یکشنبه 18 فروردین 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از چند نکته به بهانه درگذشت فريدون آدميت تا فاطمه طباطبايی در اشعار آيت الله خمينی

کشکول خبری هفته (۳۴)

چند نکته به بهانه درگذشت فريدون آدميت
نکته اول: می گويند ما ملتی مرده پرستيم؛ بدتر از آن ملتی مرده خوريم. آدم ها را در زمان حيات شان ارج نمی نهيم ولی به محض اين که می ميرند به عرش اعلا می بريم. از بزرگی شان، از دانش شان، از خدمات شان سخن می گوييم. مدام اين پرسش را مطرح می کنيم که چرا تا وقتی زنده بودند چنين در باره شان سخن نمی گفتيم؛ چرا تا وقتی زنده بودند يادی از ايشان نمی کرديم. گمان نمی کنم که ما ايرانيان فقط چنين باشيم. در باره بزرگانی که در گذشته کاری کرده اند و امروز در سکوت و انزوا زندگی می کنند، مردم ديگر کشورها نيز چنين اند. نمی توان از اهل فرهنگ انتظار داشت هر روز ياد از کسانی کنند که خبری از آن ها نيست. مسائل روز فرصت را از همه گرفته است. اين برای اهل فرهنگ اگر عيب نباشد برای مسئولان فرهنگی البته عيب است. آن ها وظيفه دارند اهل قلمی را که در سکوت و انزوا زندگی می کنند بزرگ دارند و به مناسبت های مختلف از آن ها ياد کنند. زشت است مسئولان مرده پرست و از آن بدتر مرده خور باشند.

نکته دوم: سنت جشن نامه و ارج نامه نويسی سنت نيکويی ست. دست امثال دهباشی درد نکند که برای بزرگان علم و ادب مقاله جمع می کنند و تا زنده اند مجموعه ای به نام شان در می آوَرَند. چه زيباست "ارج نامه ايرج" که با تلاش آقای محسن باقرزاده مدير انتشارات توس بيرون آمده است و از ايرج افشار قدردانی کرده است. چه خوب است "نامه ی شهيدی" که به همت آقای محمدخانی دوازده سال پيش از درگذشت سيد جعفر شهيدی منتشر شده است. چه لطيف است "يکی قطره باران" که به کوشش زنده ياد احمد تفضلی در سال ۱۳۷۰ و مدتی پيش از فوت عباس زرياب خوئی در بزرگداشت کارهای علمی و فرهنگی ايشان چاپ شده است. اين کارها مختص بعد از انقلاب نيست. پيش از انقلاب نيز سنت قدردانی از بزرگان علم و ادب با انتشار جشن نامه وجود داشته چنان که در سال ۱۳۵۳ باز به همت آقای باقرزاده و انتشارات توس جشن نامه ی محمد پروين گنابادی بيرون آمد که ارمغانی بود برای هفتادمين سال تولد و پنجاهمين سال نويسندگی او. کاش تعداد اين گونه جشن نامه ها و ارج نامه ها بيشتر شود. کاش به جای يادنامه و کارنامه و سوگنامه چنين دفاتری منتشر شود.

نکته سوم: فريدون آدميت دو مقام دارد: يکی به عنوان سياست‌مدار و ديپلمات، و ديگری به عنوان عالِم و اهل قلم. اين دو مقام را نه تنها برای ايشان، بل که برای سايرين نيز بايد تفکيک کرد. ترديدی نيست که هر يک از اين دو، بر ديگری تاثير می گذارد ولی نفی مقام علمی به خاطر مقام سياسی خطايی ست بس بزرگ که متاسفانه از حکومت گرفته تا روشنفکر مخالف حکومت مرتکب آن می شويم. چون فريدون آدميت سفير مورد اعتماد شاه بوده است پس کتاب او در باره ی اميرکبير و سپهسالار را بايد دور انداخت! چون احسان طبری مورد اعتماد روس ها بوده است پس کتاب برخی بررسی ها در باره جهان بينی ها را بايد دور انداخت. بر ايرانيکا بايد چشم بست به خاطر احسان يارشاطر، و بر دائرةالمعارف بزرگ اسلامی بايد چشم بست به خاطر کاظم موسوی بجنوردی. چه ابلهانه است اين ديدگاه، خواه از سوی افراد حکومت، خواه از سوی افراد مخالف حکومت.

نکته چهارم: فکر می کنيد دويست سال بعد، کسانی که تاريخ امروز ايران را می خوانند، با اسم فريدون آدميت ناآشنا خواهند بود؟ قطعا خير. در آن سال، شايد بيشتر از امروز، راجع به اين نويسنده و کتاب هايش و خدمتی که با معرفی اميرکبير و سپهسالار به تاريخ ايرانيان کرده است سخن گفته شود. فکر می کنيد اسمی از کسانی که او و کتاب هايش را در حکومت اسلامی ممنوع کردند برده خواهد شد؟ امروز بعد از سی سال اثری از اين نام ها نيست. راستی وزير ارشاد در ابتدای انقلاب چه کسی بود؟ بعد از او که آمد؟ بعد از او؟ و بعد از او؟ می بينيد؟ اسم و اثری نيست. اگر هم هست نام نيک نيست. ميرسليم ها از ياد می روند –و درست تر بگويم، از يادها رفته اند- ولی آدميت ها و طبری ها و يارشاطرها خواهند ماند.

نکته پنجم: نويسنده تاريخ فقط تاريخ نمی نويسد. روش هم به وجود می آورد. اين روش، اين سبک، به اندازه محتوای نوشته ارزش دارد. بيشتر هم ارزش دارد. روش امثال آدميت، روش امثال راوندی، روش امثال اتحاد، به خواننده درس می دهد. خدمت اين نويسنده ها فقط به خاطر آفريده های نوشتاری شان نيست؛ به خاطر سبک و روش نوينی هم هست که به کار می گيرند.

نکته ششم: آدميت، يک بخش از تاريخ فکر ايران را که زمينه ساز نهضت مشروطيت بود به روش علمی به ما شناساند. آدميت ميرزا فتحعلی آخوندزاده را به روش علمی به ما شناساند. آدميت اميرکبير را به روش علمی به ما شناساند. آدميت روش علمی تاريخ نگاری را به ما شناساند. آدميت روش استناد به منابع درجه ی اول و کنار گذاشتن حدسيات و مآخذ غيرقابل اطمينان را به ما شناساند. اين ها را به ما شناساند تا امروز در آغاز قرن بيست و يکم بدانيم چه کسی را با چه کسی و چه چيز را با چه چيز مقايسه کنيم. مثلا بدانيم آيا می توان رفسنجانی و کرباسچی را با اميرکبير مقايسه کرد و به آن ها لقب اميرکبير داد؟ يا اين که چنين قياسی لطيفه ای بيش نيست. آيا می توان دوران هشت ساله رياست جمهوری خاتمی و قانونگذاری مجلس ششم اصلاح طلب اش را در دوران "مدرن" کنونی حتی با "عصر ميرزا تقی خانی و يا عصر سپهسالاری" در دوران قاجار مقايسه کرد يا اين قياس هم نتايج دردناکی به دنبال خواهد داشت؟

نکته هفتم: بعد از سی سال دو جلد کتاب "اميرکبير و ايران"، و "انديشه ترقی و حکومت قانون عصر سپهسالار" اجازه ی انتشار گرفته است. نمی دانم "حذف و تعديلی" در اين کتاب ها صورت گرفته يا خير (مگر می شود حقايق عينی و تاريخی را حذف و تعديل کرد؟) مهم هم نيست. از تک تک کلمات اين کتاب ها بوی دلپذير ترقی و تعقل می آيد. گلزاری ست برای طرفداران پيشرفت و دشمنان سکون که در آن قدم بزنند و از تماشای گل هايی که پدرانِ آينده نگرشان برای آن ها کاشته اند لذت ببرند. ممکن است اهل تاريخ نباشيد. ممکن است اهل کتاب های خشک و غيرداستانی نباشيد. ولی توصيه من اين است که اين کتاب ها را تهيه کنيد و در کتاب خانه تان داشته باشيد. مطمئن هستم يک روز، آن ها را در دست خواهيد گرفت و بر زمين نخواهيد گذاشت. آن روز به ارزش کار فريدون آدميت پی خواهيد بُرد و کوشش او را قدر خواهيد شناخت.

فيتيله فردا و پس فردا و پسون فردا هم تعطيله!
چقدر عالی ست اين تعطيلات نوروزی! با خيال آسوده سيزده روز می آسائيم! نه خبری، نه بحثی، نه جدلی. البته سيزده روز که می گويم، تعطيلات رسمی ست. تعطيلات غيررسمی بيش از اين هاست. از حدود يک هفته مانده به نوروز، تعطيلات عملا شروع می شود و تا سه چهار روز بعد از سيزده به در ادامه می يابد. آيا اين تعطيلات به کسی آسيبی می زند؟ معلوم است که نمی زند! شما اصلا حس کرده ايد که اين تعطيلات باعث کمبودی شود؟ ابداً! اتفاقا در تعطيلات کارها بهتر و روان تر پيش می رود! (و اين نشانه ی پيشرفت و رشد اقتصادی يک کشور است) اعصاب ها هم به خاطر تعطيلی روزنامه ها و اخبار جدی آسوده است و مردم احساس سرخوشی می کنند. چون سيزده روز تعطيلی و مسافرت باعث خستگی انسان می شود، سه چهار روز تعطيلی اضافه برای رفع خستگی و تمرکز کاری لازم است. چه کسی بود می گفت در ايام نوروز و حتی جمعه ها بايد روزنامه در بياوريم؟ چه کسی بود می گفت سياست تعطيل بردار نيست؟ يادتان هست؟ من که يادم نيست! مسلما آن هايی نيستند که امروز بعد از پايان تعطيلات رسمی، دو روز هم خودشان را به طور غير رسمی تعطيل می کنند و انتشار روزنامه شان را به روز شنبه موکول می کنند!

کند و کاوی در مسائل تربيتی و زن امروز صدای آمريکا
داشتم برنامه ی زن امروز را در صدای آمريکا نگاه می کردم که نمی دانم چرا بی خود و بی جهت ياد کتاب کند و کاوی در مسائل تربيتی صمد بهرنگی افتادم. خانم ها آرميده و رضايی و ستاکی و مهمان شان در حال بحث پيرامون نحوه خريد مايحتاج زندگی بودند و توصيه می کردند که يک جا خريد کردن بهتر از خريد جزئی ست که صمد با آن کلاه و سبيل و عينک جلوی چشم ام ظاهر شد و به لهجه ی ترکی چيزی به من گفت که ابتدا سرخ و بعد ارغوانی شدم. وقتی هم صحبت از والد و کودک و بالغ و کنترل روانی شخص توسط خودش پيش آمد، باز سر و کله ی صمد پيدا شد و کتاب کند و کاوی را پيش چشم ام باز کرد. وقتی حميده خانم به هيجان آمد و مثل يک دانشجوی سال اول روانشناسی به توضيح والد و کودک و بالغ پرداخت و اصرار داشت که شخص بايد نسبت به اين سه موجود درونی شناخت پيدا کند و آن ها را تحت کنترل خود درآوَرَد و الهام خانم نيز چنين شناختی را لازم دانست و درست هنگامی که مهمان برنامه وارد ديالوگ با شيده خانم شده بود، ديدم صمد روی مبل کنارم نشسته و می خندد و کتاب رنگ و رو رفته و قطع پالتويی‌ی کند و کاو را به من نشان می دهد. ای بابا! به نظر می رسد من نيز دچار پارانويا شده ام! برای اين که صمد دست از سرم بر دارد، به مغزم فشار آوردم بل‌که به خاطر بياورم در آن کتاب چه نوشته شده است. اگر درست به خاطرم مانده باشد، صمد نوشته بود که به ما در دانشسرا، از روی کتاب های آمريکايی ياد می دادند که بچه ها چگونه توپ را به سمت يکديگر پرتاب کنند! باز اگر درست به خاطرم مانده باشد، صمد انتقاد کرده بود که در روستايی که اصلا توپ وجود ندارد، سخن گفتن از چگونگی پرتاب توپ مسخره است. حال صمد چرا موقع تماشای برنامه ی زن امروز هی اين کتاب را پيش چشم من می آوَرْد، سر در نياوردم! لابد خودش بهتر می داند! شايد می خواست بگويد به جای تماشای اين برنامه، بنشين يک بار ديگر کتاب مرا بخوان که هی از حافظه ات برای نقل قول استفاده نکنی و خدای نکرده چيز بی‌خود به من نسبت ندهی! چَشم؛ قول می دهم در اولين فرصت اين کار را بکنم!

از محبوبيت تان مايه گذاشتيد که چه؟
آقای خاتمی از شورای نگهبان خواست تا آرای صندوق های تهران بازشماری شود و شورای نگهبان هم با صراحت و قاطعيت گفت نه! بازشماری بی بازشماری! شمارش درست بوده و نيازی به بازشماری نيست. لازم نبود سياستمدار حرفه ای باشيد تا پيش بينی کنيد شورای نگهبان چنين پاسخی خواهد داد؛ حتی يک نوجوان آشنا با سياست هم می توانست اين امر را پيش بينی کند. چرا آقای خاتمی اين کار را می کند و شان و منزلت اش را از ميان می بَرَد بر من معلوم نيست. ايشان آن‌جايی که بايد اعتراض می کرد اعتراض نکرد و همه چيز را بر باد داد و اکنون بر امری بی حاصل اعتراض می کند. لابد مصلحتی در اين بی مقدار کردن خود می بيند که ما نمی بينيم.

اما روی سخن من با هنرمندانی ست که برای انتخاب کانديدای اصلاح طلبان از شهرت و محبوبيت شان مايه گذاشتند؛ آن هم با چه وضع اسف باری! يکی گفت من بيانيه را امضا نکرده ام؛ ديگری گفت من اصلا از اين جريان خبر نداشتم؛ سومی گفت من امضای خود را پس می گيرم. به راستی پشتيبانی هنرمندان از که و برای چه؟ برای ورود فلان نامزد به مجلس در حالی که اظهرمن الشمس است که قادر به انجام هيچ کاری نخواهد بود؟ خانم و آقای هنرمند! واقعا ارزش داشت که به خاطر هيچ و پوچ از شهرت و محبوبيت تان مايه بگذاريد و در بازی يی که معلوم بود خواهيد باخت شرکت کنيد؟

سيزده به در
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
سيزده به در و زهر ِ مار! وقتی حکومت می گويد روز طبيعت، تو هم بگو روز طبيعت! وقتی در تقويم رسمی کشور، مقابل ۱۳ فروردين نوشته شده است روز طبيعت، تو هم بنويس روز طبيعت! می ميری يک بار هم سرکشی را کنار بگذاری و مثل آدم زندگی کنی؟ تازه که چه؟ می خواهی سيزده به در چه کنی؟ آخر تو از اين دخمه ی تاريک پر از کتاب مگر حاضری بيرون بيايی و به دشت و کوه و صحرا بزنی؟ تازه دشت کجا؟ کوه کجا؟ صحرا کجا؟ برای رسيدن به هر يک از اين ها بايد کلی بنزين بسوزانی. پول داری بنزين ليتری ۴۰۰ تومان بسوزانی؟ حوصله داری در ترافيک چند کيلومتری يک در ميان گاز و ترمز فشار دهی؟

اين ها را به خودم می گفتم و آماده می شدم کتابی به دست بگيرم و شروع به ورق زدن کنم که چشم ام به تابلوی نيلوفرهای آبی کلود مونه افتاد.

آفتاب بر آن می تابيد و به رنگ آبی آب جلا می داد. وه چه صحنه ی زيبايی. تابلو را که ديدم گفتم بايد هر طور شده به کوه و دشت و صحرا بزنم. به ساحل درياچه و رودخانه بروم. صحنه ی نيلوفرهای آبی مونه را در واقعيت لمس کنم. زيبايی آب و گل های روی آن را ببينم. چه روزی بهتر از سيزده به در (ببخشيد روز طبيعت).

آخرين باری را که کنار رودخانه نشسته بودم به ياد آوردم. پاهايم را داخل آب کرده بودم و لذت می بردم. چشم ها را بسته بودم و خودم را به خنکای آب زلال –همان که سهراب در باره اش نوشته بود آن را گل نکنيم، همان که گفته بود می رود پای سپيداری تا فرو شويد اندوه دلی، همان که حدس زده بود دست درويشی شايد نان خشکيده در آن فرو برده باشد- سپرده بودم. چه احساس دل انگيزی! اين آبی بود که گل های کشورم را، درخت های کشورم را، مزارع کشورم را آبياری می کرد و آن ها را بارور می ساخت. لذتی بی همانند در جانم می پيچيد...

به ناگهان به پايم چيزی خورد. يک بطری خالی نوشابه بود. نه! خودت را ناراحت نکن. ديدن يک بطری پلاستيکی که نبايد آدم را عصبانی کند. چشم ها را بستم. به پايم چيز ديگری خورد. چشم باز کردم. کهنه ی بچه بود. در آب ورم کرده بود و ماده ای قهوه ای از بغل آن بيرون می زد. ديگر چشم ام را نبستم. اين آبی نبود که سهراب از آن سخن می گفت. بايد مراقب می بودم. شی بعدی يک تکه پلاستيک نازک و شيشه ای ِ دراز بود. کمی دقت لازم بود که بفهمی چيست و وقتی فهميدم پايم را از آب بيرون آوردم. شی بعدی نوار بهداشتی بود. سوار بر موج به سمت ساحل آن سوی رودخانه می رفت. تازه چشم ام به ساحل آن سوی رودخانه افتاد. نه! آن رنگ های قرمز و سبز و آبی، نيلوفرهای آبی نبودند. بطری های پلاستيکی به همراه "چيز"های ديگر بودند. عکسی از آن ها گرفتم و به خانه بازگشتم.

عکس را که جلوی چشم ام گذاشتم، از کنار رودخانه رفتن پشيمان شدم. مرا همين تابلوی مونه که روی ديوار است بس. بگذار بگويند تو منزوی هستی. تو مردم گريزی. آری. من ترجيح می دهم با مونه در باغچه اش واقع در ژيورنی تنها باشم. ترجيح می دهم رئاليسم خودم را رها کنم و به امپرسيونيسم و اکسپرسيونيسم تجريدی او بچسبم. من ترجيح می دهم واقعيت عينی را استحاله شده ببينم. با اين ترفندها لااقل بطری خالی و کهنه ی بچه و کاندوم و نوار بهداشتی از سطح آب محو خواهد شد و جای آن را نيلوفرهای آبی خواهد گرفت. با اين ترفندها آب همان آبی خواهد شد که دست درويش می تواند نان خشکيده اش را در آن فرو بَرَد و کفتر، بدون مسموم شدن آن را بخورد.

پس روز سيزده را –يعنی همان روز طبيعت را- در مقابل تابلوی مونه در کردم. اين طور خيلی بهتر بود!

نشريه اينترنتی و تعطيلات نوروز
سيزده روز تعطيلی يک نشريه اينترنتی چه معنی دارد؟ لابد چون در قرارداد آمده نشريه، هم‌زمان با تعطيلات ايران تعطيل خواهد بود و البته آخر هفته ی فرنگی ها هم به اين تعطيلات اضافه می شود، می توان سيزده روز کار را خواباند و به تعطيلات رفت. وقتی همه چيز و همه کار در ايران تعطيل است چرا فکر کردن ما در خارج از کشور تعطيل نشود؟ چرا به مغز و انگشتان استراحت داده نشود؟ الحمدلله حقوق که می رسد ديگر چه نيازی ست به فسفر سوزاندن اضافی؟

اما سوال اينجاست که تعطيلات ايران به کسانی که در خارج از کشور زندگی می کنند چه ربطی دارد؟ يعنی واقعا با تعطيل شدن ايران، موضوعی در خارج از کشور برای نوشتن باقی نمی ماند؟ يعنی نمی توان نشريه ای با نصف مطالب هر روزه منتشر کرد؟ جداً که همه چيزمان به همه چيز می آيد!

فراخوان برای حضور در مقابل سفارت هلند
امت حزب الله، برادران غيور
نظر به اين که دست آمريکای جنايتکار اين بار از آستين خيرت ويلدرزِ هلندی در ايام تعطيل اول سال (نوروز مستکبرين) بيرون آمد، و با اين حقه ی کثيف خواست تا امت حزب الله عليه فيلم شنيع ِ فتنه، به خاطر مسافرت به دوبی و کيش و سوريه و برخی کشورهای اروپايی اقدام نکنند، اکنون که برادران حزب الله، بحمدلله، سالم و سلامت و قبراق از سفرهای اول سال خود بازگشته اند، لازم است تا يک بار ديگر در مقابل سفارت هلند جهان خوار که همواره ملل مستضعف را به استعمار کشيده و از طريق استحمار يوغ بر گردن آن ها نهاده قيام کنيم. برادرمان دکتر مهندس تيمسار کاپيتان الله کرم، از زاگرب پيامی ارسال کرده اند و از ما خواسته اند تا با لگد به آنجای استکبار جهانی بکوبيم تا ديگر از اين غلط ها نکند و برای ما فيلم نسازد. فقط چند نکته معروض می دارد و فراخوان را به پايان می رساند:
۱- برادران پيش از حرکت، محل سفارت هلند را مشخص کنند و اشتباهی به سفارت ديگری حمله نکنند.
۲- برادران روحانی برای بالا رفتن از در سفارت بهتر است از عبا استفاده نکنند و همان شلوار زير کافی ست. به منظور جلوگيری از سوءاستفاده ی دشمن برای توهين به شان و شخصيت روحانيون (مثلا برای اين که نگويند طرف با عبا و عمامه از در سفارت آويزان شده)، روحانيون عزيز برای بالا رفتن از در و ديوار سفارت يک نردبان پرتابل همراه ِ خود بياورند.
۳- برادران مراقب باشند مثل دفعه ی قبل به جای شکستن شيشه های سفارت، شيشه های مغازه های اطراف را نشکنند.
۴- برادران تلاش کنند سنگ های کوچک تری را به طرف ساختمان سفارت پرتاب کنند. بايد در نظر داشت که دولت مقدس برادر احمدی نژاد و وزارت امور خارجه، در نهايت مجبور به پرداخت خسارت بابت آسيب های وارده به ساختمان و شيشه ها خواهند شد و برای پشتيبانی از دولت بهتر است هزينه ی کم تری روی دست ايشان باقی بماند.
۵- نظر به اين که در سفارت جنايت‌کار دانمارک مقدار زيادی بنزين انبار شده بود (و اين مهر تائيد بر توطئه های آتش افروزانه ی سفارت می زد) امکان دارد در سفارت هلند نيز برادران با دبه های بنزين رو به رو شوند. برادران موتورسوار در خارج از سفارت هر ليتر بنزين را به قيمت آزاد ۳۰۰ تومان از شما خريداری خواهند کرد.
۶- نظر به اين که در ايران چيزی به نام شيرينی هلندی وجود ندارد که بخواهيم به قنادی آن حمله کنيم و نام آن را تغيير دهيم، برای اين که ثابت کنيم چقدر امت استوار و ثابت قدم و مبارزی هستيم، از اين پس پنير هلندی را پنير محمدی نام می نهيم (چون اين نوع پنير فقط در سوپر جردن يافت می شود به صاحب آن اخطار می کنيم هر چه زودتر و تا شيشه های مغازه اش پايين نيامده، اقدام به تغيير نام اين نوع پنير کند).
با آرزوی نابودی استکبار جهانی و پيروزی امت اسلام
واحد عمليات حزب الله تهران
(کشکول اين فراخوان را بدون ويرايش و فقط با تصحيح غلط های املايی منتشر می کند. خاطر نشان می شود که اين يک مطلب طنز است و ربطی به واقعيت ندارد)

شاهنامه ی مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی
چه کسی فکر می کرد سی سال بعد از انقلاب، مرکزی که به منظور تدوين بزرگ ترين دائرةالمعارف اسلامی تاسيس شده، و رئيس آن يکی از مبارزان مسلح زمان شاه بوده، اقدام به انتشار شاهنامه ی فردوسی در هشت جلد به تصحيح دکتر جلال خالقی مطلق کند؟ ايران ما، به راستی سرزمين عجايب است! فرهنگ و ادب کهنسال ايران، قدرتی دارد که هيچ سدی را توان مقابله با آن نيست. فقط بايد صبر داشت و منتظر بود. زمان هميشه به نفع فرهنگ و ادب ما عمل می کند.

دوره ی هشت جلدی شاهنامه که ۴۰۵۸ صفحه و ۹۵ هزار تومان قيمت خواهد داشت، هنوز به بازار نيامده ولی به يقين می توان گفت که حاصل ۳۵ سال تحقيق دکتر خالقی مطلق ارزشی فراتر از يک تصحيح عادی خواهد داشت.

سال ها، شاهنامه را از روی نسخه ی ۹ جلدی چاپ مسکو، خوانده ايم. نسخه ای ارزنده و معتبر که به همت گروهی از دانشمندان به سرپرستی عبدالحسين نوشين با امکانات شوروی ها منتشر شد. آن چه انستيتوی خاورشناسی آکادمی علوم اتحاد شوروی انجام داد نخستين گام در جهت ارائه متن انتقادی و علمی از سند هويت ايرانيان بود. شايد ديدن عبارات ِ "ادارهء انتشارات «دانش»؛ شعبهء ادبيات خاور؛ مسکو ۱۹۷۱"، بر صفحات اول شاهنامه به دل ننشيند، اما خواندن يک متن ويراسته و پيراسته، حتی با حروف چاپی جدا از هم و چشم آزار لذتی دارد که از خواندن متون پر اشتباه ولی زيبا و رنگارنگ حاصل نمی شود.

به نظر می رسد شاهنامه دکتر جلال خالقی مطلق، زيبايی باطن و ظاهر را هر دو در يک جا گرد آورده باشد. بی صبرانه در انتظار توزيع اين اثر ماندگار هستيم.
(برای مطالعه در باره ی جزئيات اين اثر، به شماره ی ۶۴ بخارا مراجعه کنيد. اطلاعات مربوط به شاهنامه خالقی مطلق از همين نشريه نقل شده است).

کی ميگه مرد هزار چهره سانسور شده؟
ما چرا اين قدر بدبينيم؟ چرا اين قدر مشکوکيم؟ چرا فکر می کنيم قسمت های آخر مرد هزارچهره سانسور شده؟ چرا فکر می کنيم مسئولان سيما خواسته اند زودتر از شر اين سريال خلاص شوند؟ مثلا شما فکر می کنيد اگر در روزنامه ی جام جم مصاحبه ای با پيمان قاسم خانی زير عنوان "آن ها تک تيراندازند، ما مسلسل چی" درج شود و مصاحبه گر اشاره کند که "بخش زيادی از اين ۱۵ قسمت در فلاش بک می گذرد" اين سريال بايد الزاماً ۱۵ قسمت باشد و نه ۱۳ قسمت؟! آخر چرا؟! به چه دليل اين قدر بد فکر می کنيد؟ چرا اين قدر دائی جان ناپلئونيد؟

يا اگر در تيتراژ غير از نام شهرياری و رشيد پور نام حسينيان آمده، بايد حتما حسينيان در سريال ايفای نقش کند؟ آخر اين چه مرضی ست که به جان شما افتاده که فکر می کنيد هر کس اسم اش در تيتراژ هست، خودش هم بايد در سريال باشد؟! چه کسی چنين فتوايی داده؟ در کدام کتاب چنين چيزی آمده؟ شما چه می دانيد؟ شايد حسينيان پشت پرده کاری انجام داده و به خاطر تشکر از او نام اش به عنوان هنرپيشه آمده.

لابد می خواهيد به قسمت هايی که در تبليغ اين سريال پخش شد و صحنه هايی در آن آمد که اصلا در خود سريال نبود اشاره کنيد؟ خب بکنيد! که چه؟! مثلا مچ می گيريد؟! شما به فيلم های بزرگ سينمای جهان هم که نگاه کنيد کلی صحنه ی حذف شده دارند که آن ها را بعد از سال ها در دی.وی.دی ها می آورند. يعنی مسئولان تلويزيون ما حق ندارند صحنه هايی از سريال را کوتاه کنند؟

از همه ی اين ها گذشته، شما که اين قدر از راندمان کم ايرانيان سخن می گوييد، چرا فکر نمی کنيد که اگر قرار بود سريال ۱۵ قسمت باشد، آن وقت کارمندان دولت دو روز ديگر هم به خاطر تماشای اين سريال آخر شب می خوابيدند و دير به سر کارشان می رسيدند و مسئولان تلويزيون برای اين که در سال شکوفائی و نوآوری راندمان مردم را بالا ببرند لطف کردند دو قسمت از سريال را حذف کردند. آن وقت شما به جای اين که از مسئولان تشکر و قدردانی کنيد، آن ها را سانسورچی می ناميد؟! خيلی بی انصافيد به خدا!

رضازاده و بنگاه معاملات ملکی
علاقمندان به رشته ی وزنه برداری، الکسيف، قهرمان سنگين وزن شوروی را خوب به خاطر دارند. شوروی ها، با وجود تمام فشارها و محدوديت ها، برای ورزشکاران مدال آورشان چنان ارزشی قائل بودند که موجب تعجب غربی ها می شد. اين توجه بی دليل نبود. ورزشکاران مدال آور، سفيرانی بودند که به کمک آن ها می شد ضعف ها و کمبودهای کشور را لاپوشانی کرد. پس مسئولان ورزشی شوروی از هيچ کوششی برای راضی نگه داشتن ورزشکاران شان دريغ نمی کردند. در مورد الکسيف، حتی شنيديم که اتومبيل اش را به دهکده المپيک بردند تا او برای رفت و آمد از آن استفاده کند.

امروز می بينيم حسين رضا زاده که جانشين ايرانی الکسيف است برای يک بنگاه معاملات ملکی در دوبی تبليغ می کند. نمی دانم کاری که رضا زاده می کند خوب است يا بد. وقتی سرنوشت نامجو را به چشم ديديم که در آخر عمر حتی يک سقف بالای سرش نداشت، آيا رضا زاده حق ندارد برای تامين آينده ی خود و خانواده اش در فيلم تبليغاتی بازی کند؟ رضا زاده ای که اگر اراده می کرد می توانست با تغيير تابعيت و وزنه زدن برای کشور بيگانه صاحب ده ها ميليون دلار پول نقد شود، اکنون به قيمتی خيلی ارزان تر حاضر شده است برای يک بنگاه معاملات ملکی تبليغ کند. ايرادی اگر هست، از رضا زاده و رضا زاده ها نيست. از مسئولان ورزش کشور است که تا وقتی که ورزشکار مدال می آورد به او "تبريک و تهنيت" می گويند و وقتی پير و از کار افتاده شد او را به دست فراموشی می سپارند. رضا زاده ظاهرا فهميده است که با تبريک خشک و خالی نمی توان آينده را تامين کرد. نمی توان با گفتن ابالفضل به رفاه رسيد. نمی توان برای هميشه قهرمان ماند. رضا زاده خيلی زود متوجه شده است که زور پول، و صاحب بنگاه معاملات ملکی از او خيلی بيشتر است. متوجه شده است که برای ايرانی بودن و ايرانی ماندن بايد تن به خيلی کارها بدهد. تبليغ برای بنگاه معاملات ملکی کم ترين کار است.

تفسير خبر کشکولی
* مال کافر هست بر مومن حلال؟ «اخبار روز»
** روشنفکر دينی- حالا شما وسط بحث راجع به ويتگنشتاين و هابرماس و هايدگر موضوعی مطرح می کنی که ما رو گير بندازی؟! موضوع ِ مدرن تری نبود مطرح کنی؟!

* مرد هزار چهره سانسور شده بود؟ «فردا»
** دهن لق- نخير رويش ماله کشيده شده بود!

* همسر کره ای افشين قطبی در ورزشگاه آزادی «فارس»
** لغت ساز فرهنگستان- زن کره ای غازه! (به زنی گفته می شود که او هم مثل زنان ايرانی در ايران و تحت قوانين جاری آن زندگی می کند اما چون از ديدن ساق پای لخت فوتباليست ها تحريک نمی شود و معنی فحش های ناموسی را نمی فهمد، می تواند به استاديوم فوتبال برود).

* استفن هاوکينگ به ايران می آيد.
** فکر کنيد بنده ی خدا در فرودگاه امام خمينی بخواهد دست به آب شود. چاله ی سياه و سوراخ مکنده را به چشم خود خواهد ديد!

* احمدی نژاد: ايران مشوق ها را نمی پذيرد.
** فضولباشی- ما اصولا مشوق دوست نداريم. ما دوست داريم موشک بخوره تو سرمون اون وقت هر چی بگن می پذيريم.

* ثبت جهانی دماوند تکذيب شد.
** - عجب! نکنه همسايه های شمالی مون (ارمنستان و آذربايجان و ترکمنستان و "آن"های ديگه اش زياد فرقی نمی کنه؛ همه شون سر و ته يک کرباسند) گفتن دماوند هم مال ماست و چون بعد از فروپاشی شوروی، کشور مستقل شديم توش سی درصد سهم داريم؟!

* زبان فارسی تا سال ۲۰۱۵ رتبه سوم زبان ها در اينترنت را از آن خود می کند.
** بدبين- ما نگران فردا و پس فردا و يک ماه و دو ماه ِ آينده ايم، اين بابا خوشحاله که سال ۲۰۱۵ ما در اينترنت سوم می شيم!

فاطمه طباطبايی در اشعار آيت الله خمينی
"- شما در اشعار امام حضوری منحصر به فرد داريد. علت اين حضور منحصر به فرد چيست؟ در شعر مشهوری از امام از نام شما و اينکه شعر تازه ای از امام خواسته ايد ياد شده است. نقش شما در شعر امام و شاعری ايشان چه بوده است؟
فاطمه طباطبايی- بيشتر از يک شعر، نام من در اشعار امام آمده است. نکته جالب در شعرهايی که امام می گفتند، اگر مراجعه کنيد، می بينيد که در برخی از غزل ها، اگر حروف اول ابيات را کنار هم بگذاريد، نام من –فاطمه طباطبايی- به دست می آيد." «شهروند امروز، نوروز ۱۳۸۷، صفحه ی ۳۷»

ما به جای مصاحبه گرِ شهروند امروز به ديوان اشعار امام مراجعه کرديم تا مشخص کنيم ابتدای کدام ابيات نام فاطمه طباطبايی –همسر سيد احمد خمينی- را به دست می دهد:



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




فقر فخر است اگر فارغ از عالم باشد / آنکه از خويش گذر کرد، چه اش غم باشد؟ // طالع بخت در آن روز برآيد، که شبش / يار تا صبح ورا مونس و همدم باشد // طرب ساغر درويش نفهمد صوفی / باده از دست بُتی گير که محرم باشد // طوطی باغ محبّت نرود کلبه جُغد / بازِ فرودس، کجا کَلبِ معلَّم باشد؟! // اين دل گُم شده را يا به پناهت بپذير / يا رها ساز که سرگشته عالم باشد (ديوان امام، چاپ ۱۳۷۸، غزل ۴۸، صفحه ۲۴۶)

فراق آمد و از ديدگاه فروغ ربود / اگر جفا نکند يار، دوستيش چه سود؟ // طلوع صبح سعادت فرا رسد که شبش / يگانه يار به خلوت بداد اذان ِ ورود // طبيب درد من آن گلرخ جفا پيشه / به روی من دری از خانقاه خود نگشود // از آن دمی که دل از خويشتن فرو بستم / طريق عشق، به بتخانه ام روانه نمود // به روز حشر که خوبان روند در جنّت / زعاشقان طريقت کسی نخواهد بود // اگر ز عارف سالک سخن بود روزی / يقين بدان که نخواهد رسيد بر مقصود (همان،غزل ۶۷، صفحه ۲۵۲).

در مجموع ِ ۱۱۷ رباعی آيت الله، ۱۳ بار نام فاطی به طور کامل آمده و در ۱۶ رباعی ديگر اگر اول حروف مصاريع را -به ترتيب يا بدون ترتيب- به هم پيوند زنيم، نام فاطی به دست می آيد. به نمونه ای ازاين رباعيات توجه کنيد:
فرهادم و سوز عشق شيرين دارم / اميد لقاء يار ديرين دارم // طاقت ز کفم رفت و ندانم چکنم / يادش همه شب در دل غمگين دارم (همان، رباعی ۶۱، صفحه ی ۲۹۱)
ای دوست مدد نما مه سيری بکنم / طاعت به کناری زده خيری بکنم // فارغ زتويی و منی و سّر و علن / ياری طلبم روی به ديری بکنم (همان جا، رباعی ۶۶)


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016