در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از پاچه خاری انتخاباتی تا حکايت ملاقات يک خبرنگار ساده با يک نويسنده بزرگکشکول خبری هفته (۲۴) پاچه خاری انتخاباتی يکی از کلماتی که زبان فارسی بنا به ضرورت در سال های اخير خلق کرده کلمه ی "پاچه خاری" ست. اين کلمه را گاه به صورت "پاچه خواری" می نويسند که درست نيست چرا که قرار نيست پاچه ی کسی خورده شود بل که فقط خاراندن مد نظر است (کاری نداريم که عده ای از پاچه خاران –مثل همان ها که ليوان آب پس مانده سر می کشند و به سر و رو می پاشند- اگر پاچه ی خوبی گيرشان بيايد ممکن است به خاطر جوگرفتگی آن را بخورند! باری، چقدر فرق هست ميان اين کلمه با آن کلمه ی بی تربيتی که همه می دانيم اما به زبان نمی آوريم. يا اگر کمی اديبانه سخن بگوييم، چقدر فرق هست ميان اين کلمه با کلماتی مانند بادمجان دورقاب چينی و کاسه ليسی و کفش جفت کنی و چاپلوسی. فرض کنيد ايام انتخابات است. هيئتی در وزارت کشور عده ای از نامزدها را رد صلاحيت می کند. رد صلاحيت شدگان به دست و پا می افتند که يک جوری صلاحيت شان تائيد شود. عده ای برای رهبر نامه می نويسند؛ عده ای ديگر با رهبر رايزنی می کنند؛ عده ای که بدبخت بيچاره ترند و دست شان به رهبر نمی رسد، سراغ شيخِ با عبای کاکائويی و سيدِ با عبای شکلاتی می روند تا آن ها دست به دامن رهبر شوند و کاری کنند که صلاحيت شان تائيد شود. اگر بخواهيم مفاد نامه ها و رايزنی ها را در يک کلمه بگنجانيم مسلما کلمه ای بهتر از پاچه خاری نخواهيم يافت. اگر ذهنِ اصطلاحساز مان را به کار اندازيم می توانيم اين کلمه را با کلمه ی انتخابات ترکيب کنيم و از آن اصطلاح پاچه خاری انتخاباتی بسازيم. بعد، از اين اصطلاح، در گفته ها و نوشته هايمان استفاده کنيم. مثلا بگوييم: "احزاب و گروه های سياسی از طريق پاچه خاری انتخاباتی توانستند رهبر معظم انقلاب را به تائيد صلاحيت برخی از نامزدهای رد صلاحيت شده راضی کنند. چند سال پيش آقای دکتر معين توانسته بود از طريق پاچه خاری انتخاباتی رد صلاحيت خود را به تائيد صلاحيت تبديل کند و در انتخابات رياست جمهوری شرکت نمايد." فکر کنيد کلمه ی پاچه خاری نبود؛ آيا کلمه ی ديگری می توانست به همين خوبی مفهوم را برساند و مورد استعمال قرار گيرد؟ من بی صلاحيت ام! آری، اين مُزدِ ناشرِ کتابِ "هويت" است که حسابدار ِ تاريخ به او می پردازد. اگر اين شعرگونه را در حمايت از کسانی که در برنامه ی "هويت" شخصيت شان ترور می شد منتشر می کرد شايد می توانست امروز آن را برای خود نيز تکرار کند اما نشر اين شعرگونه امروز برای او جز طنز و استهزا حاصلی ندارد: ابتکار وزارت نيروی احمدی نژاد اکنون وزارت نيروی آقای احمدی نژاد دست به ابتکار جالب ديگری برای مقابله با کمبود برق زده است. ابتکاری کم نظير که فقط به فکر ياران ايشان می تواند برسد. مسلما خاموشی در طول روز، باعث اعتراض مردم شهرنشين خواهد شد ولی اگر برق در زمان خواب مردم برود، چه کسی از آن مطلع می شود؟ دو سه ساعت خاموشی شبانه که آسيبی به کسی نمی زند! شوفاژها تا بخواهد سرد شود، برق می آيد و مردم زير لحاف های شان اصلا متوجه خاموشی نمی شوند. می ماند وسايل برقی سوخته و خوردنی های فاسد شده در داخل فريزر، که آن هم چه کسی می تواند مدعی شود به خاطر خاموشی برق بوده است؟! اندر سيگار کشيدن هلموت اشميت و احتمال جريمه ی او مرحله ی بعد از رد صلاحيت نامزدها اما نامزدهای مشهور و شناخته شده، مدتی از کارهايی که برای انقلاب و اسلام و امام کرده اند سخن خواهند گفت. از خدمات شان به کشور در دوران نمايندگی يا وزارت خواهند گفت. از رد صلاحيت خودشان ابراز تعجب خواهند کرد. بعد با نهايت فروتنی اظهار خواهند داشت که نظر رهبر معظم شرط است و هر چه مقام عظمای ولايت امر کند با جان و دل خواهند پذيرفت. در اين فاصله، عده ای از بزرگان با عباهای رنگارنگ، به رايزنی در سطوح بالا خواهند پرداخت. "آقا" عرايض غلامان آستان را خواهند شنيد، و در نهايت به وزير کشور و شورای نگهبان امر خواهند کرد که دو سه نفر از ده پانزده نفر رد صلاحيت شده را تائيد صلاحيت کنند. و بدين گونه، پرده ی دوم نمايش انتخابات مجلس پايين خواهد افتاد... ماهواره کانال را يکی بالا می بری. برنامه ی فروش فرش است. فروشنده، فرشی را که ۸۰۰۰ دلار قيمت دارد، به خريدار تلفنی، ۴۰۰ دلار می فروشد و تو در عجب می مانی که طرف مگر ديوانه است که فرش را به يک بيستم قيمت می فروشد؟ يک کانال آن طرف تر، فيلم "ماه عسل" گوگوش و بهروز وثوقی برای ۲۸۶۴مين بار در حال پخش است. خب، هر وقت اين فيلم را می بينی ياد گذشته های شاد می افتی؛ ياد سينما "آسيا" که اولين بار اين فيلم را در آنجا ديدی؛ ياد دوران جوانی و نوجوانی. تا می آيی روی مبل جا به جا شوی، تبليغات شروع می شود: "آيا هرگز به آينده ی فرزندان خود فکر کرده ايد؟ آيا از قوانين خريد ملک در دوبی آگاهی داريد؟ .....يو پراپرتيييييييييز". بعد تبليغ بنگاهی ديگر که ۹۰ درصد قيمت ملک را به تو وام می دهد. بعد پاهايی که يک راهرو را برای رسيدن به خوشبختی طی می کنند و از منطقه ای در سواحل دوبی سر در می آورند. بعد نوبت به خانمی می رسد که تنظيم آنتن ماهواره اش به هم خورده و برای شکايت نزد فروشنده آمده. دختر خانمی به خانم می گويد "خوش به حال شما که آنتن داريد. من و مامانم در آپارتمان زندگی می کنيم و نمی توانيم آنتن نصب کنيم". بعد فروشنده دستگاهی را پيشنهاد می کند که با اينترنت پر سرعت کار می کند. دختر خوشحال می شود. خانم شاکی هم، يکی از همان دستگاه ها را می خرد. بعد نوبت به فلان رستوران در دوبی می رسد. خانم و آقای جوانی با فِراری آخرين سيستم و لباس شب، به رستورانی سنتی می روند و چلوکباب کوبيده ميل می کنند! بعد... نه. تبليغات تمامی ندارد. آن قدر طولانی ست که موضوع فيلم از ياد می رود. باز سماجت می کنم و می خواهم برای ۲۸۶۴ مين بار فيلم ماه عسل را ببينم. همين که رضا کرم رضايی به بهروز وثوقی درس می دهد که "اگه چيزی رو نتونستی راحت به دست بياری، با چنگ و دندون برو سراغش"، و بهروز وثوقی در حالی که لبهايش را به هم فشرده و يک قوس کامل رو به بالا با آن ها به وجود آورده (يعنی اين که خان دائی هم خودش ختم روزگاره!) ناگهان فيلم نيمه کاره قطع می شود و برنامه ی ديگری که مربوط به فروش قرص های زيبايی اندام است آغاز می گردد. آه، اگر ماهواره نبود راستی چه می کردم؟... بر سر دوراهی زندگی تاريخ را در اين دوران بايد امثال آقای سيد حميد روحانی ها بنويسند. يا اين که اگر کسی می خواهد به پول برسد بايد به جای تاريخ، خاطرات فرح ديبا، خاطرات مادر فرح ديبا، خاطرات آجودان فرح ديبا، خاطرات بادی گارد فرح ديبا، خاطرات آشپز فرح ديبا، خاطرات سگ فرح ديبا (البته از زبان نگهبان سگ) بنويسد. لازم هم نيست هيچ يک از اينها خودشان خاطرات شان را بنويسند، بل که تدوين گر و مولف –که شما باشيد- بايد اين خاطرات را از قول آن ها بنويسيد. تازه ضرورتی ندارد قول خودِخودشان باشد. می توان مطالب نشريات مختلف را با کمی تخيل قاطی کرد و به جای خاطرات شخص جا زد. کی به کی است؟ البته، اين کار يک شرط دارد و آن داشتن آشنای گردن کلفت در وزارت ارشاد است تا اجازه دهد کار سريع از تنور چاپ بيرون بيايد و به طور گسترده در کتابفروشی ها پخش شود. مثل خاطرات پری غفاری که جيب ناشرش را پر از پول کرد. بيهقی؟ راوندی؟ چه اسم های مسخره ای! جمع کردن کتاب و کور کردن چشم؟ چه کار عَبَثی! همين است که به جايی نرسيده ايد. به توصيه ی ما عمل کنيد، طعم شيرين زندگی را خواهيد چشيد! وب لاگ هفته؛ وب لاگ وارش خانم امينی چندی پيش به خاطر حضور در مقابل دَرِ ورودی دادگاهی که دوستان اش در آن جا محاکمه می شدند دستگير شد که خوشبختانه دادگاه رای به تبرئه ی ايشان داد. با هم نوشته ای از ايشان را که در باره ی تولد ۳۴ سالگی شان است می خوانيم: تفسير خبر کشکولی * سرمايه داران جهان متحد شويد! «راديو زمانه» * مصطفی تاج زاده- از انتخابات آزاد گريزانند «نوروز» * واکنش شورای نگهبان به اظهار نظر کاخ سفيد در باره انتخابات «راديو فردا» * متکی: شورای امنيت تا گزارش آژانس منتظر بماند «راديو فردا» * عباس عبدی: دور مجلس را خط بکشيد «راديو زمانه» * نمايش فيلم ضد اسلامی در هلند به تعويق افتاد «راديو زمانه» * خاتمی- هيئت های اجرايی تسويه حساب کرده اند. * چاپ عکس و پوستر تبليغاتی ممنوع شد «کارگزاران» گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ انتقاد کيهانی حلاليت از دوستان و آشنايان اسکناس ها را سياه کنيد چون حق با شماست! فرهنگ کودکان سخن يا زير ماده ی خون: فرهنگ کودکان سخن که در سال ۱۳۸۳ و با تيراژ ۱۱۰۰۰ نسخه منتشر شده تنها يک اشکال بزرگ دارد و آن قيمت آن است. البته اين کتاب چه از نظر کاغذ و چاپ و طراحی و چه از نظر محتوا بيش از ۲۲۰۰۰ تومان ارزش دارد اما مسلم می دانم يازده هزار نفری که بتوانند اين کتاب را بخرند هيچ يک، از طبقات محروم نخواهند بود. لذا به افراد ثروتمند و نيکوکار پيشنهاد می کنم به بچه های با استعدادی که استطاعت مالی ندارند اين کتاب را هديه نمايند. تلفن به صدای آمريکا حکايت ملاقات يک خبرنگار ساده با يک نويسنده بزرگ دوست من بسته ای به دستام داد و گفت وقتی به شهر "ل" در کشورِ "ا" رسيدی، اين را می رسانی به دست نويسنده ی بزرگ سرزمين ما، آقای "گ". من که چشمانم از حدقه بيرون زده بود پرسيدم: من؟!!!! و او با خونسردی جواب داد: بله. تو. آن شب از شدت هيجان خوابم نبرد. فردايش هم خوابم نبرد. پس فردايش هم خوابم نبرد. تا روز سفر خوابم نبرد. هر روز به بسته نگاه می کردم و می گفتم من چگونه از عهده ی اين کار بزرگ بايد برآيم. دلم می خواست سفرم به گونه ای به هم می خورْد. مثلا مرا ممنوع الخروج می کردند يا در فرودگاه مرا می گرفتند و به زندان اوين می بُردند. ترجيح می دادم مرا به تخت شلاق ببندند تا اين که بخواهم نويسنده ی بزرگی چون او را ملاقات کنم. باورم نمی شد که صلاحيت چنين کاری را داشته باشم. من؟! بروم سراغ نويسنده ی بزرگ کشورمان به او بسته بدهم؟! آخر کجای دنيا چنين اتفاقی می افتد که اينجا بيفتد. من از کجا صلاحيت پيدا کرده ام که دست به چنين کاری بزنم. اصلا من نمی دانم به او چطور سلام بکنم که از من ايراد نگيرد... بالاخره به شهر "ل" رسيدم. از همراهم پرسيدم تو تسبيح همراهت هست؟ گفت تسبيح می خوای چه کار؟ گفتم می خوام فال بگيرم. تسبيح نداشت. از اولين گل فروشی يک شاخه گل خريدم و شروع کردم به پر پر کردن گلبرگ های آن: بر می دارد، بر نمی دارد، بر می دارد، بر نمی دارد... همراهم پرسيد چی را بر می دارد يا بر نمی دارد؟ گفتم گوشی تلفن را. راست اش دلم می خواست وقتی به او زنگ می زنم گوشی تلفن را بر ندارد. يک بار زنگ خورد، دو بار زنگ خورد، -با خودم قرار گذاشته بودم سومين بار که زنگ خورد گوشی را بگذارم و به دوستم بگويم، به او تلفن زدم، گوشی را برنداشت-؛ اما سومين بار که زنگ خورد گوشی را برداشت. به من گفت سلام. من داشتم از ترس سکته می کردم. او، آن نويسنده ی بزرگ، آن نويسنده ای که بزرگان هم وقتی کنارش می نشينند زبان در دهان شان قفل می شود، به من سلام کرد. بر خلاف انتظارم لحن مهربانی داشت و هيچ چيزش به يک نويسنده ی بزرگ و عصبانی نمی خورد. جواب سلام اش را دادم و به او گفتم بسته ای برای او آورده ام که هر کجا دستور بدهد به دست اش می رسانم و نفسی به راحتی می کشم. البته جمله ی آخر را به او نگفتم ولی دلم می خواست زمين دهن باز کند و من و بسته را ببلعد تا از اين کار شاق خلاص شوم. با محبت گفت، زحمت کشيديد. شما بياييد فلان منطقه که منزل من آنجاست، بسته را ازتان می گيرم. گفتم ای بابا! قوز بالای قوز شد. اين افتخار بزرگ را نمی توانم هضم کنم. دو روز و دو شب به اين فکر می کردم که آيا بسته را همان ايستگاه قطار از من خواهد گرفت يا اين که مرا به خانه اش خواهد برد. خب معلوم بود که همان ايستگاه قطار بسته را می گيرد و می گويد "خوش آمدی! با قطار بعدی برگرد به "ل"". مگر از يک نويسنده ی بزرگ انتظاری غير از اين می رود؟ مسلما نه! من هم اگر نويسنده ی بزرگی باشم، بسته را در همان ايستگاه قطار می گيرم و راهم را می کشم می روم. قطار در ايستگاه می ايستد. پياده می شوم. پاهايم می لرزد. به دَرِ ايستگاه می رسم. نويسنده ی بزرگ آنجا ايستاده است. خودش است. خودِ خودش است. کنار ماشين اش ايستاده. خيلی با شکوه است. حتما مرا با قطار بعدی به "ل" بر خواهد گرداند. جلو می روم. سلام می کنم. با گشاده رويی سلام می کند. می گويد چطور مرا شناختی؟ اظهار فضل می کنم و می گويم مگر می شود نويسنده ای که کتاب "۱" و "۲" و "۳" و "۴" را نوشته و فيلم "۱الف" و "۲ب" و "۳پ" را ساخته نشناسم؟ تعجب می کند. جا می خورد. اخم می کند. انگار کمی بی ربط حرف زده ام. کتاب و فيلم، به ريخت و قيافه شخص چه ربطی دارد؟ از من تشکر می کند و می گويد سوار ماشين شويم برويم خانه اش. اوه... چه دعوت با شکوهی... به من می گويد، تا تو تابلوها را نگاه می کنی، من ميز رزرو کنم برای ناهار. باور نمی کنم نويسنده ی بزرگی چون او به فکر ناهار خوردن من باشد. چه قدر بزرگ است. چه قدر با شکوه است... ولی چرا من راجع به او اين طور فکر می کردم؟ چرا فکر می کردم با يک موجود ترسناک رو به رو خواهم شد؟ نکند او يک انسان مهربان و صريح بود و من برای خودم از او يک موجود دور و دست نيافتنی ساخته بودم؟ نکند بت همين طور ساخته می شود و بت پرست همين طور به زانو می افتد؟... Copyright: gooya.com 2016
|