یکشنبه 25 فروردین 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از شير و شکر دکتر عبدالکريم سروش تا فيل در پرونده سروژ استپانيان

کشکول خبری هفته (۳۵)

شير و شکر دکتر عبدالکريم سروش
احسان طبری در مقاله ی "مولوی و تمثيل" می نويسد: "استنتاج و حکم در بارهء مطلبی به کمک تشبيه را تمثيل يا آنالوژی می نامند... در منطق صوری ارزش معينی برای تمثيل از جهت تحقيق يک مطلب قائلند ولی آن را چنان که در بيان سر لوحهء اين گفتار از سهروردی نيز آمده «مفيد يقين» و دارای قدرت برهانی کافی نمی دانند و تمثيل را از اَشکال ضعيف برهان می شمرند زيرا شباهت يک يا چند جهت دو شيئی يا دو پديده، لازم نمی کند که همهء احکام صادق به آن دو پديده با هم منطبق باشد. ولی در واقع بايد ديد که تمثيل چه گونه تمثيلی است، سفسطه آميز، سطحی و مخدوش يا مقنع، با مضمون و اساسمند..." (برخی بررسی ها در بارهء جهان بينی ها و جنبش های اجتماعی در ايران، چاپ ۱۳۵۸، صفحه ی ۳۸۶).

با خواندن مقاله ی "شير و شکر" دکتر عبدالکريم سروش که به بهانه ی روشنفکری دينی نوشته شده است (شماره ی ۴۰ مجله ی شهروند امروز) و در آن مخلوط روشنفکری و دين به مخلوط شير و شکر تشبيه شده است، حيران می مانيم که اين تمثيل و به قول فرنگی ها آنالوژی چه گونه تمثيلی ست: آيا سفسطه آميز است؟ يا سطحی و مخدوش؟ يا مُقْنِع؟ يا اصلا با مضمون و اساسمند است مثل همان که طبری آن را نوعی مدل سازی از پديدهء مورد تحقيق می داند؟ ابتدا ببينيم دکتر سروش دقيقا در باره ی اين مخلوط چه می نويسد:
"...آيا می توان با تکيه بر اصول پيشينی، ظهور پديده روشنفکری دينی را ناممکن اعلام نمود و با ادعای تناقض آلود بودنش، آن را از صحنه ممکنات خارج کرد؟ و اساسا می توان در باره آن حکمی تجربی نمود يا نه؟ فعلا به «ادلّه» منکران کاری ندارم. آنان به واقع جز تمثيلی ارائه نکرده اند که نه برهان است و نه استحسان. می توان مثال را عوض کرد و نتيجه ديگر گرفت. چرا نگوييم روشنفکری و دين چون شير و شکرند، متفاوت. اما آميختنی، و چون برآميزند معجون و مرکبی دل انگيز پديد می آورند. همواره مثالی را با مثالی می توان واژگون کرد و همين مقدار در نقض سخن طاعنان و منکران کافی است..."

دکتر عزيز! واقعا کافی ست؟! يعنی چون مثال مثلث هشت ضلعی، و آهن گچی، و آبغوره فلزی را واژگون کرديد مسئله حل است؟! به نظر من که يک انسان عامی هستم اين طور نيست و گُمان نمی کنم برای خواص هم چنين باشد. موافق نيستيد؟ من برای شما دليل عاميانه می آورم. فرموده ايد که شير، شکرين می شود، همچنان که روشنفکری، دينی می شود پس به قول خودتان در اين "اتصاف"، شير، روشنفکری است و دين، شکر. می دانيد که با تقليل دين به شکر و دادن نقش مکمل و نه کامل به آن چه خطری به جان خريده ايد؟! می دانيد چه تفسيرها از اين مثال می توان کرد و به کجاها می توان راه بُرد؟ وقتی دست روشنفکر در دايره ی دين آن قدر بسته شود که يک تمثيل ساده موجب تکفير او گردد چه اصراری به انداختن او در اين دايره و ايجاد زحمت برای اهل دين و روشنفکری ست؟

سوال من اين است: چرا نمی گذاريد دين کار خود را بکند و روشنفکری کار خود را؟ چه اصراری داريد که اين دو را با هم مخلوط بکنيد؟ کارکرد دين مشخص است، کارکرد روشنفکری به هم‌چنين. چه اشکال دارد که هر يک به راه خود بروند و کار خود بکنند؟ چه اصراری ست ترکيبی به وجود آوريم که نه مومنان آن را قبول دارند و نه عده ی زيادی از روشنفکران؟ چه اشکالی ست که به جای روشنفکری دينی، دين‌دار روشنفکر داشته باشيم و روشنفکر دين‌دار؟ باور بفرماييد که با چنين ترکيبی که در کنار هم قرار گرفتن است و نه در هم آميختن، دين و روشنفکری در کنار هم يا جدا از هم، کارکرد خود را خواهند داشت و احترام هر يک هم محفوظ خواهد بود. آن گاه نه به مثال مثلث هشت ضلعی نياز خواهد بود، نه آهن گچی، نه آبغوره فلزی و نه شير و شکر. دين خواهد بود و روشنفکری و روشنفکر معتقد يا غيرمعتقد به دين و والسلام.

جناب صفار هرندی، تا زمانی که در جايگاه خدمت‌گزاری هستيد...
"صفار هرندی: معلوم است که نبايد چنين فيلمی [سنتوری] مجوز بگيرد و اکران شود و معلوم است که با کسانی که توسعه‌دهنده چنين فرهنگی هستند بايد برخورد شود. تا زمانی که در جايگاه خدمتگذاری هستيم قطعا اجازه نخواهيم داد ، فرهنگ ما سر از همان جاهايی درآورد که بيايند هنرمند جماعت را به عنوان متهم رديف يک توسعه تباهی در اين جامعه معرفی کنند." «آفتاب»

جناب صفار هرندی، تا زمانی که در جايگاه خدمت‌گزاری (بخوان قدرت و زورگويی) هستيد:
- ما فيلم ِ فيلم‌سازانی را که حرفی برای گفتن دارند و شما جلوی حرف زدن شان را می گيريد روی اينترنت يا سی.دی يا دی.وی.دی خواهيم ديد.

- ما کتاب نويسندگانی را که فکری برای عرضه دارند و شما جلوی نوشتن شان را می گيريد بر روی نمايش‌گر کامپيوتر يا صفحات پرينت شده خواهيم خواند.

- ما موسيقی هنرمندانی را که هنری برای ارائه دارند و شما جلوی هنر آن ها را می گيريد بر روی دستگاه های پخش صوتی از طريق ماهواره يا فايل های ام.پی.۳ خواهيم شنيد.

- ما فيلم های خوب خارجی را که ده ها پيام هنری و تصويری و محتوايی دارند و شما به خاطر بازو يا پای برهنه ی يک زن جلوی پخش آن را می گيريد بر روی سی.دی و دی.وی.دی با صدای اصلی و زيرنويس فارسی تماشا خواهيم کرد.

- به همکاران سانسورچی تان در تلويزيون از قول ما بفرماييد تا آن ها هم در جايگاه سانسور و زورگويی حضور دارند و مردم را صغير و نيازمند کنترل می پندارند، مسابقات ورزشی زنان، مثل دو و ميدانی، شنا، تنيس، واليبال، پاتيناژ، و امثال اين ها را که به خاطر پوشش ورزشکاران سال هاست از ديدن شان در تلويزيون خودمان محروميم در کانال های ماهواره ای دنبال خواهيم کرد.

جناب صفار هرندی
فيلم علی سنتوری ظاهرا بدجوری اعصاب شما را خراب کرده است. با کمال تاسف به اطلاع می رسانم آن هايی هم که قصد نداشتند اين فيلم را ببينند، به خاطر عمل‌کرد شما آن را نه يک بار بل‌که چند بار ديدند تا شايد علت دشمنی شما با آن را بفهمند. اگر اجازه می داديد اين فيلم به صورت تعديل شده در سينماها پخش شود شايد بسياری از کسانی که اين فيلم را در منزل شان چندين و چند بار ديدند اصلا به تماشايش نمی رفتند ولی شما و وزارت ارشاد باعث شديد که امروز از پشت ديوار هر خانه ای صدای محسن چاوشی به گوش برسد. اميدوارم اين حقيقت تلخ، شما را به اين نتيجه برساند که در عصر ارتباطات فراگير، و رسانه های ديجيتال، خواست و اراده ی شما برای منع، نه باعث کاهش، که موجب افزايش تعداد بينندگان و شنوندگان و خوانندگان می شود! باور نمی کنيد؟ دستور دهيد آماری از بينندگان غير رسمی سنتوری، شنوندگان چاوشی، و خوانندگان دلبرکان غمگين مارکز برای تان بگيرند، و آن را مقايسه کنيد با آمار تخمينی از ارائه رسمی اين آثار؛ آن گاه صحت اين نظر بر شما آشکار خواهد شد.

توصيه به خواهرم فاطمه رجبی
"مصوبة مجلس در لغو تغيير ساعت توسط دولت، سبب گرديد تا از اول فروردين‌ماه، وقت نماز صبح ساعت ۵ بامداد، ظهر شرعی ۱ بعد از ظهر و اذان مغرب حدود ۸ شب باشد. اين نابسامانی و سرگردانی مؤمنان، تحفه‌ای است که مجلس هفتم با يدک‌کشی عنوان اصول‌گرايی به آنان ارزانی داشته است. ظاهر قضيه عقب‌نماندن از قافله اروپا و يافتن نماد توسعه‌يافتگی بود، و باطن آن حراست از بدعت‌گزاری‌های ارتجاعی دولت‌ توسعه و استمرار آن به وسيلة دولت اصلاحات. هنوز در فروردين‌ماه هستيم که نالة ناراحتی مردم شريعت‌مدار از اين شاهکار مجلس بلند است. شنيده می‌شود برخی ائمه جمعه و جماعات، حتی دست به دعا؟! بلند کرده‌اند تا عوامل نابسامانی اوقات شرعی و ايجادکنندگان در هم ريختگی آرامش ملّت را در رسيدن به جزای اعمال، امدادرسان شوند." «سايت عصر ايران»

خواهر گرامی ام
بميرم برايت که اين قدر جيغ و داد کردی و اثر نکرد. بميرم برايت که بايد به جای ساعت ۱۲ ظهر، ساعت ۱ بعد از ظهر نماز بخوانی. چه مصيبتی ست اين يک ساعت جا به جايی! خدا ذليل کند باعث و بانی اش را!

خواهرم، جگرم برايت کباب می شود وقتی اين طور از ته دل فرياد می کشی و عاملان سازندگی و توسعه و اصلاحات را نفرين می کنی. اصلا چه معنی دارد آدم پا در جای پای اروپائيانِ مسيحی کافر بگذارد و ساعت اش را دو بار در سال عقب و جلو کند. مگر ما نَصاراييم؟ مگر ما کليسيا داريم؟ کم مانده است که زبان ام لال فردا پس فردا بگويند به جای اذان، ناقوس به صدا در آوريم! آن هم ساعت ۱ بعد از ظهر! شايد هم بگويند ۲ بعد از ظهر! به هاشمی که رو بدهی آسترش را هم می جود! خدا به خاک سياه بنشاند باعث و بانی اش!

اما خواهر عزيزم، شما خودت را ناراحت نکن و به مردم شريعت‌مدار که از اين فاجعه به خدا پناه برده اند نيز بگو ناراحت نباشند. بالاخره خداوند برای هر چيزی راهی گذاشته است. راه اين که شما بتوانی سر ساعت ۱۲ نمازت را بخوانی و دچار معصيت زمانی نشوی اين است که دو تا ساعت به دست ات ببندی و دو تا ساعت بر ديوار خانه ات نصب کنی. روی يکی بنويسی ساعت شرعی و روی ديگری ساعت عرفی (می دانم که از هر چه کلمه ی عرف و عرفی ست نفرت داری. خاک بر سر دوران روشنگری و اومانيسم و روسو و مونتسکيو و انقلاب فرانسه. تو ببخش آن ها را و اين قدر حرص و جوش نخور. فردا سکته می کنی، مخالفان ات جشن می گيرند، که چنين مباد).

برخی از کارگران سنتی هنوز هم بر اين منوال عمل می کنند. مثلا وقتی با صاحب کارشان صحبت می کنند دائما از لفظ ساعت قديم و ساعت جديد استفاده می کنند. مثلا اگر ساعت شروع کارشان ۷ صبح باشد، و ساعت يک ساعت جلو کشيده شود نمی گويند ما ساعت ۷ سر کار می آئيم می گويند ساعت ۶ قديم سر کار می آئيم و ساعت ۶ قديم سر کارشان حاضر می شوند و به هر چه مصوبه ی بی ناموس است مشت محکم می زنند. شما که کم تر از اين کارگران بی سواد نيستی. شما هم بر اساس ساعت شرعی که به مچ دست چپ ات می بندی، ساعت ۱۲ قديم نمازت را بخوان و مشت محکم به تصويب گران تغيير ساعت بزن. می دانم نگران مسائل ژنتيک ات هستی چون يکی از آقايان می گفت که اگر حيوانات را هم يک ساعت دير و زود بيدار کنيم، اختلالات ناجوری در آن ها ظاهر می شود. ببخشيد يادم رفت بگويم بلانسبت چون آن آقا هم که اتفاقا روی صحبت اش با مردم بود يادش رفته بود بگويد بلانسبت. به هر حال بلانسبت، اين مجلس با مصوبه اش همه ی ما را دچار اختلال کرده است. خروس بدبخت همسايه ما هم که پيش از اول فروردين ساعت ۴ صبح قوقولی قوقو می کرد و صاحب اش برای او ساعت ۶ آب و دانه می آورد، اکنون ساعت ۵ صبح قوقولی قوقو می کند و مجبور است صبحانه اش را يک ساعت زودتر بخورد و آن زبان بسته هم نمی فهمد که دولت اصلاحات باعث چنين فاجعه ای شده است. فردا اگر مرغ ها تخم نگذارند آن وقت چه کسی پاسخگو خواهد بود؟ خدا نابود کند باعث و بانی اش را!

خواهر فرهيخته و شکيبايم
يک آقای ديگری هست در شورای شهر که کشتی گير است و ما از او انتظار داشتيم به مسائل ژنتيک و اوقات شرعی بيشتر توجه کند تا به مسائل سخيفی مانند هزينه و بودجه و ساختار و کفريات ليبراليستی. يقه ی او را هم بگير تا دل ِ ما خنک شود. او هم در تلويزيون (ببخش که از کلمه ی تلويزيون استفاده می کنم. می دانم مشکل شرعی ايجاد می شود. همين جعبه ای که بعضی وقت ها اخبار پخش می کند و همسر شما را نشان می دهد مد نظر من است) می گفت که در اثر جا به جا نشدن ساعت، طبق آمار رسمی وزارت نيرو، سالانه چندين ميليارد تومان خسارت به مردم وارد می شود. ای گور بابای چندين ميليارد! ای مرگ بر پول که باعث و بانی سرمايه داری و سرمايه پرستی است! ای نفرين بر پول که هاشمی آن را دارد! به آن آقا بگو، يعنی چند ميليارد ارزش آن را دارد که مردم شريعت‌مدار ما برای ادای نماز، ساعت خواب شان جا به جا شود؟ که مردم شريعت‌مدار ما به جای ساعت ۱۲، ساعت ۱ نماز ظهرشان را بخوانند؟ پس پول نفت که خداوند در اختيار ما قرار داده است برای چيست؟ برای اين نيست که ما اين هزينه ها را بدهيم و نماز را درست سر ساعت ۱۲ بخوانيم؟ ای کوفت بگيرد طراح اين کار که هر چه می کشيم از دست آن ذليل مرده می کشيم. همان که خودش را وسط دو سيد حسينی به زور جا کرده بود. همان که با ترفند و دغل فرمانده ی جنگ شده بود. همان که گفته می شد دشمن او دشمن پيغمبر است. اما خواهر زودرنج ام، شما خودت را ناراحت نکن. اين شش ماه هم می گذرد و روسياهی به زغال می ماند!

سانسور با ما چه می کند؟
"علی اشرف درويشيان که در عرصه قلم موی خود را سپيد کرده، نويسنده ای که نزديک به نيم قرن در ايران قلم زده و سراسر عمرش را به نوشتن اختصاص داده، زمانی که می خواهد اصلی ترين خواسته خود را از وزارت ارشاد به زبان بياورد، بغض راه سخنش را می بندد و با گريه فروخورده خود می گويد: «من در پيام نوروزی کليه آرزوها و خواسته هايم را ... ( بغض) ... گفتم. آرزويم از بين رفتن سانسور است ...» (راديو فردا)

اين روزها در محافل فرهنگی سخن از شدت گرفتن سانسور دولتی ست؛ سخن از محدوديت های بی حساب و کتاب است؛ سخن از معطل کردن های برنامه ريزی شده و خسته کردن نويسندگان و مترجمان است؛ سخن از برخوردهای فرسايشی ست. بغض علی اشرف درويشيان، وقتی در پيام نوروزی اش آرزوی از بين رفتن سانسور را می کند، بغض همه ی ماست. بغض فرهيختگان يک ملت است.

اما راجع به اثرات سانسور بايد گفت و نوشت. شايد گوش شنوايی پيدا شود. محدود کردن يک نويسنده، مانند به زندان افکندن يک انسان است. در زندان، به خاطر محدوديت حرکت، به خاطر محدوديت فضا، به خاطر دوری از جامعه، جسم و ذهن انسان تحليل می رود. شادابی اش از دست می رود. انسان موجودی ديگر می شود. سانسور، زندان نويسنده است. قلم او را ضعيف می کند و به تدريج می ميراند. چون با مخاطب رو به رو نيست، قلم اش از خاصيت می افتد. قدرت نمی گيرد. رشد نمی کند. خلاقيت اش را، شکوفائی اش را از دست می دهد. اثری که چاپ نشود، نقد نشود، در کشو بماند، آتش آفرينش را در ذهن نويسنده خاموش می کند. هر اثری که بيرون بيايد، اثر بعدی به دنبال اش خواهد آمد. اما ماه ها و سال ها دويدن برای انتشار يک اثر، آثار بعدی را که بالقوه در ذهن نويسنده وجود دارند از ميان می برد. آن ها را تباه می کند. دامنه ی خيانت فرهنگی حکومت اسلامی به جلوگيری از چاپ آثار نوشته شده محدود نمی شود بل که آثار نوشته نشده ای را که می توانستند نوشته شوند ولی به خاطر سياست های محدود کننده به روی کاغذ نيامدند نيز در بر می گيرد. بغض علی اشرف درويشيان و همه ی دل‌سوختگان فرهنگ اين سرزمين قطعا برای اين آثار به دنيا نيامده نيز هست.

ننوشتن
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
دلم می خواهد بنويسم. هر روز بنويسم. هر ساعت بنويسم. اين‌جا بنويسم. آن‌جا بنويسم. از زمين بنويسم. از آسمان بنويسم. فکر می کنم همه منتظرند ببينند من چه می نويسم، آن را بخوانند و آويزه ی گوش کنند. مطمئن هستم اگر بگويم در انتخابات شرکت کنيد، شرکت می کنند. اگر بگويم شرکت نکنيد، شرکت نمی کنند. مطمئن هستم اگر غمگين بنويسم، اشک در چشمان شان حلقه می زند، و اگر شاد بنويسم، لبخند بر لبان شان می نشيند.

اما نمی دانم چرا نيرويی به من می گويد، نه! اين طورها هم که فکر می کنی نيست! مراقب قلم ات باش. بر آن عنان بزن. فکر نکن هر چه بنويسی، با هر کيفيتی بنويسی، چون قحطی نويسنده و فراوانی سانسور است خواننده خواهد داشت. مردم خوب و بد را تشخيص می دهند. تفاوت کار سر هم بندی شده را با کار فکر شده می فهمند. خودت را گول نزن! مردم را گول نزن!

از خواب بيدار می شوم. به چيزی که شب پيش نوشته ام نگاه می کنم. دکمه ی ديليت را فشار می دهم و کامپيوتر را خاموش می کنم. بايد ننوشتن را هم مثل نوشتن ياد گرفت...

جراحی اقتصادی
نمی دانم چرا هر وقت احمدی نژاد حرفی می زند و قول انجام کاری را می دهد من احساس می کنم يک بدبختی بزرگ ديگر در راه است. با پيام نوروزی "آقا" که فرمودند بايد برای رسيدن به کشورهای پيش‌رفته ميان‌بُر بزنيم، و با زمزمه ی جراحی اقتصادی توسط دولت، ديگر احساس نمی کنم که بدبختی بزرگ در راه است بل که احساس می کنم بدبختی خيلی خيلی بزرگ در راه است. دکتری که با آمپول و قرص و مسکن ما را به اين روز انداخت، اگر بخواهد عمل مان کند چه به روزمان می آوَرَد؟! در اين سی سال داشتيم از بزرگ‌راه و شاه‌راه می رفتيم و به اين‌جا رسيديم؛ اگر بخواهيم از ميان‌بُر برويم به کجا می رسيم؟! از شوخی گذشته (شوخی؟!) اگر بخواهند يارانه ها را برای خريدن رای انتخابات رياست جمهوری به صورت نقدی به مردم بپردازند، کشور در اثر تورم منفجر خواهد شد. ممکن است بگوييد اين تورم با آن تورم فرق دارد اما من می گويم که فرق ندارد. وقتی با افزايش قيمت نفت و گذشتن آن از مرز ۱۱۰ دلار گوشت به کيلويی ده هزار تومان می رسد، حساب کنيد اگر پنجاه هزار تومان از اين ۱۱۰ دلار را به صورت پول تو جيبی به شما بدهند که خرج کنيد قيمت گوشت چقدر خواهد شد؟ می گوييد ربط اين ها را به هم نمی فهميد؟ پس صبر کنيد احمدی نژاد ما را جراحی کند آن وقت ربط شان را با تمام وجود درک خواهيد کرد!

حداد عادل و پرونده يعقوب يادعلی

"مصاحبه گر- [نظرتان در باره ی] حکم زندانی شدن يعقوب يادعلی به خاطر کتابی که ارشاد به آن مجوز داده است...
حداد عادل- بايد ديد اين قضيه چه بوده است. ببينيد از دوم خرداد به بعد مُد شده که همه از محکوم طرفداری می کنند و هيچ کس نمی گويد علت چه بوده که اين محکوم شده است... هيچ کس راجع به جرم حرف نمی زند و همه از مجرم طرفداری می کنند و می گويند فلانی محکوم شده. بنده کسی را محکوم نمی کنم چون تا وقتی کسی پرونده ای را نديده که نمی تواند محکوم کند... اين موردی را هم که شما می گوييد بايد رفت و ديد آيا به کسی ظلمی شده است يا نه. من اظهار نظر را بعد از ورود در ماهيت و محتوی جايز می دانم وگرنه مساله سياسی می شود. آدم يک چيزی را می گويد که ممکن است درست باشد يا نباشد." (شهروند امروز، شماره ۴۰).

راست می گويد اين آقای حداد عادل. همين طوری که نمی توان بدون ورود به ماهيت و محتوا نظر صادر کرد. بايد رفت و ديد که آيا به کسی ظلم شده است يا نه، آن وقت اظهار نظر کرد. من به عنوان يک نويسنده که يکی دو مطلب راجع به يعقوب يادعلی و دانشجويان دربند نوشتم جداً شرمنده ام. اين راهنمايی آقای دکتر خيلی راه‌گشا بود. من سعی می کنم ديگر پيش از ديدن پرونده کسی و بررسی ماهيت آن چيزی ننويسم. سعی می کنم مسئله را سياسی نکنم. آخر چطور وجدان آدم اجازه می دهد بدون بررسی پرونده حرفی بزند که ممکن است درست باشد يا نباشد. وجدان آدم کجا رفته؟ چون می خواهم برای شماره ی بعدی کشکول مطلبی راجع به يادعلی بنويسم، همين الان شال و کلاه می کنم و می روم به ميدان ارک و کاخ دادگستری. لازم باشد می روم خيابان پاسداران و وزارت اطلاعات. از آن ها خواهش می کنم پرونده ی يادعلی را در اختيار من بگذارند که وارد ماهيت و محتوای آن بشوم و ببينم اصلا به اين آدم ظلم شده است يا نه. ببينم چيزهايی که در باره ی او می گويند درست است يا نه. بعد مطلب ام را می نويسم. مرسی آقای حداد عادل به خاطر اين راهنمايی گران بها. با اين سخنان مرا از گم‌راهی در آورديد!

لطفا بخنديد!
وای چقدر بامزه! لطفا به اين طنز بخنديد:
- شکم ... مثل بشکه است! (ها ها ها ها)
- قيافه ... مثل ميمون است! (ها ها ها ها)
- چشم ... چپ است! (ها ها ها ها)
- دماغ ... در آفسايد است! (ها ها ها ها)
- دست ... کج است! (ها ها ها ها)
- ... به من نگاه می کند، با تو حرف می زند (چشم اش چپ است) (ها ها ها ها)
- ... به سيب زمينی می گويد ديب دمينی (نوک زبانی حرف می زند) (وای خدا! ديگه نگو، ديگه نگو، مُردم از خنده! ها ها ها ها)

فريدون آدميت و نشريه کلک
حتما می دانيد که تا پيش از در آمدن بخارا، علی دهباشی سردبير ماهنامه کلک بود. صاحب امتياز و مدير مسئول کلک اما ميرکسری حاج سيد جوادی بود. تا دی ماه ۱۳۷۶ که ۹۴ مين شماره کلک با ۳۰۴ صفحه و به قيمت ۱۹۵۰ تومان بيرون آمد، کسی گمان نمی کرد که شماره ی ۹۵ آن با شکل و شمايلی ديگر، و بدون سردبيری علی دهباشی بيرون بيايد. در ظاهر بحث بر سر اين بود که دهباشی از اصول تعيين شده توسط صاحب امتياز و مدير مسئول تخطی کرده و مثلا به جای شعر نوی جوانان، مطالب ايران‌شناسی پيرمردها را چاپ کرده و نشريه را "کشکول" کرده و به همين خاطر همکاری دهباشی با کلک خاتمه پذيرفته است. کلک به صورت نشريه ای لاغر و کم محتوا به انتشار خود ادامه داد که چند شماره از آن را مطالعه کردم و بعد از آن اطلاع ندارم چه بر سرش آمد.

در شماره اول بخارا که در مرداد و شهريور ۱۳۷۷ در ۴۰۸ صفحه بيرون آمد دهباشی از بيماری آسم اش نوشت و اشاره ای گذرا به مصائبی کرد که در طول انتشار مجله ی کلک بر او رفته است ولی هيچ اشاره ای به محتوای شماره ی آخر کلک و اين که جشن نامه دکتر فريدون آدميت بوده و به خاطر انتشار همين جشن نامه کلک را از دست داده است نکرد.

می دانم به دست آوردن شماره های قديمی کلک دشوار بل ناممکن است، ولی اگر شماره ی ۹۴ را در اختيار داريد يا می توانيد آن را به دست آوريد، و اگر به کارنامه ی آدميت و شناخت آثار او علاقمنديد حتما آن را مطالعه کنيد. اميدواريم آقای دهباشی اگر ارتباطی ميان قطع همکاری اش با کلک و انتشار اين جشن نامه وجود دارد، در صورت صلاح‌ديد بازگو کند.

نامه يدالله سحابی به رهبر جمهوری اسلامی در سال ۱۳۸۷
به نام خدا
بسمه تعالی
۱۳۸۷/۱/۱
مقام محترم رهبری جمهوری اسلامی ايران
حضرت آيت الله خامنه ای
با سلام و دعای خير و عافيت و تبريک سال نو
اين نامه از طرف کسی ست که مدتی ست درگذشته و در آن دنيا ساکن شده است. بنده در سال ۱۳۷۸ زمانی که ۹۰ سالم بود برای تان نامه نوشتم و سعی کردم شما را نصيحت کنم ولی ظاهرا آن نصيحت ها اثر عکس بخشيد و اوضاع بد اندر بد شد. متاسفانه خيلی دير به اين نتيجه رسيدم که اگر شما را به حال خودتان بگذاريم و شما از وجود مخالف و منتقد و دشمن وحشت نکنيد، چه بسا اوضاع بهتر شود. پس اين بار نصيحت تان نمی کنم، و هر کار دل تان خواست بکنيد. ما از اين بالا می بينيم که حکومت شما بهترين حکومت، دولت شما بهترين دولت، قوه ی قضائيه شما بهترين قوه ی قضائيه، و مجلس شما بهترين مجلس روی کره ی زمين است. هيچ کس به ذکاوت و کاردانی و عدالت آقايان احمدی نژاد و حداد عادل و هاشمی شاهرودی نيست. اقتصاد شما شکوفا، دانش شما پر بار، و فرهنگ شما غنی ست. حکومت شما حکومت عدل است. نه شکنجه ای هست، نه زندان انفرادی، نه حبس بدون محاکمه، نه وثيقه های ۱۰۰ تا ۳۰۰ ميليون تومانی، نه هيچ چيز ديگر. پس، ديگر دليلی برای نصيحت و پند و اندرز نيست. جنابعالی به همه چيز اشراف داريد و نيازی به توصيه ی امثال ما نيست. انشاءالله وقتی خيال تان از مخالفان و منتقدان و دشمنان آسوده شد، خودتان فکری برای اشکالات خيلی خيلی جزئی که در هر کشور و حکومتی هست می کنيد.

پوزش مجدد مرا به خاطر نامه ای که برای تان نوشتم و شما را نصيحت کردم بپذيريد.
با احترام
يدالله سحابی

امان از اين ابتذال!
ابتذال مثل خوره به جان هر اثری که در اين کشور خلق می شود افتاده است. چه بسيار داستان های مبتذل که منتشر می شود، چه بسيار سريال های مبتذل که ساخته می شود، چه بسيار تئاترهای مبتذل که اجرا می شود. در شعر، در طنز، در موسيقی، هر سال خروار خروار آثار مبتذل آفريده می شود و برای اين دليلی نيست جز خفقان و سرکوب آزادی. اگر آزادی باشد، اگر اهل فن از انزوا و خانه نشينی بيرون بيايند، اگر آثار خوب و ارزشمند آفريده شود، لااقل جايگاه آثار مبتذل مشخص خواهد شد.

ابتذال که به جان ملت افتاد، کم کم همه چيز را در بر می گيرد. از نحوه لباس پوشيدن تا شيوه ی سخن گفتن. حتی کار به عرصه های ديگر نيز می کشد. مثلا در تبليغ، که خود فرهنگ ساز است و فرهنگ يک ملت را نشان می دهد، سرطان ابتذال با تمام قدرت سلول های سالم را می خورد و از ميان می برد. به اين عکس نگاه کنيد:

جز ابتذال بر آن چه می توان نام نهاد؟ شعار نوروزتان پر پول باد چگونه در ذهن شکل می گيرد و جرئت ارائه پيدا می کند؟ وقتی پسرم ديروز در ميدان امام خمينی ساری اين پرده ی عظيم را به من نشان داد و عکس آن را گرفت به حال خودمان تاسف خوردم؛ به حال خودمان که ابتذال ما را محاصره کرده است و هر روز با يک تبليغ تلويزيونی مفصل، يا آگهی روزنامه ای رنگارنگ، يا پرده ی پارچه ای عظيم خود را به ما تحميل می کند. يکی از زبان توريست ژاپنی عدد شانس را به ما ياد می دهد، يکی وعده ی اسکناس به ارتفاع برج ميلاد می دهد، يکی برای خوشبخت کردن يک شبه ی ما، شمشير "زورو" به دست می گيرد، و اين يکی از نوروز پر پول سخن می گويد؟ به راستی با اين شتاب به کجا می رويم؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




فيل در پرونده سروژ استپانيان
اگر اول و آخر حروف نام و نام خانوادگی سروژ استپانيان را به هم بچسبانيم می شود سژان. اگر در کتاب‌خانه‌مان سراغ کتاب های هفته و اولين شماره ی آن که در مهر ۱۳۴۰ منتشر شده برويم، خاک آن را بگيريم و به جلد مقوايی سياه رنگ اش نگاهی بيندازيم، اين اسامی را خواهيم ديد: کتاب هفته؛ فيل در پرونده؛ نوشته «برانيسلاو نوشيچ»؛ ترجمه سژان.

به سال ۱۳۸۷ باز می گرديم. بر روی پيش‌خوان کتاب‌فروشی، کتابی می بينيم به نام "فيل در پرونده" نوشته برانيسلاو نوشيچ، ترجمه ی سروژ استپانيان. انتشارات کارنامه اين کتاب را در قطع جيبی منتشر کرده است. کيفيت چاپ و کاغذ و صحافی اين کتاب آن قدر خوب است که کافی ست کمی کتاب‌دوست، کتاب‌باز، يا کتاب‌خوان باشی تا نتوانی آن را بر زمين بگذاری و به خاطر قيمت ۴۹۵۰ تومانی اش نخری. کسانی که کتاب های نشر کارنامه را در دست گرفته اند و خوانده اند می دانند که چه می گويم؛ از پيامبر و ديوانه ی جبران خليل جبران تا فصوص الحکم ابن عربی. لازم نيست کاری به محتوا داشته باشی. خود کتاب و کاغذ و جلد و چاپ اش آن قدر مرغوب است که بتواند اهل تشخيص را جذب کند.

اما از خود کتاب و داستان کتاب و نويسنده ی کتاب جالب تر، حکايت مترجم کتاب است. مترجمی که اثر بزرگ و به ياد ماندنی از الکسی تولستوی (با لئو تولستوی اشتباه نشود) به نام گذر از رنج ها را ترجمه کرده است؛ که مجموعه ی آثار چخوف را به شيرين ترين زبان ممکن ترجمه کرده است. که بچه ی باکو بوده است و با تسلط کامل، از زبان روسی به فارسی ترجمه می کرده است. که در سال های کودتا عضو حزب توده بوده است. که عضو کميته ی تعقيب و اطلاعات حزب بوده است. که -می گويند- سخن چين و جاسوس نفوذی به داخل حزب را با دست خود خفه کرده است. که -می گويند- بعد از دستگيری، با زندانبانان شاه همکاری کرده است. که -می گويند- بعد از ۶ سال حبس از زندان آزاد می شود و به فعاليت های اقتصادی روی می آوَرَد و حتی با يکی از سرمايه داران بزرگ آن زمان يعنی لاجوردی شريک می شود. که يک سال بعد از مرگ اش در سال ۱۳۷۶ به خاطر ترجمه ی آثار چخوف جايزه ی کتاب سال وزارت ارشاد را می بَرَد.

مطلب طولانی شد. بگذاريد کمی هم از خود کتاب بگويم. آن چه در چاپ جديد فيل در پرونده آمده است، با آن چه در کتاب هفته شماره ی ۱ (۱۶ مهر ۱۳۴۰) آمده است تفاوت بسيار دارد. نمی دانم خود ِ استپانيان تمام تغييرات را اعمال کرده يا ويراستار نشر کارنامه نيز در متن او دست برده است. نثر سروژ و زبان ترجمه ی سروژ همان طور که در مجموعه ی آثار چخوف می بينيم، بسيار سليس و شيواست آن قَدَر که بعد از مدتی فراموش می کنيم، با متن ترجمه سر و کار داريم. ترجمه ی فيل در پرونده نيز حقيقتا يک ترجمه ی زيبا و استوار است. نثر فارسی اش روان و بی نقص است. اصطلاحاتی که در آن به کار بُرده شده، ناب و اصيل است.

برانيسلاو نوشيچ، طبق آن چه در مقدمه آمده "داستان نويس و نمايش نامه نويس بزرگ صربستان است که در سال ۱۸۶۴ در بلگراد متولد شده است". نوشيچ "يک منتقد است که خواننده را با خنده آور ترين و در عين حال دردناک ترين جلوه های زندگی بشر آشنا می کند. در آثار او خنده ی بی کينه و بی هدف با زهرخند خشم آلود و هدفمند، و مطايبه ی ملايم با طنز پرکنايه در هم می آميزد. در کلام او شوخی و طنز با روشن بينی درخشانی همراه است".

درست است که اين کتاب، يک کتاب طنز اجتماعی ست اما شايد هر کسی از خواندن آن لذت نبرد. طنز نوشيچ شايد انتظار ساده پسندان را برآورده نکند. اما اين کتابی ست که اهل طنز از خواندن آن لذت بسيار خواهند بُرد. يک چيز مسلم است: چه داستان های نوشيج را دوست داشته باشيم، چه نداشته باشيم، اثر آن ها تا مدت ها بر ذهن می مانَد.

می خواستم از قدرت قلم سروژ استپانيان بيشتر بنويسم. بنويسم چگونه می شود که يک مترجم، يک اديب، يک انسان که به اين ظرافت می نويسد و ترجمه می کند، که کلمات فارسی در دست اش مانند موم نرم است، که طبع اش لطيف است -والا نمی تواند چنين ترجمه هايی انجام دهد-، در حصار يک حزب سياسی -گيرم برای آرمانی والا، گيرم عليه نظامی خودکامه- قادر به آدم‌کُشی می شود؟ می خواستم بنويسم که احزاب سياسی تنها دشمنان خود را نابود نمی کنند، بل که اهل قلم هوادار خود را نيز به تباهی می کشند. اما اين ها را می گذارم برای وقتی ديگر.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016