یکشنبه 23 دی 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از شارون استون در تهران تا قطع اعضای بدن در سيستان و بلوچستان

کشکول خبری هفته (۲۲)

شارون استون در تهران
علمای جامعه شناس بر اين عقيده اند که همه چيز جامعه بر قاعده ی تعادل استوار است (البته من اين عقيده را نه در جايی خوانده ام و نه از کسی شنيده ام ولی چون خودم به اين نتيجه رسيده ام مطمئن هستم که علمای جامعه شناس هم – به شرط اين که عقل و هوش مرا داشته باشند- می توانند به اين نتيجه برسند و آن را در کتاب های شان بنويسند که شما خواننده ی محترم ِ منبع‌دوست و منبع‌شناس بايد به آن کتاب ها مراجعه فرماييد).

مثال هايی که در اين باره می توان زد بی شمار است: مثلا وقتی جيب آقا يا آقازاده ای از اسکناس پر می شود، جيب آدم فلک زده ای که آقا يا آقازاده نيست از همان اسکناس خالی می گردد؛ يا وقتی گاز به منطقه ای در جنوب تهران نمی رسد، همان گاز به منطقه ای در شمال تهران می رسد؛ يا وقتی مشاور رئيس جمهور خانه ی هزار متری دارد، روستايیِ بلوچ بايد در دخمه ای که فعلا آب آن را احاطه کرده است زندگی کند. تعادل چيز خوبی ست و تا دل تان بخواهد در کشور ما وجود دارد.

اما تعادل هميشه خود به خود به وجود نمی آيد و گاه بايد به وسيله ی مديران مملکت "به وجود آورده شود". مثلا تعادل را برای جوانی که ليسانس اش را تازه گرفته و کاری گير نمی آورد و خانه ای نمی تواند اجاره کند و زنی نمی تواند بگيرد و بيرون از خانه تفريحی ندارد چه گونه بايد به وجود آوَرد که آرام در گوشه ی اتاق اش بنشيند و به وضع موجود اعتراض نکند؟ اين تعادل با خريدن امتياز پخش مسابقات بوندس ليگا –که تصميم گيری اش را مقام هايی مانند مرحوم سعيد امامی کرده اند- به دست می آيد. حتی احتمال دارد، برخی از مديران، زير زيرکی، کمپانی های دوبله ی فيلم های مبتذل هاليوودی و باليوودی به راه بيندازند و دی.وی.دی های روز را با زير نويس فارسی در دو ورژن "کامل" و "خانوادگی" به بازار عرضه کنند تا اين تعادل، بيشتر بر قرار شود.

خب لابد می پرسيد "اين مسائل به آمدن شارون استون به تهران چه مربوط است؟ زودتر برو سر اصل مطلب که کيف اش بيشتر است!" اولا بايد عرض کنم که آمدن شارون استون متاسفانه شايعه از آب در آمد و ملتی فرهنگ دوست را در غم و اندوه فرو بُرد (کارگزاران، چهارشنبه، ۱۹ دی ۱۳۸۶). بعد از آمدن ژوليت بينوش، می شد انتظار داشت که شارون استون هم به تهران بيايد ولی مسئولان برقراری تعادل اجتماعی در اين زمينه از خود کج سليقگی و بداخلاقی نشان دادند(خوشحال ام از اين که بالاخره موردی پيش آمد تا من هم بتوانم از اين کلمه ی زيبا و لطيف "بداخلاقی" استفاده کنم). به نوشته ی "کارگزاران"، روابط عمومی فيلم بهمن قبادی، پيش تر، بازی شارون خانم را در فيلم ايشان تکذيب کرده بود (اگر فيلمی ساخته می شد، لابد نام "زمانی برای مستی مردها" بر آن گذاشته می شد، ولی خب، حيف که نشد). از طرف ديگر آقايان جلال يحيی زاده و علی اکبر ناصری نمايندگان مجلس ِ شورای نگهبان(*) به وزير امور خارجه تذکر مکتوب دادند که حواس اش به صدور ويزا برای خانم های هنرپيشه باشد مبادا بر دامن پاک و مطهر نظام لکه ای بنشيند. پس نه تنها شارون استون نخواهد آمد بل که آمدن ژوليت بينوش و حضور ايشان در قهوه خانه های بين راه هم احتمالا به نظر شورای عالی امنيت ملی و مجمع تشخيص مصلحت نظام بستگی خواهد داشت.

اما چرا می گوييم آقايان نمايندگان که وظيفه حفظ تعادل، ميان ِ داشته ها و نداشته های اجتماعی را بر عهده دارند در اين زمينه غير حرفه ای عمل کرده اند؟ بعد از قطع دست و پای پنج نفر در سيستان و بلوچستان، جامعه انتظار داشت اين دست و پاهای زمخت و به درد نخور -که بنا به تشخيص قضات محترم نبودن شان بهتر از بودن شان بوده است- با ساق های تراش خورده و زيبايی جايگزين شود و روحيه ی کسل مردم هميشه در صحنه، به خصوص مردم سيستان و بلوچستان تلطيف گردد. در اين خصوص چه کسی بهتر از شارون استون؟ در اين باره به بحث تخصصی تری که در همين شماره از کشکول می آيد توجه فرماييد.
(*) مجلس شورای نگهبان، نام ِ صحيح تر ِ مجلس شورای اسلامی ست.

آيدين آغداشلو از که سخن می گويد؟
در شماره ی ۶۳ "شهروند امروز" که سی و سه صفحه ی آن اختصاص به گفت وگوی مهدی يزدانی خرم با ابراهيم گلستان دارد، مطلبی منتشر شده از آيدين آغداشلو با عنوان "آخرين باری که گلستان را ديدم". در آخرين بند اين مطلب آمده است:
"گزارشگری که وقتی آشنای قديمی من بود و حالا آشنای تازه اوست از راه رسيد. راننده تاکسی راه را گم کرده بود و سرگردان مانده بودند با همسرش. آشنای قديمی مصاحبه تصويری مفصلی کرده بود با آقای گلستان و به اين اعتبار آمده بود تا ناهار بخوريم با هم. نتوانستم جلوی زبانم را بگيرم و گفتم نوشته هايش را در گوشه و کنار می خوانم و عجب نثر مهمل و بی سر و تهی را برای خودش جعل کرده است. پاسخ داد که سن و سالی از او گذشته است و می داند که دارد چه می کند و اشاره کرد به خوانندگانش که ظاهرا خيل عظيمی اند و استقبالشان سند حقانيت او. اوقاتم تلخ تر شد. گفتم پنج شش سالی از او مسن ترم، اما هنوز هم نمی دانم دارم چه می کنم و سن و سال هم مانند تعداد علاقه مندان تعيين کننده چيزی نيست و ياد آن دوست فيلمسازمان به خير که به پول پوست تخمه های به جا مانده از تماشاچيان فيلمهايش تفاخر کرده بود! بعد هم ديگر دوستش نداشتم تا آخر آن روز."

فهميدن اين که آغداشلو راجع به چه کسی سخن می گويد البته مشکل نيست. می مانَد اين که چنين اشاره ای اصولا برای چيست؟ لابد آن "آشنای قديمی" در صورتی که لازم بداند از نثر خود دفاع خواهد کرد اما ريشه های چنين برخورد تند و زننده ای در کجاست؟ گفتن اين که نثر نويسنده ای "مهمل و بی سر و ته" است شايد در يک محفل دوستانه عجيب و دور از انتظار نباشد، اما اين که همين گفته را در مجله ای با تيراژ ۲۵۰۰۰ نسخه منتشر کنيم البته عجيب و دور از انتظار است. نکته ی ديگر اين که چرا آقای آغداشلو از آن "آشنای قديمی" اسمی نمی بَرَد؟ کسانی که اهل دنبال کردن مسائل فرهنگی در اينترنت هستند، خيلی راحت می توانند تشخيص دهند که نويسنده ی مورد اشاره ی آقای آغداشلو کيست. با اين همه مشخصات دقيق، ديگر نام نبردن از ايشان برای چيست؟

شاملو، رويايی، ويسکی، ترياک، هروئين...
يداله رويايی در وب سايتش، خاطره ای تعريف می کند از احمد شاملو که می توان آن را در رديف خاطره های خصوصی که معمولا بر روی کاغذ نمی آيند گذاشت. می نويسد:
"زمانی با شاملو، برای شرکت در کنگره نظامی، به رم رفته بوديم. بهار ۱۳۵۴ بود. بعد ازاتمام کار کنگره، به پيشنهاد او هفته ای به گشت و گذار مانديم. روزها و شب های ما به پرسه در کوچه های رم و بارهای ونيز، در کافه ها و يا در هتل، به مستی و بی خبری می گذشت، با ويسکی، و آذوقه ای از ترياک و هروئين که با خود برده بوديم، و يک "ذخيره احتياطی" از شيره ناب. ويا مخدرات ديگر، گاهی هم از نوع عليايش: با دلبرکانی نه چندان غمگين. در بازگشت به تهران ، چند روز بعد مصاحبه مفصلی از احمد ديدم با عليرضا ميبدی در روزنامه "رستاخيز"، حکايت از سفری پرملال، پر از تحمل و تلخی: "...روزها در کوچه های رم، فرياد می زدم: آيدای من کجاست... و هرروز در مه صبحگاهی لوئيجی با گاری اش از گورستان پشتِ رودخانه می آمد، از جلوی ما می گذشت و بهم صبح بخير می گفتيم ... آن روز که لوئيجی با گاری خالی به گورستان می رفت (و يا بر می گشت؟)، از جلوی ما گذشت، چيزی بهم نگفتيم... من تمام روز را سراسيمه در کوچه ها دويدم و فرياد زدم: آيدای من کجاست؟ و می گريستم..." (به نقل از حافظه) فرداش که به هم رسيديم پرسيدم: احمد، ما که هر روز با هم بوديم، حالا آيدا جای خود، ولی اين لوئيجی که نوشتی هرروز با گاری خالی به گورستان می رفت کی بود؟ که هيچوقت من نديدم! گفت: آره، لابد لوئيجی پيراندلو بوده!"
سُنَّت "سرِ کار گذاشتن" خواننده به پيش از احمد شاملو باز می گردد؛ به زمان صادق هدايت که برای مجله ی موسيقی مطالب بی سر و ته تئوريک می نوشت و آن ها چاپ می کردند. من نمی دانم آقای رويايی به چه قصدی اين خاطره را در سال ۱۳۸۶ منتشر می کند ولی هر خاطره ای –به شرط واقعی بودن- بايد که گفته و منتشر شود. ما نياز به بُت نداريم و بايد بفهميم هنرِ هنرمند، سوای زندگی خصوصی اوست. هزار خاطره ی بدتر از اين هم در باره ی شاملو گفته شود، چيزی از خلاقيت هنری او نمی کاهد. حتی همين برخورد، نشان از سرکشی فکر او دارد. هنرمند معصوم نيست و نبايد انتظار معصوميت از او داشت. بعد از انتشار شعرهای چاپ نشده ی نيما عده ای اعتراض کردند که با اين کار چهره ی نيما آلوده شد. اين ها می خواهند خلاقيت در شعرِ نيما را به چهره ی "پاک" او پيوند بزنند. اين کار نه شدنی ست و نه لازم. شعر نيما، شعر شاملو، شعر فروغ ربطی به بُت های با شکوهی که ما از آن ها ساخته ايم ندارد. بايد از بُت سازی پرهيز کنيم چون که بت، دير يا زود با خاطراتی اين چنين خواهد شکست.

من خيلی اين ها را نمی شناسم
يحيی زاده نماينده مجلس در ارتباط با سفر ژوليت بينوش و شارون استون به ايران گفت:
"من خيلی اينها را نمی شناسم، اما مثلا در مورد حضور اين خانم فرانسوی که برای دومين بار به ايران آمده و گويا قرار است در فيلمی بازی کند انتقاداتی مطرح است." «کارگزاران»
من هم "خيلی" اين ها را نمی شناختم. تا اين که يک روز، در منزل يکی از اقوام که دستگاه ماهواره و پخشِ دی.وی.دی داشت، چشمم افتاد به عکس روی جلد يک دی.وی.دی که در آن زنی مو طلايی، با لباس سفيد، روی صندلی نشسته و يک پايش را روی پای ديگرش انداخته بود. به فاميل مان گفتم، اين چه فيلمی ست؟ گفت "غريزه ی اصلی". فکر کردم يک فيلم علمی ست که مثلا بی.بی.سی آن را درست کرده و راجع به غريزه اصلی جانداران در عهد دايناسورها سخن می گويد. گفتم بد نيست آن را ببينم و علم و دانش ام را بالا ببرم. فيلم را قرض گرفتم و به خانه آوردم.

چشم تان روز بد نبيند، چه کرد اين پسر ناخلف کرک داگلاس. خودش وقتی اسپارتاکوس بود آدم خوبی بود؛ از پسرش انتظار بيش از اين ها داشتيم اما شايد به خاطر دائم الخمر بودن اش يا به خاطر کمبودهای جنسی اش، دست به چنين کارهای ناشايستی می زد. به هر حال حساب پسر را بايد از پدر جدا کرد. مگر ما حساب پسر آقای محسن رضايی را با خودشان يکی می کنيم که بخواهيم حساب پسر اسپارتاکوس را با خودش يکی کنيم؟ ابداً!

باری آن خانم را که ما هم نمی شناختيم، آن جا شناختيم. خيلی بی حيا بود. اين را وقتی در اداره ی پليس جلوی آن همه مرد پا روی پا انداخت متوجه شديم. خدا رحم کرد که فيلم را روی کامپيوترمان تماشا می کرديم وگرنه عيال با لنگه کفش می افتاد به جان مان. سرتاسر آن شب هر چه از ما پرسيد چه می کنی؟ جواب داديم روی غريزه ی اصلی داريم مطالعه می کنيم. البته اين شناخت برای خانم ما هم بد نشد. بعدها علاقمند به گاوبازی شدم. در خانه ی فاميل ام ديدم که عکس همان خانم با يک گاوباز روی جلد يک دی.وی.دی ديگر است. چند شب هم روی گاوبازی مطالعه کردم. بالاخره يک خدمتگزار مردم بايد از تمام مشاغل موجود در جهان سررشته داشته باشد.

بعد در يکی از ماموريت هايی که به خارج از کشور داشتم، بر سرْ درِ سينمايی، عکس همان خانم را ديدم، اين بار در لباسی تيره، که باز پا روی پا انداخته و فيلم هم، غريزه ی اصلی ۲ نام داشت. گفتم کار را که کرد؟ آن که تمام کرد! بايد معلومات ام را تکميل می کردم. بی معطلی همراهان را دست به سر کردم و فيلم را دو سئانس متوالی در آن سينما ديدم. هر چند هيچ از آن سر در نياوردم اما شناخت ام نسبت به اين خانم کمی بيشتر شد.

بعد ها پای کامپيوتر فيلم "متخصص" را ديدم و فهميدم "راکی" هم آن طور که ما فکر می کرديم آدم خانواده دوستی نيست. تُف بر او که به زن مهربان اش آن طور خيانت کرد؛ حتی فرصت نداد طرف از حمام بيرون بيايد.

خواستم بگويم من هم مثل آقای يحيی زاده "خيلی" اين‌ها را نمی شناسم و فقط کمی می شناسم. وگرنه از کجا می فهميدم که حضور اين هنرپيشه ها در فيلم های ايرانی می تواند تخريب فرهنگی در پيش داشته باشد و جوانان ما را فاسد کند؟
«از دفتر خاطرات يکی ديگر از نمايندگان مُعترض به حضور هنرپيشه های زن خارجی در ايران»

پرتاب از بلندی
آخر بدبخت! آخر بيچاره! تو چقدر بيمار و درمانده ای که به پسر دانشجو تجاوز می کنی! آن هم در جمهوری اسلامی که به جای حل مسئله، صورت مسئله را پاک می کند؛ به جای اين که تو را به آسايشگاه روانی ببرد و ببيند موجودی که در دامان جمهوری اسلامی رشد کرده و بزرگ شده چطور به اين جا رسيده که جوان دانشجو می دزدد و به او تجاوز می کند تو را يک باره از بالای کوه به زير می اندازد و از شر مسئله خلاص می شود. شايد مردم هم جمع شوند و موقع سقوط آزاد تو دست بزنند و هلهله کنند. يک گرگ در جامعه کم تر؛ بهتر. وقتی بتوانی پسر دانشجو را وسط خيابان بدزدی، لابد بچه های کوچک و دختر مردم را هم می توانی، پس دست قوه ی قضائيه درد نکند که جامعه را از لوث وجود امثال تو پاک می کند. آيت الله هاشمی شاهرودی هم فتوا داده که هيچ جای تو بی حس نشود که ترس از بلندی و دردِ برخورد با زمين را خوب حس کنی تا عبرتی باشد برای تبه‌کارانی که نعره و متلاشی شدن بدن تو را می شنوند و می بينند.

اما هيچ کس نمی پرسد توی بدبخت، توی بيچاره، در چه گندابی رشد کرده ای که چنين شده ای. هيچ کس نمی پرسد که تو و امثال تو را چه کسی در اين گنداب انداخته است. همه تو را می بينند و هيچ کس گنداب را نمی بيند. هيچ کس سازنده و اداره کننده ی گنداب را از بلندی به زير نمی اندازد. سازندگان و اداره کنندگان گنداب در کاخ ها نشسته اند و شعارهای زيبای اخلاقی می دهند. بوی گند را رايحه ی خوش جا می زنند. انتظار دارند در اين گنداب، جوانان، شاداب و سلامت و با اخلاق بار بيايند. موجودات بيماری مثل تو را استثنا فرض می کنند و از بلندی به زير افکندن را داروی شفابخش، غافل از اين که اثر اين دارو موقتی‌ست. تا گنداب هست، مردمِ واداده را گند خواهد گرفت. برای درمان بيماری، گنداب را بايد خشکاند؛ با پرتاب از ارتفاع هيچ چيز درست نخواهد شد.

طشت گزاری
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
"گزاری" بود يا "گذاری"؟ رِ زِ بود يا دال ذال؟ "طشت" بود يا "تشت"؟ "ت"‌ی دو نقطه بود يا "ط"ی دسته دار؟ چه فرقی می کند آقای با سواد؟ خاک بر سرت، با اين دانش و معلومات! بچه های بولوار مهرشهر کرج می دانند، تو نمی دانی. پارچه به آن بزرگی سر خيابان نصب کرده اند که برگزاری مراسم طشت گزاری با حضور مداحان، حاج فلان و حاج بهمان. حتما اين طشت گزاری با واقعه کربلا ارتباط دارد آن وقت تو نشسته ای انديشه می کنی که "ز" بود يا "ذ"! "ت" بود يا "ط"!

سُنی ها که به امام و ضريح و مُهر و تسبيح اعتقاد ندارند حتما به طشت و اين‌ها هم بی اعتقاد هستند. پس مَراجع آن ها به درد يافتن اين اصطلاح نمی خورد. می ماند "دائرةالمعارف تشيع" و "دانشنامه جهان اسلام" و "دائرةالمعارف بزرگ اسلامی".

اولی که نه زير "ت"ی دو نقطه و نه زير "ط"ی دسته دار ماده ای به نام "طشت گزاری" ندارد. دائرةالمعارفی که احمد صدر حاج سيدجوادی و کامران فانی و بهاءالدين خرمشاهی تدوين کنند از اين بهتر نمی شود.

دومی هم که فقط ماده ای به نام "تشت دار" دارد که تازه آن را با يک فلش ارجاع داده به "طشت دار" که انشاءالله ده سال ديگر منتشر می شود.

"دائرةالمعارف بزرگ اسلامی" هم که بعد از ۱۴ جلد تازه رسيده به ماده ی "تُرَبه" و برای ديدن "تشت" حدود يک سال و برای "طشت" حدود پانزده سال وقت لازم است.

بعيد به نظر می رسد دکتر معينِ کراواتی، در فرهنگ اش راجع به طشت گزاری چيزی نوشته باشد اما از مرحوم دهخدا بعيد نيست. بروم سراغ چاپ جديد دهخدا که اگر ويراستارانِ قبلی اين کلمه را ننوشته باشند، ويراستاران فعلی حتما آن را به لغت‌نامه اضافه کرده اند... نه! اين‌جا هم در صفحه ی ۱۵۴۵۱ جز طشت و طشتچه و طشتخانه و طشتدار و طشت زر و طشتک و طشتگر و "طشت و خايه" چيز ديگر نيست (با عرض معذرت از آوردن اين کلمه که هيچ چيز بی تربيتی هم نيست چون انوری و مجير بيلقانی و خاقانی هم از آن که نوعی بازی دادن مردم است در شعر شان استفاده کرده اند مثلا انوری گفته است: خِرَد چو مورچه در طشت حيرت است از آنک / مدبران را تدبير طشت و خايه نماند. يا مجير بيلقانی گفته است: علم طشت و خايه از زاغان ظلمت بين که باز / صد هزاران خايه در نُه طشت مدفون کرده اند. يا خاقانی گفته است: طشتی است اين سپهر و زمين خايه ای در او / گر علم طشت و خايه ندانسته ای بدان. خودمانيم اين‌ها چقدر اشعار قشنگی سروده اند).

نخير. اين‌جا هم سخن از همه چيز هست جز از طشت گزاری. کاش سر بولوار مهرشهر از ماشين پياده می شدم و از رهگذران می پرسيدم اين مراسم چيست و چه ربطی به تاسوعا و عاشورا دارد؟ حالا من که معنی اين مراسم سنتی و مردمی را نمی دانم ديگر با چه رويی اسم خودم را بگذارم نويسنده ی مردمی؟ اگر معنی اين کلمه را نفهمم، شده با باک خالی، شده با پای پياده، خودم را به اين مراسم می رسانم و در آن شرکت می کنم. کاش از پياده روی ليز و يخ‌زده نمی ترسيدم و عکسی از آن پارچه آويخته به تير چراغ برق می گرفتم. چرا من اين قدر کاهل ام؟...

در انديشه ی "ت" و "ط" و "ز" و "ذ" بودم که يکی از بچه های محل آمد و وقتی مرا غرق در دريای فرهنگ ها و دائرةالمعارف ها ديد راز را بر من گشود. گفت از خدا پنهان نيست از تو نيز پنهان نباشد که خود من تا سال پيش که به مهرشهر آمدم اين مراسم روحانی را نمی شناختم و معنی طشت گزاری را نمی دانستم. اما سال پيش ديدم عزاداران طشتی وسط خودشان گذاشته اند و دعا می خوانند و بر آن فوت می کنند. تو هم بهتر است زياد در بند "ت" و "ط" و "ز" و "ذ" نباشی و طشتی بيابی وضمن دعا، به آن فوت کنی. انشاءالله دعاهای تو هم مستجاب می شود!

بر سر دوراهی زندگی
مهندس هستم. در شهرداری کار می کنم. کارم را قبلا که حقوق چهارصدهزار تومانی می گرفتم دوست نداشتم اما الان دوست دارم. روحيه ام مدتی ست شکوفا شده. دوست دارم هر چه بيشتر کار کنم. صبح ها حتی بدون زنگ ساعت از خواب بيدار می شوم. با عجله بر سر کارم حاضر می شوم. از مسئول بررسی می خواهم که پرونده های بيشتری در اختيار من قرار دهد. موارد بزرگ‌ تر، پيچيده تر، پر اشکال تر را بيشتر می پسندم. برايم فرقی نمی کند که در کدام ناحيه کار کنم ولی مناطق شمال شهر و عباس آباد و شهيد مطهری و بازار تهران را بيشتر دوست دارم. بسيار دقيق هستم و از اين دقيق بودن لذت می برم. موی سفيد را از ماست بيرون می کشم. برای من ۱۰ سانتی متر با ۱۰ متر هيچ فرقی ندارد چرا که وقتی همين ۱۰ سانتی متر ناقابل را مثلا در ۱۰۰ متر طول ضرب می کنم، رقم بزرگی را تشکيل می دهد. اين رقم، خلاف است و روی نقشه های اوليه نيست. بعد صاحب ملک شروع می کند با من چانه زدن و اين که به خدا اشتباه از مهندس اوليه بوده و او مثلا در سال ۱۳۵۵ بدون مشکل پايان کار گرفته و هيچ خلافی در آن زمان گزارش نشده. بعد شروع می کند گريه کردن. بعد که می بيند من خيلی سخت و استوار بر مواضع خودم ايستاده ام شروع می کند به تملق و مجيز گفتن. بعد می رسد به اصل مطلب که همان پول شيرينی بچه هاست. من کمی اخم می کنم. با رويی تُرش می گويم، منظورتان از پول شيرينی چيست؟ بيچاره زهره ترک می شود. شروع می کند به قسم و آيه آوردن که منظور بدی نداشتم. فقط خواستم خستگی دوستان و همکاران شما با خوردن شيرينی در برود. بعد مبلغ می پُرسد. بعضی وقت ها هم نپرسيده چند ايران چک در جيب ام می گذارد. من شخصا از اين که کار مردم را راه می اندازم و گره های سخت را با سر انگشتان ظريف ام می گشايم لذت می برم. خانم ام هم وقتی مبلمان جديد يا اتومبيل جديد می خرم خيلی لذت می بَرَد. بچه ام هم وقتی برای اش ماشين کورسی يا آدم آهنی می خرم خيلی لذت می بَرَد. اما دوستی دارم که مدام به من می گويد، نکن! اين کارها آخر عاقبت ندارد. مردم را نيازار. مته بر خشخاش نگذار. به پولی که می گيرم صراحتا می گويد رشوه. می گويد از گلويم پايين نخواهد رفت. ولی خودم می بينم که خيلی خوب پايين می رود و اصلا مشکلی ندارم. حال مانده ام ميان زمين و هوا. شب ها کابوس می بينم. گاهی در خواب از خودم خجالت می کشم و اشک چشمان ام را خيس می کند. منتظر هستم شما مرا تائيد کنيد. لطفا بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
مهندس جان
دم ات گرم که کار مردم را راه می اندازی. دم ات گرم که ده سانت را در صد متر ضرب می کنی و تخلف های بزرگ می سازی. دم ات گرم که نقشه ها را زير ذره بين می گذاری و جرائم بزرگ کشف می کنی. من چون خودم در اين زمينه تخصص نداشتم رفتم به سراغ متخصصين، جواب شما را از آن ها گرفتم:
بساز بفروش: زنده باد آقای مهندس. نگران نباش. ما معادل آن ايران چک ها از کيفيت سيمان و آجر و در و پنجره می زنيم.
فروشنده آپارتمان: جيگرتو برم مهندس. اشک تو چشات نبينم مهندس. خريدار نمرده که مهندس بخواد غصه بخوره. ما هر چی تو جيب مهندس می ذاريم از جيب خريدار بر می داريم. آره قربونش!
بنگاه معاملات ملکی: بنده به عنوان يک کارشناس، عرض می کنم که تا به حال نديده ام کسی به خاطر اين خرده خرج ها مفلس يا درمانده شود. ايشان می توانند با خيال راحت به سياق گذشته عمل کنند... ضمنا اگه خودتون يا همکاراتون دنبال آپارتمان می گردين، يک اکازيون دارم، لوکس، فرمانيه، سه اتاق خوابه با استخر و جکوزی...
سری ساز، سری فروش: والله ما هيچ مخالفتی با آقای مهندس ندْريم. "سوکس" شم اگه دروغ بگم. فقط به ايشون بيگين کمی ارزون تر حساب کونن و کار رو سريع تر راه بندازن. خدا می دونه که با اين خرج های کمرشيکن، يه ديفال بالا کشيدن چقده مصيبته. اينقذه از سيمان و مصالح زديم که خونه ها شده مقوايی. "همساده" انگار تو خونه ی "همساده" نشسته. خدا رو خوش نميآد...
اميدوارم توصيه های اهل فن برای تان کافی باشد. موفق باشيد.

وب‌لاگ هفته؛ وب‌لاگ مجيد زهری
وب‌لاگ‌نويس می تواند شلخته باشد. می تواند هر چيزی را بدون فکر بنويسد و در مقابل چشم ده ها خواننده قرار دهد. می تواند غلط املايی و انشايی داشته باشد. اين خاصيت آزادی در وب‌لاگ‌شهر است. کسی به خاطر شلخته بودن، بدون فکر نوشتن، غلط املايی و انشايی داشتن، وب‌لاگ‌نويس را توبيخ نخواهد کرد. وب‌لاگ صفحه ای ست متعلق به وب‌لاگ‌نويس که می تواند هرگونه خواست در آن بنويسد.

اما در وب‌لاگ‌شهر کسانی هستند که با احساس مسئوليت می‌نويسند. نوشته های شان چنان است که گويی برای نشريه ای آن را نوشته اند. چنان دقيق، چنان صحيح، چنان تراش خورده که گويی در ازای هر کلمه دست‌مزدی هنگفت خواهند گرفت. اما هيچ دست‌مزد مادی در کار نيست؛ دست‌مزد اينان لذتی ست که از کار تميز و بی عيب و نقص شان می بَرَند.

مجيد زُهَری جزو وب لاگ نويسانی ست که با مسئوليت می نويسند. نه تنها می نويسند بل‌که تلاش می کنند اطلاعات وب‌لاگ‌شهر را در اختيار مُراجعان قرار دهند. "خبرچين"ِ زُهَری از اولين لينکستان های وب‌لاگ‌شهر بود که متاسفانه خاموش شد. اين لينکستان نه تنها لينک مطالب جالب را منتشر می کرد بل‌که در حرکت های جمعی وب‌لاگ‌نويسان، مثل حمايت از آزادی اکبر گنجی نيز نقشی موثر داشت.

نثر زهری پاکيزه و خاص خود اوست. به "خداحافظ زندگی خصوصی" او نگاهی بيندازيد. ببينيد کلمات با چه دقتی کنار هم چيده شده؛ به نيم فاصله ها و نقطه گذاری ها توجه کنيد. قطعا لذت خواهيد بُرد:
http://www.majidzohari.com/2008/01/blog-post_08.html

تفسير خبر کشکولی
* به دنبال بارش سنگين برف؛ برق شهرستان املش قطع شد «خبرگزاری مهر»
** حزب الله املش- برق و گاز می خوايم چه کار! زنده باد انرژی هسته ای!

* "قطعه اصحاب رسانه" در بهشت زهرا ايجاد شد «خبرگزاری مهر»
** حسين شريعتمداری- حالا هی بگوييد مسئولان به فکر اصحاب رسانه نيستند.

* اصلاح طلبان آمدند «کارگزاران»
** ذوق زده ی سياسی- وای خدا جون چه عالی! من که از همين الان شناسنامه ام رو آماده کردم برای روز انتخابات!

* رئيس جمهوری به مجلس خبر داد: تحويل بخشی از درآمد نفت به مردم «ايران»
** مرد عيالوارِ نشسته در کنار سفره ای که بر روی آن يک پيت نفت، يک گالن بنزين و يک کپسول گاز قرار دارد- قربان بخش قبلی از درآمدِ نفت هنوز از گلومون پايين نرفته؛ محبت کنيد اين بخش را برای خودتون نگه داريد.

* گاز قطع شد، نان گران «کارگزاران»
** حداد عادل- در اين برف سفيد شاعرانه، با اين حرف های بی اهميت لطفا سياه نمايی نکنيد.

* چو ايران نباشد تن من مباد «شعار انتخاباتی حزب اعتماد ملی»
** من که احساسات ملی ام به جوش آمد. بی صبرانه منتظر روز انتخابات هستم تا به پهلوانان ايران‌دوستِ حزب اعتماد ملی رای بدهم.

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ سرافکندگی
گفتم- می دونی سال ۲۰۰۷ سال سرافکندگی اسرائيل بود؟
گفت- کی می گه؟
گفتم- هاآرتص.
گفت- کی نقل می کنه؟
گفتم- کيهان.
گفت- بميرم برای اسرائيلی ها که دمکراسی مطبوعاتی شون همين قدره! آيا ما هم می تونيم تو روزنامه هامون همچين چيزی بنويسيم؟
گفتم- می تونيم بنويسيم اما بعدش کار نويسنده با خداست. تازه مگه ما سرافکنده ايم که بخواهيم چنين چيزی بنويسيم؟
گفت- چه عرض کنم؟! يه برف اومد، مملکت تعطيل شد. اسم اين لابد سربلندی ست نه سر افکندگی! به قول فرخی يزدی: مرا بارد از ديدگان اشک خونی / بر احوال ايران و حال کنونی // غريقم سراپای در آب و آتش / ز آه درونی ز اشک برونی // زبان آوران وطن را چه آمد / که لب بسته خو کرده با اين زبونی // چه شد ملتی را که يزدان ز قدرت / همی داد بر اهل عالم فزونی // چنين گشته خونسرد و افسرده آن سان / که گوئی کند ديوشان رهنمونی.

بازی عروس و داماد
زمانه عوض شده. در عصر اينترنت و ماهواره و شتاب و زخم معده، کم هستند کسانی که حوصله داشته باشند، رمان دو هزار صفحه ای به دست بگيرند و با رغبت آن را بخوانند. درست تر بگويم اين رغبت در جوانان ايرانی کم شده. زمانی بود که نه راديو بود، نه تلويزيون. می شد دور تا دور کرسی نشست و بساط چای و آجيل را علم کرد و شاهنامه و مثنوی خواند. يا در خانه های مدرن تر می شد روی صندلی کنار بخاری نفتی نشست و رمان جنگ و صلح و آناکارنينا خواند. آسايش فکر بود و سکون. کار به هر ترتيبی بود پيدا می شد. خانه پيدا می شد. يک لقمه غذا برای خوردن پيدا می شد. امروز برای تمام اين ها بايد دويد؛ دويدنی که گاه نتيجه ای هم ندارد. شتاب و اضطراب خصلت زمانه ماست.

اين شتاب و اضطراب نه تنها بر زندگی روزمره بل‌که بر زندگی فکری و فرهنگی ما نيز اثر گذاشته است. ديگر کسی به دنبال جملات بلند و مطنطن و اديبانه نيست. همه چيز کوتاه و صريح و تند است. تکرار، که زمانی ناپسند بود، امروز پذيرفتنی ست. صنعتی شدن کشورهای غربی و دو جنگ جهانی سبک های جديدی در ادبيات و هنر به وجود آورد که اثرات آن تا به امروز باقی ست. دوران کنونی ما ايرانيان نيز سبک‌های جديدی در ادبيات و هنر به وجود آورده است که چون در داخل آن هستيم قابل ديدن نيست، ولی بعدها ديده خواهد شد.

سال ها پيش، دو جلد کتاب کوچک از آمريکا به ايران آوردم که فکر می کردم ترجمه ی آن خوانندگانی خواهد داشت. کتاب هايی که تصاوير نقاشی شده بود با يک يا دو جمله ی کوتاه سوررئاليستی. به هر ناشری مراجعه کردم فکر می کردند کتاب کودکان است! لذا از انتشار آن ها منصرف شدم. امروز اين گونه داستان ها در ايران کاملا جا افتاده و خواننده دارد.

"بازی عروس و داماد"ِ خانم بلقيس سليمانی مجموعه ای ست از ۶۳ داستان خيلی کوتاه که در ۱۰۲ صفحه توسط نشر چشمه منتشر شده و در فاصله ی تابستان تا پاييز امسال –برای آيندگان، سال ۱۳۸۶- به چاپ دوم با تيراژ ۲۰۰۰ نسخه رسيده است. در يکی از سايت ها –گمان می کنم سايت "خوابگرد"- ديدم که بر داستان خيلی کوتاه نام "داستانک" گذاشته اند که اصطلاحی رسا و شيواست. داستانک هايی که در بازی عروس و داماد آمده متعلق به زمان ماست. زمان پر از شتاب و اضطراب. خواندن بعضی از داستان ها در عين کوتاه بودن، راحت نيست چرا که فکر را به هم می ريزد و خيال را به جاهای مختلف پرواز می دهد. می گويند خواننده بايد دنباله ی داستانک را بگيرد و آن را در ذهن اش کامل کند. اما با داستان های خانم سليمانی چنين کاری نمی توان کرد. بيشتر داستان ها اثری نامحسوس بر ذهن می گذارد و رد آن تا مدت ها باقی می ماند. نقش اصلی در اين داستانک ها را "مرگ" بازی می کند. مقايسه اين کتاب با مثلا کتاب "راه رفتن روی ريل" فريدون تنکابنی می تواند نقش زمان را در شکل گيری فرم داستان به ما نشان دهد. اگر فرصتی بيابم حتما اين مقايسه را انجام خواهم داد.

بخاری با انرژی هسته ای
- بابا! بابا! من يخ کردم!
- دخترم يه پولوور بپوش.
- سه تا رو هم پوشيدم دارم خفه می شم. تازه دستام يخ کرده!
- خب دست‌کش بکن دستت.
- اون وقت چه جوری مشق ام رو بنويسم؟
- مشق واسه چی بنويسی؟ مدرسه فردا تعطيله.
- خب حوصله ام سر رفته. تو که منو نمی بری گردش.
- برای اين که بنزين ندارم. زياد حرف نزن بشين مشق ات رو بنويس.
- آخه نمی تونم دستم يخ کرده.
- خب برو دست ات رو نزديک کتری آب جوش بگير گرم شی.
- بابا تو هم حواست نيست ها! گاز نداريم، زير کتری خاموشه.
- آهان. پس بشين مشق ات رو بنويس.
- بابا من دستم يخ کرده.
- ای بابا! تو چقدر خودخواهی بچه. نمی ذاری روزنامه ام رو بخونم. بيار ببينم چی بايد بنوسی... انشاء. موضوع انشاء چيه؟
- در باره ی مزايای انرژی هسته ای بنويسيد.
- خب تو چی نوشتی؟
- من تو چرک نويس ام اين طور نوشتم... يه دقيقه صبر کن... ايناهاش... بسم الله الرحمن الرحيم. البته واضح و مبرهن است که ما به انرژی هسته ای نياز داريم و آمريکای جنايتکار نمی گذارد که ما انرژی هسته ای داشته باشيم. همان طور که رئيس جمهور محبوب ما جناب آقای احمدی نژاد گفته است، ما اين انرژی را هر طور شده به دست می آوريم و کشورمان را خوشبخت می نماييم... راستی بابا...
- چيه دخترم؟
- اين انرژی هسته ای که ما بايد داشته باشيم چی چی هست؟
- تو که اين چيزها رو نوشتی نمی دونی انرژی هسته ای چی هست؟
- نچ. اينها رو خانم مون بهمون ياد داده.
- خب، انرژی هسته ای از سوخت هسته ای به دست می آد که يه چيزيه مثل نفت و گاز. می ريزند توی کوره ی اتمی، داغ می شه انرژی توليد می کنه. اين سوخت رو ما نداشتيم تا اين که کشور دوست و برادرمون روسيه اون رو به ما داد و خوشبخت شديم. تو هم که شونزده سال ات بشه انشاءالله تو آشپزخونه ی منزل به کمک داداشت انرژی هسته ای توليد می کنی و خانواده ی ما خوشبخت می شه. آفرين دخترم...
- بابا جون می خوای به رئيس جمهور عزيزمون نامه بنويسم، ازش خواهش کنم يه کم از اون سوخت هسته ای بده به ما بريزيم تو بخاری اين طور تو سرما نلرزيم؟ خانم معلم مون می گه آقای احمدی نژاد خودش نامه ها رو می خونه و جواب می ده.
- نه قربونت برم. همين کوره ای که رئيس جمهور عزيزمون با انرژی هسته ای درست کرده و ما رو توش انداخته برای هفت پشت مون بسه. تو لازم نيست نامه واسه اش بنويسی.
- من که نفهميدم تو چی گفتی.
- گفتم حرف زيادی نزن بشين مشق ات رو بنويس. بچه خوب نيست اين قدر فضول باشه!



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




قطع اعضای بدن در سيستان و بلوچستان
وقتی مطلبی از آقای هاشمی شاهرودی در سايت انتخاب زير عنوان "بی حس کردن اعضاء هنگام اجرای کيفرهای جسمانی" منتشر شد، به دلمان اصلا بد نياورديم و فکر کرديم اين مطلب هم مثل بسياری از مطالب فقهی-تخصصی، در چارچوب مسائل فنی و بحث های انتزاعی اسلام مطرح شده است. اما با بريده شدن دست و پای پنج انسان در سيستان و بلوچستان ديديم ای دل غافل چه نشسته ای که بر مبنای همين بحث فقهی-تخصصی پنج دست و پنج پا بريده شد و دو نفر هم در نوبت پرتاب از روی بلندی قرار گرفته اند. گفتيم يک بار ديگر مقاله را بخوانيم ببينيم حالا که دست و پا را در عالم واقعيت می بُرَند، چه آدابی را هنگام بريدن رعايت می کنند. ديديم حضرت آيت الله در مورد بی حس کردن شخص موقع تحمل مجازات نظر داده اند که "درحدودی مثل تازيانه و رجم و بعضی از قتلها که شدت کيفر در آنها لحاظ شده است مثل سوزاندن يا از بلندی افکندن، بی حس کردن محکوم جايز نيست و بايد او را از انجام عمل بی حسی منع کرد. درمورد قطع عضو نيز اگر اين برداشت از آيه درست باشد که کلمه نکال در آيه، ظهور در دردناک بودن کيفر دارد، همين حکم صادق است... از مجموع مباحثی که در اين مساله گذشت، می توان به دست آورد که در باب قصاص، مماثله در اصل دردناک بودن و احساس درد کردن به مقداری که عادتا مقتضای جنايت است، از حقوق مجنی عليه يا ولی او می باشد. بنابراين او حق دارد که خواستاردردناک بودن کيفر باشد و جانی نمی تواند از آن امتناع ورزد."
تعدادی آيات و روايات هم آورده اند که بر دردناک بودن مجازات صحه بگذارند. در گذشته ما هر چه از اسلام می شنيديم، مهر و عاطفه و گذشت بود. امروز همه چيز ديگر شده است. به قول خانم عبادی اين شيوه های مجازات را اگر امروز به کار گيريم، می توانيم اسرای جنگ را هم برده ی خود کنيم. اگر قطع دست و پا، امکان اسب سواری و تيراندازی را از شخص محارب می گرفت، امروز که ماشين جای اسب، و مسلسل جای تير و کمان را گرفته و دست و پای مصنوعی در مدل های مختلف به فروش می رسد، اين شيوه ی مجازات اثری نخواهد داشت. به جای اين کار بايد مغز محاربان را از بدن جدا کرد که با ديدن بی عدالتی و ظلم، به سمت واکنش های کور و مخرب نروند.





















Copyright: gooya.com 2016