یکشنبه 7 بهمن 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از پاچه خاری انتخاباتی تا حکايت ملاقات يک خبرنگار ساده با يک نويسنده بزرگ

کشکول خبری هفته (۲۴)

پاچه خاری انتخاباتی
اهل لغت می دانند که زبان موجودی ست زنده، متشکل از سلول هايی به نام کلمه. اين موجود، در طول حيات خود، سلول هايی را که کارآيی نداشته باشند از خود دور می کند و به جای آن سلول های جديد می نشاند. مثلا ديکسيونر آنسيکلوپديک لاروس به ما نشان می دهد که هر سال حدود پنجاه کلمه ی جديد به گنجينه ی لغات زبان فرانسه اضافه می شود. زبان فارسی هم از اين قاعده مستثنا نيست و اگر اهل لغت همت کنند، قطعا در سال، بيش از صد لغت کشف خواهند کرد که يا کلا جديد ساخته شده يا کلمه ای ست قديمی که با مفهوم جديد به کار می رود. مثل کلمه ی "هسته ای" که هم در انرژی هسته ای به کار می رود، و هم در تصميمات هسته ای (که مودبانه ی آن می شود تصميمات کشکی کتره ای که نتيجه ای جز خرابی ندارد).

يکی از کلماتی که زبان فارسی بنا به ضرورت در سال های اخير خلق کرده کلمه ی "پاچه خاری" ست. اين کلمه را گاه به صورت "پاچه خواری" می نويسند که درست نيست چرا که قرار نيست پاچه ی کسی خورده شود بل که فقط خاراندن مد نظر است (کاری نداريم که عده ای از پاچه خاران –مثل همان ها که ليوان آب پس مانده سر می کشند و به سر و رو می پاشند- اگر پاچه ی خوبی گيرشان بيايد ممکن است به خاطر جوگرفتگی آن را بخورند!

باری، چقدر فرق هست ميان اين کلمه با آن کلمه ی بی تربيتی که همه می دانيم اما به زبان نمی آوريم. يا اگر کمی اديبانه سخن بگوييم، چقدر فرق هست ميان اين کلمه با کلماتی مانند بادمجان دورقاب چينی و کاسه ليسی و کفش جفت کنی و چاپلوسی.

فرض کنيد ايام انتخابات است. هيئتی در وزارت کشور عده ای از نامزدها را رد صلاحيت می کند. رد صلاحيت شدگان به دست و پا می افتند که يک جوری صلاحيت شان تائيد شود. عده ای برای رهبر نامه می نويسند؛ عده ای ديگر با رهبر رايزنی می کنند؛ عده ای که بدبخت بيچاره ترند و دست شان به رهبر نمی رسد، سراغ شيخِ با عبای کاکائويی و سيدِ با عبای شکلاتی می روند تا آن ها دست به دامن رهبر شوند و کاری کنند که صلاحيت شان تائيد شود.

اگر بخواهيم مفاد نامه ها و رايزنی ها را در يک کلمه بگنجانيم مسلما کلمه ای بهتر از پاچه خاری نخواهيم يافت. اگر ذهنِ اصطلاح‌ساز مان را به کار اندازيم می توانيم اين کلمه را با کلمه ی انتخابات ترکيب کنيم و از آن اصطلاح پاچه خاری انتخاباتی بسازيم. بعد، از اين اصطلاح، در گفته ها و نوشته هايمان استفاده کنيم. مثلا بگوييم: "احزاب و گروه های سياسی از طريق پاچه خاری انتخاباتی توانستند رهبر معظم انقلاب را به تائيد صلاحيت برخی از نامزدهای رد صلاحيت شده راضی کنند. چند سال پيش آقای دکتر معين توانسته بود از طريق پاچه خاری انتخاباتی رد صلاحيت خود را به تائيد صلاحيت تبديل کند و در انتخابات رياست جمهوری شرکت نمايد."

فکر کنيد کلمه ی پاچه خاری نبود؛ آيا کلمه ی ديگری می توانست به همين خوبی مفهوم را برساند و مورد استعمال قرار گيرد؟

من بی صلاحيت ام!
قشقرق دکتر مهدی خزعلی –پسر برومند آيت الله خزعلی- به خاطر رد صلاحيت اش ديدنی است! خدا عمر داد و ديديم چه بر سر بانيان و حاميان اختناق می آيد و به درستی اين تفکر پی برديم که:
اين جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آيد صداها را ندا
اين جهان کوه است و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آيد سوی تو
عمل هر کس به خود او باز می گردد. فقط چند سال وقت لازم بود تا خلخالی را تک و تنها در بستر مرگ، غرق در کثافت و آلودگی ببينيم. هادی غفاری، مشهور به هادی گلوپاره کُنِ استارلايت‌چی را بازيچه ی دست حاکمان تازه به قدرت رسيده ببينيم. سه وزير دوران خاتمی را فاقد صلاحيت برای احراز مقام نمايندگی مجلس ببينيم. از اين نمونه ها باز هم خواهيم ديد. انقلاب بچه های خود را همچنان خواهد خورد. آن قدر که ديگر از نسل قديم کسی نماند و شکل حکومت عوض شود. اما جيغ و داد مهدی خزعلی که از نظر مقام و منزلت و جايگاه سياسی قابل مقايسه با امثال خلخالی ها و غفاری ها نيست در اين ميان از همه ديدنی تر است. او با تبختر و تکبر می نويسد:
"کفر چون منی گزاف و آسان نبود / محکم تر از ايمان من ايمان نبود // در دهر چو من يکی و آن هم کافر / پس در همه دهر يک مسلمان نبود".
معنی اين شعر آن است که اگر مرا مسلمان حساب نکنند، در همه ی جهان يک نفر هم مسلمان نخواهد بود! عُجب و غرور را ببينيد تا کجاست!

آری، اين مُزدِ ناشرِ کتابِ "هويت" است که حسابدار ِ تاريخ به او می پردازد. اگر اين شعرگونه را در حمايت از کسانی که در برنامه ی "هويت" شخصيت شان ترور می شد منتشر می کرد شايد می توانست امروز آن را برای خود نيز تکرار کند اما نشر اين شعرگونه امروز برای او جز طنز و استهزا حاصلی ندارد:
"با صدای بلند می گويم: من بی صلاحيتم، اقرار می کنم صلاحيت ندارم، اعتراف می کنم هيچ يک از ملاکهای صلاحيت را ندارم!
می خواهند برّه باشم، نيستم
می خواهند بنده باشم، نيستم
می خواهند برده باشم، نيستم
می خواهند عبد ذليل باشم، نيستم
می خواهند دست بوسی کنم، نمی کنم
می خواهند پابوسی کنم، نخواهم کرد
می خواهند به فرموده قيام کنم، نمی توانم
می خواهند به فرموده بنشينم، هرگز
می خواهند نبينم، می بينم
می خواهند نشنوم، می شنوم
می خواهند نگويم، می گويم
می خواهند نفهمم، می فهمم
می خواهند خاموش باشم، فرياد می زنم
می خواهند نفس نکشم، نمی توانم
می خواهند بميرم، زنده ام
می خواهند بايستم، جاری ام

ابتکار وزارت نيروی احمدی نژاد
ما هر چه از ابتکار و خلاقيت احمدی نژاد و وزرايش بگوييم کم گفته ايم. مثلا چه کسی فکر می کرد بودجه ی چند هزار صفحه ای را بتوان در ده صفحه خلاصه کرد؟ يا فقر را با توزيع مستقيم اسکناس بتوان از بين برد؟ يا مشکلات مردم را با دريافت مستقيم نامه بتوان حل کرد؟ يا از آن جالب تر جلوی قطع شدن گاز در يک استان را با دادن يک انشعاب به لوله ی اصلی بتوان گرفت؟

اکنون وزارت نيروی آقای احمدی نژاد دست به ابتکار جالب ديگری برای مقابله با کمبود برق زده است. ابتکاری کم نظير که فقط به فکر ياران ايشان می تواند برسد. مسلما خاموشی در طول روز، باعث اعتراض مردم شهرنشين خواهد شد ولی اگر برق در زمان خواب مردم برود، چه کسی از آن مطلع می شود؟ دو سه ساعت خاموشی شبانه که آسيبی به کسی نمی زند! شوفاژها تا بخواهد سرد شود، برق می آيد و مردم زير لحاف های شان اصلا متوجه خاموشی نمی شوند. می ماند وسايل برقی سوخته و خوردنی های فاسد شده در داخل فريزر، که آن هم چه کسی می تواند مدعی شود به خاطر خاموشی برق بوده است؟!

اندر سيگار کشيدن هلموت اشميت و احتمال جريمه ی او
صدراعظم اسبق آلمان –که به سيگار کشيدن معروف است- در مکانی عمومی سيگار می کشد و گروهی از طرفداران ممنوعيت دخانيات، به اين عمل سياستمدار سالخورده اعتراض می کنند و از مقامات قضايی می خواهند تا ايشان را به دادگاه بکشند! البته هلموت اشميت بارها و بارها گفته است "اگر کسی می تواند، بيايد جلوی سيگار کشيدن مرا بگيرد!" ايشان در نشست های سياسی و حتی گفت و گوهای تلويزيونی هميشه سيگار می کشيد و اين کار جزو عادات اوست. اما اين جريان کجايش برای ما ايرانيان جالب است؟ لابد فکر می کنيد می خواهم بگويم آلمان چه کشور خوب و قانون مندی ست که در آن صدراعظم سالخورده شان را به خاطر سيگار کشيدن به پای ميز محاکمه می کشند و سران اين کشور را با سران کشور خودمان مقايسه کنم. نه. قصد چنين مقايسه ای ندارم. می خواهم بگويم در کشورهای غربی فرديت انسان حتی با داشتن بالاترين مقام دولتی و سياسی نيز از ميان نمی رود. کسی مانند هلموت اشميت می تواند کارِ غلطِ سيگار کشيدن را لااقل در انظار عمومی انجام ندهد، ولی می دهد. او فرديتی دارد که به عنوان بالاترين مقام اجرايی سابق آن را از دست نمی دهد؛ حتی اگر به خاطر نشان دادن اين فرديت مجبور شود جريمه ی سنگين بپردازد.

مرحله ی بعد از رد صلاحيت نامزدها
برگزاری انتخابات در ايران آدابی دارد که بعد از سی سال کم کم دارد جا می افتد. اين نمايش زيبا و هيجان انگيز، که می تواند چند ماهی سر دولت های غربی را گرم کند طی چند پرده اجرا می شود. پرده ی اول آن هفته ی گذشته به خوبی و خوشی به پايان رسيد و عده ای از نامزدها رد صلاحيت شدند. تکليف نامزدهای غير مشهور و ناشناخته معلوم است. آن ها می توانند در وقت مقرر به رد صلاحيت خودشان اعتراض کنند و از هيئت اجرايی وزارت کشور، دليل رد صلاحيت شان را جويا شوند و وزارت کشور هم می تواند برای حفظ آبروی آن ها دلايل خودش را اعلام نکند. شخص رد صلاحيت شده، خودش را هم که بکشد و بگويد "من می خواهم آبرويم برود، به کسی چه مربوط است؟" باز وزارت کشور به فکر حفظ آبروی او خواهد بود و به رغم پافشاری هايش، هم چنان از اعلام دلايل رد صلاحيت سر باز خواهد زد.

اما نامزدهای مشهور و شناخته شده، مدتی از کارهايی که برای انقلاب و اسلام و امام کرده اند سخن خواهند گفت. از خدمات شان به کشور در دوران نمايندگی يا وزارت خواهند گفت. از رد صلاحيت خودشان ابراز تعجب خواهند کرد. بعد با نهايت فروتنی اظهار خواهند داشت که نظر رهبر معظم شرط است و هر چه مقام عظمای ولايت امر کند با جان و دل خواهند پذيرفت.

در اين فاصله، عده ای از بزرگان با عباهای رنگارنگ، به رايزنی در سطوح بالا خواهند پرداخت. "آقا" عرايض غلامان آستان را خواهند شنيد، و در نهايت به وزير کشور و شورای نگهبان امر خواهند کرد که دو سه نفر از ده پانزده نفر رد صلاحيت شده را تائيد صلاحيت کنند.

و بدين گونه، پرده ی دوم نمايش انتخابات مجلس پايين خواهد افتاد...

ماهواره
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
اگر ماهواره نبود، چه می کردم؟ شايد مجبور می شدم بنشينم روزنامه بخوانم. کدام روزنامه؟ شايد مجبور می شدم بنشينم کتاب بخوانم. کدام کتاب؟ شايد مجبور می شدم بنشينم سايت های فارسی زبان را بخوانم. کدام سايت. نه روزنامه ی خوبی هست، نه کتاب به درد بخوری، نه سايت پُر و پيمانی. همه جا را گرد غم و بدبختی گرفته. باز در ماهواره عده ای می زنند و می رقصند. عده ای زورکی هم که شده لبخند می زنند. يکی با آهنگ شاد، می خواند "امشب دلم دوباره، هوای گريه داره"، بعد چند دخترِ سطل به دست وارد صحنه می شوند و با دامن کوتاه قر می دهند و ماشين لامبورگينی می شويند. حالا، هوای گريه داشتن چه ربطی به اين آهنگ شاد و قر دخترکان و ماشين شويی دارد، فکر می کنم خود کارگردان هم نداند. همين قدر بس که سه چهار دقيقه ای می نشينی، اين صحنه ی شگفت انگيز را نگاه می کنی.

کانال را يکی بالا می بری. برنامه ی فروش فرش است. فروشنده، فرشی را که ۸۰۰۰ دلار قيمت دارد، به خريدار تلفنی، ۴۰۰ دلار می فروشد و تو در عجب می مانی که طرف مگر ديوانه است که فرش را به يک بيستم قيمت می فروشد؟

يک کانال آن طرف تر، فيلم "ماه عسل" گوگوش و بهروز وثوقی برای ۲۸۶۴مين بار در حال پخش است. خب، هر وقت اين فيلم را می بينی ياد گذشته های شاد می افتی؛ ياد سينما "آسيا" که اولين بار اين فيلم را در آن‌جا ديدی؛ ياد دوران جوانی و نوجوانی. تا می آيی روی مبل جا به جا شوی، تبليغات شروع می شود: "آيا هرگز به آينده ی فرزندان خود فکر کرده ايد؟ آيا از قوانين خريد ملک در دوبی آگاهی داريد؟ .....يو پراپرتيييييييييز". بعد تبليغ بنگاهی ديگر که ۹۰ درصد قيمت ملک را به تو وام می دهد. بعد پاهايی که يک راهرو را برای رسيدن به خوشبختی طی می کنند و از منطقه ای در سواحل دوبی سر در می آورند. بعد نوبت به خانمی می رسد که تنظيم آنتن ماهواره اش به هم خورده و برای شکايت نزد فروشنده آمده. دختر خانمی به خانم می گويد "خوش به حال شما که آنتن داريد. من و مامانم در آپارتمان زندگی می کنيم و نمی توانيم آنتن نصب کنيم". بعد فروشنده دستگاهی را پيشنهاد می کند که با اينترنت پر سرعت کار می کند. دختر خوشحال می شود. خانم شاکی هم، يکی از همان دستگاه ها را می خرد. بعد نوبت به فلان رستوران در دوبی می رسد. خانم و آقای جوانی با فِراری آخرين سيستم و لباس شب، به رستورانی سنتی می روند و چلوکباب کوبيده ميل می کنند! بعد... نه. تبليغات تمامی ندارد. آن قدر طولانی ست که موضوع فيلم از ياد می رود. باز سماجت می کنم و می خواهم برای ۲۸۶۴ مين بار فيلم ماه عسل را ببينم. همين که رضا کرم رضايی به بهروز وثوقی درس می دهد که "اگه چيزی رو نتونستی راحت به دست بياری، با چنگ و دندون برو سراغش"، و بهروز وثوقی در حالی که لبهايش را به هم فشرده و يک قوس کامل رو به بالا با آن ها به وجود آورده (يعنی اين که خان دائی هم خودش ختم روزگاره!) ناگهان فيلم نيمه کاره قطع می شود و برنامه ی ديگری که مربوط به فروش قرص های زيبايی اندام است آغاز می گردد. آه، اگر ماهواره نبود راستی چه می کردم؟...

بر سر دوراهی زندگی
نويسنده ی کتاب های تاريخی هستم. ممکن است به من بگوييد اين هم شد کار؟! نويسنده ی کتاب های تاريخی! چه عنوان پر طمطراقی! آدم ياد ابوالفضل بيهقی می افتد. البته ميان ما با آقای بيهقی هيچ مشابهتی نيست. آن ها می نشستند در کاخ پادشاه، تاريخ شان را می نوشتند، ما بايد بنشينيم در آپارتمان شصت متری مان تاريخ بنويسيم. آن ها در رفاه کامل قلم روی کاغذ می گذاشتند و جز نوشتن فکر ديگری نداشتند، ما بايد دنبال يک تکه نان، سگ دو بزنيم بعد جنازه مان که به خانه رسيد قلم به دست گيريم. تازه کاش غم نان بود. برای به دست آوردن يک مرجع بايد هزار پشتک و وارو بزنيم. کتابخانه ی ملی منبع مورد نظر را در اختيارمان قرار نمی دهد؛ در کتاب خانه های ديگر نيز منبع مورد نظر وجود ندارد. حتی دسترسی به روزنامه ی گروه ها و گروهک ها نداريم مبادا ضد انقلاب شويم يا تبليغ ضد انقلاب کنيم! هر چه هم کتاب در گذشته خريده بوديم به مناسبت های مختلف روانه خرابه ها و نهرهای آب و طشت های آتش کرديم. در زمان شاه، کتاب های امام و مارکس و انگلس و پلخانف و ايوانف و تاريخ نويسان روس را سوزانديم. در سال اول انقلاب، کتاب های خود شاه را سوزانديم. در سال سوم انقلاب کتاب های مجاهدين خلق را سوزانديم. در سال چهارم انقلاب کتاب های حزب توده و اکثريت را سوزانديم. بعد از سقوط اصلاح طلبان روزنامه های صبح امروز و جامعه و نشاط و خرداد را به خريداران کاغذهای باطله فروختيم. می ترسيم يک دوره هم برسد مجبور شويم هر چه کتاب و روزنامه مربوط به امروز ايران است بسوزانيم. در چنين شرايطی چگونه می توان تاريخ درست و بی طرف نوشت؟ تازه از سانسور و خفقان دولتی چيزی نمی گويم که محتوای کتاب را مثله می کند. ديديد که بر سر کتاب مرحوم مرتضی راوندی چه آوردند؟ در بخش اول جلد ششم ِ تاريخ اجتماعی او، در پايان هر فصل، به قلم مصطفی حسينی طباطبائی توضيح بر مفاد کتاب نوشتند و مثلا خطاهايش را آشکار کردند! کسی هم جرئت نکرد بگويد، توضيح می خواهيد بنويسيد، برويد در کتاب جداگانه بنويسيد. کجای دنيا در متن کتابِ کسی، انتقاد می نويسند؟! حال من مانده ام و تعداد زيادی دست نوشته و يادداشت که امکان چاپ آن ها را ندارم. شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
تاريخ نويس گرامی
به قول خودتان، آخر اين هم شد کار؟! برادر من به جای تاريخ نويسی برويد سر کوچه تان يک بنگاه معاملات ملکی باز کنيد. نه؟ برويد يک ساندويچ فروشی يا معجون فروشی باز کنيد. اين کارها سرمايه ی کلان می خواهد؟ برويد با ماشين تان مسافر کشی کنيد.

تاريخ را در اين دوران بايد امثال آقای سيد حميد روحانی ها بنويسند. يا اين که اگر کسی می خواهد به پول برسد بايد به جای تاريخ، خاطرات فرح ديبا، خاطرات مادر فرح ديبا، خاطرات آجودان فرح ديبا، خاطرات بادی گارد فرح ديبا، خاطرات آشپز فرح ديبا، خاطرات سگ فرح ديبا (البته از زبان نگهبان سگ) بنويسد. لازم هم نيست هيچ يک از اين‌ها خودشان خاطرات شان را بنويسند، بل که تدوين گر و مولف –که شما باشيد- بايد اين خاطرات را از قول آن ها بنويسيد. تازه ضرورتی ندارد قول خودِخودشان باشد. می توان مطالب نشريات مختلف را با کمی تخيل قاطی کرد و به جای خاطرات شخص جا زد. کی به کی است؟ البته، اين کار يک شرط دارد و آن داشتن آشنای گردن کلفت در وزارت ارشاد است تا اجازه دهد کار سريع از تنور چاپ بيرون بيايد و به طور گسترده در کتاب‌فروشی ها پخش شود. مثل خاطرات پری غفاری که جيب ناشرش را پر از پول کرد.

بيهقی؟ راوندی؟ چه اسم های مسخره ای! جمع کردن کتاب و کور کردن چشم؟ چه کار عَبَثی! همين است که به جايی نرسيده ايد. به توصيه ی ما عمل کنيد، طعم شيرين زندگی را خواهيد چشيد!

وب لاگ هفته؛ وب لاگ وارش
وارش، نام وب لاگ آسيه امينی ست. اکثر ما وب لاگ نويسان، تنها آن‌چه را که می بينيم می نويسيم، اما خانم امينی بيش تر، از کارهايی که انجام داده است می نويسد. يکی از کارهای مهم ايشان، پی گيری جريان سنگسار زن بی پناه تاکستانی بود.

خانم امينی چندی پيش به خاطر حضور در مقابل دَرِ ورودی دادگاهی که دوستان اش در آن جا محاکمه می شدند دستگير شد که خوشبختانه دادگاه رای به تبرئه ی ايشان داد.

با هم نوشته ای از ايشان را که در باره ی تولد ۳۴ سالگی شان است می خوانيم:
http://varesh.blogfa.com/post-612.aspx

تفسير خبر کشکولی
* مردم در انتخابات فرمايشی شرکت نمی کنند «پرويز داور پناه، خبرنامه گويا»
** مردم- والله ما عادت کرده ايم کارهای غيرمنتظره انجام دهيم. اگر در اين انتخابات شرکت کرديم شما به دل نگير.

* سرمايه داران جهان متحد شويد! «راديو زمانه»
** صاحب يک پيکان قراضه مدل پنجاه، شغل مسافر کش- چشم!

* مصطفی تاج زاده- از انتخابات آزاد گريزانند «نوروز»
** الهی ذليل شن! الهی مادرشون به عزاشون بشينه! تو رو خدا آقا مصطفی گريه نکن جيگرم کباب شد...

* واکنش شورای نگهبان به اظهار نظر کاخ سفيد در باره انتخابات «راديو فردا»
** [...] به دليل زشتی و قباحت، توسط خود اين‌جانب سانسور شد.

* متکی: شورای امنيت تا گزارش آژانس منتظر بماند «راديو فردا»
** شورای امنيت- چشم. نوکرتون هم هستيم. ما فقط منتظر دستور شما بوديم...

* عباس عبدی: دور مجلس را خط بکشيد «راديو زمانه»
** اصلاح طلبان حکومتی- مسافت اش خيلی زياده خسته می شيم!

* نمايش فيلم ضد اسلامی در هلند به تعويق افتاد «راديو زمانه»
** از هم اکنون به خانواده ی کارگردان فيلم تسليت عرض می نماييم.

* خاتمی- هيئت های اجرايی تسويه حساب کرده اند.
** عقب افتاده سياسی- جدی می فرماييد؟!!! چقدر بد!!!

* چاپ عکس و پوستر تبليغاتی ممنوع شد «کارگزاران»
** وب لاگ نويس موفق- وب لاگ پر خواننده ی من، آماده ی درج تبليغات نامزدهای محترم انتخاباتی ست. اصلاح طلب و اقتدارگرا فرقی نمی کند. هر کسی پول بيشتر بدهد قدم اش روی چشم!

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ انتقاد کيهانی
گفتم- فکر می کنی چرا "کيهان" مخالفان را بی رحمانه مورد انتقاد قرار می ده؟
گفت- کيهان مخالفان را مورد انتقاد قرار نمی ده، بل که اون ها رو تخريب می کنه.
گفتم- چرا؟
گفت- برای اين که قصد تغيير نداره. می خواد نابود کنه.
گفتم- پس گفت و شنود ما هم که به سبک گفت و شنود کيهانه برای نابود کردنه؟
گفت- نخير برای بيدار کردنه.
گفتم- پس چرا اين قدر تنده؟
گفت- برای اين که "ضرورت است به توبيخ با کسی گفتن / که پند مصلحت آموز کاربندش نيست // اگر به لطف به سر می رود به قهر مگوی / که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نيست".
گفتم- يعنی اگر به توبيخ سخن بگوييم گوش شنوايی خواهد بود؟
گفت- سعدی می گه نه! چون "ره نمودن به خير، ناکس را / پيش اعمی (کور) چراغ داشتن است // نيکويی با بَدان و بی ادبان / تخم در شوره بوم کاشتن است" ولی ما بر خلاف سعدی می گيم بله! امکان اين که گوش شنوايی پيدا بشه هست والا چرا ديگه می نوشتيم؟

حلاليت از دوستان و آشنايان
نظر به اين که در ايام سرد زمستانی ناچار به روشن گذاشتن بخاری گازی در طول شب می باشم و چون احتمال می رود موقع خواب، گاز مربوطه قطع، و مجددا وصل، و اين‌جانب در اثر گازگرفتگی روانه ی آن دنيا گردم لذا از دوستان و آشنايان پيشاپيش حلاليت طلبيده، برای آن ها طول عمر در جمهوری اسلامی ايران آرزو می نمايم. از عزيزانم تقاضا دارم در صورت شکستن رکورد تلفات در اثر گازگرفتگی، نام اين‌جانب را بعد از مرگ به مسئولان کتاب گينس گزارش نمايند شايد روح من به خاطر اين برتری اندکی آرام گيرد. با آرزوی فرارسيدن هر چه سريع تر فصل گرما.

اسکناس ها را سياه کنيد چون حق با شماست!
اپوزيسيون سلطنت طلب برای به دست آوردن حکومت دست به چه کارها که نمی زند! يک زمان پروژه چراغ روشن در هوای تاريک بود که چون ميليون ها ايرانی چراغ های شان را بعد از تاريک شدن هوا روشن کردند معلوم شد که اپوزيسيون سلطنت طلب چقدر در ايران هوادار دارد. بعد پروژه قدم زدن در پارک در روزهای جمعه بود که باز مردم روزهای جمعه به پارک ها هجوم بردند و علاقه ی قلبی شان را به نظام سلطنتی نشان دادند. اکنون بعد از انجام اين پروژه های موفق، آقای ا.ف. در تلويزيون شان فرمان می دهند که پروژه "اسکناس" و هم‌زمان با آن پروژه "نامه" اجرا شود. آفرين به اين فکر و ابتکار! چقدر زيبا! چقدر موثر! ما که سلطنت طلب نيستيم اما آن‌هايی که هستند اسفند دود کنند مبادا استراتژيست های سلطنت طلب چشم بخورند. قرار شده است که سلطنت طلبان محترم روی اسکناس ها بنويسند "ما پيروزيم چون حق با ماست و شوخی هم نداريم". همه ی شعار يک طرف، اين شوخی نداريم اش يک طرف. من مسلم می دانم قلب خامنه ای با اين شعار از حرکت باز می ايستد و انقلاب سلطنتی پيروز می شود و شاهزاده رضا پهلوی سکان مملکت را به دست می گيرد. فقط دوستان استراتژيست نفرمودند، اگر فردا بانک مرکزی به بانک ها دستور دهد از دريافت اسکناس های شعاردار خودداری کنند، آن وقت همان مردمی که آقای ا.ف. به آن ها بدبخت و بيچاره می گويد، چه خاکی بايد به سرشان کنند؟ گيرم اين کار را هم نکند، همين که اسکناس های شعار دار روانه ی کوره شود، هزينه ی آن را چه کسی خواهد داد؟ رژيم "ملاهان"، يا ملت سلطنت دوست و سلطنت پرور ايران؟

فرهنگ کودکان سخن
يکی از فرهنگ های خوب به زبان فارسی، فرهنگ کودکان سخن است. اين فرهنگ توسط خانم منيژه گازرانی و زير نظر استاد دکتر حسن انوری نوشته شده است. مدير هنری آن حميدرضا وصاف و تصويرگر آن خانم آفرين سجادی ست. کل کتاب مصور و رنگی ست و بر روی کاغذ مرغوب چاپ شده است. جذابيت بصری اين کتاب آن قدر زياد است که هر کودکی را به ورق زدن آن ترغيب می کند. مثلا ببينيد زير ماده ی "پوسيدن" چه نوشته است:
[بالای مطلب، نقاشی رنگی‌ی‌ دختر بچه ای که با انگشت دندان اش را نشان می دهد] مسواک نزدنِ دندان ها باعثِ پوسيدن و خراب شدنِ دندان ها می شود. دندانِ سارا هم پوسيده و خراب شده است. سارا بايد دندانِ پوسيده اش را بکشد. [در تمام جملات کلمه ی "پوسيده" برای تاکيد با حروف قرمز نوشته شده است].

يا زير ماده ی خون:
[بالای مطلب، نقاشی رنگی‌ی دستی که از يکی از انگشت های آن خون می چکد] سياوش انگشتش را با چاقو بريده. قطره های سرخ رنگِ خون از جای بريدگی آن می چکد. از انگشتِ سياوش خون می آيد. مامان روی انگشتِ سياوش چسب می زند تا خونش بند بيايد. خون در داخلِ رگ ها و در تمامِ بدنِ ما و حيوانات در جريان است و موادِ غذايی و هوا را به تمامِ اعضای بدن می رسانَد [در تمام جملات کلمه ی "خون" برای تاکيد با حروف قرمز نوشته شده است].

فرهنگ کودکان سخن که در سال ۱۳۸۳ و با تيراژ ۱۱۰۰۰ نسخه منتشر شده تنها يک اشکال بزرگ دارد و آن قيمت آن است. البته اين کتاب چه از نظر کاغذ و چاپ و طراحی و چه از نظر محتوا بيش از ۲۲۰۰۰ تومان ارزش دارد اما مسلم می دانم يازده هزار نفری که بتوانند اين کتاب را بخرند هيچ يک، از طبقات محروم نخواهند بود. لذا به افراد ثروتمند و نيکوکار پيشنهاد می کنم به بچه های با استعدادی که استطاعت مالی ندارند اين کتاب را هديه نمايند.

تلفن به صدای آمريکا
- الو... الو... اين وصل نميشه... آهان اون سوئيچ رو بزن... حسن اين کاغذی که بايد از روش بخونم کو؟... الو... الو... آقای بهارلو صدای منو می شنويد... چی؟ دارين صِدام رو پخش می کنيد... بله... با عرض سلام خدمت جناب آقای بهارلو و ميهمان محترم برنامه و تشکر به خاطر برنامه های خوب تون، من اکبری هستم از سيبری به شما زنگ می زنم، می خواستم از شما و ميهمان محترم تون تشکر کنم، فقط يک انتقاد کوچيک داشتم که اگه اجازه بديد اونو مطرح کنم. عرض کنم خدمت تون ميهمان عزيز شما که دارند از حقوق حيوانات در اروپا و آمريکا صحبت می کنند، بهتره سری هم به زندان های ابوغريب و گوانتانامو بزنند ببينند اون‌جا با آدم ها چطور رفتار می کنند. چرا اين آقا نمی رن نوار غزه ببينند اون جا رژيم صهيونيستی چی به سر مردم می آره... الو.... الو... آقای بهارلو... حسن چی شد؟ چرا قطع شد؟ فردا به اين وزير مخابرات زنگ بزن بگو اين کره خر رو که مسئول گرفتن شماره تلفن صدای آمريکاست مواخذه کنه که چرا اين قدر صدا قطع و وصل ميشه. بگو بيارنش اين‌جا ازش بازجويی کنيم شايد خودش مامور اطلاعاتی آمريکا باشه...



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




حکايت ملاقات يک خبرنگار ساده با يک نويسنده بزرگ
توضيح: اين يک داستان تخيلی ست و هيچ ربطی به هيچ خبرنگاری در هيچ جای دنيا ندارد. هرگونه مشابهت با گزارش منتشر شده در مجله ی "شهروند امروز" ويژه ابراهيم گلستان اتفاقی ست.

دوست من بسته ای به دست‌ام داد و گفت وقتی به شهر "ل" در کشورِ "ا" رسيدی، اين را می رسانی به دست نويسنده ی بزرگ سرزمين ما، آقای "گ". من که چشمانم از حدقه بيرون زده بود پرسيدم: من؟!!!! و او با خونسردی جواب داد: بله. تو. آن شب از شدت هيجان خوابم نبرد. فردايش هم خوابم نبرد. پس فردايش هم خوابم نبرد. تا روز سفر خوابم نبرد. هر روز به بسته نگاه می کردم و می گفتم من چگونه از عهده ی اين کار بزرگ بايد برآيم. دلم می خواست سفرم به گونه ای به هم می خورْد. مثلا مرا ممنوع الخروج می کردند يا در فرودگاه مرا می گرفتند و به زندان اوين می بُردند. ترجيح می دادم مرا به تخت شلاق ببندند تا اين که بخواهم نويسنده ی بزرگی چون او را ملاقات کنم. باورم نمی شد که صلاحيت چنين کاری را داشته باشم. من؟! بروم سراغ نويسنده ی بزرگ کشورمان به او بسته بدهم؟! آخر کجای دنيا چنين اتفاقی می افتد که اين‌جا بيفتد. من از کجا صلاحيت پيدا کرده ام که دست به چنين کاری بزنم. اصلا من نمی دانم به او چطور سلام بکنم که از من ايراد نگيرد...

بالاخره به شهر "ل" رسيدم. از همراهم پرسيدم تو تسبيح همراهت هست؟ گفت تسبيح می خوای چه کار؟ گفتم می خوام فال بگيرم. تسبيح نداشت. از اولين گل فروشی يک شاخه گل خريدم و شروع کردم به پر پر کردن گلبرگ های آن: بر می دارد، بر نمی دارد، بر می دارد، بر نمی دارد... همراهم پرسيد چی را بر می دارد يا بر نمی دارد؟ گفتم گوشی تلفن را. راست اش دلم می خواست وقتی به او زنگ می زنم گوشی تلفن را بر ندارد. يک بار زنگ خورد، دو بار زنگ خورد، -با خودم قرار گذاشته بودم سومين بار که زنگ خورد گوشی را بگذارم و به دوستم بگويم، به او تلفن زدم، گوشی را برنداشت-؛ اما سومين بار که زنگ خورد گوشی را برداشت. به من گفت سلام. من داشتم از ترس سکته می کردم. او، آن نويسنده ی بزرگ، آن نويسنده ای که بزرگان هم وقتی کنارش می نشينند زبان در دهان شان قفل می شود، به من سلام کرد. بر خلاف انتظارم لحن مهربانی داشت و هيچ چيزش به يک نويسنده ی بزرگ و عصبانی نمی خورد. جواب سلام اش را دادم و به او گفتم بسته ای برای او آورده ام که هر کجا دستور بدهد به دست اش می رسانم و نفسی به راحتی می کشم. البته جمله ی آخر را به او نگفتم ولی دلم می خواست زمين دهن باز کند و من و بسته را ببلعد تا از اين کار شاق خلاص شوم. با محبت گفت، زحمت کشيديد. شما بياييد فلان منطقه که منزل من آن‌جاست، بسته را ازتان می گيرم. گفتم ای بابا! قوز بالای قوز شد. اين افتخار بزرگ را نمی توانم هضم کنم. دو روز و دو شب به اين فکر می کردم که آيا بسته را همان ايستگاه قطار از من خواهد گرفت يا اين که مرا به خانه اش خواهد برد. خب معلوم بود که همان ايستگاه قطار بسته را می گيرد و می گويد "خوش آمدی! با قطار بعدی برگرد به "ل"". مگر از يک نويسنده ی بزرگ انتظاری غير از اين می رود؟ مسلما نه! من هم اگر نويسنده ی بزرگی باشم، بسته را در همان ايستگاه قطار می گيرم و راهم را می کشم می روم.

قطار در ايستگاه می ايستد. پياده می شوم. پاهايم می لرزد. به دَرِ ايستگاه می رسم. نويسنده ی بزرگ آن‌جا ايستاده است. خودش است. خودِ خودش است. کنار ماشين اش ايستاده. خيلی با شکوه است. حتما مرا با قطار بعدی به "ل" بر خواهد گرداند. جلو می روم. سلام می کنم. با گشاده رويی سلام می کند. می گويد چطور مرا شناختی؟ اظهار فضل می کنم و می گويم مگر می شود نويسنده ای که کتاب "۱" و "۲" و "۳" و "۴" را نوشته و فيلم "۱الف" و "۲ب" و "۳پ" را ساخته نشناسم؟ تعجب می کند. جا می خورد. اخم می کند. انگار کمی بی ربط حرف زده ام. کتاب و فيلم، به ريخت و قيافه شخص چه ربطی دارد؟ از من تشکر می کند و می گويد سوار ماشين شويم برويم خانه اش. اوه... چه دعوت با شکوهی...

به من می گويد، تا تو تابلوها را نگاه می کنی، من ميز رزرو کنم برای ناهار. باور نمی کنم نويسنده ی بزرگی چون او به فکر ناهار خوردن من باشد. چه قدر بزرگ است. چه قدر با شکوه است... ولی چرا من راجع به او اين طور فکر می کردم؟ چرا فکر می کردم با يک موجود ترسناک رو به رو خواهم شد؟ نکند او يک انسان مهربان و صريح بود و من برای خودم از او يک موجود دور و دست نيافتنی ساخته بودم؟ نکند بت همين طور ساخته می شود و بت پرست همين طور به زانو می افتد؟...





















Copyright: gooya.com 2016