در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از شير و شکر دکتر عبدالکريم سروش تا فيل در پرونده سروژ استپانيانکشکول خبری هفته (۳۵) شير و شکر دکتر عبدالکريم سروش با خواندن مقاله ی "شير و شکر" دکتر عبدالکريم سروش که به بهانه ی روشنفکری دينی نوشته شده است (شماره ی ۴۰ مجله ی شهروند امروز) و در آن مخلوط روشنفکری و دين به مخلوط شير و شکر تشبيه شده است، حيران می مانيم که اين تمثيل و به قول فرنگی ها آنالوژی چه گونه تمثيلی ست: آيا سفسطه آميز است؟ يا سطحی و مخدوش؟ يا مُقْنِع؟ يا اصلا با مضمون و اساسمند است مثل همان که طبری آن را نوعی مدل سازی از پديدهء مورد تحقيق می داند؟ ابتدا ببينيم دکتر سروش دقيقا در باره ی اين مخلوط چه می نويسد: دکتر عزيز! واقعا کافی ست؟! يعنی چون مثال مثلث هشت ضلعی، و آهن گچی، و آبغوره فلزی را واژگون کرديد مسئله حل است؟! به نظر من که يک انسان عامی هستم اين طور نيست و گُمان نمی کنم برای خواص هم چنين باشد. موافق نيستيد؟ من برای شما دليل عاميانه می آورم. فرموده ايد که شير، شکرين می شود، همچنان که روشنفکری، دينی می شود پس به قول خودتان در اين "اتصاف"، شير، روشنفکری است و دين، شکر. می دانيد که با تقليل دين به شکر و دادن نقش مکمل و نه کامل به آن چه خطری به جان خريده ايد؟! می دانيد چه تفسيرها از اين مثال می توان کرد و به کجاها می توان راه بُرد؟ وقتی دست روشنفکر در دايره ی دين آن قدر بسته شود که يک تمثيل ساده موجب تکفير او گردد چه اصراری به انداختن او در اين دايره و ايجاد زحمت برای اهل دين و روشنفکری ست؟ سوال من اين است: چرا نمی گذاريد دين کار خود را بکند و روشنفکری کار خود را؟ چه اصراری داريد که اين دو را با هم مخلوط بکنيد؟ کارکرد دين مشخص است، کارکرد روشنفکری به همچنين. چه اشکال دارد که هر يک به راه خود بروند و کار خود بکنند؟ چه اصراری ست ترکيبی به وجود آوريم که نه مومنان آن را قبول دارند و نه عده ی زيادی از روشنفکران؟ چه اشکالی ست که به جای روشنفکری دينی، ديندار روشنفکر داشته باشيم و روشنفکر ديندار؟ باور بفرماييد که با چنين ترکيبی که در کنار هم قرار گرفتن است و نه در هم آميختن، دين و روشنفکری در کنار هم يا جدا از هم، کارکرد خود را خواهند داشت و احترام هر يک هم محفوظ خواهد بود. آن گاه نه به مثال مثلث هشت ضلعی نياز خواهد بود، نه آهن گچی، نه آبغوره فلزی و نه شير و شکر. دين خواهد بود و روشنفکری و روشنفکر معتقد يا غيرمعتقد به دين و والسلام. جناب صفار هرندی، تا زمانی که در جايگاه خدمتگزاری هستيد... جناب صفار هرندی، تا زمانی که در جايگاه خدمتگزاری (بخوان قدرت و زورگويی) هستيد: - ما کتاب نويسندگانی را که فکری برای عرضه دارند و شما جلوی نوشتن شان را می گيريد بر روی نمايشگر کامپيوتر يا صفحات پرينت شده خواهيم خواند. - ما موسيقی هنرمندانی را که هنری برای ارائه دارند و شما جلوی هنر آن ها را می گيريد بر روی دستگاه های پخش صوتی از طريق ماهواره يا فايل های ام.پی.۳ خواهيم شنيد. - ما فيلم های خوب خارجی را که ده ها پيام هنری و تصويری و محتوايی دارند و شما به خاطر بازو يا پای برهنه ی يک زن جلوی پخش آن را می گيريد بر روی سی.دی و دی.وی.دی با صدای اصلی و زيرنويس فارسی تماشا خواهيم کرد. - به همکاران سانسورچی تان در تلويزيون از قول ما بفرماييد تا آن ها هم در جايگاه سانسور و زورگويی حضور دارند و مردم را صغير و نيازمند کنترل می پندارند، مسابقات ورزشی زنان، مثل دو و ميدانی، شنا، تنيس، واليبال، پاتيناژ، و امثال اين ها را که به خاطر پوشش ورزشکاران سال هاست از ديدن شان در تلويزيون خودمان محروميم در کانال های ماهواره ای دنبال خواهيم کرد. جناب صفار هرندی توصيه به خواهرم فاطمه رجبی خواهر گرامی ام خواهرم، جگرم برايت کباب می شود وقتی اين طور از ته دل فرياد می کشی و عاملان سازندگی و توسعه و اصلاحات را نفرين می کنی. اصلا چه معنی دارد آدم پا در جای پای اروپائيانِ مسيحی کافر بگذارد و ساعت اش را دو بار در سال عقب و جلو کند. مگر ما نَصاراييم؟ مگر ما کليسيا داريم؟ کم مانده است که زبان ام لال فردا پس فردا بگويند به جای اذان، ناقوس به صدا در آوريم! آن هم ساعت ۱ بعد از ظهر! شايد هم بگويند ۲ بعد از ظهر! به هاشمی که رو بدهی آسترش را هم می جود! خدا به خاک سياه بنشاند باعث و بانی اش! اما خواهر عزيزم، شما خودت را ناراحت نکن و به مردم شريعتمدار که از اين فاجعه به خدا پناه برده اند نيز بگو ناراحت نباشند. بالاخره خداوند برای هر چيزی راهی گذاشته است. راه اين که شما بتوانی سر ساعت ۱۲ نمازت را بخوانی و دچار معصيت زمانی نشوی اين است که دو تا ساعت به دست ات ببندی و دو تا ساعت بر ديوار خانه ات نصب کنی. روی يکی بنويسی ساعت شرعی و روی ديگری ساعت عرفی (می دانم که از هر چه کلمه ی عرف و عرفی ست نفرت داری. خاک بر سر دوران روشنگری و اومانيسم و روسو و مونتسکيو و انقلاب فرانسه. تو ببخش آن ها را و اين قدر حرص و جوش نخور. فردا سکته می کنی، مخالفان ات جشن می گيرند، که چنين مباد). برخی از کارگران سنتی هنوز هم بر اين منوال عمل می کنند. مثلا وقتی با صاحب کارشان صحبت می کنند دائما از لفظ ساعت قديم و ساعت جديد استفاده می کنند. مثلا اگر ساعت شروع کارشان ۷ صبح باشد، و ساعت يک ساعت جلو کشيده شود نمی گويند ما ساعت ۷ سر کار می آئيم می گويند ساعت ۶ قديم سر کار می آئيم و ساعت ۶ قديم سر کارشان حاضر می شوند و به هر چه مصوبه ی بی ناموس است مشت محکم می زنند. شما که کم تر از اين کارگران بی سواد نيستی. شما هم بر اساس ساعت شرعی که به مچ دست چپ ات می بندی، ساعت ۱۲ قديم نمازت را بخوان و مشت محکم به تصويب گران تغيير ساعت بزن. می دانم نگران مسائل ژنتيک ات هستی چون يکی از آقايان می گفت که اگر حيوانات را هم يک ساعت دير و زود بيدار کنيم، اختلالات ناجوری در آن ها ظاهر می شود. ببخشيد يادم رفت بگويم بلانسبت چون آن آقا هم که اتفاقا روی صحبت اش با مردم بود يادش رفته بود بگويد بلانسبت. به هر حال بلانسبت، اين مجلس با مصوبه اش همه ی ما را دچار اختلال کرده است. خروس بدبخت همسايه ما هم که پيش از اول فروردين ساعت ۴ صبح قوقولی قوقو می کرد و صاحب اش برای او ساعت ۶ آب و دانه می آورد، اکنون ساعت ۵ صبح قوقولی قوقو می کند و مجبور است صبحانه اش را يک ساعت زودتر بخورد و آن زبان بسته هم نمی فهمد که دولت اصلاحات باعث چنين فاجعه ای شده است. فردا اگر مرغ ها تخم نگذارند آن وقت چه کسی پاسخگو خواهد بود؟ خدا نابود کند باعث و بانی اش را! خواهر فرهيخته و شکيبايم سانسور با ما چه می کند؟ اين روزها در محافل فرهنگی سخن از شدت گرفتن سانسور دولتی ست؛ سخن از محدوديت های بی حساب و کتاب است؛ سخن از معطل کردن های برنامه ريزی شده و خسته کردن نويسندگان و مترجمان است؛ سخن از برخوردهای فرسايشی ست. بغض علی اشرف درويشيان، وقتی در پيام نوروزی اش آرزوی از بين رفتن سانسور را می کند، بغض همه ی ماست. بغض فرهيختگان يک ملت است. اما راجع به اثرات سانسور بايد گفت و نوشت. شايد گوش شنوايی پيدا شود. محدود کردن يک نويسنده، مانند به زندان افکندن يک انسان است. در زندان، به خاطر محدوديت حرکت، به خاطر محدوديت فضا، به خاطر دوری از جامعه، جسم و ذهن انسان تحليل می رود. شادابی اش از دست می رود. انسان موجودی ديگر می شود. سانسور، زندان نويسنده است. قلم او را ضعيف می کند و به تدريج می ميراند. چون با مخاطب رو به رو نيست، قلم اش از خاصيت می افتد. قدرت نمی گيرد. رشد نمی کند. خلاقيت اش را، شکوفائی اش را از دست می دهد. اثری که چاپ نشود، نقد نشود، در کشو بماند، آتش آفرينش را در ذهن نويسنده خاموش می کند. هر اثری که بيرون بيايد، اثر بعدی به دنبال اش خواهد آمد. اما ماه ها و سال ها دويدن برای انتشار يک اثر، آثار بعدی را که بالقوه در ذهن نويسنده وجود دارند از ميان می برد. آن ها را تباه می کند. دامنه ی خيانت فرهنگی حکومت اسلامی به جلوگيری از چاپ آثار نوشته شده محدود نمی شود بل که آثار نوشته نشده ای را که می توانستند نوشته شوند ولی به خاطر سياست های محدود کننده به روی کاغذ نيامدند نيز در بر می گيرد. بغض علی اشرف درويشيان و همه ی دلسوختگان فرهنگ اين سرزمين قطعا برای اين آثار به دنيا نيامده نيز هست. ننوشتن اما نمی دانم چرا نيرويی به من می گويد، نه! اين طورها هم که فکر می کنی نيست! مراقب قلم ات باش. بر آن عنان بزن. فکر نکن هر چه بنويسی، با هر کيفيتی بنويسی، چون قحطی نويسنده و فراوانی سانسور است خواننده خواهد داشت. مردم خوب و بد را تشخيص می دهند. تفاوت کار سر هم بندی شده را با کار فکر شده می فهمند. خودت را گول نزن! مردم را گول نزن! از خواب بيدار می شوم. به چيزی که شب پيش نوشته ام نگاه می کنم. دکمه ی ديليت را فشار می دهم و کامپيوتر را خاموش می کنم. بايد ننوشتن را هم مثل نوشتن ياد گرفت... جراحی اقتصادی راست می گويد اين آقای حداد عادل. همين طوری که نمی توان بدون ورود به ماهيت و محتوا نظر صادر کرد. بايد رفت و ديد که آيا به کسی ظلم شده است يا نه، آن وقت اظهار نظر کرد. من به عنوان يک نويسنده که يکی دو مطلب راجع به يعقوب يادعلی و دانشجويان دربند نوشتم جداً شرمنده ام. اين راهنمايی آقای دکتر خيلی راهگشا بود. من سعی می کنم ديگر پيش از ديدن پرونده کسی و بررسی ماهيت آن چيزی ننويسم. سعی می کنم مسئله را سياسی نکنم. آخر چطور وجدان آدم اجازه می دهد بدون بررسی پرونده حرفی بزند که ممکن است درست باشد يا نباشد. وجدان آدم کجا رفته؟ چون می خواهم برای شماره ی بعدی کشکول مطلبی راجع به يادعلی بنويسم، همين الان شال و کلاه می کنم و می روم به ميدان ارک و کاخ دادگستری. لازم باشد می روم خيابان پاسداران و وزارت اطلاعات. از آن ها خواهش می کنم پرونده ی يادعلی را در اختيار من بگذارند که وارد ماهيت و محتوای آن بشوم و ببينم اصلا به اين آدم ظلم شده است يا نه. ببينم چيزهايی که در باره ی او می گويند درست است يا نه. بعد مطلب ام را می نويسم. مرسی آقای حداد عادل به خاطر اين راهنمايی گران بها. با اين سخنان مرا از گمراهی در آورديد! لطفا بخنديد! فريدون آدميت و نشريه کلک در شماره اول بخارا که در مرداد و شهريور ۱۳۷۷ در ۴۰۸ صفحه بيرون آمد دهباشی از بيماری آسم اش نوشت و اشاره ای گذرا به مصائبی کرد که در طول انتشار مجله ی کلک بر او رفته است ولی هيچ اشاره ای به محتوای شماره ی آخر کلک و اين که جشن نامه دکتر فريدون آدميت بوده و به خاطر انتشار همين جشن نامه کلک را از دست داده است نکرد. می دانم به دست آوردن شماره های قديمی کلک دشوار بل ناممکن است، ولی اگر شماره ی ۹۴ را در اختيار داريد يا می توانيد آن را به دست آوريد، و اگر به کارنامه ی آدميت و شناخت آثار او علاقمنديد حتما آن را مطالعه کنيد. اميدواريم آقای دهباشی اگر ارتباطی ميان قطع همکاری اش با کلک و انتشار اين جشن نامه وجود دارد، در صورت صلاحديد بازگو کند. نامه يدالله سحابی به رهبر جمهوری اسلامی در سال ۱۳۸۷ پوزش مجدد مرا به خاطر نامه ای که برای تان نوشتم و شما را نصيحت کردم بپذيريد. امان از اين ابتذال! ابتذال که به جان ملت افتاد، کم کم همه چيز را در بر می گيرد. از نحوه لباس پوشيدن تا شيوه ی سخن گفتن. حتی کار به عرصه های ديگر نيز می کشد. مثلا در تبليغ، که خود فرهنگ ساز است و فرهنگ يک ملت را نشان می دهد، سرطان ابتذال با تمام قدرت سلول های سالم را می خورد و از ميان می برد. به اين عکس نگاه کنيد: جز ابتذال بر آن چه می توان نام نهاد؟ شعار نوروزتان پر پول باد چگونه در ذهن شکل می گيرد و جرئت ارائه پيدا می کند؟ وقتی پسرم ديروز در ميدان امام خمينی ساری اين پرده ی عظيم را به من نشان داد و عکس آن را گرفت به حال خودمان تاسف خوردم؛ به حال خودمان که ابتذال ما را محاصره کرده است و هر روز با يک تبليغ تلويزيونی مفصل، يا آگهی روزنامه ای رنگارنگ، يا پرده ی پارچه ای عظيم خود را به ما تحميل می کند. يکی از زبان توريست ژاپنی عدد شانس را به ما ياد می دهد، يکی وعده ی اسکناس به ارتفاع برج ميلاد می دهد، يکی برای خوشبخت کردن يک شبه ی ما، شمشير "زورو" به دست می گيرد، و اين يکی از نوروز پر پول سخن می گويد؟ به راستی با اين شتاب به کجا می رويم؟ فيل در پرونده سروژ استپانيان به سال ۱۳۸۷ باز می گرديم. بر روی پيشخوان کتابفروشی، کتابی می بينيم به نام "فيل در پرونده" نوشته برانيسلاو نوشيچ، ترجمه ی سروژ استپانيان. انتشارات کارنامه اين کتاب را در قطع جيبی منتشر کرده است. کيفيت چاپ و کاغذ و صحافی اين کتاب آن قدر خوب است که کافی ست کمی کتابدوست، کتابباز، يا کتابخوان باشی تا نتوانی آن را بر زمين بگذاری و به خاطر قيمت ۴۹۵۰ تومانی اش نخری. کسانی که کتاب های نشر کارنامه را در دست گرفته اند و خوانده اند می دانند که چه می گويم؛ از پيامبر و ديوانه ی جبران خليل جبران تا فصوص الحکم ابن عربی. لازم نيست کاری به محتوا داشته باشی. خود کتاب و کاغذ و جلد و چاپ اش آن قدر مرغوب است که بتواند اهل تشخيص را جذب کند. اما از خود کتاب و داستان کتاب و نويسنده ی کتاب جالب تر، حکايت مترجم کتاب است. مترجمی که اثر بزرگ و به ياد ماندنی از الکسی تولستوی (با لئو تولستوی اشتباه نشود) به نام گذر از رنج ها را ترجمه کرده است؛ که مجموعه ی آثار چخوف را به شيرين ترين زبان ممکن ترجمه کرده است. که بچه ی باکو بوده است و با تسلط کامل، از زبان روسی به فارسی ترجمه می کرده است. که در سال های کودتا عضو حزب توده بوده است. که عضو کميته ی تعقيب و اطلاعات حزب بوده است. که -می گويند- سخن چين و جاسوس نفوذی به داخل حزب را با دست خود خفه کرده است. که -می گويند- بعد از دستگيری، با زندانبانان شاه همکاری کرده است. که -می گويند- بعد از ۶ سال حبس از زندان آزاد می شود و به فعاليت های اقتصادی روی می آوَرَد و حتی با يکی از سرمايه داران بزرگ آن زمان يعنی لاجوردی شريک می شود. که يک سال بعد از مرگ اش در سال ۱۳۷۶ به خاطر ترجمه ی آثار چخوف جايزه ی کتاب سال وزارت ارشاد را می بَرَد. مطلب طولانی شد. بگذاريد کمی هم از خود کتاب بگويم. آن چه در چاپ جديد فيل در پرونده آمده است، با آن چه در کتاب هفته شماره ی ۱ (۱۶ مهر ۱۳۴۰) آمده است تفاوت بسيار دارد. نمی دانم خود ِ استپانيان تمام تغييرات را اعمال کرده يا ويراستار نشر کارنامه نيز در متن او دست برده است. نثر سروژ و زبان ترجمه ی سروژ همان طور که در مجموعه ی آثار چخوف می بينيم، بسيار سليس و شيواست آن قَدَر که بعد از مدتی فراموش می کنيم، با متن ترجمه سر و کار داريم. ترجمه ی فيل در پرونده نيز حقيقتا يک ترجمه ی زيبا و استوار است. نثر فارسی اش روان و بی نقص است. اصطلاحاتی که در آن به کار بُرده شده، ناب و اصيل است. برانيسلاو نوشيچ، طبق آن چه در مقدمه آمده "داستان نويس و نمايش نامه نويس بزرگ صربستان است که در سال ۱۸۶۴ در بلگراد متولد شده است". نوشيچ "يک منتقد است که خواننده را با خنده آور ترين و در عين حال دردناک ترين جلوه های زندگی بشر آشنا می کند. در آثار او خنده ی بی کينه و بی هدف با زهرخند خشم آلود و هدفمند، و مطايبه ی ملايم با طنز پرکنايه در هم می آميزد. در کلام او شوخی و طنز با روشن بينی درخشانی همراه است". درست است که اين کتاب، يک کتاب طنز اجتماعی ست اما شايد هر کسی از خواندن آن لذت نبرد. طنز نوشيچ شايد انتظار ساده پسندان را برآورده نکند. اما اين کتابی ست که اهل طنز از خواندن آن لذت بسيار خواهند بُرد. يک چيز مسلم است: چه داستان های نوشيج را دوست داشته باشيم، چه نداشته باشيم، اثر آن ها تا مدت ها بر ذهن می مانَد. می خواستم از قدرت قلم سروژ استپانيان بيشتر بنويسم. بنويسم چگونه می شود که يک مترجم، يک اديب، يک انسان که به اين ظرافت می نويسد و ترجمه می کند، که کلمات فارسی در دست اش مانند موم نرم است، که طبع اش لطيف است -والا نمی تواند چنين ترجمه هايی انجام دهد-، در حصار يک حزب سياسی -گيرم برای آرمانی والا، گيرم عليه نظامی خودکامه- قادر به آدمکُشی می شود؟ می خواستم بنويسم که احزاب سياسی تنها دشمنان خود را نابود نمی کنند، بل که اهل قلم هوادار خود را نيز به تباهی می کشند. اما اين ها را می گذارم برای وقتی ديگر. Copyright: gooya.com 2016
|