از اکبر گنجی و نظام شترگاوپلنگ ايران تا آيتالله شاهرودی و ممنوعيت اعدام در ملاءعام
کشکول خبری هفته (۲۵)
اکبر گنجی و نظام شتر گاو پلنگ ايران
آدم که کتاب زياد بخواند همين می شود ديگر! يک دفعه نيچه قاطی می شود با مارکس و فاشيسم قاطی می شود با مارکسيسم. رنگ شنل عاليجنابان در هم می رود و سرخ و خاکستری و شکلاتی ترکيبی به وجود می آورد که هم سرخ است و خاکستری و شکلاتی و هم هيچ کدام از اينها نيست.
تازه اين اول راه است. آدم که گيج شد، می شود فيلسوف. فيلسوف هم که نمی تواند وسط ميدان کارزار باشد، می رود گوشه ی کتابخانه. بعد هی سوال پيش می آيد، سوال، سوال، سوال... يکهو چشم باز می کند می بيند موهايش سفيد شده، در دست اش عصايی گرفته و در هايدپارک قدم می زند و برای زمين و زمان راه حل می جويد. فکر می کند نظام حاکم بر ايران، فاشيست است؟ فاشيست نيست؟ توتاليتر است؟ توتاليتر نيست؟ بعد هی سبک سنگين می کند، می بيند همه ی اينها هست و هيچ کدام از اين ها نيست. سعی می کند نظام شتر گاو پلنگ ايران را با اصطلاحات فيلسوفانه توضيح دهد. کلمه برای او مهم می شود. گمان می کند مردم به کلمه نياز دارند. مردم به تعريف نياز دارند. فراموش می کند که جامعه با کلمه و تعريف زندگی نمی کند. جامعه گرفتار فقر است؛ گرفتار تبعيض است؛ گرفتار هزار درد بی درمان است. شايد جامعه به فيلسوف نياز داشته باشد، اما از فيلسوف بيشتر به کسی نياز دارد که بتواند به او و حرف هايش اعتماد کند؛ بتواند به او اتکا کند.
گنجی يکی از معدود فعالان سياسی ست که می توان روی مقاومت و شفافيت نظرش حساب کرد. جامعه ای که از حکومت می ترسد نياز به اشخاصی دارد که شجاعت و ايستادگی را در درون آن ها رشد دهد. فيلسوف و فيلسوف نما در جامعه بسيار است. تلويزيون جمهوری اسلامی هر روز يک دوجين از آن ها را در ميزگردها به ما نشان می دهد که ساعت ها بر سر درست و غلط يک کلمه بحث می کنند. جامعه اما به کسی نياز دارد که با قدرت و صلابت رو در روی حکومت بايستد و حرف حق بزند. ديوار ترس را فرو ريزد. اين که حکومت ايران فاشيست است يا سلطانی مسئله مردم نيست. مسئله ی مردم وجود شخصيتی ست که بتوانند به او و حرف هايش اعتماد کنند. گنجی با تحمل رنج و مرارت بسيار، اعتباری کسب کرده است که تنها عده ای انگشت شمار قادر به کسب آن هستند. اين اعتبار به خاطر معلومات فلسفی و سياسی او نيست؛ به خاطر پايداری و استقامت در راه حقيقت است. کاش اين اعتبار با ندانم کاری و افتادن در دام بحث های بی حاصل از دست نرود.
کشکول و خوانندگان (به سبک کيهان و خوانندگان)
توضيح مهم: اين بخش جديد، که از اين شماره به کشکول خبری هفته اضافه می شود، بر اساس تلفن ها، فکس ها، ای ميل ها، و تلگرام های خوانندگانِ بی شمار کشکول -که حدود پانصد هزار نفر در روز است- تهيه و تنظيم شده است. البته بدخواهان خواهند گفت اين ها همه دروغ است و تعداد خوانندگان کشکول به پنجاه نفر هم نمی رسد و هيچ کس به کشکول تلفن نمی زند و فکس و ای ميل و تلگرام ارسال نمی کند. ما جواب اين مغرضانِ معاند را نمی دهيم تا دماغ شان بسوزد. اين شما و اين کشکول و خوانندگان:
¤ از سرمای امسال بسيار لذت بردم. ضدانقلاب هميشه در پی تنآسانی بوده و می خواهد امت اسلامی را تنبل و غيرمقاوم ببيند. سرمای شديد و قطع گاز باعث شد ما شادابی و طراوت از دست رفته به خاطر ۸ سال حاکميت اصلاح طلبان را مجددا به دست آوريم.
اصغری از دوبی
¤ از دولت مهرورز آقای احمدی نژاد به خاطر گرانی روزافزون تشکر می کنم. اين امر باعث خواهد شد مردم خلاقيت های پنهان شان شکوفا شود و دست به اختراعات و اکتشافات جديد بزنند. به دشمنانی که از گرانی ناله می کنند بگوييد از گرانی عصبانی باش و از عصبانيت ات بمير!
اکبری از روستای اسکندان
¤ از حضرت آيت الله هاشمی شاهرودی به خاطر متوقف کردن اجرای حکم اعدام در ملاء عام سپاسگزاری می کنم. دم ِ ايشان گرم. حالا آمريکايی ها می روند دنبال يک بامبول ديگر.
ح.د. سردبير نشريات اينترنتی ﮔ . ز(*) و چلغوز از پاريس، تورنتو، لندن
¤ به آرش سيگارچی بگوييد آدم عاقل زندان رشت را ول می کند می رود واشينگتن؟ يعنی آدم برای اين که ۱۴ سال ناقابل به زندان نيفتد، مامِ وطن اش را ترک می کند؟
فضلی پيام نژاد، بندرماهشهر
¤ از "کشکول و خوانندگان" به خاطر انتشار نظرات مردمی تشکر و قدردانی می کنيم (**). اگر ممکن باشد يک شماره ی پيامک هم درج کنيد تا بتوانيم برای تان پيامک بفرستيم.
عفيفی، بندر حضرت آيت الله العظمی امام خمينی (ره)
¤ به آقای محسن سازگارا بگوييد ما متوجه شديم که او ديگر از عينک استفاده نمی کند. از مسئولان کشکول می خواهيم تا شيوه های سيا را برای کار گذاشتن لنز مخصوص در داخل چشم جاسوسان، با درج مقالات روشنگر به ما توضيح دهند.
پروفسور حميد مولوی، دانشگاه ماساچوست آمريکا
¤ به تلويزيون صدای آمريکا پيام می دهم که ما می فهميم شما می خواهيد با حرف زدن راجع به بيماری ايدز مردم را به همجنس باز شدن و رابطه ی آزاد جنسی دعوت کنيد. مردم ما الحمدلله معنی اين کلمات را نمی دانند و شما بيهوده آب در هاون می کوبيد.
[ويراستار! اسم مناسبی که با بالايی ها فرق داشته باشد در اينجا درج کنيد] (***)
¤ ديروز برای خريدن روزنامه ی کارگزاران، متعلق به مافيای اصلاح طلب نفتی به دکه ی روزنامه فروشی مراجعه کردم (خانم برای پاک کردن شيشه از اين روزنامه استفاده می کند). به فروشنده ی روزنامه يک ايرانچک پنجاه هزار تومانی دادم. گفت خُرد نمی کنم. خواستم به شما اطلاع دهم که اصطلاح طلبان از چه شيوه های ناجوانمردانه ای برای سياه نمايی و ناراضی کردن مردم استفاده می کنند.
احمدی از تهران
¤ در سريال کبرا ۱۱ که از تلويزيون جمهوری اسلامی پخش می شد، مردی که بالای پشت بام بود، دست زنی را که در حال سقوط از پنجره بود گرفت. به آقای مهندس ضرغامی تذکر دهيد که جلوی پخش اين گونه صحنه های غيراسلامی و بدآموز را در تلويزيون بگيرند. شايد در خارج رسم باشد برای نجات جان يک انسان دست نامحرم گرفته شود، ولی در آموزه های اسلامی ما، نامحرم سقوط کند و گردن اش بشکند بهتر از گرفتن دست اوست.
آيت الله زاده از قم
¤ راننده مسافرکش خطی هستم. چندی پيش حوالی ميدان ونک منتظر مسافر بودم که افسر محترم راهنمايی و رانندگی به من دستور حرکت داد. چون حرکت نکردم، ايشان از موتور پياده شد و مرا به طرف ماشين هُل داد طوری که با سر به زمين خوردم. می خواستم از اين افسر وظيفه شناس کمال تشکر را داشته باشم. با وجود چنين ماموران وظيفه شناسی شاهد حاکميت قانون در تمام شئونات کشور خواهيم شد.
مسافرکش خط راه آهن، انقلاب، ونک
¤ جهت دفن دخترعمويم به بهشت زهرا رفته بوديم. کارگر قبرکن، جسد دختر عموی مرا بغل کرد و داخل قبر گذاشت. می خواستم به مديريت بهشت زهرا يادآوری کنيد که ما در کشور اسلامی زندگی می کنيم نه در سرزمين کفار. پيشنهاد می کنم بعد از ساخت دستگاه اتوماتيک جنازه شوی (بادی واش بر وزن کارواش) صنعتگران مبتکر ما، جرثقيل پرتابلی برای گذاشتن جنازه ی خانم ها در داخل قبر اختراع کنند تا دست نامحرم به آن ها نخورد.
اکبری از اسلامشهر
¤ پاسخ روابط عمومی نيروی انتظامی
در پاسخ به مطلب مندرج در خصوص چَک و لگد خوردن اراذل و اوباش و اعتراض هموطن عزيز نسبت به شدت کم ِ ضربات وارده به شخص تبهکار، به اطلاع می رساند، مامور خاطی توبيخ و به او دستور داده شد با شدت بيشتری اراذل و اوباش را مورد ضرب و شتم قرار دهد.
(*) با عرض پوزش از خوانندگان محترم کشکول، اين روزنامه واقعا به همين نام منتشر می شده و اگر انتقادی به اين کلمه هست، متوجه سردبير آن نشريه خواهد شد.
(**) البته اين خواننده ی عزيز از طريق الهام غيبی متوجه انتشار ستون "کشکول و خوانندگان" در اين شماره از کشکول شده اند و از ما شماره ی پيامک خواسته اند. به زودی شماره ی پيامک در اختيار پيام نويسان اين ستون قرار خواهد گرفت.
(***) اين يک اشتباه چاپی ست. شما به آن توجه نکنيد!
دستگيری سه جوان بهايی
سه جوان بهايی به جرم همکاری با گروهی از هم سن و سالان خود که به نيازمندان کمک می کرده اند به چهار سال زندان محکوم شده اند. هيچ دليلی برای زندانی شدن اين جوانان، جز بهايی بودن شان وجود ندارد. نيروهای آزادی خواه، با هر دين و مذهب، با هر عقيده و مسلک، بايد خواهان آزادی اين جوانان شوند. اگر به خاطر قبول نداشتن مذهب بهايی، و ترس از انگ خوردن، در مقابل اين رويداد سکوت کنيم، فردا شاهد سرکوب شديدتر اقليت های مذهبی خواهيم بود. آقايانی که شعار ايران برای ايرانيان سر می دادند، امروز بايد در مقابل اين ظلم آشکار اعتراض کنند و آزادی اين جوانان را خواستار شوند.
نامه خطاب به پرزيدنت بوش
جناب پرزيدنت بوش، ممنون از اين همه لطفی که به ما ايرانيان فرهيخته و با فرهنگ داريد. ما در طول زندگی مان از اين تعريف ها زياد شنيده ايم. حضرت امام (ره) فرمودند دست ما را می بوسند. آيت الله بهشتی فرمودند، خدمتگزار ما هستند. آقای احمدی نژاد هم که مشغول سرويس دادن پی در پی به ما ايرانيان عزيز و نازنين هستند. خيلی ممنون. لطف دارند. ما تعريف سرکار عالی را هم بر روی چشم می نهيم اما يک ضرب المثل فارسی می گويد اين ها هيچ کدام برای فاطی تنبون نمی شه. نمی دانم اين ضرب المثل را به انگليسی چه جوری می شود ترجمه کرد که شما هم بفهميد. شايد بتوان اين طور گفت که وات يو سی ويل نات بی فور ميس ژوليت (ترجمه فاطی به انگليسی) اِ لوز بريچز. به هر حال توجه داريد که من انگليسی را به روش مهندس غلامرضا اربابی ياد گرفته ام و اين ضرب المثل هم لامصب ضرب المثل سختی است. به هر حال پرزيدنت جان، بی مايه فطيره! لطف کنيد به سفارت خانه های محترم تان دستور دهيد به ما ايرانيان مثل بچه ی آدم ويزای آمريکا بدهند و اين قدر ما را پشت پيشخوان پذيرش نچزانند. شما اگر معنی کلمه چزاندن را بدانيد لابد اين را هم می توانيد درک کنيد که انسان های فرهيخته خيلی بيش تر از آدم های معمولی نسبت به چزانده شدن حساس اند و غصه می خورند. اگر هم سفارت خانه های شما نمی توانند به ما ايرانيان ويزا بدهند، قربانت گردم، ديگر اين قدر از ما تعريف نکنيد و هندوانه زير بغل مان نگذاريد (اوه... مای گاد... هندوانه به انگليسی چی می شد؟... ملون واتر يا واتر ملون؟! آهان واتر ملون زيرِ آرم ما نگذاريد). ما که مظلوم در اين گوشه ی دنيا نشسته ايم و به درد خود می سوزيم و می سازيم شما چرا ما را انگولک می کنی؟!
بهروز صوراسرافيل و صدای آمريکا
به به! چشم مان به ديدار آقای صوراسرافيل در تفسير خبر صدای آمريکا روشن شد. البته مثل گذشته با هيجان سخن نمی گفتند و کلمات نمکين به کار نمی بُردند. سوالی که برای ما پيش آمد اين است که در زير نام ايشان نوشته شده بود، صدای آمريکا؛ آيا صوراسرافيل صدای آمريکاست يا صدای آمريکا صوراسرافيل؟
رانندگی
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
همه می گويند نمی شود، من می گويم می شود. بايد امتحان کنم. چرا نشود؟ مگر ما ملتی متمدن نيستيم؟ من شروع می کنم، ديگران از من ياد می گيرند و بی نظمی ترافيک از بين می رود. دوستانام به من می گويند عاصی ِ خيال پرداز! نصيحت ام می کنند که به کشورهای اروپايی نگاه نکن؛ اينجا ايران است. بخواهی مثل اروپايی ها رانندگی کنی نابود می شوی. چه حرف مسخرهای...
از همين جا شروع می کنم. به اين زن که دست بچه اش را گرفته و سعی می کند از روی خط عابر پياده عرض خيابان را طی کند راه می دهم... ترمز... به طور کامل پشت خط عابر پياده می ايستم... چرا رد نمی شود؟ چرا چپ چپ نگاه می کند؟ د ِ برو ديگه! منتظر چی هستی؟ باور نمی کند وسط خيابان ايستاده باشم و به او راه بدهم. هر لحظه منتظر است راه بيفتم... خانم برو ديگه. از پشت سر چه بوقی می زنند! اوه اوه... يکی ترمز کرد و لاستيک هايش روی زمين کشيده شد... نزديک بود از پشت به من بزند... چرا به من می گويد حمّال؟! زن در حالی که چادرش را به لب گرفته از جلوی ماشين من می گذرد. حالا ماشين های ديگر از بغل ماشين من با سرعت عبور می کنند و او می ترسد از کنار ماشين من رد شود و ديگران او و بچه اش را زير بگيرند. يک ماشين ديگر از کنار من رد می شود و راننده اش فرياد می زند يابو! زن به هر بدبختی ست عرض خيابان را رد می شود. از دوستم می پرسم چرا اين طور شد؟ با خنده می گويد در اين ارکسترِ ترافيکی، درست است که همه خارج می نوازند ولی با هم هماهنگ اند. تو می خواهی تنهايی از روی نُت بزنی، هماهنگی را از بين می بری. اگر راحتی خودت و ديگران را می خواهی با ارکستر هماهنگ شو!
بر سر دوراهی زندگی
مترجم کتاب های ادبی و فلسفی هستم. فکر می کنم رُل مهمی در فرهنگ کشورم بازی می کنم ولی مشکلی دارم که شما بايد حل نماييد والا ديگر دست به ترجمه نخواهم زد. کسانی که کتاب های مرا می خوانند می گويند معنی جملات تو را نمی فهميم. چرا نمی فهميد؟ لابد سواد نداريد! من که همه چيز را به فارسی نوشته ام. باور کنيد تک تک کلمات هر کتاب را با بدبختی و مشقت از روی فرهنگ آريان پور و حييم و حق شناس و باطنی و جعفری نگاه می کنم و بعد به فارسی می نويسم. محال است بدون اين فرهنگ ها کاری انجام دهم چون خود من هم معنی فارسی کلمات انگليسی را درست نمی دانم. می دانيد منظورم چيست؟ منظورم اين است که توی مغزم معنی جمله را می فهمم ولی روی کاغذ که می خواهم آوردن کنم نمی توانم. خب. اين همه فرهنگ انگليسی فارسی هست، من هم به آن ها نگاه می نمايم. پس ديگر چرا مردم می گويند حرف مرا فهم نمی کنند؟ لازم به تذکر است که من يک سال در آمريکا زندگی کرده ام و بعد به خاطر اين که گرين کارت به من داده نشد به کشورم بازگشتم تا از طريق ترجمه خدمت نمايم. من انگليسی را در موسسه شکوه ياد گرفته ام و خيلی معلمان خوبی داشته ام. البته پيش از رفتن به آمريکا تحصيلات ام را در دانشگاه آزاد واحد دشت مغان دنبال می نمودم و يک ترم آنجا درس خوانده ام. من خيلی آثار ترجمه را مطالعه ی انتقادی کرده و عيب و ايرادهای زيادی در آن ها پيدا نموده ام. مثلا يک مترجمی هست به نام نجف دريابندری که کتابی ترجمه کرده است به نام "گور به گور". من کشف نموده ام که اسم اين کتاب اصلا گور به گور نمی باشد و مترجم غلط کرده است. يا به بعضی کارهای محمد قاضی خيلی خنديده ام چون ايشان مثل من در فرنگ درس نخوانيده بوده است و به ظرافت های زبانِ مبداء مثل من آشنايی نداشته است. با تمام اين ها خوانندگان من به من نامه می نويسند و فحش ام می دهند که اين مزخرفات چيست سر هم می کنی؛ به جای ترجمه، برو دو تا کتاب بخوان چيز ياد بگير. آيا واقعا من با اين همه دانش و معلومات ام بايد کتاب بخوانم يا اين که به کارم که ترجمه ی آثار کانت و هگل و جيمز جويس است ادامه بدهم؟ شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
مترجم عزيز
نمی دانم اسم آقای ابوالحسن نجفی به گوش تان خورده است يا نه، ولی به شما توصيه می کنم اگر روزی ايشان را ديديد، فورا مسيرتان را عوض کنيد و اصلا هم نگوييد که مترجم آثار ادبی و فلسفی هستيد. من نگران قلب ايشان هستم و دوست ندارم به خاطر حرف شما خدای نکرده بلايی بر سرشان بيايد. من به شما مژده می دهم که کشور ما مترجمانی چون شما زياد دارد و تقريبا از هر شهر و روستايی يک يا چند مترجم در حال ظهور است. علت آن هم همين دانشگاه آزاد و شعبه های متعدد آن است که مثل کارخانه، مترجم توليد می کند. خدا حفظ شان کند که ما را بی نياز کرده اند. آن مترجمانی هم که نام برديد مثل نجف دريابندری و ديگران متاسفانه مثل شما درس ترجمه نخوانده اند و واحد دانشگاهی پاس ننموده اند. اگر خوانده بودند هرگز کتابی را گور به گور نمی کردند. در مورد فهم نکردن مطلب توسط خواننده هم شما ناراحت نشويد. اولا مهم اين است که خود شما مطلب را فهم کرده ايد. ثانيا ديگران اگر فهم نکرده اند مسئله ی خودشان است. ثالثا شايد سواد آن ها به کانت و هگل و شخص شما نمی رسد. رابعا فراموش نکنيد که شما برای آيندگان ترجمه می کنيد و آيندگان حتما حرف های شما را فهم خواهند نمود. چند تا چيز ديگر هم هست که چون نمی دانم خامسا است يا سادسا يا سابعا فعلا کوتاه می آيم. از شما خواهش می کنم وقت عزيز خودتان را که می تواند صرف جست و جو در فرهنگ های انگليسی-فارسی شود به خاطر حرف مردم تلف نکنيد. اميدوارم حرف مرا فهم نماييد. اگر هم دوستان تان گفتند که فعل معکوس در وکرده ام باور نکنيد. موفق باشيد.
وب لاگ هفته؛ وب لاگ ستاره قطبی
يک هفته تهران سرد شد، ده ها مطلب وبلاگی در باره اش نوشته شد اما شايد خيلی ها ندانند که يک خانم خبرنگار ايرانی که دو سه سالی ست در آلاسکا زندگی می کند در وب لاگ اش از زيبايی های سرزمين قطبی و فرهنگ اسکيموها می نويسد. خانم اکرم ديداری از سال ۲۰۰۵ در روستای بتل واقع در جنوب غربی آلاسکا زندگی می کند. اگر می خواهيد در باره ی فرهنگ اسکيموها بيشتر بدانيد، و از عکس های زيبای آلاسکا لذت ببريد حتما به وب لاگ ستاره ی قطبی سر بزنيد. با هم مطلبی از خانم ديداری در باره ی مدير مدرسه ی روستای بتل می خوانيم:
http://setareheghotbi.blogspot.com/2008/01/blog-post_31.html
تفسير خبر کشکولی
* وزان پس نفس جايزه نگرفتن حرام شد «راديو زمانه»
** هگل- هر کس بتواند معنی جمله ی بالا را به من بگويد يک دوره از مجموعه آثارم را به او هديه می دهم.
* مهدی کروبی: اشتراکات زيادی با هاشمی و خاتمی دارم «ايسنا»
مهم ترين اشتراکات: عبا، عمامه، نعلين، آرزوی بازگشت به قدرت، آرزوی تکيه زدن بر صندلی رياست.
* فدائيان خلق اکثريت: ولی فقيه، سپاه پاسداران، و راست افراطی مجلس فرمايشی را تشکيل می دهند!
** فدائی مبتلا به سنگينی گوش و سکته ی مغزی و آلزايمر- آفرين! درست می گه! سپاه پاسداران را به سلاح سنگين مجهز کنيد!
* نخستين تصميم برای ورود به فضا توسط مقام رهبری گرفته و ابلاغ شده است «آی سی تی ورلد»
** مقام رهبری- ما تصميم گرفتيم حجةالاسلام محمد خاتمی را به عنوان اولين فضانورد ايرانی با موشک مصباح به فضا پرتاب کنيم...
* پالتاک جنبش جمهوری خواهان دموکرات و لائيک، چاره ها و راه حل های پيشنهادی برای آينده «خبرنامه گويا»
** قطعنامه ی پالتاکی جنبش- چاره و راه حل پيشنهادی ما برای آينده ايران اين است که پشت کامپيوترهايمان بنشينيم و هر هفته يک جلسه پالتاکی برگزار کنيم. زنده باد پالتاک؛ نابود باد استبداد.
* محمدعلی ابطحی: نمی خواستند ما در انتخابات شرکت کنيم «روز آنلاين»
** عقب افتاده سياسی- خوب شد زود متوجه شديم! حالا می گيد چه کار کنيم؟!
* احمد زيدآبادی: واقعا همين طور است؟ «روز آنلاين»
** آمشت حسن، بقال سر خيابان، تحليل گر آماتور سياسی- بعله. به جان شما همين طور است!
* اعدام، سانسور، توقيف «روز آنلاين»
** ويراستار- اين گونه بنويسيد درست تر است: توقيف، سانسور، اعدام.
گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ سقوط
گفتم- چطور می شود آدم سقوط می کند؟
گفت- خب می رود روی بلندی، آنجا زير پايش خالی می شود، سقوط می کند.
گفتم- منظورم اين نيست که! می خواهم بگويم چطور يک انسان، می تواند کاری کند يا چيزی بنويسد که آدم های ديگر گرفتار شوند و حتی خطر مرگ و اعدام برای شان به وجود بيايد؟ به نظر تو اين سقوط و افتادن در دره ی تباهی نيست؟
گفت- چه عرض کنم؟! شاعر می گه: آدمی زاده طرفه معجونی ست / از فرشته سرشته وز حيوان // گر رود سوی اين شود به از اين / ور شود سوی آن شود کم از آن!
نامه هلن کلر و تاماس اديسون خطاب به قانون گذاران ايران
عالی جنابان!
پيش از پرداختن به موضوع اصلی شايد تعجب کنيد که چگونه دو نفر آمريکايی که سال هاست روی در نقاب خاک کشيده اند برای شما نامه می نويسند. لازم به ذکر است که اينجانب تاماس اديسون، در اين دنيا هم راحت ننشسته ام و دستگاهی اختراع کرده ام که می توانم امواج تلويزيونی را از زمين بگيرم و تماشا کنم. چند روز پيش در حال تماشای ميز گردی با شما از تلويزيون صدای آمريکا بودم که متوجه شدم قانون گذاران ايران قانونی تصويب کرده اند که حضور افراد فاقد مدرک فوق ليسانس و کور و کر را در مجلس شورای اسلامی منع می کند لذا اينجانب و هلن کلر تصميم گرفتيم مشترکاً نامه ای برای شما قانون گذاران محترم بنويسيم و از طريق اينترنت آن را در اختيارتان قرار دهيم.
همان گونه که مستحضريد، اينجانب تاماس اديسون بيشتر از سه ماه به مدرسه نرفتم، ولی دنيا همچنان از اختراعات من استفاده می کند. مثلا لامپ هايی که شما در مجلس شورای ملی از آن برای روشنايی استفاده می کنيد اختراع من است. ضبط صدا، ضبط تصوير و هزاران اختراع ديگر برای نخستين بار توسط من صورت گرفته است. عاليجنابان مطلع هستند که اينجانب مدرک ششم ابتدايی هم ندارم چه برسد به فوق ليسانس. پس اگر من ايرانی بودم شما مرا به مجلس خودتان راه نمی داديد ولی يک جوان را که از دانشگاه آزاد شعبه ی ممسنی فوق ليسانس گرفته است راه می داديد؟ مگر بيان دردها ومشکلات يک روستا، يا پيشنهاد راه حل برای معضلات کشور، با داشتن مدرک فوق ليسانس ميسر می گردد؟ ممکن است بگوييد تو مُرده ای و مُرده نمی تواند نماينده مجلس شود. من هم به شما جواب می دهم، اوکی، من مُرده ام، استفن هاوکينگ که نمرده است. ايشان نه تنها تمام اعضای بدن اش فلج است بلکه حرف هم نمی تواند بزند؛ اما همين آدم فلج بغرنج ترين مسائل علمی را حل می کند. اگر ايشان می خواست به مجلس شما بيايد، به خاطر عدم توانايی سخن گفتن نمی گذاشتيد؟ اصلا چرا راه دور برويم. در همين ايران خودتان، اگر به فرض احمد شاملو و جعفر شهری و احمد محمود و عبدالرحيم جعفری و مسعود بهنود صلاحيت شان تائيد می شد، آيا به مجلس راه نداشتند؟
هلن کلر هم اينجا نشسته به شما سلام می رساند. او می گويد من در نوزده ماهگی شنوايی و بينايی ام را از دست دادم اما با سعی و کوشش بسيار توانستم کسب علم و دانش کنم. "داستان زندگی من" را بخوانيد ببينيد چهها کرده ام. آيا شما مرا به خاطر کور و کر بودن به مجلس تان راه نمی داديد؟
در پايان ضمن اظهار همبستگی با نابينايان و ناشنوايان و عالمان بی مدرک، از شما می خواهيم تا به اين مسئله رسيدگی نماييد و در قانون انتخابات تجديد نظر فرماييد.
با احترام
هلن کلر؛ تاماس اديسون
محشر بود! (طنزنوشته آقای زيد آبادی در باره سريال چهل سرباز)
نوشته های آقای احمد زيدآبادی را دوست دارم هر چند برخی از تحليل هايشان را نمی پسندم اما مطلب "محشر بود"شان در "شهروند امروز"ِ اين هفته –برای آيندگان، ۷ بهمن ۱۳۸۶- واقعا محشر بود! جداً انتظار طنزنوشته به اين خوبی از ايشان نداشتم. اگر دست از تحليل های جدی بردارند و به کار طنز بپردازند قطعا خوانندگان شان حظ بسيار خواهند برد! فقط ايشان بايد مراقب باشند که کارگردان جماعت –آن هم از نوع "بخصوص"اش- گاه فرق شوخی و جدی را نمی فهمند و ممکن است رستم دستان با شاخ های گوسفندی اش خدای نکرده کار دست ايشان دهد! از ما گفتن...
مصاحبه با خودمان
ديديم بازار مصاحبه با فعالان سياسی و هنرمندان و نويسندگان گرم است گفتيم يک مصاحبه ی داغ همراه با عکس و تفصيلات با خودمان ترتيب دهيم تا از قافله عقب نمانيم. مشروح مصاحبه را در زير می خوانيد:
مصاحبه گر- می گويند شما وجود خارجی نداريد. حکايت شما شبيه شده است به حکايت فيلم شمال از شمال غربی. آيا اجازه می دهيد يک عکس از شما برای خوانندگان مان بگيريم تا ببينند وجود داريد؟
ف.م.سخن- البته تا آنجا که خودم را می شناسم وجود دارم. سر و کله و دست و پا همه سر جای خود قرار دارد و الان هم دَه انگشتم مشغول تايپ بر روی کی بورد کامپيوتر است و دارد جواب ِ سوال ِ شما را می نويسد. می توانم مثل آن فيلسوف بگويم، من می نويسم پس هستم. عکس هم چَشم. بفرماييد يک عکس از اينجانب بگيريد. فقط اجازه بدهيد بدنم را صاف کنم تا مثل آن نويسنده ی بزرگ معاصر ده سانت به قَدّم اضافه شود. بفرماييد...
مصاحبه گر- متشکرم. می گويند شما برانداز هستيد؟ می گويند می خواهيد حکومت را سرنگون کنيد؟ درست است؟
سخن- اشتباه می کنند. من آدم مهربانی هستم که زورم به يک مورچه هم نمی رسد چه برسد به يک حکومت.
مصاحبه گر- پس اين چيزها که می نويسيد چيست؟
سخن- بدتر از اين ها را پيرزن همسايه ی ما می گويد! فحش هايی می دهد که يکی اش را ما جرئت نمی کنيم بر زبان بياوريم. يعنی او هم برانداز است؟
مصاحبه گر- بگذاريد بحث را عوض کنيم. شما وسط اين همه کتاب احساس خفگی نمی کنيد؟
سخن- من چرا احساس خفگی کنم؟ اين کتاب های بيچاره هستند که دراين جای تنگ بايد احساس خفگی کنند!
مصاحبه گر- ف.م.سخن چه غذايی را بيشتر از همه دوست دارد؟
سخن- ازش می پرسم به شما می گم.
مصاحبه گر- يعنی چه؟
سخن- يعنی اين که من اينجا نشسته ام شما داريد از کس ديگر راجع به من سوال می کنيد!
مصاحبه گر- نه! منظورم خود شما هستيد. اين يک نوع مصاحبه ی مدرن است!
سخن- من مدرن پُدرن حالی ام نمی شود. از خودم سوال کنيد جواب تان را بدهم.
مصاحبه گر- چَشم. شما چه غذايی را بيشتر از همه دوست داريد؟
سخن- حالا اين شد طرز درست سوال کردن. ولی سوال تان چرند است!
مصاحبه گر- اِ آقای سخن! مگر نديده ايد که در راديو تلويزيون و مطبوعات همين سوال ها را از هنرمندان و نويسندگان می کنند؟!
سخن- حالا بنده آبگوشت بزباش بخورم يا کله پاچه! چه فرقی به حال خواننده ی محترم شما می کند؟
مصاحبه گر- خب آقای سردبير به ما ياد داده اند که اين سوال ها را بکنيم. لابد فرق می کند ديگر!
سخن- بنده ساندويچ کالباس دوست دارم! اميدوارم خوانندگان عزيزتان را به خاطر اين که نگفته ام خورش فسنجان، نااميد نکرده باشم.
مصاحبه گر- آقای سخن! لودويگ ويتگنشتاين می گويد معنای هر واژه کاربرد آن در زبان است. او معتقد است واژه ها معنايشان را از کل شکل زندگی می گيرند. مثلا عالم فعاليت علمی را داريم که برای خودش يک کل را تشکيل می دهد و اصطلاحات علمی از رهگذر شيوه کاربردشان در درون اين عالم معنا پيدا می کنند. او می گويد شير اگر می توانست حرف بزند ما نمی توانستيم حرف اش را بفهميم. نظر شما در باره ی اين نظريه آقای ويتگنشتاين چيست و آيا خود شما معتقد به چنين نظری هستيد؟
سخن- اين سوال را هم آقای سردبير به شما ياد داده است؟
مصاحبه گر- بله. گفته است بعد از غذای مورد علاقه، و اين که قرمه سبزی بيشتر دوست داريد يا خورش قيمه، سوال کنم نظرتان راجع به ويتگنشتاين چيست؟
سخن- به آقای سردبير بگوييد فلانی فلسفه عالی ويتگنشتاين و طعم معرکه ی خورش قرمه سبزی را نمی شناخت و در جهل مرکب غوطه ور بود.
مصاحبه گر- فکر نمی کردم شما اين قدر بداخلاق باشيد!
سخن- تازه کجايش را ديده ايد!
مصاحبه گر- آقای سخن. برای حُسن ختام اگر پيامی برای خوانندگان داريد بفرماييد تا ما زحمت را کم کنيم.
سخن- پيام من به خوانندگان عزيز شما اين است که موقع خوردن قرمه سبزی حتما کتاب های ويتگنشتاين را بخوانند تا دروازه های خوشبختی و سعادت بر روی شان گشوده شود.
مصاحبه گر- از شما به خاطر فرصتی که به من داديد تشکر می کنم.
سخن- من هم از شما متشکرم.
آيت الله شاهرودی و ممنوعيت اعدام در ملاء عام
من به آقای هاشمی شاهرودی اعتراض دارم. يک تفريح خوب و هيجان انگيز داشتيم آن را هم از ما گرفتند. خوشحالی ما به آن بود که در گوشه ای از تهران مراسم اعدام برگزار شود و ما با خانم بچه ها به تماشای آن برويم. وقتی قاتلان قاضی مقدس را اعدام می کردند ما با فاميل دسته جمعی رفتيم تماشا. جلادِ نقاب دار که آمد کلی صلوات فرستاديم. بعد قاضی مرتضوی را که روی بالکن ديديم گل از گل مان شکفت. به بچه مان گفتيم نگاه کن بابا جان، اين آقا دستور داده اين آدم بدها را بکشند. بچه ام پرسيد يعنی اين آقا آدم خوبه است؟ گفتم بعله؛ ايشون آدم خوبه است. بعد جرثقيل ها چند بار طناب دار را بالا و پايين کردند تا همه چيز خوب و عالی برگزار شود. آن يارو قاتله را که آوردند، می خنديد. با ما بای بای کرد، ما هم با او بای بای کرديم. ديده بوديم مسافران اتوبوس با آدم بای بای می کنند، اما خداييش فکر نمی کرديم کسی موقع سفر ِ آخرت هم با آدم بای بای کند. البته آن روز خيلی سر پا ايستاديم و پاهای مان درد گرفت. من خودم سواد ندارم ولی می خواستم به پسرم بگويم يک نامه برای آيت الله شاهرودی بنويسد که وقتی می خواهند کسی را اعدام کنند، اين کار را وسط استاديوم آزادی انجام بدهند تا مردم خسته نشوند. طناب را که به گردن آن جوانک انداختند و جرثقيل را که بالا کشيدند، چقدر الله اکبر گفتيم. درست انگار تيم ايران به استراليا گل زده باشد، همان طور فرياد می کشيديم. اگر پرچم دست مان بود آن را هم تکان می داديم.
به خانه که برگشتيم، ديدم خانم ام ناراحت است. پرسيدم چه مرگ ات شده؟ گفت هيچی. بچه ام هم حرف نمی زد و هی به عروسک اش ور می رفت. يک دفعه رو به من کرد و از من پرسيد، بابا، آن آقاهه که بالای طناب، تکان تکان می خورد، الان کجاست؟ گفتم در قبرستان. گفت، چرا تکان تکان می خورد؟ گفتم من چه می دانم. لابد دردش می آمد. گفت نمی خواهم اين طور بميرم. ديدم اشک به چشم دارد. گفتم توله سگ، يه روز اومديم تفريح، ببين می تونی از دماغ مون در بياری. سرش را پايين انداخت و چيزی نگفت. بعد از ظهر پسر بزرگم با خوشحالی گفت عکس ما را در اينترنت انداخته اند. گفت الان همه ی دنيا عکس ما را تماشا می کنند. گفت تلويزيون آمريکا هم آن عکس را پخش کرده. خيلی خوشحال شدم به خاطر اين حضور انقلابی. حالا جناب آيت الله شاهرودی می خواهند جلوی اين اعدام ها را در خيابان بگيرند. بفرماييد پس تفريح ما چه می شود؟
[وبلاگ ف. م. سخن]