یکشنبه 29 اردیبهشت 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از نظر ميرزا فتحعلی آخوندزاده درباره آقای‌ خامنه ای تا بزرگداشت فردوسی در فرهنگسرای نياوران

کشکول خبری هفته (۴۰)


نظر ميرزا فتحعلی آخوندزاده در باره آقای خامنه ای
برای نوشتن مطلبی در باره ی فريدون آدميت مشغول مطابقت دادن يادداشت هايم با جملات کتاب های او بودم و دقت زيادی می کردم تا رسم الخط کلمات و شماره ی صفحات عين مندرجات کتاب ها باشد. از اميرکبير به انديشه ی ترقی، و از تاريخ فکر به انديشه های ميرزا فتحعلی آخوندزاده در رفت و آمد بودم. از اين به آن می رفتم و از آن به اين. سطر به سطر؛ کلمه به کلمه؛ بالا می رفتم و پايين می آمدم. نکاتی را که پيش تر بر حاشيه ی کتاب ها نوشته بودم می خواندم و سعی می کردم به کمک آن ها به يادداشت هايم نظم و ترتيب بدهم. تعداد ليوان های خالی چای بر روی ميز بيش‌تر و بيش‌تر می شد. آخرين بار سرم را که بالا آوردم، با تعجب بسيار ميرزا فتحعلی خان را ديدم که با لباس نظامی رو به رويم نشسته و با نگاهی کنج کاو به من می نگرد.

جا خوردم و سلام کردم. پاسخ سلام ام را داد و همان طور در سکوت به من خيره شد. به خودم گفتم "از بس راجع به مبتلايان ماليخوليای حکومتی حرف زدی، عاقبت خودت هم دچار ماليخوليا شدی. پاشو برو برای خودت يک ليوان چای بريز بل که حالت بهتر شود!" نيم خيز شده بودم که ميرزا فتحعلی خان به صدا در آمد:
- کجا؟! بشين باهات کار دارم.
با لهجه ی غليظ ترکی صحبت می کرد. نخير! انگار پاک زده به سرم. گفتم:
- امرتان را بفرماييد. ببخشيد شما ميرزا فتحعلی خان آخوندزاده هستيد؟
- بله. همان که کتاب اش را داری می خوانی. اين همه گفتم و نوشتم عاقبت چه ياد گرفتی؟
- بسيار چيزها قربان. بسيار چيزها!
- نه! تو هيچ چيز ياد نگرفتی. فکر کردی روبه رويت يک باسمه خانه شخصی کار گذاشتی [به کامپيوتر اشاره کرد] سيويليزه شدی و کار تمام است؟
- منظورتان را نمی فهمم.
- الان می گويم می فهمی. کتاب مکتوبات کمال الدوله را خوانده ای يا نه؟
- بله چند بار خوانده ام.
- خب بگو ببينم اولين کلمه ای که جزو نوزده کلمه فرنگی ترجمه اش را آورده ام چيست؟
- اگر اشتباه نکنم ديسپوت.
- بگو ببينم ديسپوت معنی اش چيست؟
- قربان ديسپوت در ترجمه ی شما يعنی سلطانی که "در اعمال خود به هيچ قانون متمسک و مقيد نبوده، و به مال و جان مردم بلاحد و انحصار تسلط داشته، و هميشه به هوای نفس خود رفتار بکند، و مردم در تحت سلطنت او عبد دنی و رذيل بوده، از حقوق آزادی و بشريت بکلی محروم باشند." بفرماييد. اين را در اين يادداشت، از کتاب انديشه های شما نوشته ام.
- آفرين. حالا بگو ببينم آيت الله خامنه ای ی شما، ديسپوت هست يا نيست؟
- ببخشيد. حالا واقعا لازم است بگويم؟ نمی شود از اين سوال بگذريم؟
- چرا بگذريم؟ مگر چی شده؟
- قربان حقيقت اين است که می ترسم به اين سوال پاسخ بدهم. اگر می خواهيد، يک خورده جواب را بپيچانم و به آن جنبه علمی-فلسفی بدهم، ولی می دانم که عِرضِ خود می بَرَم! مثلا می توانم بگويم که در قونسی‌توتسی جمهوری اسلامی ما ديسپوت و از اين حرف ها نداريم و سلطانِ ما، ببخشيد ولی فقيه ما نمی تواند به مال و جان مردم، بلاحد و انحصار تسلط داشته باشد [به جای قانون اساسی، قونسی‌توتسی گفتم تا ميرزا فتحعلی در فهم کلام ِ من دچار مشکل نشود]...
- پسر، تو که از مستشارالدوله هم ترسوتر هستی. خيلی خب. فکر می کنم خواستی جواب مثبت بدهی ولی ترسيدی. حالا بگو ببينم تو يک "پنزور" هستی يا نيستی؟
- اگر منظور تان "پانسور" و متفکر است، بله.
- حالا به لهجه ی ما ايراد می گيری؟
- من غلط بکنم. نفرماييد فردا در يک جای ايران دوباره شورش می شود. من خودم هم‌ولايتی شما هستم. اصلا می خواهيد ترکی صحبت کنيم.
- نخير لازم نکرده. بگو ببينم پنزور چه کار می کند؟
- پنزور طبق نوشته ی شما "به اقتضای عقل در فن پوليتيک تصنيفات می نويسد. او در ارائت خير و شر ابنای جنس خود با هيچگونه ملامت و عداوت تقاعد نمی ورزد، و در افشای خيالات حکيمانهء خودش از هيچ گونه واهمه احتراز نمی کند."
- آن وقت شما به اقتضای عقل تصنيفات می نويسی؟!
- فکر می کنم بله.
- نخير. اين اقتضای عقل نيست که ديسپوت را نصيحت نمايی. يادت می آيد در مورد نصيحت چه گفته ام؟
- بله. گفته ايد "در يوروپا سابقاً چنان خيال می کردند که به ظالم نصيحت بايد گفت که تارک ظلم شود. بعد ديدند که نصيحت در مزاج ظالم اصلا موثر نيست. پس ملت در علوم ترقی کرده، فوايد اتفاق را فهميد و با يکديگر يکدل و يکجهت شده، به ظالم رجوع نموده گفت: از بساط حکومت گم شو."
- آن وقت تو به عنوان يک پنزور می نشينی به ولی فقيه و رئيس جمهور نصيحت می نويسی که دست از ظلم برداريد؟ مگر کسی نصيحت گوش می دهد؟
- نخير نمی دهد؛ ولی همان طور که خود شما به مستشارالدوله نوشتيد: "آيا ملت ايران قادر هست چنين راهی را پيش بگيرد؟" و خودتان پاسخ داديد: "هرگز"، من هم با نظر شما کاملا موافقم. ضمنا وضع از زمان شما خيلی خيلی خراب تر شده است و پدرِ پنزورها را در زندان در می آورند و آن ها را جسماً و روحاً آش و لاش می کنند. مردم هم که به فکر تهيه برنج و نان و گوشت خودشان هستند و زياد به حرف پنزورها گوش نمی دهند. با در نظر گرفتن اين اوضاع است که می گوييم نصيحت کنيم بل که فرجی شود.
- همين ديگر. می خواستم به تو بفهمانم که هيچ چيز از گفته های من درک نکردی و داری از واهمه احتراز می کنی. حالا هی بنشين صفحه سياه کن. تا کار از ريشه درست نشود، هيچ چيز درست نخواهد شد. اين اول اش، اين هم آخرش. خداحافظ.

ميرزا فتحعلی خان با دلخوری خداحافظی کرد و غيب شد. حالا من ماندم و يک مشت يادداشت و کاغذ سياه شده. همه اش فکر می کنم، نکند راست می گويد؟ نکند از واهمه احتراز می کنم؟ همه چيز را بايد از نو بنويسم. همه چيز را...

نقل قول ها از کتاب "انديشه های ميرزا فتحعلی آخوندزاده" نوشتهء دکتر فريدون آدميت، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، تيرماه ۱۳۴۹

بزرگداشت حکيم عمر خيام
تخصص حکومت ما شعبده بازی ست، آن هم نه در سطح گالاگالاهای وطنی که مثلا يک دسته گل از آستين شان بيرون می کشند يا توپ تخم مرغی غيب می کنند بل که در سطح ديويد کاپرفيلد که می تواند از يک موجود دوپای شصت هفتاد کيلويی تبديل به پرنده ای سبک بال شود و مثل کبوتر به پرواز در آيد. آيا ديويد کاپرفيلد واقعا پرنده است يا ترفندهايی به کار می بَرَد که ما او را پرنده فرض کنيم؟ البته پاسخ دوم صحيح است. ولی اين پاسخی آسان نيست. بايد يک شعبده باز تمام عيار و ماهر بود تا بتوان چنين چيزی را به بينندگان قبولاند و آن ها را مجاب کرد که انسان می تواند به سادگی پرواز کند.

حالا حکايت حکومت ماست و حکيم عمر خيام نيشابوری که چند روز ديگر (۲۷ اردی بهشت) مراسمی برای بزرگداشت او برپا خواهد شد. حکومت اسلامی بايد بتواند مثل يک شعبده باز ماهر، خيامِ منکرِ معاد را تبديل به يک شاعر معتقد به روز جزا کند که می کند و ما تماشاچيان که از تکنيک های شعبده بازی بی خبريم، به شعبده ی او آفرين ها می گوييم.

خوشبختانه اشعار خيام، به خودی خود از نوع اس.ام.اس و پيامک است و نيازی به اين ندارد که عباس کيارستمی اجزای آن را برای شيرفهم شدن خواننده زير هم بچيند. به بيان ديگر هر رباعی که از دو بيت تشکيل شده و به ساده ترين بيان، مسائل دشوار فلسفی و دينی را شکافته، آن قدر آسان خوان است که بتوان کل آن را در عرض چند دقيقه حفظ کرد و از شکل و محتوايش لذت برد.

صادق هدايت، در اثر ارزنده اش "ترانه های خيام"، ۱۴۳ رباعی از او آورده و در مقابلِ ۳۶تای آن ها که احتمال می داده از خود خيام نباشد علامت زده ولی به گفته ی هدايت "اين رباعيات بر فرض هم از خود خيام نباشد از پيروان خيلی زبردست او خواهد بود که مستقيماً از فکر فيلسوف و شاعر بزرگ الهام گرفته اند." (ترانه های خيام، اميرکبير، چاپ چهارم، صفحه ۶۴). به عبارتی ۱۰۷ رباعی به طور قطع از خيام است که می توان به راحتی آن ها را به ذهن سپرد و از سادگی شکل و عمق محتوای شان لذت بُرد. بد نيست در اين‌جا نظر هدايت را در باره ی رباعی مشهور و البته مشکوک "ابريق می مرا شکستی ربی" بخوانيم:
"...مشکل ديگری که بايد حل بشود اينست که ميگويند خيام به اقتضای سن، چندين بار افکار و عقايدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شرابخوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفيق او شده راهی بسوی خدا پيدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول باده گساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزيدن ميگيرد و کوزهء شراب روی زمين ميافتد و ميشکند. آنوقت خيام برآشفته بخدا ميگويد: ابريق می مرا شکستی ربی / بر من در عيش را به بستی ربی // من مِی خورم و تو ميکنی بد مستی / خاکم بدهن مگر تو مستی ربی؟ خدا او را غضب ميکند، فوراً صورت خيام سياه ميشود و خيام دوباره ميگويد: ناکرده گناه در جهان کيست؟ بگو / آنکس که گنه نکرده چون زيست؟ بگو // من بد کنم و تو بد مکافات دهی! / پس فرق ميان من و تو چيست؟ بگو. خدا هم او را می بخشد و رويش درخشيدن ميگيرد، و قلبش روشن ميشود. بعد ميگويد: «خدايا مرا بسوی خودت بخوان!» آنوقت مرغ روح از بدنش پرواز ميکند! اين حکايت معجزآسای مضحک بدتر از فحشهای نجم الدين رازی بمقام خيام توهين ميکند، و افسانهء بچگانه ای است که از روی ناشيگری بهم بافته اند. آيا ميتوانيم بگوئيم گويندهء آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نيش خندهای تمسخر آميزش دنيا و مافيهايش را دست انداخته، در آخر عمر اشک ميريزد و از همان خدائی که محکوم کرده بزبان لغات آخوندی استغاثه ميطلبد؟ شايد يکنفر از پيروان و دوستان شاعر برای نگهداری اين گنج گرانبها، اين حکايت را ساخته تا اگر کسی برباعيات تند او بر بخورد بنظر عفو و بخشايش بگويندهء آن نگاه کند و برايش آمرزش بخواهد!" (صفحات ۱۵ و ۱۶).

پوزش و تصحيح
در شماره ی گذشته ی کشکول از خبرگزاری "انتخاب" انتقاد کرده بوديم که چرا از زبان رئيس جمهور احمدی نژاد، "تنقيح قانون" را "تنقيه قانون" نوشته است. چند روز پيش مطلع شديم که خبرگزاری انتخاب، برخلاف جمله ی ابتدای خبر که نوشته بود "به گزارش خبرنگار سرويس سياسی خبرگزاری انتخاب..." نقشی در تايپ و تنظيم خبر نداشته و خبر مزبور مستقيما توسط دفتر رياست جمهوری تهيه و ارسال شده لذا غلط املايی ربطی به خبرگزاری ندارد. اين گزارش با همان غلط املايی عينا در سايت رياست جمهوری آمده است. بدين وسيله از خبرگزاری انتخاب پوزش می خواهيم چون می دانيم مامورند و معذور و اگر غلط هايی به مراتب بدتر از اين هم از ستاد خبری رياست جمهوری دريافت کنند ملزم به انتشار آن بدون کوچک‌ترين تغيير می باشند والا بايد توضيحات پی در پی دفتر رياست جمهوری را در تکذيب خودشان انتشار دهند!

انتشار گل آقا با شکل و شمايل جديد
در حال عبور از کنار دکه ی روزنامه فروشی بودم که ناگهان چشم ام به شماره ی جديد گل آقا در قطع روزنامه ای افتاد. بسيار خوشحال شدم از انتشار مجدد گل آقا آن هم با کاغذ مرغوب و چاپ تمام رنگی.

در کشکول شماره ی ۱۶، مطلبی نوشته بودم زير عنوان "گل آقا روی کاغذ بهتر؟"، و با ترس و لرز پيشنهاد کرده بودم که گل آقا به صورت رنگی و بر روی کاغذ مرغوب منتشر شود بل که از بن بستی که در آن گرفتار شده بيرون بيايد. علت ترس و لرزم هم اين بود که می دانستم زير بار هزينه ی کاغذ مرغوب و چاپ رنگی رفتن چقدر می تواند خطرناک باشد. البته نمی گويم که مديريت گل آقا پيشنهاد مرا پذيرفته و چه بسا اصلا چشم شان به نوشته ی من نيفتاده باشد و صرفاً به تشخيص خودشان اين کار را کرده باشند، ولی برای من که آرزويم ديدن گل آقا در اين شکل و شمايل زيبا بود، اِعمال تغييرات ظاهری، موجب خوشحالی بسيار شد. اميدوارم با انتشار طنزهای خوب و کاريکاتورهای گويا و البته تبليغ و بازاريابی حرفه ای، گل آقا را نه هر دو هفته يک بار بل که هر هفته روی پيشخوان روزنامه فروشی ها ببينيم. انتقاداتی هم به اين شماره از گل آقا دارم که فکر می کنم طرح آن ها زود باشد. چند هفته ای صبر می کنيم تا نشريه کاملا جا بيفتد، آن وقت شروع می کنيم. برای انتقاد کردن هيچ وقت دير نيست!

وب لاگ هفته؛ توکای مقدس
توکا نيستانی را به عنوان کاريکاتوريست می شناسيم (نمی دانم کاريکاتوريست درست است يا کارتونيست. منظورم همان کسی است که چند خط با قلم روی کاغذ می کشد و اگر خط کمی اين ور يا آن ور بشود، سر او بر باد می رود). توکا نيستانی اما غير از کشيدن کاريکاتور يا کارتون يک کار ديگر هم می کند و آن انديشيدن است! چه کار مهمل و خطرناکی! زيرِ تيترِ "توکای مقدس" می خوانيم: "من می انديشم پس بيشتر هستم!" نمی دانم کسی به خاطر انديشيدن می تواند بيشتر باشد يا نباشد (واقعيت مستقل و بيرون از ما نشان می دهد کسی که می انديشد نه تنها بيشتر نيست بلکه کم تر هم هست و شايد اصلا نيست! باور نمی کنيد از همسران انديشمندان بپرسيد تا فهرست مقايسه با شوهر خواهر و شوهر دختر خاله و شوهر دوست صميمی ارائه دهند و شما را به اين باور دردناک برسانند).

از تيتر و زيرِ تيتر که بگذريم به اصل مطلب می رسيم که نشان می دهد توکا استعداد کامل برای از دست دادن سرِ سبز را داراست. يعنی نه تنها کاريکاتوريست خوبی ست بل که معترض خوب و قهاری هم هست (و می دانيم معترض، به هر نوعش، در اين مملکت چه آخر عاقبتی می تواند داشته باشد).

پيش تر مطلب او را در باره ی برادرش مانا که به خاطر هيچ و پوچ به زندان افتاده بود خوانده بودم و فکر می کردم با يک انسان خيلی عاقل و منطقی رو به رو هستم. اما با ديدن وب لاگ اش متوجه شدم که نه! آن طورها هم که فکر می کردم نيست. اما از اين موضوعات ترسناک و تراژيک که بگذريم بد نيست به خود مطالب توکای مقدس نظری بيفکنيم.

يک بار ايشان در تاکسی به مولانا برخورد می کند و در راه عرفانِ خيابانی پنج هزار تومانِ ناقابل پياده می شود که داستانی ست خواندنی و عبرت آموز که آب به چشم انسان می آورد. من بعد از خواندن اين مطلب آموختم که به هيچ عارفی اطمينان نکنم و تا بقيه ی پولم را –به صورت نقدی يا جعبه ی شيرينی- نگرفته ام از تاکسی پياده نشوم!

مطلب ديگر ايشان در باره ی اميرمهدی ژوله و طنز مرد هزار چهره است همراه با عکس و تفصيلات. راست اش اصلا دل ام نمی خواست که نه در آن نقد و نه در آن عکس جای آقای ژوله بودم! من شجاعت آقای ژوله را جداً تحسين می کنم چون اگر من بودم با آن سرزنش ها و به خصوص با اين حالت بغل کردنِ "سوژه" و شايد هم "اُبژه" حتما قالب تهی می کردم! و البته هر نقدی که توکا خان داشت با دل و جان می پذيرفتم و روی چشم می گذاشتم!

مطلب بعدی مربوط به عمل جراحی زيبايی محسن مخملباف، ببخشيد، اشتباه کردم، نانسی عجرم است که آن نيز بسی پند آموز و هشدار دهنده است.

ولی مطلب آخر که فيلمنامه ی جيمز باند با شرکت پيرس برازنان و سيروس گرجستانی و حميد لولايی و بهاره رهنماست، نشان می دهد که توکای مقدس نه تنها در کاريکاتور (يا کارتون يا هر چه که نام می نهيد) دستی قوی دارد، بل که در طنز هم خبره و کارشناس است و می تواند در اين رشته نيز صاحب سبک باشد. بقيه ی چيزها را –البته غير از کاريکاتور يا کارتون يا هر چه که اسم اش را می گذاريد- در اين جا ببينيد:
http://sainttouka.blogfa.com/

۴۲۲۶ کيلومتر تا تهران
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
شناختن توريست های ايرانی کار مشکلی نيست. مردها سعی می کنند هر چه بيش‌تر از "خانم بچه ها" فاصله بگيرند تا چشم های شان راحت تر بر پاهای لخت زنان موطلايی بلغزد. تميزی و اتوکشيدگی بيش از حدشان، لابد به خاطر جذب نگاه همين زنان به سمت خودشان است که البته حاصلی ندارد. موهای ژل زده يا سشوار کشيده، عينک ری بن، صورت سه تيغه، يک خروار ادکلن که به سر و صورت و لباس زده شده ظاهرا جذابيتی ايجاد نمی کند. خانم ها اما با موی جمع شده در بالای سر که چند عدد سنجاق سر مشکی بزرگ آن ها را به زحمت در جای خود نگه داشته –و چند حلقه از آن شلخته وار از زير سنجاق فلزی دررفته و در اطراف سر و گردن پخش شده- و شلوار چسبان کمی بالاتر از زانو و دم پايی لاانگشتی و به عبارتی صندلِ تخت که کف اش اغلب بر زمين کشيده می شود و پاشنه اش سائيده شده است و دو سه نايلون خريد و از همه مهم تر عينک آفتابی بزرگ کريستين ديور يا ديگر مارک های مشهور قابل شناسايی هستند.

من اين جا چه می کنم؟ از وقتی "هنر سير و سفر"ِ آلن دو باتن را خوانده ام از هر چه توريست و توريست بازی ست بدم می آيد. يک گله آدم، همه کتابچه به دست و دوربين به گردن، همه به دنبال ديدن ساخته ی مهندس ايفل سوار آسانسور می شوند، در يکی از طبقات پياده می شوند، از يک زاويه عکس می گيرند، به حرف های راهنمای تور گوش می دهند و سوال هايی که جواب اش را تنها چند دقيقه در ذهن نگه می دارند و بعد فراموش می کنند می پرسند، با آسانسور پايين می آيند، سوار هواپيما می شوند، به کشور خود باز می گردند، دو هزار عکسی را که گرفته اند بر روی نمايشگر کامپيوترشان نگاه می کنند و به دوست و آشنا نشان می دهند [و آن ها را برای مدت طولانی از تماشای هر چه عکس و فيلمِ توريستی ست بيزار می کنند]، و خوشحال اند که به عنوان يک توريست، اوقات خوشی را گذرانده اند و چيزهای بسياری آموخته اند. آلن دو باتن و خانم گلی امامی باعث شدند که هرگز نخواهم چنين توريستی باشم.

در اين فکر غوطه ورم که چشم ام به پرچم ايران می افتد. به نام تهران. فاصله ی ما تا تهران ۴۲۲۶ کيلومتر است [حالا تا کجای تهران را نمی دانم. لابد تا فرودگاه امام حساب شده و از آن جا به بعد را بايد به راننده تاکسی بگوييم حساب کند]. اگر سرعت هواپيما ۹۰۰ کيلومتر در ساعت باشد، فقط ۵ ساعت با آن جا فاصله داريم. آن جا خانه ی من است. مردمِ هم‌زبانِ من در آن جا زندگی می کنند. من رفتارشان را می شناسم. فرهنگ شان را می شناسم. خوبی هايشان، بدی هايشان را می شناسم. آن جا خبری از پاهای لخت زنان موبور نيست. خبری از مک دونالد و برگر کينگ نيست. آن جا شانزه ليزه برای قدم زدن و خريد کردن نيست. در آن جا مردان ايرانی اين قدر که اين‌جا به موهايشان ژل می زنند يا سشوار می کشند به خودشان نمی رسند. مردم کمتر بوی عطر و ادکلن می دهند. آن‌جا خانم ها موهای آشفته و لباس نامرتب شان را زير يک روپوش زيبا و يک روسری شيک پنهان می کنند. من، بايد اين مردم را ببينم که بتوانم فکر کنم؛ که بتوانم عيب بگيرم؛ که بتوانم بنويسم. من بايد اين مردم را ببينم که بتوانم به حال خودم و به حال آن ها غصه بخورم. من با اين مردم ۴۲۲۶ کيلومتر فاصله دارم. اگر سرعت هواپيما ۹۰۰ کيلومتر در ساعت باشد، فقط ۵ ساعت با آن ها فاصله دارم.

کتابچه ی توريستی ام را می بندم. سوار آسانسور می شوم و به پايين برمی گردم. حواس ام به هيچ چيز نيست. آلن دو باتن راست می گويد. به حالت متفکرانه، انگشت های دست ام را در موهای ژل زده ام فرو می بَرَم. انگار زيادی ژل زده ام چون موهايم مثل چوب خشک شده است. عينک ری بن ام را از سر بر می دارم و به چشم می زنم. به تنها چيزی که فکر می کنم، هواپيمايی ست که مرا با سرعت ۹۰۰ کيلومتر در ساعت به فاصله ی ۴۲۲۶ کيلومتری اين‌جا برساند...

مشابهت بازديد از نمايشگاه کتاب با وب لاگ گردی
بازديد از نمايشگاه بين المللی کتاب شباهت به وب لاگ گردی داشت: غرفه ی انتشاراتی ها مثل فهرست وب لاگ ها به ترتيب الفبايی چيده شده بود. ابتدا به صورت مستقيم و بدون رعايت ترتيب الفبايی به غرفه های مورد علاقه ات سر می زدی. در اين غرفه ها برای تماشای کتاب های مورد علاقه ات وقت می گذاشتی و آن ها را سرفرصت ورق می زدی. بعد در راهروها راه می افتادی و غرفه های ديگر را که به ترتيب حروف الفبا بودند يک به يک از نظر می گذراندی؛ نظری سطحی و گذرا. به آخری ها هم که می رسيدی خسته می شدی و از خير بازديدشان می گذشتی! يک مشابهت مهم ديگر: در سطح می ماندی و از دقت و عمق خبری نبود!

تونل زمان (داستان مهيج چريکی)
وارد تونل زمان می شويم و به ۱۸ بهمن سال ۱۳۵۰ باز می گرديم. پسران با موهای بلند جيسون کينگی و شلوارهای پاچه گشاد و چهل تکه. دختران با چکمه های بلند و دامن های کوتاه. پالتوها با دکمه های بزرگ و يقه های پهن. معلوم است زمان را درست تنظيم کرده ايم. جيب مردم پُرِ پول است. حتی کارگران ساده ی ساختمانی می توانند چلوکباب برگ پُرسی هفت تومان بخورند. در اين سال کم تر کسی نان در نوشابه تليت می کند! گفتن، خنديدن، چشم چرانی کردن، لاس خشکه زدن، متلک پراندن، سينما رفتن، در پارک قدم زدن، بستنی گل و بلبل سر پيچ شميران خوردن. مردم اکثرا خوشحال اند. وسايل شادی مهياست و هزينه ی چندانی ندارد.

۱۵ ريال به روزنامه فروش می دهم و يک مجله ی "جوانان" می خرم. اسم کامل اش "جوانان امروز" است. روی جلد، اين عناوين را می خوانم:
ديناميک برای خورد کردن گوگوش به ميدان آمده؟
قربانی شوهر گوگوش متهم شد که با اين هنرپيشه خارجی روابط عاشقانه داشته و پولهای گوگوش را برای او خرج ميکرده!
عکسهای رنگی وسط مجله از: شهين – گيتی – وفائی – سوسن – ايرج رستمی – و فرخزاد؛ علی پروين فوتباليست

در صفحه ی ۵ چشمم به اين خبرها می افتد:
حمله به اتومبيل بانک بازرگانی؛ شهادت يک افسر
به موجب رای دادگاه نظامی در باره گروه خرابکاران ۶ نفر محکوم باعدام شدند

محکومين به اعدام اين افراد هستند: مسعود احمدزاده هروی، مجيد احمدزاده هروی، عباس مفتاحی، حميد توکلی، اسدالله مفتاحی، سعيد آريان.

به راستی اين ها برای چه قيام کردند و جان خود را به خطر انداختند؟ ای کاش زنده بودند و می ديدند رفقای سابق شان اکنون به کجا رسيده اند و چه فکر می کنند. شايد اگر زنده می ماندند آن ها نيز مانند اين "رفقای سابق" روی گذشته ی خود يک قلم قرمز می کشيدند و به "بيزنس" مشغول می شدند.

شايد فکر کنيد می خواهم راجع به اين گروه اعدامی بنويسم، اما نه؛ نگاه من به خبر اول است. حمله به اتومبيل بانک بازرگانی و شهادت يک افسر. حادثه ای که شرح اش در اين مجله نيامده و سی و هفت سال بعد جزئيات آن به طور دقيق در کتاب "چريک های فدايی خلق از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷" منتشر شده است (چريک های فدايی خلق از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷، جلد اول، محمود نادری، موسسهء مطالعات و پژوهشهای سياسی، چاپ اول، بهار ۱۳۸۷، صفحات ۴۴۵ و ۴۴۶). حادثه ای هيجان انگيز و البته متاثر کننده. حادثه ای شبيه به فيلم های پر هيجان ِ پليسی. در اين کتاب می خوانيم:
"پول همچنان رمز بقای گروه بود و تهيه آن از هر طريق ممکن در دستور کار قرار داشت. در اين اوضاع و احوال رد اتومبيل «حمل پول بانک بازرگانی به نحو کاملا اتفاقی» نصيب گروه شد. در اوايل بهمن ماه، يکی از افراد گروه در منطقه کشتارگاه، ناظر مشاجره سرنشينان يک اتومبيل با راننده اتومبيل ديگر که سد راه آنان شده بود، می شود تا اينکه يکی از آنان پرخاش کنان به آن راننده می گويد «مرديکه برو کنار، اين ماشين پوله». بدين ترتيب اتومبيل حمل پول شناسايی می شود. پس از آن، هر دو تيم «بابی و هرمز» تمام نقاط مسير عبور اتومبيل را در ساعات گوناگون مورد شناسايی قرار می دهند و بدين نتيجه می رسند که اتومبيل پيکان سفيد رنگی همه روزه بين ساعت ۱۲ الی ۱۳ موجودی بانک بازرگانی شعبه کشتارگاه را از مسير کشتارگاه، مقابل بهداری راه آهن، خيابان سيدعبدالله و خيابان رباط کريم به شعبه مرکزی منطقه غرب بانک حمل می کند. بنابراين، «تصميم گرفته شد که اين ماشين متوقف شده و موجودی آن به نفع انقلاب مصادره شود». برای اين منظور، شناسايی های لازم برای تعيين نقطه برای حمله به اتومبيل حامل پول صورت پذيرفت و تقاطع کوچه داودی با خيابان سيدعبدالله مناسب تشخيص داده شد. بر اساس طرحی که به تصويب رسيد قرار شد که نفرات عمل کننده به عنوان کارگر سازمان آب، بخشی از خيابان ۸ متری سيد عبدالله را ببندند تا عبور اتومبيل ها به کندی صورت گيرد. وظايف هر يک از افراد به شرح ذيل بود: هرمز (حميد) مسئول عمليات با لباس سرکارگری، فوچيک (عباس جمشيدی رودباری) مسئول پرتاب وزنه به شيشه اتومبيل برای خرد کردن آن و مسئول کنترل فرد مجاور راننده که تصور می شد مسلح باشد ملبس به لباس رفتگران، والد (زيبرم) مسئول رها کردن فورقون در زير اتومبيل حامل پول برای متوقف ساختن آن و برداشتن سوئيچ از اتومبيل ملبس به لباس کارگری، علی (محمد صفاری آشتيانی) مسئول گرفتن کيف حاوی پول از تحصيلدار ملبس به لباس کارمندی، بابی (حسن نوروزی) مسئول اطلاع رساندن حرکت اتومبيل مورد نظر از بانک و يارمحمد (فريدون جعفری) راننده پيکان سرقتی برای آنکه هرمز، والد و فوچيک را از منطقه خارج سازد. روز عمليات، همه افراد از ساعت ده صبح در مکان مورد نظر مستقر شدند. در ساعت ۳۰/۱۳ حسن نوروزی خبر حرکت اتومبيل حاوی پول را به اطلاع حميد اشرف رساند و اضافه کرد که به نظر می رسد کيف حاوی پول قابل ملاحظه نباشد. اشرف نيز صلاح ديد که عمليات را متوقف کند. بنابراين آنان با جمع کردن وسايل خود از منطقه دور شدند. اين کار، انتقاداتی را از سوی ديگر افراد متوجه او ساخت. اما اين طرح روز پنجشنبه ۱۴ بهمن به همان ترتيب صورت پذيرفت. پس از آن که صفاری آشتيانی کيف حاوی پول را از تحصيلدار گرفت و گريخت يک افسر راهنمايی و رانندگی به نام ستوان اکبر چاوشی که تازه از راه رسيده بود؛ برای باز کردن راه، قصد مداخله داشت که احمد زيبرم او را به قتل رساند. افراد نيز متفرق شدند."

اين همان افسری ست که عکس او را در صفحه ۵ مجله ی جوانان می بينيم. بهتر است تا تيری از اسلحه ی چريک يا پاسبان در نرفته و به ما نخورده وارد تونل شويم و به زمان خودمان باز گرديم! اين طور بهتر است!

قفل اش کردن يعنی چی؟
"ما بيست و پنج کتاب قفل شده در‎ ‎وزارت ارشاد داريم. اينها غير از کتابهايی است که هنوز جوابی برايشان نيامده است. ‎الان گفته اند کتاب ها بايد سی دی داشته باشد. بعد گفته اند يک نسخه پی دی اف داشته‎ ‎باشد. چون به حوزه و مجمع‎ ‎طلاب می رود برای بررسی. آقای وزير هم قبلا گفته بود‎ ‎که طلاب بهترين افراد برای بررسی کتاب ها هستند. تا ‏چند سال برای اجازه نشر کتاب يک‏‎ ‎هفته ای جواب داده می شد و حتا گفته بودند اگر ۱۵ روز بيشتر طول کشيد می توانيد‏‎ ‎مستقيما نزد مدير کل برويد. الان حتا جواب کتاب های خنثی مثل تغذيه و بهداشت هم‎ ‎نيامده است. تعدادی از کتاب ها را ‏هم می گويند نبايد اين ناشر چاپ کند. مثلا پيش می‎ ‎آيد که يک کتاب وقتی به ناشر ديگری داده می شود، بدون هيچ ‏تغييری چاپ می شود‎." «شهلا لاهيجی؛ روزآنلاين»

"شاپور پسر دائی جان سرهنگ که در يک گوشه سالن بيصدا و بی حرکت نشسته بود، فش فش کنان پرسيد:
- عمه خانم، قفلش کردند يعنی چی؟
سئوال احمقانه ای بود. ولی قبل از اينکه کسی از طرفين ذينفع باو جواب بدهد اسدالله ميرزا گفت:
- مومنت! تو هنوز با اين سن و سالت نميدانی قفلش کردند يعنی چه؟
و شاپور ملقب به پوری با تمام نبوغ ذاتيش جواب داد:
- از کجا ميدانم؟
اسدالله ميرزا چشمکی زد و با خنده گفت:
- يعنی سانفرانسيسکو نشده!
(دائی جان ناپلئون، ايرج پزشک‌زاد، انتشارات صفی عليشاه، چاپ نهم، بهمن ۲۵۳۵، صفحه ی ۳۵)

پوری جان! بگذار من توضيح عمو اسدالله را کامل کنم. قفل اش کردن، يعنی اين که کتاب می رود به بخش مميزی ارشاد، آن جا سانفرانسيسکو می شود! فکر بد نکن! سانفرانسيسکو شدن کتاب نه تنها چيز بدی نيست، خيلی هم خوب است. مثلا کتاب قبل از سانفرانسيسکو ۲۰۰ صفحه است، بعد از سانفرانسيسکو يک چيزهاييش از بين می رود، ۱۵۰ صفحه می شود. ناشر و نويسنده و مترجم درست است که به خاطر از دست دادن ۵۰ صفحه ناراحت اند، اما از طرف ديگر به خود می گويند مگه کار ديگه ای هم از دست ما بر می آد؟ نمی خوايم که کتاب رو ترشی بندازيم. رسم زمانه است و بايد اون رو قبول کنيم، و با اين توجيه خودشان را خوشحال می کنند. اکنون آن ها می توانند کتاب شان را به خانه ی بخت، ببخشيد چاپ‌خانه بفرستند.

اما امان از قفل شدن. ممکن است چشم فرخ لقا خانم به يکی از اين کتاب ها بيفتد و از آن کتاب يا نويسنده و مترجم اش خوشش نيايد و آن کتاب قفل شود. مثل اين ۲۵ کتاب خانم لاهيجی. کتاب به وزارت ارشاد می رود ولی ديگر بيرون نمی آيد! نه سانفرانسيسکو می شود، نه نمی شود! همين طور می ماند تا ترشيده شود و با موی سفيد و دندان ريخته از آن اتاق کذايی بيرون بيايد. اين قفل شدن ممکن است يک سال، دو سال، سه سال، خدا می داند چند سال طول بکشد. ديگر برای آن کتاب شوهر، ببخشيد ناشر پيدا نمی شود. پدر مادر دختر، ببخشيد کتاب هم از آن کتاب بدشان می آيد و شوت اش می کنند توی کشو. حالا فهميدی قفل اش کردن يعنی چی؟!

من انزار می دهم
"رئيس‌جمهور با بيان اينکه نفی حاکميت خليفه الهی منجر به نفی حاکميت خداوند می‌شود، افزود: توصيه می‌کنم با اعتقادات بازی سياسی نکنند. من يک بحث علمی کردم و هرکس حرف علمی دارد بگويد. نبايد اين بحث‌ها را مسخره کرد. ما در دولت تمام وقت مسئول کار و مذاکرات و پيگيری علمی کارها هستيم اما اينکه ما امدادهای امام عصر (عج) و امدادهای الهی را انکار کنيم، خيلی چيز بدی است. وی خاطرنشان کرد: انزار می‌دهم بعضی آقايان را. بعضی اظهارنظر کردند در مورد ظهور امام زمان (عج) که چند صدسال ديگر هم محقق نمی‌شود! اين چه حرفی است. دعوت به امام زمان و به خدا، دعوت به حق و عدالت است. ما می‌گوييم به سمت حکومت عدالت امام عصر (عج) حرکت کنيم." «خبرگزاری فارس»

رئيس جمهور جان! کار خوبی می کنی که "انزار" می دهی. البته منظورت "انذار" است ولی خب اطرافيانت نه که دائم در حال بحث علمی و مذاکرات علمی و پيگيری علمی هستند وقت ندارند به کلاس اکابر بروند و ديکته نوشتن ياد بگيرند. نتيجه اش اين می شود که "تنقيح" را "تنقيه" می نويسند و "انذار" را "انزار". شما با اين شخصيت ات، با اين دانش و معلومات ات، با اين شهرت جهانی ات، با اين محبوبيت داخلی و بين المللی ات، حيف است آبرويت را دست اين جور آدم ها بسپاری. حال ما هِی می گوييم، شما گوش نمی کنی. به قول مولانا: ليک تلخ آمد تو را گفتارِ من / خواب می گيرد تو را ز انذار ِ من. خب، پس مزاحم‌ات نمی شويم تا راحت بخوابی. ان شاءالله خواب های خوش ببينی!



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




بزرگداشت فردوسی در فرهنگسرای نياوران
اصولا ميل و رغبت چندانی برای رفتن به مجالس و محافل ادبی ندارم و ترجيح می دهم وقت ام را در يک نمايشگاه عکس يا گالری نقاشی يا کتاب‌فروشی بگذرانم؛ ولی با ديدن مراسمی که برای بزرگداشت فردوسی در فرهنگسرای نياوران برگزار شده بود اين ميل و رغبت در من به وجود آمد. اگر به دوست ارجمندی که پيشنهاد رفتن به اين مراسم را داد پاسخ منفی می دادم بدون ترديد يکی از بهترين فرصت ها را برای همراهی با مردم فرهنگ‌دوستی که به خاطر فردوسی گردِ هم آمده بودند و نيز ديدن برنامه های جالب و متنوعی که برگزارکنندگان فرهيخته ی اين مراسم تدارک ديده بودند از دست می دادم.

باور نمی کردم که در يک مراسم ادبی، سالنی با حدود ۲۶۰ صندلی (۱۳ رديف، در هر رديف حدود ۲۰ صندلی) پُر ِ پر باشد و عده ای نيز به صورت ايستاده برنامه را دنبال کنند. و نيز باور نمی کردم که کلاس های شاهنامه خوانی فرهنگسرا که زير نظر آقای عليرضا شجاع پور برگزار می شود، خانواده ای ايجاد کرده باشد از شاهنامه دوستان که همين جمعيتِ داخلِ سالن اکثريت آن را تشکيل می دادند؛ و چه خانواده و جمع صميمی يی بود.

حضور بدون برنامه ريزی قبلی شهرام ناظری در جمع حاضران شور و هيجانی خاص ايجاد کرد و سخنان صميمی ايشان در باب شاهنامه بر دل ها نشست. شايد اگر خجالت اوليه و لرزش صدای ايشان نبود شنوندگان اين صميميت را حس نمی کردند و شکوه نام شهرام ناظری که با کت و شلوار و کراوات بر صحنه ايستاده بود کلامش را تحت تاثير قرار می داد اما اين صميميت با بوسيدن شاهنامه و پيشانی نهادن بر آن به اوج رسيد و اشک بر چشم ها نشاند.

از شاهنامه خوانی کودک هفت ساله –که نامش را در آن جا ندانستم و بعدا روی سايت ها ديدم که شايان اژدری نام دارد- چيزی نمی گويم جز آن که مايه ی شگفتی بود. او ۲۰۰۰ بيت از شاهنامه را از بر داشت که باور ندارم زير فشار والدين مجبور به يادگرفتن آن ها شده باشد و سخن آقای شجاع پور را درست می دانم که شعر فردوسی جذابيت آموختن را برای او به وجود آورده است.

نمی دانم شاهنامه خوانی گردآفريدِ سفيد پوش را نقالی بنامم يا نه. ما تصور خاصی از نقالی داريم. کار گرد آفريد، اين خانم جوان عاشق شاهنامه، بيش از نقالی بود. يک نمايش پر شور يک نفره بود. در معرفی او گفته شد که برای فرا گرفتن از نقالان، به هر جای ممکن سر زده است و با زحمت بسيار از نقالان سالخورده نکات ريز و فنی آموخته است. اجرای ماهرانه اش اين تلاش را تائيد می کرد.

اجرای خوب گروه موسيقی روح افزا، جداً روح افزا بود. خواننده ی گروه –شايد به خاطر حضور شهرام ناظری- سنگ تمام گذاشت و با قدرت تمام خواند. و آن گاه که سرود ای ايران ای مرز پر گهر در سالن طنين انداز شد و همگان از جای خود برخاستند، گمان می کردی که اين آخرين پرده های اشک است که بر چشمان ات می نشيند. اما خواندن شعر وطن توسط آقای شجاع پور، اين پرده ی اشک را تبديل به قطرات اشک کرد. بخشی از اين شعر زيبا را که در يکی از سايت ها پيدا کردم با هم می خوانيم:
وطن يعنی همه آب و همه خاک / وطن يعنی همه عشق و همه پاک // به گاه شيرخواری گاهواره / به روز درد پيری، عين چاره // وطن يعنی پدر، مادر، نياکان / به خون و خاک بستن عهد و پيمان // وطن يعنی هويت، اصل، ريشه / سرآغاز و سرانجام هميشه // وطن يعنی محبت، مهربانی / نثار هر که دانی و ندانی // وطن يعنی نگاه هموطن دوست / هر آنجايی که دانی هموطن اوست // وطن يعنی قرار بيقراری / پرستاری، کمک، بيمارداری // وطن يعنی هوای کوچه ی يار / در آن کو دل شکستن های بسيار // نگاهی زيرچشمی، عاشقانه / به کوچه آمدن با هر بهانه // وطن يعنی غم همسايه خوردن / وطن يعنی دل همسايه بردن // وطن يعنی زلال چشمه ی پاک / وطن يعنی درخت ريشه در خاک... // ...وطن يعنی هم از دور و هم از دير / سده، نوروز، يلدا، مهرگان، تير // وطن يعنی جلال مانده جاويد / ستون و سر ستون تخت جمشيد // هزاران نقش و خط مانده در ياد / صبا، کلهر، کمال الملک، بهزاد // نکيسا، باربد، افسانه و چنگ / سرود تيشه ی فرهاد در سنگ // سر و سرمايه های سرفرازی / ابوريحان و خوارزمی و رازی // به اوج علم و دانش رهنوردی / ابونصر، ابن سينا، سهروردی // به بحر عشق و عرفان ناخدايی / عراقی، رودکی، جامی، سنايی // وطن يعنی به فرهنگ آشنايی / در لفظ دری را دهخدايی // وطن يعنی جهانی در دل جام / وطن يعنی رباعيات خيام // وطن يعنی همه شيرين کلامی / عفاف عشق در شعر نظامی // وطن يعنی نگاه مولوی سوز / حضور نور در شمس شب و روز // وطن يعنی پيام پند سعدی / زبان پيوسته در پيوند سعدی // وطن يعنی هوا و حال حافظ / شکوه باور اندر فال حافظ // وطن يعنی تبيره، دمدمه، کوس / طلوع آفتاب شعر از طوس // وطن يعنی شب شهنامه خواندن / سخن چون رستم از سهراب راندن // وطن يعنی رهايی زآتش و خون / خروش کاوه و خشم فريدون // وطن يعنی زبان حال سيمرغ / حديث يال زال و بال سيمرغ // وطن يعنی اميد نا اميدان / خروش و ويله گرد آفرينان // وطن يعنی لگام و زين و مهميز / سواران قران و رخش و شبديز // وطن يعنی گرامی مرز تا مرز / وطن يعنی حريم گيو و گودرز // وطن يعنی دل و دستی در آتش / روان و تن، کمان و تير آرش... // ...وطن يعنی شکوه سرفرازی / وطن يعنی ز عالم بی نيازی // وطن يعنی گذشته، حال، فردا / تمام سهم يک ملت ز دنيا // وطن يعنی چه آباد و چه ويران / وطن يعنی همين جا، يعنی ايران.

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016