چهارشنبه 5 تیر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از رابطه حکومت با بند تنبان مسئولان تا تفسير داستان يوسف و زليخاي استاد داريوش سجادي

کشکول خبری هفته (۴۵)

رابطه حکومت با بند تنبان مسئولان
"رسوايي اخلاقي بي سابقه در دانشگاه زنجان؛ دانشجويان تلاش معاون دانشگاه براي مجبور ساختن دختر دانشجو به ارتباط جنسي را ناکام گذاشتند." «ادوار نيوز»

بند تنبان چيز مهمي ست؛ درست تر بگويم بند تنبان چيز ِ خيلي خيلي مهمي ست. در تعريف علمي بند تنبان نوشته اند وسيله اي ست که شلوار آدمي را در سر جاي خود محکم نگه مي دارد. اگر بند تنبان سفت باشد، شلوار از پا نمي افتد و اگر شُل باشد، شلوار از پا مي افتد. اين تعريف استثنابردار نيست و براي همه کس و در همه جا صادق است. فرق نمي کند که بند تنبان متعلق به يک آدم معمولي باشد يا يک مسئول عالي‌رتبه مملکتي؛ اگر اين بند شل باشد، شلوار حتما از پا مي افتد.

اما در هفته ي گذشته ما به يک قانون جديد در علم سياست دست يافتيم که تکميل کننده ي قانون عمومي بند تنبان است و آن اين که بند تنبانِ مسئولان حکومتي با ارکان حکومت رابطه ي تنگاتنگ دارد. هرگاه بند تنبان مسئولي شل باشد امکان وقوع لرزش در ارکان حکومت به وجود مي آيد و حکومت براي حفظ و حراست از ارکان خود موظف است به دفاع از آن مسئول و بند تنبان شل او بر خيزد.

جناب نيکولو ماکياولي در کتاب "شهريار" به اين موضوع حياتي مي پردازد که پادشاه يک کشور چگونه بايد قدرت اش را افزايش دهد. پانصد سال بعد از او، ما بايد کتابي بنويسيم که رهبر يک کشور چگونه بايد بند تنبان مسئولان زير دست اش را سفت نگه دارد، و اگر شل شد چگونه در دفاع از اين مسئولان تا حد فروپاشيدن حاکميت تلاش نمايد. آقاي ماکياولي در جايي مي نويسد هر چيز بايد آن گونه که حقيقتا هست ارائه شود، نه آن طور که تصور مي شود. بر اين اساس مي توانيم مثلا به زهرا کاظمي اشاره کنيم که به بند شل تنبان يکي از مسئولان زندان اوين گرفتار آمد. به زهرا بني يعقوب اشاره کنيم که به بند شل تنبان يکي از مسئولان امر به معروف همدان گرفتار آمد. به دانشجوي دختري اشاره کنيم که به بند شل تنبان مسئول حراست دانشگاه گرفتار آمد. و اين آخرين مورد که دانشجوي دختري در زنجان به بند شل تنبان معاون دانشجويي گرفتار آمد. از بند شل تنبان فلان وزير ارشاد در اوايل انقلاب شکوهمند اسلامي تا بند شل تنبان فلان مقام عالي‌رتبه ي نيروي انتظامي در سال سي ام همان انقلاب موضوعات مهمي هستند که رابطه ي واقعي ميان بند تنبان مسئولان و ارکان نظام را آن طور که هست به ما نشان مي دهد نه آن طور که -به قول ماکياولي- دلخواه اشخاص است، خاصه آن که حکومت در دفاع از بند شل تنبان آقايان حاضر شده است هست و نيست و آبروي خود را به خطر اندازد.

گزارش پزشکي هفته؛ مي خواستند مرا بدزدند
"رييس جمهور كشورمان در نشست امروز اعضاي جامعه مدرسين حوزه علميه قم شكست نقشه آمريكا براي ربودن خود در عراق و انتقالش به آمريكا را افشا كرد. به گزارش تابناک، به گفته يكي از علماي حاضر در جلسه، دكتر احمدي‌نژاد افزود: هم زمان با سفر من به عراق، آمريكايي‌ها قصد داشتند در يك برنامه حساب‌شده مرا ربوده و به آمريكا منتقل كنند تا با بهانه‌جويي در مساله تروريسم براي بازگرداندنم، از جمهوري اسلامي باج خواهي كنند."

گزارش پزشک بخش:
اپيلپسي (صرع) بيمار شدت گرفته است. موقع سخن گفتن قسمت چپ لب بيمار با لرزشي خفيف به بالا مي پَرَد. گاه بدن اش را از پايين به سمت شانه ها جمع مي کند (مثل حالتي که شخص با حرکت بدن مي خواهد بگويد: به من چه؟) مشخص است که بيمار به صورت اپيزوديک دچار فعل و انفعال غيرطبيعي در مغز مي شود. علائم کلينيکي مويد اين نظر مي باشند. بي خوابي، کم اشتهايي، تندخويي، تغيير سريع رفتار، پرخاش‌گري بي دليل، از عوارض جنبي بيماري اند. احتمالا آزمايش سي.اس.اف. براي تشخيص فرآيند پاتولوژيک ضروري خواهد بود. علاوه بر اين در بيمار نشانه هاي بارزي از اختلال شخصيت پارانوييدي و نارسيستيک مشاهده مي شود. ساير اختلالات پسيکوتيک بيمار بايد به دقت تحت بررسي قرار گيرد. توصيه مي شود از بيمار يک نوار مغزي اي.اي.جي(الکتروانسفالوگرام) تهيه شود. بيمار در هفته ي گذشته مدعي شد که آمريکايي ها قصد ربودن او را داشته اند. نشانه اي از دروغ گويي يا عدم باور و ترديد در او ديده نمي شود. اطرافيان به بيماري او دامن مي زنند. توصيه مي شود بيمار هم‌زمان با مداواي دارويي، تحت مراقبت هاي ويژه روان‌پزشکي قرار گيرد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




دارالفنون را من اين طور تحويل شما دادم؟
"آن از مولوي و ابن سينا و رودکي، آن از ماجراي سد سيوند و پاسارگاد، آن از ستون هاي خراب شده تخت جمشيد، آن از ماجراي سر سرباز هخامنشي، آن از اين همه چيزي که اينجا و آنجا گم مي شود، خراب مي شود، پودر مي شود، غبار مي شود و به هوا مي رود و بخشي از جان و تن ما را با خود مي بَرَد و آخرينش همان لوحي که سند مالکيت ما بر خليج فارس بود... شما نيز چون من عصباني خواهيد شد وقتي که ببينيد "دارالفنون" نخستين مدرسه مدرن ايران که اميرکبير آن را به خون دل ساخت، حالا ويرانه شده؛ حالا خاموش است و در سکوتي عميق در هياهوي اين شهر بي در و پيکر جان مي دهد. لحظه به لحظه جان مي دهد و ويران مي شود و کسي به فکرش نيست..." «منصور ضابطيان، مجله ي چلچراغ، شماره 298، شنبه 25 خرداد 1387).

amirkabir.jpg
ف.م.سخنا، مشفقا، مهربانا
هفته ي پيش رُقعه اي برايت فرستادم و گلايه مند بودم از اين که تصويرم را در پاريس ميان دو رهبري نصب کرده اند که هيچ نسبت و نزديکي به آن ها ندارم. گفتم روح مرا از عذاب مجالست با اين دو برهان و خلاصم کن. اين هفته تصويري ديدم در "وقايع چلچراغيه" که رعشه بر اندامم افتاد. مجسمه ي خود را ديدم در ميان تل خاک و ديوارهاي در حال ريزش؛ مکاني که مي گويند همان مدرسه ي دارالفنون است که ساختن اش را در زمان صدارت ام آغاز کردم.

سخنا! جانا! عزيزا!
آيا به واقع اين خرابه همان دارالفنون من است که چهار طرف اش را 50 اتاق مُنَقَّشِ مُذَهَّب با ايوان هاي وسيع در بر مي گرفت؟ همان دارالفنون که در گوشه ي شمال شرقي اش تالار تئاتر قرار داشت؟ همان که در پشت بنايش آزمايشگاه فيزيک و شيمي و دواسازي داير بود؟ همان که چاپ‌خانه داشت، کتاب‌خانه داشت، سفره‌خانه داشت؟ پس چه شد آن دارالفنون زيبا که قرار بود در آن "آدم" تربيت کنيم؟ چه شد آن نقش ها و شيشه هاي رنگارنگ؟ آيا دارالفنوني که من ساختم و خود بر بنّايي آن نظارت کردم، خرابه اي اين چنين بود؟ آخر گلايه به کجا برم؟

به جواني ات قسم شنيدن "پدر سگ" از مهدعليا، قابل تحمل تر از ديدن دارالفنون به اين شکل بود. آخر بي انصاف ها، من کل اين بنا را در سه سال ساختم، آن‌وقت شماها عُرضه ي تعمير و نگهداري آن را در طول سي سال نداشتيد؟ مي داني که دارالفنون سيزده روز پيش از کشتن ما رسما گشايش يافت (نه آن طور که در وقايع چلچراغيه نوشته، سيزده روز پس از مرگ ما) و البته آگاهي که شعبه ي فنون نظاميِ آن، هشت ماه قبل از اين افتتاح رسمي و شش ماه پيش از عزل ما آغاز به کار کرده بود. کاش اراده ي مبارک ملوکانه بر آن قرار مي گرفت که پيش از آغاز به ساختن دارالفنون دستور قتل نوکر خود را صادر فرمايند تا به عذاب ديدن مخروبه ي آن در صد و شصت و خرده اي سال بعد محکوم نگردم. افسوس و صد افسوس که حاصل عمر خود را بر باد رفته مي بينم. مي دانم که از دست تو فرزند عزيز نيز کاري ساخته نيست و من جز شِکوِه از زمانه کار ديگر نمي توانم کرد. تحريراً في 10 جمادي الثاني 1429.

فکر اينجاش رو نکرده بوديم
"اجراي فاز جديد طرح امنيت اجتماعي آغاز شد: لباست را کجا خريده اي، مويت را کجا اصلاح کرده اي؟" «مهران فرجي، کارگزاران»

amniyateEjtemayi.jpg
مامور نيروي انتظامي[با ابروهاي در هم کشيده و چشم هاي خون گرفته]- بگو ببينم اين تي شرت مستهجن رو از کجا خريدي؟
جوان دستگير شده- واسه چي اين سوال رو مي کنيد؟
مامور- واسه اين که مي خوايم بريم فروشگاه رو پلمب کنيم و از صاحب اش تعهد بگيريم که ديگه از اين کالاهاي مبتذل نفروشه. حالا مي گي يا بفرستمت اوين آب خنک بخوري؟
جوان- معلومه که مي گم. اين تي شرت رو مامانم از فروشگاه "اچ اند ام" در برلين برام خريده و سوغات آورده. مي خواين تلفن بزنم ازش آدرس فروشگاه رو دقيق بپرسم که شما برين پلمب اش کنيد و از صاحب اش تعهد بگيريد...
مامور- !
جوان- حالا مي تونم برم؟!

هجو در شعر بهار به بهانه مقاله آقاي نيما طاهري
من معمولا مطالب مربوط به تئوري طنز را نمي خوانم چون نمي خواهم گرفتار اين فکر شوم که ريش ام موقع خواب روي لحاف قرار مي گيرد يا زير آن! مرد ريشو تا پيش از طرح اين سوال که موقع خواب ريش ات روي لحاف قرار مي گيرد يا زير آن، راحت مي خوابد و اصلا به چيزي که فکر نمي کند مکان قرار گيري ريش است، اما بعد از طرح اين سوال از آسايش و خواب مي افتد چرا که نمي داند ريش اش را بايد روي لحاف قرار دهد يا زير آن!

حالا حکايت نوشتن ماست که همين طوري قلم به دست مي گيريم و مي نويسيم و اصلا نمي دانيم چرا اين گونه مي نويسيم. مي ترسيم اگر وارد معقولات شويم مثل مرد ريشو که از خواب افتاد، از نوشتن بيفتيم. براي همين کم تر وارد مباحث نظري مي شويم.

اما مطلبي که آقاي نيما طاهري زير عنوان "طنز اختراع بزرگ انسان" در خبرنامه ي گويا نوشته، خواندني و آموزنده است؛ نه تنها خواندني و آموزنده است بل‌که پاکيزه و استوار نوشته شده و در عين ايجاز موضوعات زيادي را مطرح مي کند. از تعريف طنز تا تفاوت فکاهه و هزل و طنز و هجو.

نوشته ايشان اما بهانه اي شد براي يادآوري هجوسروده هاي ملک الشعراء بهار. استاد بزرگ اگرچه با هجوسرائي ميانه ي خوبي نداشت اما گاه که جان به لب مي شد دشمنان را با تيغ هجو مي راند. به قول خودش:
نيستم من دريغ مرد هجا / گرچه باشد هجا به وقت، بجا // مفت خواهند جست از دستم / که بدين تير نگرود شستم (جلد دوم ديوان بهار، چاپ سوم، 2536 شاهنشاهي، صفحه ي 534). خوشبختانه اين گونه اشعارِ استاد زياد نيست اما همان هم که هست، شايسته ي ايشان نيست. مثلا در ذم يکي از عمال آستان قدس رضوي که ايشان را در مشهد تکفير کرده چنين مي نويسد:
اي جناب ميرزا... از بهر چه / حکم بر کفرِ منِ دل‌ريشِ محزون داده ايد // اشتباهات عجيب و انتسابات خنک / همچو آروغ از درون سينه بيرون داده ايد... // خود سراپا جوهر هجويد و بهر هجو خويش / زين خريت ها به دست خلق مضمون داده ايد // من ز شفقت هجو را هر چند کمتر گفته ام / از لجاجت لفت را هر لحظه افزون داده ايد... // گفته ايد اين شخص باشد دشمن دين مبين / اين چنين نسبت به من يا سيدي چون داده ايد // در بزرگي اين همه کين و لجاج از بهر چيست؟ / حضرتِ‌عالي مگر در بچگي ک.. داده ايد؟

يا در هجو کسروي مي نويسد:
اي کسروي اي سفيه نادان / سرگشتهء تيه بغي و خذلان // بدبخت کسي که چون تو باشد / يک عمر به کار خويش حيران... // آئينت سفاهتي هويدا / «پيمانت» حماقتي نمايان... // اي مايهء ننگ اهل تبريز / از حکم آباد تا شتربان // با اين تن خشک و اين قيافه / هستي زکدام جنس حيوان // بوزينهء سل گرفته اي تو / پوشيده به تن لباس انسان...

يا باز در باره ي همو مي سرايد:
کسروي تا راند در کشور سمند پارسي / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسي... // اعجمي ترکان به جاي قاف چون گفتند گاف / گشت قند پارسي يک باره گند پارسي... // خطهء تبريز را گويندگان بودست وهست / هر يکي گويندهء لعل نوشخند پارسي // پس چه شد کاين احمدک زان خطهء مينو نشان / احمداگو شد به گفتار چرند پارسي.

اما پيه هجو بهار فقط به تن بزرگان نمي خورد؛ زماني که از شخصي به نام حاجي قيطوني مقداري پنير و زيتون خريد که هر دو فاسد بود اين قطعه را سرود:

حاجي قيطوني از زيتون بي معناي تو / معده ام فاسد شده همرنگ زيتون ا..ام // از پنير شورَت اي حاجي مزاج ام گشته يُبس / دور از ريش سفيدت همچو قيطون ا..ام

در زندان شهرباني نيز چنين قطعه اي از خامه ي وي تراوش مي کند:
بگرفتم آفتابه که گيرم ره مَبال / آژان گرفت راهم و گفتا اجازه نيست // گفتم تو تا اجازه فراز آري از رئيس / من .يده ام به خويش، بگفتا که چاره چيست // ياران نظر کنيد که جز من به روزگار / آن کس که بي اجازهء دولت .يده کيست؟

خدا را شکر که تعداد اين گونه اشعار زياد نيست. حيف از قلم شاعر که به اين الفاظ زشت آلوده شود.
نوشته ي آقاي طاهري را در اين نشاني مي توانيد مطالعه کنيد:
http://news.gooya.com/culture/archives/072988.php

الو 110! اين‌جا داره به يکي تعرض ميشه!
"دادستان زنجان خواستار عدم اعتراض دانشجويان و ارجاع مسائل [از جمله مسئله ي تعرض معاون دانشگاه زنجان به دختر دانشجو] به مراجع ذي صلاح شد. گل محمدي گفت: ما از همه انتظار داريم در صورت اطلاع از هر نوع بزه يا خطايي آن را به مراجع قانوني اطلاع دهند تا از بروز چنين مسائلي جلوگيري شود." «خبرنامه اميرکبير»

دانشجو[با صداي هيجان زده]- الو، پليس 110؟ اين‌جا، در دفتر معاونت محترم دانشگاه زنجان، داره به يک دخترِ جوان تعرض ميشه. فورا خودتون رو برسونيد.
پليس- کي به کي تعرض مي کنه؟
دانشجو- معاون محترم دانشجويي داره به يک دختر خانم دانشجو تعرض مي کنه.
پليس- شما اشتباه مي کنيد. اگر دانشجو به دانشجو تعرض مي کرد ما فورا خودمون رو مي رسونديم و پدر جفت شون رو در مي آوُرديم، اما امکان نداره معاونت دانشجويي به کسي تعرض کنه. اين ها خودشون وظيفه دارند جلوي خطاي دانشجوها رو بگيرند. به نظر مي رسه شما مزاحم تلفني باشي. اسم شما؟
دانشجو- با اسم من چه کار داريد. الان آقاي معاون، فرش رو پهن کرده تو اتاق اش داره دختر خانم رو لخت مي کنه. به ما گفتن اگه قرار باشه هر کس با مطلع شدن از خطاي کسي آن را افشا و برملا کنه در جامعه امنيت از ميون ميره. اين را آقاي دادستان زنجان گفته. حالا ميآين يا نه؟ کار داره به جاهاي باريک مي کشه.
پليس- شما اول اسم و آدرس ات رو بگو تا بگيم ميآيم يا نه. شما احتمالا با استادت مشکل درسي داري مي خواي او را اذيت کني. شايد هم مي خواي ازش انتقام بگيري. ضمنا پليس اجازه ي ورود به محوطه ي دانشگاه رو نداره. شما با حراست دانشگاه تماس بگير.
دانشجو- قربان، تا اون موقع که کار از کار مي گذره. انگار شما متوجه نيستيد که دختره تو چه وضعيه. الان جناب استاد داره [....] [.....] [.....]. مي خواين خودمون وارد عمل شيم و دختره رو نجات بديم.
پليس- ابداً اين کار رو نکنيد. چطور مي خواين ثابت کنيد که استاد در حال تعرض بوده؟ مي دونين اگه نتونين ثابت کنيد قانون چه بلايي سرتون ميآره؟
دانشجو- خب با موبايلمون فيلم مي گيريم.
پليس- مبادا اين کار را بکنيد. مگه شما نمي دونيد افشاي گناه از خود گناه مهم تره؟ ما از کجا بدونيم دختر خانم با ميل خودش نرفته سراغ استاد و او را فريب نداده؟ اون وقت اين فيلم باعث محکوميت دختره مي شه.
دانشجو- بذار ببينم. در باز شد... قربان ديگه کار از کار گذشت. دختره داره گريه مي کنه. اوخ اوخ. نامرد آش و لاشش کرده. به هر حال خيلي ممنون از راهنمايي تون. بايد بريم يه فکري براي لباس اين بنده ي خدا بکنيم.
پليس- خواهش مي کنم. ما افتخار مي کنيم که دانشجوهاي فهيم و فرهيخته اي مثل شما در کشورمون داريم. موفق باشيد.

تونل زمان (نشريه نويد)
روزگاري بود که برخي کلمات و جملات در حکم گلوله بود و برخي کتاب ها و نشريات در حکم اسلحه. اين ها کتاب ها و نشريات ممنوع بودند؛ کتاب ها و نشريات ضالّه. کسي که کتاب و نشريه ي ضاله داشت به زندان مي افتاد، شکنجه مي شد، و خطر مرگ او را تهديد مي کرد.

دلايل زيادي براي انقلاب ايران مي توان بر شمرد که يکي از آن ها سانسور و ممنوعيت نشر است. اين ممنوعيت بلاي بزرگي بود براي جامعه ي روشنفکري ايران که بعدها يکي از عوامل انقلاب شد. حاصل ممنوعيت براي اهل مطالعه، ناآگاهي و بي خبري بود و حرص و ولع. ناآگاهي از واقعيت هاي جهان و ولع براي خواندن کلمات ممنوع. ممنوعيت، حقانيت مي آوَرْد حال آن که ممنوع، هميشه حق نبود.

از نشرياتي که در سال هاي پيش از انقلاب حکم اسلحه داشت، يکي هم "نويد" بود. نويد در ظاهر وابسته به حزب توده ايران بود ولي در واقعيت توسط سه چهار نفر از جان گذشته که ارتباط چنداني با حزب نداشتند منتشر و توزيع مي شد. در اوايل کار، حزب نمي توانست به اعضاي نويد اعتماد کامل داشته باشد لذا "نويد" به عنوان نشريه ي رسمي حزب معرفي نمي شد. در آن سال ها از کامپيوتر شخصي و اينترنت و وب سايت و وب لاگ خبري نبود که بتوان مطلبي را با فشار يک دکمه در سطح جهان منتشر کرد. ماشين تحريرها شناسنامه داشتند و اشخاص براي خريد آن ها بايد نام و نشاني ارائه مي دادند. ساواک مي توانست از روي يک متن تايپ شده، صاحب ماشين تايپ را شناسايي کند. وسايل تکثير تنها در ادارات به صورت دستگاه پلي کپي موجود بود. دستگاه هاي فتوکپي، فن آوري پيچيده اي داشتند و بسيار گران بودند و البته به هر کسي فروخته نمي شدند.

در چنين شرايط خفقان آوري نويد متولد شد. مطالب آن با ماشين دستي تايپ مي شد. براي نوشتن تيترهاي آن حتي امکان استفاده از "لتراست" نبود و عناوين، با دست نوشته مي شد. توزيع اين نشريه که از تيراژ 1000 نسخه شروع کرده بود و در آستانه ي انقلاب به شمارگان ِ باورنکردني 240000 نسخه دست يافته بود با پست و يا قرار دادن در محل هاي شلوغ انجام مي شد.

navid1.jpg
اکنون ماشين زمان را روي دي ماه سال 1354 تنظيم مي کنيم. کساني که وارد باجه ي زرد رنگ تلفن عمومي مي شوند، چشم شان به ورقه هايي در کف باجه مي افتد. ابتدا به اطراف نگاه مي کنند و بعد سريع خم مي شوند و يکي از ورقه ها را بر مي دارند. نام نويد بر بالاي صفحه اول به چشم مي خورَد. عناوين صفحه ي اول عبارتند از:
سرمقاله (يک ضرورت) – طبقه کارگر ايران بپا مي خيزد – سياست خارجي رژيم ضد ملي شاه.

در 21 صفحه بعدي اين عناوين به چشم مي خورد:
يک شعر (تنم آغشته به خون / خون از اين سينه ويران شده ديگرگون / کوله بارم بر پشت، چوب پرچم در مشت / با همه خستگي و خونريزي / با همه درد که مي پيچم از آن بر خويش / با همه ياس که صحراست به آن آلوده / پيش مي آيم، مي آيم پيش) – تبليغ راديو پيک ايران (راديو پيک ايران ارگان حزب توده، حزب طبقه کارگر ايران است. پيک ايران را گوش کنيد و شنيدن آن را به دوستان و آشنايان خود توصيه نمائيد. پيک ايران همه روزه در دو نوبت به زبان فارسي برنامه پخش مي کند: نوبت اول از ساعت 7 و نوبت دوم از ساعت 50/8 بعد از ظهر بر روي امواج 25، 26 و 31 متر) – شعار: سرنگون باد رژيم سياه استبدادي شاه – فرمان شاه و گسترش مالکيت واحدهاي توليدي - پيام به زندانيان سياسي – پيام به احزاب و سازمانهاي دمکراتيک جهان در دفاع از زندانيان سياسي – ضرورت تشديد مبارزه عليه امپرياليزم – موقعيت آموزش و پرورش در ايران و راه تکامل آن – نامه تهنيت کميته مرکزي حزب توده ايران به حزب زحمتکشان ويتنام – شعار: سرنگوني رژيم استبدادي ضد ملي و ضد خلقي شاه شرط مقدم هرگونه پيشرفت جامعه ما است – سي امين سالگرد جمهوري دمکراتيک ويتنام – استاديوم شيلي – هوس هاي شاهانه – تخريب خانه هاي مردم توسط عمال رژيم شاه – رويدادها (اعتصاب هاي کارگري، اعتصابات و تظاهرات دانشجويان).

انتظار ما براي مطالعه ي شماره بعدي به درازا مي کشد. ماشين زمان را 6 ماه جلو مي کشيم. شماره دوم نويد در تيرماه سال 1355 منتشر مي شود. اين هنگامي ست که بلغارستان سوسياليستي مبارزات خلق را با فروش چند تن پنير بلغاري به حکومت امپرياليستي شاه معامله مي کند و راديو پيک ايران تعطيل مي شود! آخرين شماره ي نويد (شماره ي 73) در يک برگ، در 26 اسفند 1357 يعني حدود يک ماه بعد از انقلاب منتشر مي شود. نشريه غيرعلني "نويد" جاي خود را به نشريه ي علني "مردم" مي دهد.
ناشران نويد آرزو مي کنند:
"اميد که هرگز در ميهن ما آنچنان شرايطي تکرار نشود که ضرورت انتشار "نويد" و "نويد"هاي زيرزميني را ايجاب کند."

اين آرزو محقَق نمي شود ولي افکار و انديشه ها و ابزار نشر چنان تحولي مي يابد که نويد و نويدها براي هميشه به تاريخ مي پيوندند.

پيش از آن که بر سر دوراهي نيک و بد انقلاب گرفتار شويم به زمان خود باز مي گرديم.

واي چه عالي!
"برنامه خاموشي؛ دو نوبت 2 ساعته در 24 ساعت" «مهر»

احتمالا داستان آن حاکم را شنيده ايد که از اعتراض نکردن مردم اش تعجب کرده بود و براي اين که صداي مردم اش را در بياورد دستورهاي عجيب غريبي صادر مي کرد. اما مردم که راه زندگي بدون دردسر را در نظام سلطه و سرکوب آموخته بودند، به هيچ فرماني اعتراض نمي کردند. فشارها هر روز زياد و زيادتر مي شد اما دريغ از يک اعتراض. مردم مگر ديوانه بودند که اعتراض کنند و به زندان بيفتند و شکنجه شوند؟ آن ها راهي را برگزيده بودند که عقل به آن ها حکم مي کرد: راه سکوت.

حاکم که حوصله اش از اين همه صبر و اطاعت سر رفته بود دستوري صادر کرد که در آغاز قرن بيست و يکم عجيب و بي‌شرمانه بود. او تصور کرد الان است که مردم سر به شورش بردارند و صداي اعتراض خود را بلند کنند. آخر در هيچ جاي دنيا امکان نداشت چنان دستورالعملي صادر شود. اما باز صدا از کسي در نيامد. حاکم که به شدت تعجب کرده بود خود وارد عمل شد و به زور از پيرمردي خواست تا به دستور غيرمتعارف او اعتراض کند. پس با تحکم رو به پيرمرد کرد و پرسيد:
حاکم - خب پيرمرد. بگو ببينم به چي اعتراض داري؟
پيرمرد- اجازه دارم که بگويم؟
حاکم- آري. اجازه داري.
پيرمرد- قربان جانم در امان است؟
حاکم- آري در امان است. بگو که ضعف کرديم!
پيرمرد- قربان من به اين بي نظمي و خر تو خري اعتراض دارم. چه معني دارد که شب و روز برق ما بي اطلاع قبلي مي رود؟ لطف کنيد به کارگزاران خود فرمان دهيد که خاموشي برق را طبق برنامه انجام دهند تا ما يکهو گرفتار تاريکي و گرما نشويم.
حاکم [با تعجب]- فقط همين؟!
پيرمرد- آري فقط همين.
حاکم- بگويم روزي يک ساعت برق را با برنامه خاموش کنند؟
پيرمرد- به به! چه بهتر از اين!
حاکم- دو ساعت چطور؟
پيرمرد- بهتر از اين نمي شود. اصلا دوساعت خاموشي شگون دارد.
حاکم- دو بار در روز هر بار دوساعت چطور؟
پيرمرد- واي خدا جون! مُردم از خوشي! اگر مردم دنيا بفهمند ممکن است شما را به خاطر اين همه لطف به ما مردم ايران بدزدند و مال خود کنند!
حاکم- يعني تو اصلا به فکرت نمي رسد بگويي اي حاکم، تو با نفت بشکه اي صد و بيست دلار چه مي کني؟ چرا توربين هاي بادي و صفحات خورشيدي در اين همه کويري که خدا به ما داده است کار نمي گذاري؟ نمي گويي چرا مديريت امام زمان تو را به اين حال و روز انداخته و وضع ات روز به روز خراب تر مي شود؟
پيرمرد- قربان مزاح مي فرماييد؟ وقتي شما نان و پنير سق مي زنيد مگر من مي توانم تصور کنم که خداي نکرده، زبانم لال ميلياردها دلار درآمد نفتي حيف وميل مي شود؟ خدا مرا بکشد اگر چنين چيزي به مخيله ام راه دهم. توربين بادي و صفحه ي خورشيدي کدام است؟ سايه ي شما بالاي سر ما باشد، همين ما را بس.
حاکم- عجب. اگر روزي دوبار برق ِ منطقه ي تو را خاموش کنم و بعد دستور دهم مغازه ها ساعت 8 شب کرکره هايشان را پايين بکشند چه؟ آيا آن‌وقت اعتراض مي کني؟
پيرمرد- قربان اعتراض؟! از اين فرمايش ها نفرماييد خواهش مي کنم. شما فقط برنامه بدهيد و به ما بگوييد فلان ساعت و بهمان ساعت برق فلان جا خواهد رفت، ما شما را تا ابد شکر خواهيم کرد.
حاکم [در حال حرف زدن با خود]- نه. اين هم نشد. بايد دستوري بدهم که راس راستي صداي مردم در بيايد و اعتراض کنند. بگذار فکر کنم ببينم. آهان!...

سانحه هوايي در اصفهان
"سخنگوي سازمان هواپيمايي کشوري گفت: هواپيماي توپولف شرکت کاسپين چند دقيقه پس از بلند شدن از باند فرودگاه شهيد بهشتي اصفهان دچار مشکل شد. هواپيما براي فرود آمدن به کم کردن سوخت خود نياز داشت به همين علت با سپري کردن چند ساعت در آسمان سوخت خود را کم کرده تا با کمترين خسارت و حادثه مواجه شود. تمام اقدامات ايمني از سوي ارگان هاي مربوطه نيز انجام شد و هواپيما پس از چند ساعت سالم و بدون هيچ مشکلي فرود آمد." «فارس»

هنوز 24 ساعت از انتشار کشکول قبلي و مطالب مربوط به نقص فني هواپيماهاي ايراني نگذشته بود که خبر فوق روي سايت خبرگزاري فارس قرار گرفت. اظهار نظرهاي عجيبي مانند گير کردن تور ابتداي باند به چرخ هواپيما و غيره صورت گرفت و در نهايت تعيين علت حادثه به بررسي هاي تخصصي موکول شد. بررسي هاي تخصصي در قاموس هواپيمايي ايران بررسي هايي ست که نتايج آن هيچ گاه به اطلاع مردم و کارشناسان نمي رسد! تا آن زمان هم دستور داده شده است که هيچ کس نظر غيرکارشناسانه ندهد تا همه چيز به تدريج از يادها برود.

حالِ مسافراني که چند ساعت بر فراز اصفهان مرگ را پيش چشم خود ديده اند قابل درک است. مهارت خلبان، يک بار ديگر جان مسافران را نجات داد ولي تا کي مي توان به اقدام فردي خلبان تکيه کرد؟ بر خلاف سخنگوي سازمان هواپيمايي کشوري که معتقد است هواپيماهاي ما "مشکل فرسودگي وقديمي بودن ندارد" کارشناسان هوايي معتقدند که هواپيماهاي ما هم مشکل فرسودگي و هم مشکل قديمي بودن دارد و پرواز با چنين هواپيماهايي خطرناک است. اميدواريم شاهد سوانح ديگري نباشيم هر چند بدون نوسازي ناوگان هوايي کشور چنين آرزويي عبث است.

رخت چرک سعيد امامي
"در دو بخش از گفته‌هاي همسر سعيد امامي كه تا ديشب با تيتر "بازخواني يك حق پايمال شده" در سايت همسر ‏سخنگوي دولت احمدي نژاد وجود داشت، به روابط نزديك سعيد امامي با خانواده رهبر جمهوري اسلامي اشاره ‏شده و مطالبي درباره سفر سري اعضاي خانواده رهبر نظام به لندن گفته شده است كه به گفته همسر سعيد امامي، ‏او هم در اين سفر همراه خانواده رهبر بوده است.‏.. همسر سعيد امامي همچنين به داستان شسته شدن لباس وي به دست همسر رهبر نظام اشاره مي‌كند و سپس با نقل ‏قول از سعيد امامي مي‌گويد: البته من مي گفتم چرا حاج خانم؟ چرا شما لباسهاي منو مي شوريد؟ مي گفتند نه تو ‏مثل پسر ما مي موني." «رابطه سعيد امامي با خانواده آيت الله خامنه اي، روزآنلاين»

- پسرم اگه رخت چرک داري بيار بشورم.
- حاج خانم شما چرا؟ مگه ماشين لباسشويي کار نمي کنه؟
- چرا ولي اون جوري که با دست تميز مي شه با ماشين نميشه.
- حاج خانم. اگه اجازه بديد من لباس هام رو بريزم تو ماشين. والله روم نميشه به شما زحمت بدم.
- اختيار داريد سعيدآقا. ما به شما مثل مجتبي‌مون علاقه داريم.
[سعيد در رودربايستي قرار مي گيرد و مجبور مي شود رخت چرک هايش را از چمدان در آوَرَد و براي شستن به خانم رهبر بدهد].
- وا. خدا مرگم بده سعيد آقا. شما جايي تون زخمي شده؟! لباس تون چرا خونيه؟
- اي واي ببخشيد تو را خدا. خانم اين را از توي کمدم برداشته و همين طوري توي چمدانم گذاشته. مي خواستم بندازمش دور يادم رفته.
- خداي نکرده موقع ماموريت زخمي شده بوديد؟
- نه بخدا چيزي نبود. تو کار ما بعضي وقت ها اين موضوعات پيش مي آد. حالا شما به اين خون دست نزنيد ممکنه دست تون نجس شه. کي ميدونه شايد يارو ناصبي يا مرتد بوده. ما که آخرش هم از کارش سر در نياورديم. يک کم هم زيادي مقاومت مي کرد. خيلي خر زور بود. حاج خانم! حال تون خوب نيست؟ برم آب قند بيارم؟

تفسير داستان يوسف و زليخاي استاد داريوش سجادي
"ماجراي تهيه و انتشار فيلم تعرض معاون دانشجوئي دانشگاه زنجان به يکي از دانشجويان دختر اين دانشگاه بي شک لکه ننگ بزرگي بر دامن جامعه دانشگاهي ايران است. اما اين رسوائي قبل از آنکه دامن گير استاد مزبور باشد مؤيد عمق بي آزرمي و بي شرمي آن دسته از دانشجوياني است که تن به چنين بازي کثيفي داده اند... هر چند اين قياسي مع الفارق است اما براي تقريب به ذهن مناسب است دانشجويان با درآمدن در کسوت زليخاي فتنه گر ناخواسته مشکل شان را مبدل به يوسف کنعان نکنند!" «دام زليخا، داريوش سجادي»

استاد داريوش سجادي شکسته نفسي مي فرمايند وقتي که مي گويند "قياس مع الفارق". کجاي قياسِ ايشان، مع الفارق است؟ اصلا از اين قياس سنجيده تر و سخته تر مي توان سراغ کرد؟ باور بفرماييد من با ديدن اين قياس از شدت بهت و حيرت، اشک بر چشمان ام نشست. قياس از اين به جا تر؟ قياس از اين رساتر؟

دختر خانمي دانشجو، زليخاوار، به يوسف داستان ما که آقاي مددي، معاونت دانشجويي دانشگاه زنجان باشد حمله مي بَرَد و تلاش مي ورزد به نامبرده تعرض کند. البته جاي شوهر، عده اي جوان بي آزرم ِ بي شرمِ موبايل به دست به اتاق معاونت هجوم مي بَرَند تا يوسف را رسوا کنند اما خودشان رسوا مي شوند. کجاي اين قياس مع الفارق است؟ بگذاريد از ابتداي داستان شروع کنيم:
در قرآن مجيد، در سوره ي يوسف، ماجراي هجوم ناجوانمردانه ي زليخا به يوسف اين طور تشريح مي شود(چون قضيه جنبه ي دراماتيک دارد، ما ترجمه ي آيات را به صورت نظم مي آوريم تا فضا بهتر لمس شود):
يوسف را از چاه بيرون کشيدند و او را به ثَمَنِ بَخْسْ فروختند. عزيز مصر او را خريد و به همسرش گفت قدر او را بدان، چه بسا ما را سود رسانَد؛ اگر بخواهي مي توانيم او را به فرزندي قبول کنيم. اما همسر مربوطه را (که همان زليخا باشد) طمعي ديگر در سر بود:
چو بانوي خانه به ميلي که داشت / بناي هوس با مه نو گذاشت
همه درب‌ها را ببست و سپس / به يوسف بگفتا مراد از هوس
بگفتا که بازآ، نشين در بَرَم / که از بَهرَت آماده و مضطرم
بفرمود يوسف که از اين گناه / به سوي خداوند آرَم پناه
عزيزم مقامي نکو داده است / در ِ نعمت خويش بگشاده است
ستم پيشگان را يکي کردگار / نخواهد کند مفلح و رستگار
ولي آن زن از فرط اميال خويش / بر او کرد اصرار افزون ز پيش
نبودي اگر رحمت کردگار / نگهبان نمي گشت پروردگار
به ميل طبيعي که در سينه داشت / بناي روابط چون او مي گذاشت
ولي ما ز فحشاء و اعمال زشت / زدوديم آن طبع نيکو سرشت
دويدند هر دو نفر سوي در / يکي بهر رفتن يکي بهر شر
خود از پشت، پيراهنش را دريد / چو با دست او را به خود مي کشيد
در آن حال شوهر که بُد بي خبر / به منزل بيامد به نزديک در
شتابان سوي شوهرش رفت زن / به فرياد خواهي به صد مکر و فن
بگفتا که خود چيست پاداش آن / که بر همسر تو شود بدگمان
ببايست او را به زندان بَرَند / ورا سخت کيفر کنند و گزند
بفرمود يوسف که اي نيکمرد / زنت خويشتن با من اين قصد کرد
از اقوام زن کودکي نازنين / بر اين کار دادي گواهي چنين
اگر پيرهن از جلو پاره است / زنت راستگو مرد بدکاره است
گر از پشت پارست آن پيرهن / همانا دروغين بُوَد حرف ِ زن
در آن وقت يوسف بُوَد راستگو / زنت نيز بدکاره اي فتنه جو
چو شوهر به يوسف فکندي نظر / بديدي بود پارگي پشت سر
بگفتا که اين مکر، مکر شماست / عظيم است مکر زنان آشناست(*)

اکنون بپردازيم به تفسير اين آيات و ربط دادن آن با موضوع دانشگاه زنجان و تشبيه علامه بزرگ، حضرت استادي، جناب داريوش سجادي.

دختر خانم دانشجويي که عاشق چهره ي زيبا و نوراني استاد ادبيات خودش جناب آقاي دکتر مددي شده در يک غروب دل انگيز بهاري به دفتر ايشان مي رود. استاد به برکت نظام اسلامي و ولايت مطلقه "عزيز"، به مقام والاي معاونت دانشجويي رسيده و در حال خدمت‌گزاري ست. "عزيز"، يوسف و ساير فرزندخواندگان اش را بسيار دوست مي دارد و مثل شير پشت آن ها ايستاده است. دکتر مددي پشت ميز کار خود نشسته است. سر را که بالا مي آوَرَد، دختري مي بيند که صورت اش چون قرص ماه نوراني ست. دختر با نگاهي خمار و لبخندي نمکين به چهره ي يوسف زمان خيره شده است. در گوشه اي از اتاق معاونت دانشجويي، قطعه فرشي است پاره و مندرس. نه که کف زمين آن جا کاشي ست، يوسف زمان براي خواندن نماز و تضرع به درگاه پروردگار از اين فرش استفاده مي کند. دختر به ناگهان به سمت فرش مي رود و آن را روي زمين پهن مي کند. بند پرده ي لووردراپه را هم مي کشد تا اتاق تاريک شود. درِ اتاق را هم مي بندد. يوسف جا مي خورد:
يوسف زمان- داري چه کار مي کني؟
دختر دانشجو- مدي جان تو بازآ، نشين در بَرَم / که از بهرت آماده و مضطرم [مدي جان، خودماني دکتر مددي ست].
يوسف زمان- من بيايم نشين ام در بَرَت؟! خدا مرگ ام بده! من از اين گناه، به سوي خداوند آرم پناه! تو مگر نمي داني که عزيزم مقامي نکو داده است / در ِ نعمت خويش بگشاده است؟ پس چطور انتظار داري من در اين مکان مقدس به آن چه جسم ام فرمان مي دهد، تن در دَهَم؟ نه! برو گم شو اي مکار فريبکار!

دختر دانشجو به يوسف زمان حمله مي بَرَد. يقه ي استاد مددي در اثر کشمکش بالا مي رود و موهايش افشان پريشان مي شود. دختر سعي دارد هر طور شده به استاد تعرض کند. يوسف زمان دور ميز کنفرانس مي دَوَد، دختر دانشجو به دنبال او. صدا از يوسف در نمي آيد. او حتي قادر نيست فرياد بزند و از دانشجويان ديگر کمک بخواهد. يوسف زمان روي فرش، زمين مي خورَد و زيپ شلوارش در مي رود. دختر دانشجو روسري از سر مي گيرد تا به يوسف زمان حمله بَرَد. در اين اثنا، صداي همهمه اي از پشت در اتاق استاد مددي به گوش مي رسد. عده اي دانشجو –که يوسف زمان مجوز فعاليت انجمن شان را لغو کرده- در را مي شکنند و در حالي که موبايل به دست دارند وارد اتاق مي شوند. يوسف زمان حيران و بهت زده به دور خود مي چرخد. دانشجويان در حال فيلم‌برداري از او هستند. صدا از يوسف زمان در نمي آيد. بي هدف از اين سو به آن سو مي رود و به در و ديوار مي خورد. او که به شدت شوکه شده نمي تواند بگويد که من نبودم، او بود! او به من حمله کرد. او قصد تعرض به من داشت. متاسفانه پشت پيراهن استاد پاره نشده است که بتواند به آن استناد کند. فقط يقه اش بالا رفته و زيپ شلوارش باز شده است. يوسف زمان مي خواهد از دست بدخواهان فرار کند اما آن ها راه بر او بسته اند و مدام مي گويند: استاد کجا؟ ما تازه آمده ايم!

باقي داستان را همه مي دانيم. عزيز دستور مي دهد که سر و ته قضيه را هم آوَرَند. دادستان زنجان وارد عمل مي شود و زليخا را دستگير مي کند. وزير علوم مي گويد که اتهامي اثبات نشده و فيلم دانشجويان چيزي نشان نمي دهد (خبرنامه اميرکبير، 30 خرداد 1387). کيهان مي نويسد عمل دختر دانشجو، تله اخلاقي براي ايجاد آشوب در دانشگاه بوده است (کيهان، 28 خرداد 1387). همه به زليخا مي گويند که تو کردي خطا، کنون توبه مي کن به يکتا خدا. درست است که پيراهن استاد از پشت دريده نشده است ولي زليخا با شيوه هاي فني - پليسي بالاخره اعتراف خواهد کرد که قصد تعرض به استاد يوسف مددي داشته است.

اميدواريم اين توضيحات براي نشان دادن ميزان شکسته نفسي استاد داريوش سجادي کافي باشد آن گاه که از قياس مع الفارق سخن مي گويند.
(*) قرآن مجيد، ترجمه ي منظوم اميد مجد

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016