یکشنبه 11 فروردین 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از بَه‌بَه آقای مديری تا دروغ سيزده سران جمهوری اسلامی

کشکول خبری هفته (۳۳)

بَه‌بَه آقای مديری
شايد فکر کنيد چرا اين مطلب که به سريال تلويزيونی "مرد هزار چهره" مربوط می شود در ابتدا، و دروغ سيزده سران جمهوری اسلامی که قاعدتاً بايد مطلب اول باشد، در انتها آمده است. شايد فکر کنيد چرا موضوع مرد هزار چهره دو هفته ی متوالی در کشکول مورد بحث قرار می گيرد. اگر شما هم قسمت هشتم اين سريال را که در آن برخوردهای نيروی انتظامی با افراد موسوم به "اراذل و اوباش" مورد نقد صريح قرار گرفته ديده باشيد به من حق می دهيد که اين مطلب را به عنوان مطلب اول انتخاب کنم و دو هفته ی متوالی در باره اش بنويسم.

پيش از پرداختن به اصل مطلب بگويم که مهران مديری در سريال های قبلی اش ضمن انتقاد غيرمستقيم از مشکلات اجتماعی و سياسی، به انتقاد مستقيم از موضوعاتی مانند تلويزيون های ماهواره ای و فيلم های جشنواره ای و تحصن مجلس نيز پرداخته بود که به مذاق عده ای خوش نيامد و اين احتمال وجود دارد که ايشان و نويسندگان طنزپردازش، از روی اعتقاد شخصی يا فشارهای بيرونی، به موضوعاتی بپردازند که منتقدان و مخالفان حکومت را نشانه برود. اولا اگر اين نقدها و حتی هَجْوها حاصل تفکر و اعتقادات خودشان باشد نه تنها ايرادی ندارد که خيلی هم خوب است و قرار نيست فقط از کسانی که ما با آن ها مسئله داريم انتقاد شود. ثانيا تنها ساختن و پخش قسمت هشتم از سريال مرد هزارچهره کافی ست تا ما از کار ِ بزرگ ِ مهران مديری و گروهش در نقد عوارض ِ قدرت بی حصر تقدير کنيم. تنها اين جَدَل ِ ميان عُقده های مسعود شصت چی، با وجدان انسانی اش، به ده فيلم و سريال می ارزد:
مسعود شصت چی عُقده ای (سرهنگ غفاری)- کجا داری می ری؟
مسعود شصت چی با وجدان (کارمند ساده ی اداره ی ثبت)- دارم می رم شيراز. دارم می رم خونه ام.
- پس آسايش و امنيت مردم چی؟ بهشون قول داده بودی.
- من، من، من، فکر می کنم اين مدت شايد اصلا آدم خوبی نبودم. کارهای خوبی نکردم.
- تو تازه، به قدرت رسيدی!
- من می رم!
- تو نمی تونی کارها رو نيمه کاره بذاری!
- من می رم!
- تازه به قدرت رسيدی احمق! عربده می کشی سرهمه. کِيف می ده! کيف می ده! بمون! کجا می خوای بری بدبخت! بمون حال کن، حال کن!
- خفه شو!...

اين همان تازه به قدرت رسيده ای ست که در واقعيت روی مردم بی گناه هفت تير می کشد. اين همان تازه به قدرت رسيده ای ست که در متروی کرج يک پسر جوان را به خاطر متلک گفتن به دختری با گلوله می زند. اين همان تازه به قدرت رسيده ای ست که به سمت ماشين مردی که دو کودک در صندلی عقب آن نشسته اند شليک می کند و يکی از بچه ها را می کشد. اين همان تازه به قدرت رسيده ای ست که به خانه ی "اراذل و اوباشی" که در آن زن و بچه ی بی گناه زندگی می کنند حمله می بَرَد و مرد خانواده را – گيرم گناهکار و مستحق سخت ترين مجازات ها- با فضاحت و رسوايی پيش چشم زن و بچه و همسايه بيرون می کشد و با باتون و چماق به وحشيانه ترين شکل ممکن می زند. اين همان تازه به قدرت رسيده ای ست که از خلافکار بی سواد، زير شکنجه، به اندازه ی سه زونکن اعتراف کتبی می گيرد (مثل همان افغان هايی که به قتل اعتراف کردند و تا پای چوبه ی دار رفتند و درست پيش از اعدام، قاتل اصلی به طور اتفاقی دستگير شد و وقتی از اعتراف کنندگان پرسيدند چرا به دروغ اعتراف کرديد و پای چوبه ی دار رفتيد گفتند برای اين که از عذابی که به ما می دادند آسوده شويم). اين همان تازه به قدرت رسيده ای ست که تلاش های پرسنل شريف و زحمتکش نيروی انتظامی را که با کم ترين حقوق و امکانات جان بر کف نهاده اند و برای امنيت مردم شبانه روز تلاش می کنند به باد می دهد و آبرو برای آن ها نمی گذارد. اين همان تازه به قدرت رسيده ای ست که خود در بالاترين جايگاه فرماندهی، انواع و اقسام تخلفات مالی و اخلاقی دارد ولی طرح "مبارزه با اراذل و اوباش" و "امنيت اجتماعی" ارائه می دهد و روش هايی به کار می گيرد که در کشورهای متمدن به کار بردن آن ها برای رام کردن حيوانات وحشی هم مجاز شمرده نمی شود.

همين که نويسندگان و هنرمندانی در تلويزيون دولتی ايران پيدا می شوند که از ده ها مانع و سد بگذرند و روسای خود را توجيه کنند و در نهايت جلوی چشم ميليون ها بيننده، فسادی را که قدرت ِ مطلق در پی دارد نشان دهند جای قدردانی دارد. من به روابط پشت پرده و اين که چطور به اين قسمت از سريال اجازه ی پخش داده شده کاری ندارم. به آن چه هم که ممکن است در قسمت های بعدی مطرح شود و اثر اين نقد را خنثی کند کاری ندارم. همين قدر که چنين موضوعی، در اين ابعاد، روی صفحه ی تلويزيون رفته و بر اين دُمل ِ چرکين نيشتر زده به نظرم کافی ست. آقای مهران مديری و گروه نويسندگان اش آن چه را که بايد گفته می شد، به روشن ترين شکل ممکن گفتند و همين ما را کفايت می کند.

کِلک ِ خرمشاهی در مقابله با استکبار گلشيری
"متاسفانه آقای گلشيری [در نقد ترجمه ی قرآن کريم] خيلی مستکبرانه برخورد کرد و نمی‌دانست به قول حافظ مدعی گو لُغز و نکته به حافظ مفروش/ کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد و قص علی هذا [قس علی هذا] که مجال آن در اين مقال نگنجد." (گفتگو با بهاءالدين خرمشاهی: مردی که زياد می‌داند؛ سايت آنلاين هفته نامه تابان)

ببينيم کِلکِ آقای خرمشاهی زبان و بيان اش در مقابله با استکبارِ زنده ياد هوشنگ گلشيری چگونه بوده است. بارها گفته ام و باز هم می گويم که نوشته های آقای خرمشاهی را دوست دارم و ايشان را يکی از با معلومات ترين نويسندگان و محققان ايرانی می دانم. به عنوان يک خواننده ی عادی و بدون تخصص، از نوشته های ايشان استفاده ی بسيار برده ام و می بَرَم ولی برخورد ايشان را با انديشمندانی که به هر دليل مورد توجه و علاقه شان نيستند نمی پسندم. در ستايش ايشان از دوستان به همان اندازه افراط می بينم که در انتقادهای نيش دار ِ ايشان به برخی از انديشمندان تفريط. انتقاد من به ايشان نه به مواد تخصصی و علمی ست که صلاحيت ورود به آن ها را ندارم بل که به شيوه ی برخورد ايشان با مخالفان و منتقدان است که به وجهه علمی و شان ادبی شان لطمه می زند. عمده انتقاد من هم به نحوه ی برخورد ايشان با مسئله ی وحی عبدالکريم سروش است که به نظرم ريشه در برخوردهای گذشته ی ايشان دارد و نقطه ی اوجی ست در شيوه ی نادرست ِ انتقاد از انديشمندان.

در شماره های پيشين کشکول از برخورد خرمشاهی با گلشيری نوشتم و بخشی از پاسخ گلشيری به ايشان را درج کردم. امروز با خواندن مصاحبه ی ايشان، به نظر می رسد که بر درستی شيوه ی برخوردشان اصرار دارند و آن را از قدرت کِلکِ خود می دانند. ببينيم اين قدرت کلک در زمان خود، به چه نحو بروز کرده است. نويسندگان نيز مانند حکومتيان وقتی قدرت شان زياد می شود، بايد مراقب چگونگی استفاده از آن باشند مبادا کار به ديکتاتوری فرهنگی بکشد. با هم قسمت هايی از بحث ايشان با گلشيری را در دو مقاله ی "بوريا باف و کارگاه حرير"، و "زبان پريشی يا نثر خلّاق" می خوانيم (آن چه در پرانتز می آيد، اظهار نظر من است):
- تيتر مطلب: بوريا باف و کارگاه حرير (احتمالا منظورشان از بوريا باف گلشيری ست و حرير باف هم لابد خودشان هستند).

- اين بنده قرآن کريم را برای چند ده ميليون فارسی زبان ترجمه کرده ام. و به زبان آنها، يعنی به زبان آدميزاد. بدون تصنع و تکلف، بدون تمرين و آزمون سبکهای مختلف. و بازتاب چند ماهه و رو به پايان رفتن نسخه های کتاب «با تيراژ ده هزار» در همين سه چهار ماه، از درستی روشم در نثر و سبک ترجمه مطمئنم ساخته است (اولا کار خوبی ست که انسان کتابی را برای چند ده ميليون نفر ترجمه کند، و ثانيا کار خوبی است که ترجمه اش بدون تصنع و تکلف و به زبان آميزاد باشد، اما کارخوبی نيست که تيراژ ده هزار و صد هزار، نويسنده را گول بزند و او را به اين باور خطا برساند که روش اش در نثر و سبک ترجمه حتما صحيح است. اين درست مثل صدها هزار آدمی ست که در ميادين شهر جمع می شوند و در تائيد مسئولان شعار می دهند. گول اين جمعيت را نبايد خورد و ارزش را بيشتر به کسانی بايد داد که در اين جمع ها حاضر نمی شوند و با چشم بسته هورا نمی کشند. امان از اين تيراژها و کليک های ده هزار تايی که نويسندگان را تبديل به ديکتاتورهای فرهنگی می کند) (تمام نقل قول ها از کتاب در خاطرهء شط، چاپ ۱۳۷۶، صفحه ی ۷۶ به بعد).

- آقای گلشيری با کدام صلاحيت دربارهء ترجمه و نثر ترجمهء قرآن کريم حرف می زند؟ آيا در علوم اسلامی دست دارد؟ يا در عربيت؟ يا در ترجمه، آن هم ترجمهء قرآن؟ اگر کسی قرآن شناس و قرآن پژوه و ترجمه شناس، يا لااقل مترجم (حتی مترجم عمومی) نباشد، نمی تواند اظهار نظر کند که آيا سبک و سياقی که فلان مترجم برای ترجمهء خود از قرآن کريم پيش گرفته است، بجاست يا نه. در اينجا ناقد خاص و متخصص بايد اظهار نظر کند، نه عام. به قول سعدی: بورياباف اگر چه بافنده است / نبرندش به کارگاه حرير (احسنت. صحيح است. من هم با اين نظر آقای خرمشاهی کاملا موافقم. ولی يک نکته: اگر آقای گلشيری به جای نقد، بر ترجمه ی آقای خرمشاهی تقريظ می نوشت، آيا آقای خرمشاهی باز با چنين جملاتی به سراغ آقای گلشيری می رفت؟ مثلا فرض کنيد آقای گلشيری نظر می داد اين ترجمه بسيار عالی و نثر آن فوق العاده است. آيا آقای خرمشاهی باز می گفت: آقای گلشيری با کدام صلاحيت در باره ی ترجمه و نثر ترجمه ی قرآن کريم حرف می زند؟... پاسخی که به اين سوال می دهيم بخصوص برای منتقدان درس آموز است).

- وقتی جوابيهء دو بخش آقای هوشنگ گلشيری داستان نويس بازنشستهء سابق و قرآن شناس خود گماشتهء لاحق را در دو پنجشنبهء متوالی در نشريهء سلام، درپاسخ به مقالهء «بورياباف و کارگاه حرير» خواندم، از چند لحاظ متاسف شدم...(شما خواننده ی محترم، آيا در عبارات ِ "داستان نويس بازنشسته و قرآن شناس خودگماشته" متلکی چيزی نمی بينيد؟)

- ايشان حتی در نوشتن نثر سرراست روزنامه ای، يا نثر معيار و متعارف هم، به شهادت اين سه مقاله مشکل ذهنی-زبانی دارد (من هم معتقدم آقای گلشيری با نثر سرراست روزنامه ای مشکل دارد و اهل چنين نوشتنی نيست و من هم به شيوه ی نوشتن او انتقاد دارم اما جای اين بحث اينجاست؟ "مشکلْ داشتن" درست؛ اما " مشکل ذهنی-زبانی داشتن" بارِ منفی و زننده ندارد؟)

- فی الواقع از زبان پريشی بخش سوم مقالات ايشان جا خوردم (اين را هم اضافه می کنيم به مشکل ذهنی- زبانی منتقد، و کم کم آقای گلشيری را به خاطر اين که جسارت کرده و نقدی بر ترجمه مان نوشته است، می فرستيم به آسايشگاه روانی).

- وقتی به آنجا رسيدم که ايشان بی دليل و بيجا درس جمله نويسی می دهد که آسمان درياست را می توان درياست آسمان، آسمان است دريا، هست آسمان دريا، و شايد شکلها و شقوق ديگر نوشت، ابتدا حيرت، سپس رقّت به من دست داد. ديدم شرط جوانمردی نبوده و نيست که ايشان را از اين خواب يا توهّم خودمجتهدانگاری نثر خلّاق، بيرون آورم... (قربان، اگر انتشار همين يک جمله جوانمردی شما را نشان می دهد، لطف کنيد با منتقدان ديگر جوانمردانه رفتار نفرماييد! شما که ديگر برای اين بنده ی خدا چيزی باقی نگذاشتيد، تازه می فرماييد دچار رقت هم شده بوديد. اگر نمی شديد چه می شد؟!)

- [گلشيری] درباره نحوهء به دست آوردن نسخه ای از قرآن مترجَم من، به طعن و تمسخر سخن گفت و بنده در پاسخ آنها از کلماتی چون قرشمالی و نثر ژيگولی و غيره استفاده کردم... (حالا اين کلمات قرشمالی و ژيگولی را يک طنزنويس در نقد يک نوشته به کار ببرد و بحث شوخ طبعانه اش را به اين واژه ها مزين کند يک چيزی! ولی در پاسخ به يک منتقد، که آمده خوب يا بد، درست يا غلط، به طور جدی ترجمه ای را، آن هم ترجمه ی قرآن کريم را نقد کرده، از کلمات قرشمالی و ژيگولی بهره بردن، لابد حکمتی دارَد که ما نمی دانيم!)

اين ها را گفتيم و نوشتيم و شايد باز هم بنويسيم تا آينه را جلوی خودمان بگيريم ببينيم چقدر ظرفيت نقد داريم و با منتقدان خودمان چه می کنيم. آن وقت شايد بتوانيم منصفانه تر ديگران را نقد کنيم. ان شاء الله.

پرداخت حق اشتراک نشريات
در شماره ی اخير بخارا -۶۴، آذر-اسفند ۱۳۸۶- ديدم علی دهباشی از "مشترکين ارجمند" برای چندمين بار خواهش کرده است "از راه لطف و به منظور پشتيبانی از مجله ای که به زبان فارسی، فرهنگ و تحقيقات ايرانشناسی اختصاص يافته است وجه اشتراک سالانه را قبل از پايان اسفند ماه پرداخت فرمايند" (صفحات ۲۵ و ۴۵۰). در جای ديگر می نويسد: "مشترکين ارجمند مجلهء بخارا؛ بهای اشتراک سال ۱۳۸۶ را هر چه زودتر مرحمت کنيد" (صفحه ی ۵۳۴). اين که اين مشترکين محترم کيستند که دهباشی برای آنان بدون دريافت وجه اشتراک نشريه می فرستد و بعد از آن ها برای پرداخت وجه اشتراک خواهش می کند، معمايی ست که قدمت آن به اوايل سال ۱۳۰۰ شمسی باز می گردد. اصولا چرا بايد برای کسانی که وجه اشتراک شان را پيش تر پرداخت نکرده اند نشريه فرستاده شود؟ چرا برخی نشريات به محض اتمام آبونمان، ارسال نشريه را قطع نمی کنند؟ چرا برخی نشريات پرداخت مبلغ اشتراک را به "لطف و مرحمت" مشترک منوط می سازند؟ اين مسئله ای ست که به ساختار غلط اقتصادی و مديريت مالی نادرست آن نشريات بر می گردد.

بگذاريد به سال ۱۳۰۶ برويم و ببينيم برخورد مدير مجله ی آينده، با مشترکان چگونه است. اين مجله که موسس آن دکتر محمود افشار بود، در سال ۱۳۰۴ کار خود را آغاز کرد. در دی ماه ۱۳۰۶، طی اخطار به "مشترکين محترم"، چنين می نويسد:
"تاخير انتشار مجلات دو علت داشت، يکی بيترتيبی مطعبه ای که مجله سابقاً در آنجا طبع ميشد و بی علاقه بودن متصديان آن بوفای عهد. و ديگری اهمال و خود داری برخی از مشترکين در تاديه مختصر وجه اشتراک. برفع علت اول با تغيير مطبعه و قراردادهائی که در اينخصوص با مطبعه جديد منعقده شده است اميدواريم- و برای رفع علت ثانی نيز تصميم گرفته ايم که مجلهء آينده را از آغاز سال سوم بدون دريافت وجه اشتراک، چه در طهران و چه در ولايات، برای احدی نفرستيم... بديهی است برای مشترکينی که از قبول اين تقاضی مضايقه فرمايند مجله فرستاده نخواهد شد و البته حق گله ای هم برای ايشان باقی نخواهد بود" (در اينجا و ساير جاها، مطلب عينا و با تمام غلط های چاپی و غيره –مثل مطعبه به جای مطبعه- درج می گردد).

و امروز بعد از ۸۰ سال و در ابتدای قرن ۲۱ ميلادی، هنوز شاهديم که علی دهباشی، تقاضای "مرحمت وجه اشتراک" به منظور بقای بخارا دارد. شاهديم که برای ۱۰۰۰ تومان افزايش قيمت –که با چنين ميزان تورمی واقعا ناچيز است- ناچار به توضيح است:
"قصهء پُر غُصه ما؛ انبوه مشکلات مجلهء بخارا در طول يازده سال گذشته همواره انتشار مجله را دچار نوساناتی کرده است که خوانندگان مجله کم و بيش با برخی از اين معضلات آشنا شده اند. اما هيچگاه راقم اين سطور مجال بازگويی آنچه را که تجربه کرده است بدست نياورده و اين نوشته ها به صورت يادداشتهايی بی مخاطب روی دستم مانده است. افزايش سرسام آور کاغذ، ليتوگرافی، چاپ، صحافی و هزينه پست نفس گير شده است. و اين همهء گرفتاری متناسب نفس بريده بريده سردبير نيست. ناله، شکوه و گلايه نمی کنم که خريداری ندارد!؟ از اين شماره هزار تومان به قيمت مجله افزوديم. اين افزايش قيمت در مقابل هزينه های جاری مجله راه علاج و درمان نيست. راه حل کوتاه مدتی است تا ببينيم چه پيش خواهد آمد و دست سرنوشت ما را به کجا هدايت خواهد کرد!" (بخارا ۶۴)

معلوم است دست سرنوشت –که چهار انگشت آن امروز به اراده ی حکومت جمهوری اسلامی حرکت می کند و ديروز به اراده ی حکومت شاهنشاهی حرکت می کرد- اهل فرهنگ و انديشه و ناشران افکار تازه را به کجا هدايت خواهد کرد! در اسفند ۱۳۳۳ حبيب يغمايی مدير فاضل مجله ی يغما، حکايتی را نقل می کند که امروز علی دهباشی نيم قرن بعد از او ناچار به تکرار است. می نويسد:
"سال هفتم مجله بپايان رسيد. اين جملهء کوتاه را می خوانيد و زود می گذريد، ولی ما تمام رنج ها و مصائبی که در ادامت انتشار مجله در اين مدت تحمل کرده ايم از پيشِ چشم، چشمی که در اين راه از دست داديم، می گذرانيم... از سال يکهزار و سيصد و بيست و هفت که اين مجله منتشر شد، با برآورد مخارج کاغذ و چاپ و غيره بهای اشتراک ساليانه بيست تومان تعيين شد. قيمت کاغذ و اجرت چاپ و ديگر وسايل سال بسال فزونی يافت، اما بهای اشتراک ثابت ماند. تصور ميرفت افرادی که بادب و زبان اصيل ايران علاقه مندند در گوشه و کنار مملکت اين قدر هستند که بمجله مدد رسانند و کومک کنند، اين هم خيالی بيش نبود. اميدوار بوديم وزارت فرهنگ چنانکه وظيفه دارد از اين قبيل انتشارات حمايت کند، اين نيز پنداری غلط بود. با رنج و صدمه، با خون دل، با دوندگی های نگفتنی، همه کارها را از تنظيم و تصحيح و توزيع و مکاتبات و محاسبات، حتی تمبر زدن و بپست خانه رساندن مجله را، خود بعهده گرفتيم، از اوطاقها و چراغ و تلفون منزل استفاده کرديم و با همهء اينها هر سال دو سه هزار تومان زيان برديم. بمن می سزد گر بخندد خرد..." (مجله ی يغما، شماره ی دوازدهم، اسفند ماه ۱۳۳۳).

به راستی چرا امثال يغمايی و دهباشی دست به چنين کاری می زنند؟ چه استفاده ای می بَرَند؟ چه تاجی بر سر ِ آن ها نهاده می شود؟ کدام سپاسگزاری شايسته به عمل می آيد؟ کدام قدر شناخته می شود؟ چرا لااقل مشترکين فهيم و تحصيل‌کرده، حساب خود را تسويه نمی کنند؟ چرا مديران مجله را به خواهش و تمنا وا می دارند:
از مشترکين عزيز [مجله ی يغما] با نهايت ادب و با کمال عجز درخواست ميکنيم آنها که مجلهء يغما را نمی خواهند صريحا و سريعا اطلاع دهند.

در اين وجيزه تنها می توانستم به اين نکته اشاره ای داشته باشم. اگر فرصت باشد در مطلبی جداگانه جزئيات اين درد مُزْمن را بازگو خواهم کرد.

مانيفست کشکول
کشکول برای خودش خط و خطوطی دارد و همين طور کشکی کتره ای مطلب صادر نمی کند. کشکول وابسته به هيچ گروه و دسته و تفکر سياسی نيست و اصلا کارش نقد است. وقتی می گوييم نقد، يعنی نقد همه؛ يعنی از راس حکومت بگير تا خود نويسنده ی کشکول. نويسنده ی کشکول هر جا ضعفی ببيند به نقد آن می پردازد، چه به صورت طنز، چه به صورت غير طنز. دليلی ندارد که نقد کشکول درست باشد يا حق، تمام و کمال با نويسنده ی کشکول باشد. خط اصلی کشکول عبارت است از حقوق بشر. خطوط فرعی آن عبارت است از آزادی مردم برای بيان عقايدشان، آزادی نويسندگان برای انتشار مطالب شان، ممنوعيت زندانی کردن اهل تفکر و قلم، ممنوعيت شکنجه به هر دليل و به هر نحو، و خلاصه آزادی تمام چيزهايی که در کشورهای متمدن آزاد است و ممنوعيت تمام چيزهايی که در آن کشورها ممنوع است. نويسنده ی کشکول معتقد است هرگاه همين مورد آزادی بيان و قلم و ممنوعيت شکنجه و زندان توسط حکومت ها رعايت شود، ملت به ساير آزادی ها و حقوق خود آرام آرام دست خواهد يافت و نيازی به حضور نيروهای خارجی و دگرگونی های انقلابی و کور نخواهد بود. چارچوب کشکول همين هاست و خود را از هر گروه و دسته و شخصيت سياسی آزاد می داند.

کشکول تابع اشخاص و گروه ها و برنامه های آن ها نيست. اگر نويسنده ی کشکول از شخص يا گروهی تعريف می کند و در شماره ی بعد از همان شخص يا گروه انتقاد می کند نبايد تعجب کرد. بايد باور داشت و معتقد بود که هيچ کس و هيچ گروهی کامل نيست و نقاط ضعف هرکسی را می توان و بايد نقد کرد.

کشکول با کسی تعارف و رودربايستی ندارد. با زندگی خصوصی و شخصيت افراد حقيقی کاری ندارد و نقد او، فقط به افکار و عقايد بر می گردد. در نقد کتاب ها، نويسنده ی کشکول سعی می کند حتی نامی از نويسنده و مترجم نَبَرَد و فقط به محتوا بپردازد (گيرم اين کار نمادين باشد و خواننده با جست و جويی ساده نام نويسنده و مترجم را دريابد).

برای نويسنده ی کشکول چيزی به نام نقد سازنده وجود ندارد. نقد اگر نقد نباشد تخريب يا مَجيز است و آوردنِ کلمات ِ سازنده و غيرسازنده به دنبال آن درست نيست. کار کشکول فقط نقد است و تخريب و مجيز نيست. البته ما ايرانيان به نقد حساسيم و صراحت و تندی منتقدانه را بر نمی تابيم و گاه بر اين صراحت و تندی نام نقد غيرسازنده و تخريب می نهيم. گاه نيز در مقابل صراحت منتقدان، به وسعت نظر و ادب غربی ها اشاره می کنيم که ابدا درست نيست. منتقدان با فرهنگ مغرب زمين گاه زبان نقدشان چنان تند و گزنده می شود که ما ايرانيان حتی طاقت شنيدن کسری از آن را نداريم. اتفاقا بايد سعه ی صدر را از نقدشوندگان غربی بياموزيم که نقد را می شنوند و اگر پاسخی داشته باشند (که اغلب دارند) –شده با همان زبان برا و تند- می دهند و به شکوفايی فکر و فرهنگ جامعه شان کمک می کنند. خلاصه آن که نبايد نازک نارنجی بود و بايد سطح تحمل خود را بالا برد. اگر چنين تحملی وجود ندارد به خاطر آن است که نقد واقعی و اصيل وجود نداشته است. نويسنده ی کشکول مدعی نيست که چنين کاری می کند اما اميدوار است که بتواند به چنين سطحی از نقد برسد. بحث را کوتاه کنيم. کار کشکول سياست بازی يا براندازی يا پيش‌بُرد اهداف گروهی و شخصی نيست. کار کشکول فقط نقد است و نقد و نه هيچ چيز ديگر.

علی دايی و جادوی دعا نويسان
"علی دايی: می باختيم چون يک دعانويس مامورشده بود تيم ما را طلسم کند" «سايت نوانديش، به نقل از ويژه نامه نوروزی ايران، ۱۰ فروردين ۱۳۸۶»
مانده ايم دروغ سيزده است، دروغ سيزده نيست، ولی با شناختی که از علی آقا و ارتباط غيرمستقيم اش با عالم غيب داريم، بعيد می دانيم چنين اظهار نظری دروغ سيزده باشد. شايد بگوييد آدمی که از تاکسيرانی می رود به تيم های طراز اول بوندس ليگا و با مربيانی که فقط با توپ و ساق پا و تکنيک و تاکتيک سر و کار دارند، و پای اجنه و شياطين را به ميدان های سبز فوتبال باز نمی کنند معاشرت می کند، چطور می تواند چنين حرف هايی بزند؟ چطور می تواند با جديت بگويد پسر يک رمال به من اس ام اس زد و گفت پدرش تيم سايپا را طلسم کرده؟! چطور می تواند پای قرآن را برای توجيه شکست تيم اش به ميان بکشد و بگويد در قرآن آمده که از سحر و جادو بترسيد؟! چطور می تواند پای آيت الله بهجت را برای باطل کردن سحر و جادو به ميان بکشد و بگويد با توسل و دعای خير آيت الله سحر را باطل کرديم؟! حالا فرض کنيد علی دايی در يکی از تيم های درجه يک آلمانی به عنوان مربی استخدام شده و آن تيم شکست می خورَد. لابد حضرت آيت الله را با هواپيمای اختصاصی به آلمان می آوردند تا دعای خيرش را بدرقه تيم و مربی ايرانی اش سازد! شايد هم از جن گيران آلمانی برای پيروزی بهره می گرفتند! کسی چه می داند! علی آقاست و هزار تکنيک! خدا خودش به تيم ملی رحم کند!

مک کين، اوباما، يا هيلاری کلينتون؟
اين روزها چنان جريان انتخابات رياست جمهوری آمريکا را دنبال می کنيم که انگار انتخابات رياست جمهوری خودمان قرار است برگزار شود. اما به راستی چه فرقی ميان کانديدای جمهوری خواهان با کانديداهای دمکرات هست؟ مثلا فکر می کنيم اگر اولی انتخاب شود، آمريکا به ايران حمله می کند و ما از شر حکومت اسلامی خلاص می شويم؟ (اين طرز تفکر، باب طبع براندازان تندروست که خواهان سقوط حکومت حتی به قيمت ويرانی کل کشور و تجزيه آن هستند). يا اگر مثلا باراک حسين اوباما انتخاب شود باب گفت و گو با ايران باز می شود و خطر حمله از ميان می رود و با برقراری روابط، دل سنگ حاکمان ايران نرم می گردد و فضای باز سياسی و اجتماعی به وجود می آيد؟ (اين طرز تفکر باب طبع اصلاح طلبان رفاه طلب است که منتظرند معجزه از آسمان نازل گردد و آن ها دوباره اهرم های قدرت را در اختيار بگيرند).

به راستی چرا نمی خواهيم قبول کنيم که دولتمردان آينده ی آمريکا، مثل دولتمردان امروز آن فقط و فقط به فکر منافع خود هستند و منافع آن ها اصلا ربطی به منافع ملی ما ندارد. چرا نمی خواهيم قبول کنيم، که قصد آمريکايی ها فقط و فقط معامله با ايران و کسب سود بيشتر است؛ کسب رفاه و امنيت برای مردم خودشان است. اين‌ها که امروز سنگ حقوق بشر را به سينه می زنند، چه دمکرات، چه جمهوری خواه، اگر سطح روابط سياسی و اقتصادی شان با ايران به حد مثلا عربستان برسد، مثل آنجا حقوق بشر را فراموش می کنند و دست و بال حکومت را برای هرگونه سرکوب مردم باز می گذارند. مگر در کشورهای عربی چنين نکرده اند و چنين نمی کنند؟ چرا نمی خواهيم قبول کنيم که نبايد چشم به آمريکا و "اهداف انسان دوستانه" اش داشته باشيم؟ بايد خودمان عمل کنيم. بايد خودمان ايران فردا را بسازيم. انتخابات آينده ی آمريکا، مسئله ميان دولت هاست و نه مسئله ی ملتِ ما. دولت ها به صورت پنهان و آشکار، بر سر هر چيزی که منافع و بقای شان را تضمين کند معامله می کنند. چنان چه ايران هنگام حمله ی آمريکا به افغانستان بازی سياسی کرد و بُرد. هنگام حمله ی آمريکا به عراق بازی سياسی کرد و بُرد. آمريکا هم بُرد. اکنون بازی های ديگری در راه است که بازی ما نيست. بايد باور کنيم که نه رئيس جمهور جديد آمريکا، نه مسئولان حکومت ايران، ما را وارد اين بازی نخواهند کرد. بايد قبول کنيم که تماشاگر اين بازی هستيم و بايد تماشاگر باقی بمانيم. بازی ما در ميدان ديگری ست. تمرکز ما بايد روی بازی خودمان باشد. اگر بر اين واقعيت چشم بربنديم، به زودی دچار ياس و نااميدی خواهيم شد.

فيلم ِ فتنه، و فتنه ی دست راستی های اروپا
به چشم های خيرت ويلدرز که نگاه کنيد، کينه و نفرت را در آن می بينيد. اين کينه به اسلام نيست، بل که کينه ای نژاد پرستانه است. واقعيت اين است که نژاد پرستی به شکل های مختلف در اروپا رشد کرده و تضاد ميان فرهنگ ها و به قولی تمدن ها، به برخوردهای علنی و رو در رو منجر شده است. اين تضاد و برخورد در طول سی سال گذشته شدت گرفته و بعد از اين نيز شدت بيشتری خواهد گرفت. اگر اهرم های بازدارنده ی دولت های غربی نباشد، اين تضاد و برخورد به درگيری های مستقيم خواهد انجاميد و بايد ديد کسانی که اين اهرم ها را در دست دارند تا چه حد در جلوگيری از اين برخوردها می توانند موثر عمل کنند.

با پخش فيلم فتنه بر روی اينترنت، پرده ی ديگری دريده شد. احترامی که مسلمانان در جهان داشتند با عمل‌کرد حکومت ها و گروه های تندرو اسلامی هر روز کم رنگ تر می شود. کار اين پرده دری ها به جايی خواهد رسيد که به رو در رويی مستقيم خواهد انجاميد. اگر حکومت ها و گروه های تندرو اسلامی در روش های شان تجديد نظر نکنند، دولت های غربی قادر به جلوگيری از وخامت اوضاع نخواهند بود.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




دروغ سيزده سران جمهوری اسلامی
آيت الله خامنه ای: ما در همه ی شئون مملکتی پيشرفت کرده ايم. امروز در ميان دولت های جهان دوستان بسيار داريم. دولت آقای احمدی نژاد بسيار موفق عمل کرده است. ما از دشمن ابدا هراسی نداريم. اگر مشکلی در کشور هست، به خاطر توطئه های دشمن است. ما دشمن را نابود خواهيم کرد. دشمن در مطبوعات مخالف لانه کرده است.

آقای احمدی نژاد: ما در سال گذشته پيروزی های بزرگی به دست آورديم. تعداد پيروزی های ما آن قدر زياد است که قابل شمارش نيست. ما نفت را بر سر سفره ی مردم برديم. دختر بچه ی شانزده ساله به کمک برادرش در آشپزخانه انرژی هسته ای توليد کرد. ما آزاد ترين کشور جهان هستيم.

آقای حداد عادل: روابط خانوادگی من با رهبر کوچک ترين تاثيری در تصميم گيری های مجلس ندارد. مجلس ما کاملا آزاد است. روزی که با مترو بر سر کار رفتم بهترين روز زندگی من بود و به مراتب راحت تر از حرکت با ماشين ضد گلوله بود. از ديدن ِ کفش ِ پاره ی مسافر مترو چنان حال ام بد شد که سه روز غذا (که نان و پنير و نيمرو بود) از گلويم پايين نمی رفت. من عاشق معلمانی هستم که زحمت کشيدند و برای اعتراض و دادخواهی به مقابل مجلس آمدند.

آيت الله شاهرودی: شکنجه در زندان های من؟ ابداً! زندان انفرادی؟ ابداً! در زندان نگه داشتن بدون دليل دانشجويان پلی تکنيک؟ ابداً! فساد در ميان مقامات قضايی؟ ابداً! تحميل شدن قاضی مرتضوی به من؟ ابداً! کشتن خانم بنی يعقوب در بازداشتگاه همدان؟ ابداً! دفن ايشان برای پنهان کردن دليل کشته شدن توسط ماموران تحت فرمان من؟ ابداً!

آقای محمد خاتمی: من واقعا از کارهايی که در سال های ۶۰ تا ۶۷ شد در رنج ام. من از ته دل به کشتار سال ۶۷ اعتراض دارم. من اصلا قصد فيلم کردن جهان را ندارم. من هرگز با زنان بی حجاب عکس نينداخته ام و با زنان نامحرم دست نداده ام. من اصلا و ابدا نمی دانستم که کلينتون در حال عبور از راهروی سازمان ملل است و به خاطر فشاری که بر من وارد می شد به سمت آبريزگاه پيچيدم. من می خواستم مثل آقای احمدی نژاد با سران کشورهای جهان عکس دسته جمعی بگيرم ولی به دليل خواندن نماز تاخير کردم و به محل عکاسی دير رسيدم. اين که می گويند من از رهبر معظم و بچه های حزب اللهی ترسيدم دروغ محض است. ايران را برای همه ی ايرانيان می خواهم و برای من شيعه و سنی و مسيحی و بهايی فرقی ندارد.

آقای کروبی: من تا آخر می ايستم. من يک اصلاح طلب تمام عيارم. من ال گور اليگودرزم. فقط من می دانم که جمهوری دلخواه مردم ايران چيست و اين جمهوری را هر طور شده پياده می کنم. من اگر به قدرت برسم، ماهی پنجاه هزار تومان به تک تک مردم ايران می پردازم. من اصلا به فکر صندلی هايی که از دست داده ام نيستم. من فقط به فکر مردم ايران هستم. چو ايران نباشد تن من مباد.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016