ممکن است جان تان را هم در راه کتاب از دست بدهيد. پس، از دزدی و سرقت مسلحانه و گروگان گيری صرف نظر کنيد.
اما راه حل پيشنهادی ما برای پر کردن خلاء کتاب. همان طور که می دانيد اعتياد به کتاب بدتر از اعتياد به الکل و مواد مخدر است. اما يک اعتياد، بدتر از اعتياد به کتاب است و آن اعتياد به نوشتن است. اين اعتياد يک حُسن دارد و آن اين است که خرج ندارد. برويد سراغ نوشتن. مثل اين است که از ترياک می رويد سراغ هروئين. کشيدن اش راحت تر و قيمت اش ارزان تر است. معتادان ِ نوشتن می گويند نشئگی اش هم بيشتر است. الله اعلم. اما اگر فردا زن و بچه، يقه تان را گرفتند که از چاله ی خواندن در آمدی افتادی در چاه نوشتن، جواب دادن به آن ها پای خودتان. لطفا چيزی از من نپرسيد!

وب لاگ هفته؛ وب لاگ حسين نوروزی
حسين نوروزی و بانوی اش را نمی شناسم. بهتر. با نشناختن راحت تر می توانم بنويسم. اصولا معرفی وب لاگ نبايد به شخص کار داشته باشد؛ بايد به نوشته کار داشته باشد. وب لاگ يعنی تفکر منهای تمام آن چه که يک انسان را به جامعه می شناساند. وب لاگ يعنی بخشی از تفکر انسان که در زندگی عادی گفته يا شنيده نمی شود.

با ورود به وب لاگ گاوخونی، اولين چيزی که حس می کنی غم است. منظورم از غم آن غمی نيست که در مقابل شادی قرار می گيرد و چيز بدی ست. اين غم، غمی آشناست. غمی که در پس خنده هم يافت می شود. نمی دانم. شايد به خاطر نوايی ست که در اين وب لاگ شنيده می شود؛ شايد به خاطر عکس های برفیِ بالای صفحه است؛ شايد به خاطر رنگ خردلی زمينه است؛ شايد هم به خاطر محتوای نوشته هاست. هر چه که هست، هست و خيلی هم خوب است چون همان که بايد باشد هست. "مترو، غربت است و تاکسی، تنهايی" را با هم در اين وب لاگ می خوانيم:
http://norouzi3.blogfa.com/post-270.aspx

تفسير خبر کشکولی* مقام معظم رهبری: هيچگاه نگفته ايم رابطه با آمريکا تا ابد قطع خواهد ماند «خبرگزاری ها»
** فضولباشی- فقط گفته ايم: مرگ بر آمريکا! گفته ايم: شيطان بزرگ، آمريکاست! حالا يک رابطه کوچک هم با کسی که مرگ اش را آرزو کرده ايم و او را شيطان بزرگ خوانده ايم داشته باشيم؛ مگر ايرادی دارد؟!

* مقام معظم رهبری: همان جمله ی فوق!
** همان فضولباشی فوق- بگرديم ببينيم به اسرائيل چه چيزها "نگفته اند"، شايد روزی به کار آيد!

* نيروی انتظامی جمهوری اسلامی: بدون برخورد، امروز همه بی حجاب بودند «راديو زمانه»
** چشم شما و مسئولان فرهنگی کشور روشن!

* حاج منصور ارضی: بله، من فحش هم می دهم «تابناک»
** ...چک و لگد هم می زنم. پاش بيفتد قمه هم می کشم. آی‌ی‌ی نفس کش...

* دارابی: افتخارم اين است که اطلاعاتی باشم «راديو زمانه»
** بر منکرش لعنت!

* کسب پيروزی اتفاقی نيست. اگر داوطلب نمايندگی مجلس هشتم هستيد و به خدمات انتخاباتی نياز داريد ما اطلاعات و مهارت های لازم را در اختيار شما قرار می دهيم. اولين جلسه: مشاوره رايگان «تبليغ در روزنامه اعتماد»
** بيخود پول تان را دور نريزيد. اين اطلاعات برای نماينده شدن شما کافی ست: ريش بگذاريد. انگشتر عقيق به دست کنيد. يقه پيراهن تان را تا بيخ ببنديد. جای مُهر بر پيشانی تان بکاريد. در گفتارتان از کلمات غليظ عربی استفاده کنيد. شعار رفاه و امنيت و مسکن بدهيد. و از همه مهم تر شب انتخابات نخوابيد. يادتان باشد، پيروزی اتفاقی نيست...

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ اسم مستعار
گفتم- شنيدی بعضی از نويسنده های تازه وارد به روزنامه کيهان با اسم مستعار مطالب شان را منتشر می کردند؟
گفت- اين که چيز تازه ای نيست. قديمی هاشون هم اين کار را می کردند و می کنند.
گفتم- خب، چرا؟
گفت- برای اين که اگه با اسم واقعی خودشون بنويسند، کسی حرف شون را باور نمی کنه.
گفتم- چرا؟
گفت- برای اين که قبلا به مردم دروغ گفته اند و آن ها را بازی داده اند.
گفتم- حيف نيست آدم اعتماد مردم را به خاطر هيچ و پوچ از دست بده. حداقل مثل اون يارو تو زمان شاه آدم را رئيس راديو تلويزيون می کردند و جزو خواص می شد باز يک چيزی. مقاله نويسی با اسم مستعار؟ فقط همين؟!
گفت- چه عرض کنم؟! "سيه گوش (نوعی جانور) را گفتند تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد؛ گفت تا فضله صيدش می خورم وز شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی می کنم. گفتندش اکنون که به ظلِّ حمايت اش در آمدی و به شکر نعمت اش اعتراف کردی چرا نزديک تر نيايی تا به حلقه خاصان ات در آرد و از بندگان مخلص ات شمارد؟ گفت: هم چنان از بَطْش (خشم) او ايمن نيستم." تازه سعدی از شير ميگه. از يک مشت [...] چه انتظاری داری؟

گزارش سفر حسين شريعتمداری به هلند (بخش پايانی)
پشت ميز نشستيم. مترجم زنی که آن جا بود می خواست با من مصافحه کند؛ دست ام را با نفرت عقب کشيدم و غضب‌ناک به او نگاه کردم. مطمئن بودم دور تا دور ما دوربين کار گذاشته اند؛ همان طور که مطمئن بودم دور تا دور چرخ نقاله ی فرودگاه دوربين کار گذاشته اند تا از من و آن زنان نيمه برهنه عکس تهيه کنند و به خيال خودشان نيمه ی پنهان ام را آشکار سازند. غافل اند که خود ما ختم روزگاريم.

مثل رئيس جمهور محبوب مان، با دعای فرج سخنان ام را آغاز کردم. بعد، يک ساعت تمام، در باب آزادی هايی که ما در ايران داريم و هلندی ها در کشورشان ندارند داد سخن دادم. گفتم برنامه های همين راديو زمانه، خيلی راحت در ايران پخش می شود و هيچ کس هم جلوی آن را نمی گيرد. گفتم سايت راديو زمانه را با يک فيلترشکن کوچک می توان در تهران ديد و هيچ مانعی برای مشاهده ی مطالب آن وجود ندارد. گفتم ديگر از اين بيشتر چه می خواهيد؟ می خواهيد اسلحه دست تان بدهيم بگوييم بفرما بيا ما را سرنگون کن؟

ديدم همه هاج و واج به من نگاه می کنند. به خصوص مسئول "پرس نو" جوری لبخند می زد و به من نگاه می کرد انگار دارد به نعل بندش نگاه می کند. برايم در ليوان پايه بلند نوشيدنی آوردند. خيال کردند می توانند مرا در همان دامی که خاتمی را انداخته بودند بيندازند. نوشيدنی را با پشت دست پس زدم و از خودم دور کردم. يک ساعت تمام، او و مهدی جامی وراجی کردند. همان حرف های مسخره ی ليبرال ها. همان مزخرفات براندازان ديروز و اصلاح طلبان امروز. از هدف های شان می گفتند. از آزادی مطبوعات و دادن امکانات به مردم برای سخن گفتن و نظر دادن. از جوانانی که جور ديگر فکر می کنند. ديگر نگفتند که چه خوابی برای ما ديده اند. نگفتند که می خواهند جوانان ما را همجنس باز کنند. همين که می گويند همجنس گرا، يعنی تائيد همجنس بازی و لواط و تفخيذ. ای مرگ بر همه شان! يک ساعت تمام سنگ زنان ما را به سينه زدند. از قوانين نابرابر گفتند و اين که بالاخره زنان مخالفی هم هستند که می خواهند نظرشان را ابراز کنند. غلط می کنند ابراز کنند. زنک بلد نيست نيمرو درست کند، می خواهد مملکت اداره کند. گفتند و گفتند و من همين طور به دهان شان چشم دوخته بودم. از دهان شان آتش بيرون می آمد. می خواست ما را بسوزاند. می خواست هستی ما را، دين ما را، مذهب ما را بر باد دهد. ديدم شعله ی آتش شان به شلوارم گرفت. ديدم آتش بالا آمد و به کت ام گرفت. ديدم محاسن ام در حال سوختن است. ديدم شياطين دوره ام کرده اند. فرياد زدم. فرياد زدم. فرياد زدم...
[حاجيه خانم باروتی- حسين آقا. چه خبرته. خونه رو گذاشتی رو سرت. داری خواب می بينی. بيدار شو... بيدار شو...]
الحمدلله. خدايا هزار مرتبه شکرت. داشتم خواب می ديدم. همين دعوت ها را توی سايت های بی ناموسی شان چاپ می کنند که آدم کابوس می بيند. يادم باشد به پيام جان بگويم يک مطلب جامع، ضد اين شواليه های وطن فروش بنويسد. قسمت اول خواب بهتر از قسمت دوم اش بود. نکند خواب ديدن هم گناه باشد؟...

بخارا ۶۳ و زبان شناسی
کم تر نشريه ای در ايران منتشر می شود که هر شماره ی آن ارزش معرفی و بررسی داشته باشد اما "بخارا" يک استثناست. شماره شصت و سوم اين نشريه، به زبان شناسی اختصاص دارد.

"گفتار و خط فارسی"، عنوان گفت و گويی ست با دکتر محمدرضا باطنی که پيش تر در روزنامه ی "شهروند" کانادا منتشر شده و در اين شماره از بخارا آمده است. پنج گفت و گوی ديگر با دکتر هرمز ميلانيان، دکتر علی محمدحق شناس، دکتر علی اشرف صادقی، دکتر محمد دبير مقدم و ارسلان گلفام نکات جالبی در باره زبان شناسی مطرح می کند. مطالبی مانند "تعريف طنز در زبان شناسی" و "فارسی-يهودی" و "شوک فرهنگی و زبان درمانی" از جمله مطالب خواندنی اين ويژه نامه هستند.

چپ و چپ روی در دانشنامه جهان اسلام
مشغول ورق زدن جلد يازدهم "دانشنامه جهان اسلام" بودم تا نقد يا تقريظی بر آن بنويسم، که چشم ام به ماده ی "چپ / چپ گرايی" افتاد. قبلا بگويم که دانشنامه ی جهان اسلام زير نظر غلامعلی حداد عادل منتشر می شود و تا به امروز يازده جلد از آن منتشر شده است. جلد يازدهم اين دانشنامه هم کلمات "جنّت" تا "چِشتيه" را در بر می گيرد. ديدن برخی نام ها به عنوان رياست و هيئت امنا می تواند مُراجع به اين دانشنامه را فراری دهد و گمان کند که در لا به لای صفحات آن جز تعصب و جزم انديشی چيز ديگری نخواهد ديد اما اين طور نيست و برخی مقالات اين دانشنامه که سياسی نيست و به دور از حب و بغض نوشته شده، خواندنی و حاوی نکات مفيد است.

زير عنوان "چپ / چپ گرايی" جمله ای آمده که باعث نوشتن اين چند خط شد:
"بقايای جريان چپ در سالهای بعد از فروپاشی حزب توده در ۱۳۶۱ ش و دستگيری و فرار گروههای مارکسيست-لنينيست و مائوئيست (نظير سازمان چريکهای فدائی خلق و سازمان پيکار) و جريانهای متاثر از آن (نظير سازمان مجاهدين خلق ايران) به اروپا و امريکا و کشورهای همسايهء ايران، به صورت اپوزيسيون در آمدند که با اتحاد و ائتلاف و انشعابات متعدد و دگرگونيهای ايدئولوژيک، دچار استحالهء ايدئولوژيک و فرايند مبارزاتی گرديده اند" (صفحه ۷۲۰).

نمی خواهم بگويم چون در اين بند کوچک از دانشنامه اين همه اشکال وجود دارد بقيه ی مطالب دانشنامه هم سرشار از اشکال است اما بی دقتی نويسنده را در عبارت "فروپاشی حزب توده" نمی توانم ناديده بگيرم. البته انتظار نبايد داشت در دانشنامه ای که آيت الله خامنه ای رياست عاليه اش را بر عهده دارد، نويسنده از کلمات يورش وحشيانه يا سرکوب بی رحمانه استفاده کند اما ايشان می تواند از اصطلاح جديدی که جوان های امروزی باب کرده اند به نحو احسن بهره گيرد. جوانان وقتی کسی به زندان می رود و بدون اين که خودش بخواهد خودکشی می کند، می گويند "خودکشی شد". پس فرهنگ نويس محترم می تواند جمله را به اين صورت تصحيح کند که: "بقايای جريان چپ در سالهای بعد از فروپاشی شُدن ِ حزب توده... به صورت اپوزيسيون در آمدند". اين طور هم دقيق تر است هم صحيح تر. تا نظر فرهنگ نويسان چه باشد!

طنزپردازی از ديدگاه زبان شناسی
داشتيم زندگی مان را می کرديم. طنزپردازی برای‌مان کاری بود مثل خوردن و خوابيدن. اصلا نمی دانستيم طنز چيست و چگونه به وجود می آيد. راحت بوديم. بی خيال بوديم.

حال فکر کنيد کسی بيايد خوردن و خوابيدن شما را زير ذره بين بگذارد و بررسی علمی کند. مثلا فرآيند پيچيده ی بلع غذا را برای تان شرح دهد و بگويد با گذاشتن اولين لقمه‌ی آبگوشت در دهان، پُرزهای زبان چه پالس هايی را به مغز ارسال می کنند و مغز به معده و روده و دستگاه گوارش چه فرمان هايی می دهد. بعد می بينيد آن لقمه ای را که راحت در دهان تان می گذاشتيد و با پياز و سبزی و دوغ به معده فرو می داديد تبديل به چه مصيبتی می شود. من فکر می کنم اگر حافظ روزی در دانشگاه می نشست و درس عروض و معانی و بيان و حافظِ يک و دو می خواند، اصلا نمی توانست شعر بگويد چرا که تازه متوجه می شد چه کار پيچيده و خارق العاده ای انجام می دهد. به همين خاطر است که می گويم آگاهی بد است و بهتر است آدم نداند موقع خوابيدن ريش اش زير لحاف قرار می گيرد يا روی آن.

با خواندن "تعريف طنز از ديدگاه زبان شناسی" در مجله ی بخارا، احساس نوعی پيچيدگی به ما دست داد که باعث شد کمی دقيق تر به آن چه صادر می کنيم بينديشيم و فرهيخته‌گانه‌تر عمل نماييم. نتيجه آن شد که نزديک بود راه رفتن خودمان را نيز فراموش کنيم.

از جمله چيزهايی که خانم "عاليه کرد زعفرانلو کامبوزيا" در اين مقاله نوشته اند يکی هم اين است که "طنزپرداز از چند جهت با استعداد است: در ديدن نکته هايی که ديگران از آن غافل مانده اند، در خلق معانی تازه، در بيان خنده دار يک مفهوم و ايجاد انبساط، در بازی با کلمات و آرايش جديد دادن به آنها و بر هم زدن تناسبها." ما ديدم اَاَاَاَاَاَاَ! موقع نوشتن طنز، اين همه کار می کنيم و خودمان خبر نداريم! بايد مراقب باشيم يکهو چشم نخوريم!

يا وقتی متوجه شديم "کاربرد فراوان از چند معنايی و ايهام يکی ديگر از ويژگی های طنز به شمار می رود" شروع کرديم دنبال چند معنايی و ايهام در کلمات و جملات خودمان گشتن و ناگهان ديديم حرف زدن عادی مان را هم فراموش کرده ايم چه برسد به پردازش طنز. اما اين يکی تعريف را خيلی منطبق با خودمان يافتيم و از شنيدن آن بسيار لذت برديم: "طنزپرداز با بزرگ نمايی يک عيب يا نقيصه قصد دارد صاحب آن عيب را متوجه نکته ای کند." البته عيب و نقص ها در کشور ما آن قدر بزرگ هستند که نيازی به بزرگ نمايی توسط طنزپرداز ندارند. کافی ست آن چه را که رخ می دهد عينا منعکس کنيم و کمی علامت تعجب و سوال به عنوان ادويه به آن اضافه نماييم تا طنزی خوشمزه فراهم آيد!

آن چه در بالا نوشتيم شوخی و طنز بود؛ حرف جدی اين که خواندن مقاله ی کوتاه و خواندنی سرکار خانم کامبوزيا را که در شماره ی ۶۳ نشريه ی بخارا منتشر شده به طنزپردازان و دوستداران طنز توصيه می کنيم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




تاثيرات آش نذری در آزادی زندانيان سياسی
به مخالفان آش نذری بايد بگوييم: ديديد که آش نذری اثر کرد و مريم و جلوه آزاد شدند؟ از شوخی گذشته، از آزادی اين دو فعال زنان بسيار خوشحال شديم. لابد پدر و مادرشان هم نماز شکر به جا آورده اند و خدای را سپاس گفته اند. دست شان درد نکند. من حرف مخالفان آش نذری را خوب می فهمم و مخالفتی با مخالفت آن ها ندارم. مخالفت من با درک نکردن احساسات و عواطف مردم است. اگر مخالفان آش نذری، پدر و مادری را ببينند که فرزندشان در بستر مرگ افتاده است و آن ها برای نجات فرزندشان دست به دعا برداشته اند، چه واکنشی از خود نشان می دهند؟ می دانم اين مسئله ی فردی با مسائل سياسی و اجتماعی و راه حل های عرفی آن تفاوت دارد، اما قرار هم نيست که فعالان، به خصوص فعالان اجتماعی، عواطف و احساسات مذهبی شان را در خانه بگذارند و تبديل به ماشين بی روح و بی احساس شوند. آش نذری ايراد ندارد؛ ايراد در بی عملی است؛ ايراد در فريب دادن مردم است؛ ايراد در جايگزين کردن آش به جای تلاش است. خودمان باشيم، سنتی باشيم، و قصد فريب دادن مردم و دکان باز کردن نداشته باشيم، دادن آش نذری نه تنها ايراد ندارد، برای دور نکردن ما از اجتماع ِ واقعا موجود، خيلی هم خوب است. با اجتماع، نمی توان خشک و ماشينی برخورد کرد. اين را روشنفکران ما بايد قبول کنند والا حرف های شان تنها در جمع نخبگان اثر خواهد کرد.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016