یکشنبه 12 اسفند 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از لطفا بعد از ساختن بغداد گرانی را مهار کنيد تا کنسرت گوگوش در دوبی

کشکول خبری هفته (۲۹)

لطفا بعد از ساختن بغداد گرانی را مهار کنيد
البته بحث در باره ی گرانی و نگاه حسرت بار مردم به گوشت و تخم مرغ و سيب زمينی بحثی نيست که شايسته ی ما روشنفکران عزيز باشد و شان ما اجل از آن است که در خصوص اين مسائل پيش پا افتاده چيزی بنويسيم ولی ما اين يک بار را ريسک می کنيم و به مردم گرانی‌زده (بر وزن زلزله‌زده)ی ايران نزديک می شويم و پيش از پرداختن به عالم مُثُل و عقل محض، به جيب خالی آن ها (که همان جيب خودمان باشد) نظری می افکنيم.

در خبرها آمده بود که قرار است دولتمردان عزيز ما به ساختن بغداد کمک کنند. دست شان درد نکند. خيلی کار خوبی می کنند. ما که از روی برادران عراقی شرمنده ايم شايد با اين کار کمی از خجالت شان در بياييم. بگذاريد رئيس جمهورِ انسان‌دوست ما پا به بغداد بگذارد آن وقت می بينيد که ما ايرانی ها چقدر سخاوت‌مند و مهربانيم. يک ميليون کشته و زخمی، هزاران مجروح شيميايی، هزار ميليارد دلار خسارت که چيزی نيست؛ يک کم از اروند رود، يک کم از خليج فارس، يک کم از امتيازات قرارداد الجزاير را هم با کمال ميل در اختيارتان قرار می دهيم. وام بلندمدتِ بدون بهره ی بدون برگشت هم که هر چه بخواهيد در اختيار شماست. شما جان بخواهيد اين‌ها که چيزی نيست. شما که ما را نکشتيد و زخمی نکرديد؛ شما که بر سر ما موشک و بمب شيميايی نريختيد؛ شما که قرارداد الجزاير را همين چند وقت پيش بی اعتبار نخوانديد؛ اين‌ها را صدام کرد؛ تنهايی هم کرد. يعنی خودش شخصاً روی ما اسلحه کشيد، خودش شخصاً روی ما بمب انداخت، خودش شخصاً در جسم رئيس جمهور فعلی عراق حلول کرد و حرف دهان او گذاشت. حالا ما می آييم برای شما پارک درست می کنيم و خط متروی الميرداماد-التوپخانه ی بغداد می کشيم.

اما سخن من با دولتمردان عزيزی ست که انشاءالله همين چند روزه به زيارت کربلای معلا خواهند شتافت. انشاءالله از همين مسيری که انتخاب کرده اند به زودی به قدس شريف هم خواهند رسيد (تا يادم نرفته، لطف کنند به کربلا که رسيدند، يکی از همان تابلوهای سبز رنگی که در جبهه های جنگ با عراق فاصله به کيلومتر تا کربلا را نشان می داد نصب کنند. طبق محاسبات بنده از کربلا تا قدس شريف دقيقا ۸۱۰ کيلومتر است. از تهران تا کربلا را هم که متاسفانه ماها همه يادمان رفته چند کيلومتر است. آقای رئيس جمهور لطف کنند از خلبان هواپيمای شان سوال کنند تا او از روی جی.پی.اس دقيقا به ايشان بگويد. ضمنا فراموش نشود زير تابلوی «کربلا تا قدس ۸۱۰ کيلومتر» حتما قيد بفرمايند «راهی نمانده است»). البته شايسته نيست که ما ايرانی های مهمان‌دوست و غريبه نواز که صورت مان را به خاطر ديگران با سيلی سرخ نگه می داريم از اين حرف ها بزنيم. شرمنده ايم به خدا. تا برادران ما در لبنان هستند و ما برای شان بايد خانه بسازيم، تا رفيق مورالس هست و ما بايد برايش سريال های پرمحتوای تلويزيونی مان را پخش کنيم، گفتن چنين چيزهايی دور از ادب است. ولی می خواستم اين جرئت و جسارت را به خودم بدهم و از جناب رئيس جمهور تقاضا کنم، بعد از جبران ِ خسارت های ناشی از جنگ اسرائيل، بعد از راه اندازی تلويزيون در آمريکای لاتين، بعد از اتمام پروژه ی بازسازی بغداد، لطف بفرمايند فکری هم برای گرانی همين جا کنند. البته با اين همه کار و گرفتاری، زحمت و انتظار بی جاست ولی خب قلم است و هزار راه می رود. چَشم. به مسائل مهم مثل بدحجابی دختران هم همين الان می پردازيم...

پرسپوليس از زاويه ای ديگر
پرسپوليس مرجان ساتراپی را از دو زاويه می توان بررسی کرد؛ يک زاويه آن چه نگاه فيلم‌ساز است به رويدادهای بعد از انقلاب و يک زاويه نگاه فيلم‌ساز به آن چه مهاجران ايرانی در خارج با آن رو به رو می شوند. در مورد پرسپوليس، بيشتر به نگاه اول پرداخته شده و کمتر به نگاه دوم.

ذهن ما در خارج از کشور آزاد است. قلم ما، فکر ما، زبان ما آزاد است. اما در خارج از کشور بسياری چيزها در بند می افتد؛ اولين بند، بند محيط است؛ محيط ناآشنا و غريبه؛ انسان های عادی شايد جذب اين محيط شوند، اما انسان های اهل فرهنگ و ادب هرگز! دومين بند، بند زبان است؛ سومين بند، بند مخاطب است. در چنين شرايطی قلم و فکر و زبان آزاد به چه کار می آيد؟ برای نوجوانانی که پدر و مادرشان غرب را بهشت می پندارند، مشکلات به گونه ای ديگر رخ می نماياند. اين مشکلات به خاطر قدرت تطابق نوجوانان و نيز بی تجربگی شان ديده نمی شود و به زبان نمی آيد. پرسپوليس، اين مشکلات را از زبان نوجوانان بازگو می کند، و چه خوب هم بازگو می کند.

پرسپوليس را فيلم سياهی ديدم. حتی رنگ اول و آخر فيلم کمکی به تعديل اين سياهی نکرد. اين فيلم نشان داد که مسئله ی ما فقط در چارچوب جغرافيای ايران نيست بل‌که در هر جای جهان مشکلات به صورت های مختلف وجود دارد؛ فقط چشمی می خواهد که آن را ببيند و هنرمندی که آن را روايت کند. خانم ساتراپی چنين هنرمندی ست.

علامه محمد قزوينی و ارث زن در مذهب شيعه
در برنامه "ميزگردی با شما"ی صدای آمريکا، آقای پرويز دستمالچی در مورد حقوق زنان و موضوع ارث سخن می گفتند و اين که اگر مردی روشنفکر باشد می تواند وصيت کند که همسرش نيمی از اموال او را به ارث بَرَد. سخن ايشان مرا به ياد وصيت نامه ی علامه محمد قزوينی انداخت که فکر کردم بد نيست به آن اشاره کنم.

دکتر قاسم غنی در مورد همسر قزوينی چنين می نويسد:
"در همان حوالی ۱۹۲۰ با زنی در فرانسه مسماة به روزا ازدواج کرده بود و از او دختری داشت مسماة به سوزان که نام ايرانی او ناهيد است. اين زن که از مردم ساووا نزديک ايتاليا است مظلوم ترين و ساده ترين زنهای دنيا، زنی است که حقيقتا متناسب با زندگی و اخلاق مرحوم قزوينی بود. حکم کلفت زحمتکشی را داشت که فقط حواسش صرف راحت داشتن خاطر شوهر بود که او بتواند کارهای علمی خود را بکند. قزوينی هم به نوبهء خود فوق العاده مواظب او بود. يعنی اساس زندگی او بر عدل و مساوات بود. مثلا شام و ناهار را مرتباً با زن و بچه خود بود يا اگر اتفاقاً به خانه بعضی دوستان می رفت آنها با او بودند. روزهای يکشنبه خود را يکسره وقف آنها داشت، در پاريس صبح قزوينی دختر را به مکتب خانه می برد و ظهر می رفت خودش می آورد. زن هم کارهای خريد لوازم معاش و طبخ و تنظيم امور معاش را داشت..." (يادنامهء علامه محمد قزوينی، به کوشش علی دهباشی، چاپ ۱۳۷۸، صفحه ی ۱۰۰).

البته به کار بردن کلمه ی "کلفت" توسط دکتر غنی عکس العمل منفی در خواننده به وجود می آوَرَد ولی ذکر اين توصيف صريح به مراتب بهتر از توصيف های روشنفکری ست که همين واقعيت را در لفافی عالم‌پسند پنهان می کنند. اما محمد قزوينی در وصيت نامه اش در باره ی اين زن چه می نويسد:
"...ورثهء من منحصر است به يک زن معقودهء شرعی موسومه به سابقاً رزا شياوی و پس از زواج با من رزا قزوينی و يک دختر موسومه به ناهيد سوزان قزوينی. چون اين زن که فعلاً قريب ۲۷ سال است که در حبالهء نکاح من است و در اين مدت تمام زحمات مرا و دخترم را از هر قبيل متحمل شده و از پرتو زحمات و خدمات و دلسوزی اوست که من توانسته ام به کارهای طبع و نشر و تصحيح بعضی کتبی که نتيجه عمر من است نايل گردم قصد من و اراده و جزم و تصميم قطعی من اينست که نصف تمام مايملک من از منقول و غيرمنقول بعد از مرگ من متعلق به او و ملک خاص خالص او باشد و نصف ديگر به دخترم سوزان مذکور در فوق و می دانم که به نحو وصيت انجام اين امر در مذهب اسلام (شيعه) ممکن نيست چه انسان در شرع اسلام و فقه مذهب جعفری يعنی شيعه اثناعشری به بيش از ثلث مال خود نمی تواند برای کسی وصيت نمايد ولی آقای تقی زاده مدظله العالی بايد ان شاءالله مخرجی برای اين کار ان شاءالله پيدا کنند يا به اين نحو که من در حيات خودم نصف مايملکم را به او هبه نمايم يا به نحوی ديگر که فعلاً به نظرم نمی آيد چه نحو..." (همان، صفحه ی ۵۰۱).

بر می گرديم به سخن جناب دستمالچی در مورد دادن نيمی از دارائی مرد به زن که اگر هم مرد چنين خواستی داشته باشد، طبق قوانين جاری، جز يک سوم اموال امکان پذير نخواهد بود و تنها راه "هبه نمودن مايملک در زمان حيات" است که آن هم به لحاظ هزينه های مربوط و مشکلات نقل و انتقال کم تر کسی رغبت به انجام آن خواهد داشت.

کشکول و خوانندگان (به سبک کيهان و خوانندگان)
¤ پيروزی خودمان را به حضرت ولی عصر و نايب بر حق او حضرت آيت الله العظمی خامنه ای تبريک و تهنيت می گويم. اين پيروزی در اثر مساعی دولت آقای احمدی نژاد به دست آمد. فرزندم که از اين پيروزی بسيار خوشحال بود و حرکات موزون انجام می داد، از من سوال کرد بابا ما در چه چيز پيروز شديم و چرا خوشحاليم؟ من چون خودم اطلاعی نداشتم به او قول دادم که از شما در اين باره سوال کنم. در صورت امکان مقالاتی در اين خصوص منتشر کنيد.
حيران‌پور از تهران

¤ من شخصا در فلکه ی صادقيه حضور داشتم. عده ای از عناصر اصلاح طلب، همراه با شبکه ی عنکبوتی وب لاگ نويسان در آن جا شعار می دادند "چکمه پوش، بی حجاب، اتحاد، اتحاد". عده ای هم پوسترهايی به دست گرفته بودند که بر روی آن نوشته شده بود "ای زن به تو از شيرين عبادی اين گونه خطاب است، بهترين راه نزديک شدن به آمريکا کشف حجاب است". ما اين بار در يک واکنش خودجوش، دست و پای اين عناصر خودفروخته را گرفتيم و آن ها را داخل زباله دان افکنديم.
مردی با لباس شخصی و کفش های کتانی

¤ من برای شکست دشمنان اسلام در انتخابات گذشته در عرض ۱۲ ساعت، در سه حوزه رای دادم. اين بار به کوری چشم همان دشمنان، در پنج حوزه رای خواهم داد.
يک بسيجی

¤ زبان فاطمه رجبی زبانی عادت‌شکن است؛ درست مثل زبان خود خمينی بزرگ که به نظر من از مهم‌ترين دلايل جذابيت همه‌گيرش بود.
ح.د. سردبير نشريه ی اينترنتی چلغوز

¤ رامين جهانبگلو عنصر وابسته به دالايی لاما و فيلسوف معلوم الحال موسوم به داريوش شايگان (که افکار کوسموپوليتيستی اش بر همگان آشکار است) اخيرا سفری با شرکت هواپيمايی کانادا انجام داده است که سهامدار عمده ی آن صاحب شبکه ی صهيونيستی سی.ان.ان (وابسته به محافل سی.آی.ا و ان.اس.ا) می باشد. دفترِ کار ِ اين شخص در ضلع دوم -از سمت راست- پنتاگون قرار دارد. وابستگی اين عنصر خود فروخته به اف.بی.آی کماکان در پرده ای از ابهام است.
فضيل نيام پژاد

¤ تيره نگر هستم از تهران. ابتدا جشن پيروزی خودمان را بر دولت های جهان تبريک عرض می نمايم. ايام عيد نزديک است و متاسفانه دهان ِ بچه ها را نمی شود بست. کيف و کفش و لباس نو می خواهند. استدعا می کنم فکری برای گرانی ها بکنيد. (توضيح کشکول و خوانندگان: چون در اين ستون آزادی بيان اسلامی حاکم است، ما تند ترين انتقادات به مسئولان کشور را نيز منتشر می کنيم. درج اين پيام نشان دهنده ی احترام ما به آزادی بيان است. ما از حضرت امام زمان (عج) و رهبر معظم انقلاب و جناب آقای رئيس جمهور به خاطر درج اين پيام اهانت آميز عذرخواهی می کنيم و اميدواريم انعکاس مطالبی از اين دست، باعث نشود که دشمنان اسلام به اين فکر خام بيفتند که هر مطلب مستهجنی که بر زبان بياورند، کشکول آن را درج خواهد کرد).

مهاجرت
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
برای ۲۳۴۵ بار تصميم گرفتم که به خارج از کشور مهاجرت کنم. خسته شدم از اين مملکت. چقدر بنويسم و پاره کنم؟ چقدر بنويسم و تعديل کنم؟ چقدر بنويسم و چاپ نشود؟ می روم سفارت کانادا، ويزای مهاجرت می گيرم. می روم آمريکا. می روم اروپا. می روم جايی که بتوانم بنويسم و چاپ کنم. می روم جايی که در آن امنيت داشته باشم. اما آن جا در مورد چه چيز بايد بنويسم؟ برای که بايد بنويسم؟ من که زبان نمی دانم. اگر هم می دانستم چه چيز را بايد برای خارجی ها می نوشتم؟ آن ها مسائل خودشان را دارند، ما مسائل خودمان را. من با اين مردم زندگی می کنم. برای آن ها از خودشان می نويسم. مگر می توانم مردم اين‌جا را، خيابان های اين‌جا را، کوه و دشت اين‌جا را، موزه ها و نمايشگاه های اين‌جا را، کتاب‌فروشی ها و قهوه خانه های اين‌جا را با خودم به خارج ببرم؟ معلوم است که نمی توانم. می خواهم در جايی زندگی کنم که مردم حرف مرا بفهمند و من حرف آن ها را بفهمم. حرف، نه زبان! برای ۲۳۴۵ بار تصميم می گيرم که همين‌جا بمانم. اين‌جا کشور من است. اين‌جا خانه‌ی من است و هيچ قدرتی نمی تواند مرا از اين‌جا بيرون کند...

بر سر دوراهی زندگی
پدر دختری هستم که کم کم پا به سی سالگی می گذارد و هنوز شوهر نکرده است. از اين بابت من و مادرش بسيار ناراحت هستيم. از شانزده سالگی برای او خواستگار می آمد ولی من آن ها را نمی پسنديدم. يکی دانشجو بود، يکی خانه نداشت، يکی خانه پدرش زندگی می کرد، يکی تحصيل کرده نبود، يکی قصد داشت در خارج از کشور زندگی کند، يکی تمام زندگی اش را به صورت قسطی خريده بود، يکی کارمند بود... در اين چهارده سال يک نفر هم پيدا نشد که به درد دخترم بخورد. من دخترم را از سر راه نياورده ام که او را به هر کسی بدهم. در اين وضع و اوضاع خراب اقتصادی، حداقلِ انتظار اين است که آقای داماد يک خانه از خودش داشته باشد؛ يک ويلا در شمال داشته باشد؛ يک آپارتمان در دوبی يا قبرس داشته باشد؛ با پدر و مادرش زندگی نکند؛ ماهانه دو سه ميليون درآمد داشته باشد؛ چند ميليونی پس انداز داشته باشد. اما دخترم افسرده و غمگين شده است. ديگر خواستگار به سراغ اش نمی آيد و اگر بيايد خواستگاری ست که زن دوم و سوم می خواهد. حالا من مانده ام و دختری که روی دست ام مانده است. شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
قربانت گردم. اين جا يک ستون فرهنگی و ادبی ست و جای طرح مسائل خانوادگی نيست. شما می توانيد به انواع و اقسام مجلات زرد و سبز نامه بنويسيد و از روان شناسان حاذق کمک بخواهيد. آن ها برای هر چيزی پاسخ مناسب دارند. مثلا اگر دخترْ جوان باشد خواهند گفت چرا برای ازدواج اش عجله می کنيد؛ اگر پير باشد خواهند گفت چرا اين قدر معطل کرده ايد. خلاصه از پاسخ دادن وا نمی مانند. اما ما مثل آن ها تمام جواب ها را در آستين نداريم. مشکل شما جوری ست که اگر خودمان هم بخواهيم به خواستگاری دخترتان بياييم ما را هم رد می کنيد! اين همه صبر کرده ايد، يک کم ديگر هم روش! حالا چه عجله ای برای بدبخت کردن دخترتان داريد؟!

وب لاگ هفته؛ وب لاگ باران در دهان نيمه باز
محمود فرجامی نويسنده ی وب لاگ "باران در دهان نيمه باز"، نويسنده مطبوعات و طنزپرداز است. برداشت من از نوشته های فرجامی اين است که به محيط پيرامون اش با ديدی تلخ نگاه می کند و اين تلخی را در نوشته هايش انعکاس می دهد (شنيده بوديم زبان تلخ می شود؛ اين که ديد، چه طور می تواند تلخ باشد آن را خود خواننده بايد کشف کند!)

طنزپردازی در ايران، به واقع بازی با دُم ِ شير است؛ آن هم شيری عصبانی‌مزاج که با طنزپرداز هر دو داخل قفسی تنگ زندگی می کنند و شير اگر دهان اش را باز کند طنزپرداز بايد پيش از خورده شدن، زهره تَرَک شود. اما چرا در چنين شرايطی طنزپرداز از بازی با دُم ِ شير دست بر نمی دارد و از قفس خارج نمی شود، لابد علت فنی دارد. مثلا ممکن است زبان و قلم ِ او همين طوری بی‌خود می چرخد؛ يا اين که از سر به سر گذاشتن با موجودی قوی تر از خود لذت می بَرَد. اين که چرا طنزنويس پاسپورت نمی گيرد و از قفس بيرون نمی رود و از پشت ميله ها با دم شير بازی نمی کند، خب طبيعی ست که اين کار مزه ندارد. مثل تماشای رولرکاستر از پايين است. تماشا کجا، سوار شدن و بالا و پايين رفتن و معلق زدن کجا؟ اصلا طنزپردازی که واقعيت های اطراف اش را مستقيما لمس نکند و تحت تاثير آن ها قرار نگيرد، طنزش طنز نمی شود (بگذريم از استثنای هادی خرسندی که اگر در مريخ هم زندگی کند، طنزش طنز ناب است).

اما نوشته های آقای فرجامی يک ويژگی ديگر هم دارد و آن حمايت از حقوق انسان هايی‌ست که کسی آن ها را آدم حساب نمی کند. در زمان سرکوب "اراذل و اوباش" فرجامی از معدود نويسندگان با نام و نشانی بود که به صراحت از حقوق آن ها دفاع کرد. طنز فرجامی را می توان دوست داشت يا نداشت، با عقايد او می توان موافق بود يا نبود، اما نمی توان دفاع او از انسانيت را تحسين نکرد. با هم آخرين مطلب او را که در رابطه با انتخابات است می خوانيم:
http://www.debsh.com/archives/2008/02/29/002990.html

تفسير خبر کشکولی
* "حاکم" چگونه "ديکتاتور" می شود و چرا شيوهء "محتسبی" پيشه می کند و همه چيز زندگی ديگران را به "ترس" می آلايد، آن گونه که حافظ شيراز بايد پياله را در "آستين مرقع" اش پنهان دارد و شاملو بخواهد که عشق و خدا را، يک جا، در "پستو" نهان کند؟ «اسماعيل نوری علا»
** منشی رهبر انقلاب- اجازه بفرماييد از آقای خامنه ای سوال کنم. ايشان در اين زمينه تخصص دارند...

* شش ماه زندان و ده ضربه شلاق برای مرضيه مرتاضی لنگرودی «خبرنامه گويا»
** -ما که تا شلاق نخوريم جايزه نمی گيريم؛ ببينيم اين دفعه کدام نهاد بين المللی به ما جايزه می دهد.

* اولين سفر رئيس جمهوری ايران به عراق در سه دهه ی اخير «راديو فردا»
** يکی از فريادزنندگان شعارِ اگر جنگ سی سال هم طول بکشد ما ايستاده ايم که اخيرا مبتلا به آلزايمر سياسی شده است- قربان فراموش نفرماييد سر قبر شهدای جنگ تحميلیِ "ايران عليه عراق" از طرف ما هم دسته گلی نثار کنيد!

* بر ما چه می رود؟ «شهلا شفيق»
** تحليل گر خجالتی- با عرض شرمندگی قابل بيان نيست!

* سکاندار عدالتخانه! عدالت را امان بده؛ خيلی زياده خواهيم؟ «روزبه ميرابراهيمی»
** سکاندار عدالتخانه در کمال خونسردی- بله!

* احمدی نژاد فردا شب در باره انتخابات، بودجه و حمل و نقل سخن می گويد «مهر»
** آسيب پذير ترسيده در حال دعا و تضرع- خدايا، خودت ما را از عواقب ِ اين سخنرانی حفظ فرما!

* بيش از ۲۰۰۰۰۰ نفر از نيروهای انتظامی برای تامين امنيت انتخابات «ايسنا»
** کارمند مرکز آمارگيری وابسته به اقتدارگرايان به همکارش- يادت باشه ۲۰۰۰۰۰ رای از خودمون کم کنی، والا عددها جور در نمی آد.

* احمدی نژاد: فهميده اند که ايران قدرت اول جهان است «ايرنا»
** آسپيران غياث آبادی- نخير! آقا پاک زده سرشون!

* ناجا: اگر هدف گشت ارشاد دستگيری بود، بجای "ون" اتوبوس می آورد «ايسنا»
** -بعد از مدت ها يک حرف درست و منطقی از نيروی انتظامی شنيديم.

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ تبليغ
گفتم- مگر بد است کيهان اين قدر اسلام را تبليغ می کند؟
گفت- تبليغ؟! شوخی می کنی؟
گفتم- نه جدی می گم. مگر در هر جمله از نوشته ی کيهانيان، از بحث و طنز گرفته تا جدول کلمات متقاطع، رد و اثری از اسلام نيست؟
گفت- خب، که چی؟ مگر هرکس از اسلام بگويد می شود تبليغ؟
گفتم- مگر نمی شود؟
گفت- چه عرض کنم؟! مولانا بهتر جواب تو را می دهد: گفت پيغمبر که: احمق هر که هست / او عدوی ما و غول و رهزن است // هر که او عاقل بُوَد او جانِ ماست / روح او و ريح او ريحان ماست // عقل، دشنام ام دهد، من راضی ام / زانکه فيضی دارد از فياضی ام // نَبْوَد آن دشنام او بی فايده // نبود آن مهمانی اش بی مائده // احمق ار حلوا نهد اندر لب ام / من از آن حلوای او اندر تب ام..."
گفتم- احمق؟ حلوا؟ کيهان؟... آهان از اون نظر!
گفت- بله. از اون نظر!

فصل اول نخستين کتاب درسی فارسی برای آلمانی زبان ها
"اين کتاب را محمود فلکی با همکاری کارين افشار، زبان‌شناس آلمانی، با معيار اروپايی تأليف و در آلمان منتشر کرده‌ است" «هفتان»

جهت آشنايی خوانندگان عزيز، فصل اول اين کتاب درسی را منتشر می کنيم:
زر گه‌ارته دامن اوند هرن، آلمانی های عزيز؛
خوشحاليم که می خواهيد فارسی بياموزيد. اگر در کلاس نشسته ايد ابتدا تمام آقايان در صندلی های جلويی و خانم ها پشت سر آن ها بنشينند. خانم های محترم آلمانی حجاب کامل اسلامی را رعايت کنند.

درس اول
اين يک مرد است. / اين مرد ريش دارد. / اين مرد اخمو است. / اين مرد کراوات ندارد.
اين يک زن است. / اين زن مقنعه بر سر دارد. / اين زن موهايش تشعشع دارد.
اين يک بچه است. / اين بچه در مدرسه قرآن می خواند./ اين بچه در خانه رپ می خواند.

اين يک تسبيح است. / مردها تسبيح می گردانند که اسلامی بودن خود را نشان دهند.
اين يک چکمه است. / زن ها چکمه می پوشند. / چون چکمه در پای زنان اسباب تبرج است، بايد زير پاچه ی شلوار قرار گيرد و به صورت کفش معمولی ديده شود.
اين يک کامپيوتر است. / بچه ها پای کامپيوتر می نشينند و به بهانه ی درس خواندن، عکس های سکسی تماشا می کنند.

کشور ايرانيان، ايران نام دارد. / همسايگان ايران می خواهند سر بر تن اين کشور نباشد.
آلمانی ها ايرانی ها را دوست دارند به شرط آن که در همان ايران زندگی کنند. / آلمانی ها، عراقی ها را هم دوست دارند چون به آن ها مواد شيميايی برای درست کردن بمب شيميايی می دادند...

توضيح: بديهی ست که اين يک مطلب طنز است و چنين مطالبی در کتاب آقای فلکی وجود ندارد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




کنسرت گوگوش در دوبی
بالاخره موج گوگوش به سواحل خليج فارس رسيد و ايرانيان محروم از ويزای اروپا و آمريکا می توانند کنسرت خواننده ی محبوب شان را در همين دوبی خودمان به تماشا بنشينند. به برکت اين کنسرت و کنسرت های مشابه، بليط هواپيماها همگی فروخته شده و احتمالا در دوبی جا برای سوزن انداختن نخواهد بود. دست حکومت اسلامی درد نکند که امارات را آباد کرد. ما با جلوگيری از برگزاری چنين کنسرت هايی اسلام را حفظ می کنيم، عرب ها پول پارو می کنند. ما که پول نفت داريم، پول توريسم فسادانگيز و کنسرت می خواهيم چه کار؟ پول خوب است برای همسايه؛ ما که الحمدلله دارا هستيم.

اما خوشحال‌ام که طنين صدای گوگوش در همين همسايگی ما خواهد پيچيد. مردم –جای ما خالی- "ای چراغ هر بهانه از تو روشن، از تو روشن" را خواهند شنيد؛ "غريب آشنا" را خواهند شنيد؛ "هجرت" را خواهند شنيد. با صدای خيال انگيز گوگوش خاطرات گذشته را زنده خواهند کرد. با "کيوکيو بنگ بنگ" او، آن چه را که بر ما گذشت مرور خواهند کرد. ترانه های امروز گوگوش را هم که دوست نداشته باشيم، ترانه های گذشته اش را نمی توانيم فراموش کنيم. با آن ها زندگی کرده ايم؛ با آن ها زندگی خواهيم کرد. به اميد روزی که گوگوش در کشور خودش بخواند.

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016