یکشنبه 30 تیر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از چگونه مَردِ ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومانی شويم تا نامه به جناب سمير قنطار

کشکول خبری هفته (۴۹)

تسليت
درگذشت هنرمند خوب کشورمان خسرو شکيبايی را به دوستداران و خانواده ی محترم ايشان تسليت می گوييم.

چگونه مرد ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومانی شويم؟
تا پيش از انتشار شماره ۵۴ "شهروند امروز" و خواندن مقاله ی "از کجا آورده ای؟" آقای پرويز گيلانی راه زيادی برای ثروتمند شدن به ذهنَ‌م نمی رسيد و دقيق تر بگويم راه هايی که به ذهنَ‌م می رسيد خيلی خيلی محدود بود. مثلا فکر می کردم که با فروش کليه، بخصوص کليه ی متعلق به گروه خونی کم‌ياب می توان ثروتمند شد. يا اين که با کلنگ زدن در يک ساختمان در حال ريزش در سعادت آباد می توان اسکناس روی اسکناس گذاشت. يا با قلم زدن شبانه روزی و نوشتن و ترجمه و فروختن کتاب از قرار جلدی سه هزار تومان می توان به ميلياردها پول دست يافت.

ولی هر وقت کار به حساب و کتاب می کشيد و چرتکه می انداختم می ديدم که اعداد، بسيار پايين تر از ميزان لازم برای خريد کارخانه ی فولاد به قيمت ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان، و حتی از آن پايين تر برای خريد يک آپارتمان در جنوب شهر، و حتی از آن پايين تر برای خريد يک متر مربع خانه در زعفرانيه، و حتی از آن پايين تر برای خريد يک کاسه ی توالت فرنگی ايتاليايی درجه ی يک می باشد و سر آدمی هم‌چنان بی کلاه می مانَد.

می نشستم محاسبه می کردم که چطور می توان با يک عدد کليه، که فوق ِ فوق‌اش سه چهار ميليون تومان قيمت دارد کارخانه ی فولاد خريد؟ حساب که می کردم می ديدم اگر قلب و شش و چشم و گوش و دل و روده ام را هم بفروشم، محال است بتوانم کارخانه را خريداری کنم. يا حساب می کردم با ۱۰-۱۵ درصد حق التاليف يا حق الترجمه ی شش ميليون تومان حاصل از فروش دو هزار جلد کتاب سه هزار تومانی (تازه اگر فروش برود و ناشر چک آن را يک جا مرحمت بفرمايد) چگونه می توان يک متر مربع خانه در زعفرانيه خريد؟ يا با سی روز کلنگ زدن در ساختمانی در حال فرو ريختن در سعادت آباد، از قرار روزی دوازده هزار تومان چگونه می توان يک کاسه ی توالت فرنگی ايتاليايی درجه يک خريداری کرد؟

باری هر چه بيشتر حساب می کردم کم تر نتيجه می گرفتم. تا اين که مقاله ی آقای گيلانی راه را به من نشان داد. ايشان نوشته بود:
"خدا بيامرزد پدر مرحومم را. اگر روزی با «خيامی» بزرگ رو به رو نمی شد و برای نگهداری از باغ گل زيبای او به خانه اش قدم نمی گذاشت و سهامدار شرکت ايران ناسيونال نمی شد، پس از مرگش، دو پسر و بيوه سالخورده اش زندگی آرامی نداشتند. اگر آن برگه های زرد و کهنه در صندوقچه مادرم پيدا نمی شد شايد من هم به جايی نمی رسيدم که سهامدار ۳۶ شرکت بورس باشم و خانه ای در زعفرانيه داشته باشم. اگر آن برگه ها پيدا نمی شد شايد من هم جزو کسانی بودم که به محمد جابريان [مرد ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومانی، خريدار سی درصد از سهام شرکت فولاد خوزستان] فحش می دادم و به محض ديدن او می پرسيدم؛ از کجا آورده ای؟"

پس عزيزانی که برای چند ميليون پول ناقابل می خواهيد کليه تان را بفروشيد، يا از صبح تا شام قلم بزنيد، يا با کلنگ به جان ساختمانی نيمه مخروبه بيفتيد و سلامتی‌تان را به خطر اندازيد، به جای اين کارهای سخيف و ارزان، سعی کنيد سرمايه داری خیّر پيدا کنيد که دنبال باغبان بگردد و به جای مزد، سهام بدهد، آن وقت شما هم سهامدار بورس و صاحبِ خانه در زعفرانيه خواهيد شد. وقتی ثروت تان از اين طريق به ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان رسيد مرا هم به خاطر راهی که به شما نشان دادم دعای خير بفرماييد. موفق باشيد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




زنده باد سرمايه داری محمد قوچانی
در مطلب بالا، راه سرمايه دار شدن را به شما نشان دادم ولی پولِ بدونِ تئوری، صنار نمی ارزد. شما فکر کنيد سرمايه داری هستيد که در خانه ای مجلل زندگی می کنيد و بنز چند صد ميليونی سوار می شويد اما به نسخه می گوييد نخسه؛ به سوسک می گوييد سوکس؛ به ماسک می گوييد ماکس. چقدر زشت است. چقدر قبيح است. در جهان مدرن، آدمِ سرمايه داری که سواد نداشته باشد، و ثروت اش پشتوانه ی تئوريک نداشته باشد راه به جايی نخواهد برد. من به عنوان يک سرمايه دوست، به شما پيشنهاد می کنم که اگر خودتان هم حال تئوری سازی نداريد، از نويسندگان با استعدادی که می توانند آسمان را به ريسمان متصل کنند و خشک و تر را به هم ببافند کمک بگيريد. ببينيد اگر در تائيد سرمايه داری شما، اين جمله ی جان لاک به کار گرفته شود چقدر زيبا و با کلاس است:
"خداوند جهان را به صورت اشتراکی به انسان ها بخشيد. اما... هدف خداوند اين نبوده که جهان برای هميشه به صورت اشتراکی... باقی بماند. خداوند جهان را به آدميان کوشنده و عاقل بخشيد و کار، سند مالکيت جهان شد" (شهروند امروز، شماره ۵۴، زنده باد سرمايه داری، نوشته محمد قوچانی).

البته خداوند برای آدميان غير کوشنده و غير عاقل دو عدد بازو و دو عدد پا و دو عدد کليه در نظر گرفته که با بازو بيل بزنند و با پا سگ دو، و اگر هيچ کدام نشد، يکی از دو کليه شان را به فروش برسانند و شکم زن و بچه شان را سير کنند.

اما بحث ما بر سر اين ها نيست. می خواهيم بگوييم که نه تنها يک سرمايه دار بايد حامی و پشتيبان -و به لفظ زيبای فرنگی اسپانسرِ- يک نشريه و نويسنده باشد، بل‌که يک نشريه و نويسنده هم بايد حامی و پشتيبان سرمايه دار باشد تا سرمايه ی او جلوه ای از دانش و تئوری بگيرد و جذابيت اش صدچندان شود. همه چيز که بنز و کاخ و کت شلوار مارک دار نيست. حمايت اهل قلم هم هست. ببينيد چنين جملات نابی چقدر به کار سرمايه داری جلوه می دهد:
"جهان سرمايه داری مدرن جهان پولداری سنتی نيست که در آن پول در کيسه و کيسه در پستو قرار گيرد. پول سرمايه دار به بانک می رود و بانک ها طبقه ای از جامعه را به کار می گيرند و با کار انداختن پول خود در صنعت و تجارت باز هم کارآفرينی می کنند و از اين طريق دوباره پول خلق می کنند و کار ايجاد می کنند. بدين ترتيب حتی اگر در اشکال اوليه سرمايه داری شبهه ای باشد در عمل سرمايه داری به فرايندی کمک می کند که در آن ثروت توليد می شود و جهان ساخته می شود. ممکن است کسی به کار سرمايه داری که وارد صنعت يا تجارت می شود لقب پول شويی بدهد اما پول شويی اگر در باره مکاسب محرمه هم باشد در نهايت بهتر از پولداری کثيف است. همچنان که در سنت اسلامی هم خمس و زکات چنين می کردند... در چنين نظامی، سرمايه داری مانند فردريش انگلس می تواند از حزب کمونيست دفاع کند و سرمايه داری مانند حضرت خديجه از جامعه اسلامی حمايت کند..."

آدمْ سرمايه دار باشد، و به کمک دوستان اهل قلم در رديف فردريش انگلس و حضرت خديجه قرار گيرد، لذتی دارد که کم تر از بنزسواری نيست! تا نظر سرمايه داران عزيز چه باشد...

روزنوشت های هاشمی رفسنجانی
از عهد قاجار تا کنون، در ميان کتاب های تاريخی سه کتاب هست که می توان با بررسی دقيق آن ها، نکات بسيار مهمی را دريافت. بر اين سه کتاب، نام "روزنامه خاطرات"، "يادداشت" و "خاطرات" گذاشته اند، ولی نام "روزنوشت" –که گمان نمی کنم در کتاب های لغت بتوان آن را يافت- بر اين مجموعه ها نهادن مناسب تر است.

فرق خاطرات با روزنوشت در آن است که خاطرات، نوشته ای ست که معمولا بعد از چند سال از وقوع يک رويداد، از روی حافظه يا يادداشت و با ديد و قضاوت امروزی نوشته می شود، اما روزنوشت، مطلبی ست که نويسنده، همان روز يا حداکثر به فاصله ی چند روز از رويدادی که شاهدش بوده می نويسد. مزيت روزنوشت به خاطرات در اين است که اولا تاريخ ها با يک ديگر خلط نمی شود و زمان دقيق وقوع رويداد ثبت می گردد؛ ثانيا نويسنده در اثر فراموشی، نکته ای را جا نمی اندازد؛ ثالثا -و از همه مهم تر- با برداشت و قضاوت امروزی به حوادث ديروز نمی نگرد و حذف و تعديل صورت نمی دهد (البته اين امکان هميشه هست که پيش از چاپ روزنوشت، نويسنده تقلب کند و در متن اصلی متناسب با شرايط روز دست بِبَرَد).

لذا روان شناسان و جامعه شناسان از روی روزنوشت رجل سياسی، می توانند دقيقا به طرز تفکر و بينش و خصوصيات روحی و روانی اش پی ببرند و علت تصميم گيری ها و رفتارها را –بخصوص بعد از کنار هم نهادن خاطرات منتشر شده از آن دوران- مشخص کنند.

سه کتابی که به شناخت تاريخ در عهد قاجار، پهلوی و حکومت اسلامی کمک شايان توجهی می کند، يکی "روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه" است، ديگری "يادداشت های عَلَم"، و آخری "خاطرات اکبر هاشمی رفسنجانی".

از خاطرات آقای رفسنجانی تا کنون پنج جلدِ "عبور از بحران (خاطرات سال ۱۳۶۰)"، "پس از بحران (خاطرات سال ۱۳۶۱)"، "آرامش و چالش (خاطرات سال ۱۳۶۲)"، "به سوی سرنوشت (خاطرات سال ۱۳۶۳)" و "اميد و دلواپسی (خاطرات سال ۱۳۶۴)" منتشر شده که حاوی مطالب بسيار مهم و جالب توجه است.

در اين‌جا قصد ورود به محتوای کتاب ها را ندارم، و فقط می خواهم بگويم که مجموعه ی اين خاطرات، به صورت يک لوح فشرده با امکانات بسيار عالی برای علامت گذاری، يادداشت گذاری، کشيدن ماژيک با رنگ های مختلف بر روی کلمات و جملات، کشيدن خط در زير کلمات و جملات، و جست و جوی واژه و عبارت به بازار آمده که اگر پرداخت چهل پنجاه هزار تومان پول برای مجموعه ی کتاب ها گران باشد، خريد اين لوح به قيمت ۵۰۰۰ تومان قطعا مناسب خواهد بود. البته در دست گرفتن کتاب کاغذی و مطالعه ی آن به مراتب راحت تر از پشت ميز نشستن و چشم دوختن به صفحه ی نمايشگر است ولی امکانات عالی برای جست و جو، و بخصوص قيمت مناسب می تواند دليل خوبی برای خريدن اين سی.دی باشد.

سی.دی فاقد قفل است و خواننده می تواند محتوای آن را بر روی هارد ديسک کامپيوتر ذخيره کند و نيازی به همراه داشتن سی.دی برای مطالعه نيست.

تنها نقطه ی ضعفی که به آن برخوردم، جدا شدن حروف برخی از کلمات در صفحه ی جست و جوست که مشکل چندان مهمی نيست.

روی هم رفته طراحی نرم افزار، با سليقه و دقت انجام شده است. توصيه می کنم حين مطالعه از صندلی راحتی استفاده کنيد چون مطالب –بخصوص برای اهل تاريخ- آن قدر پر کشش است که می تواند ساعت ها انسان را پای کامپيوتر نگه دارد وباعث گرفتگی پشت و گردن شود!

تايتانيک ده نمکی و سيب زمينی سرخ کرده ملت ايران
"دندان پزشکی که به جای بی حسی با بيهوش کردن زنها و دختران به آنها تجاوز می کرد و با تهيه فيلم با تهديد آنها اخاذی می کرد و به تجاوزات خود ادامه می داد به علت اينکه هيچ يک از اين تجاوزات به زور نبوده و فقط با تهديد بوده و علی رغم کشف فيلم های اين تجاوزات فقط شش نفر حاضر به شکايت شده اند به هشت سال زندان محکوم شد که البته چهار سال آن سپری شده و متهم برای چهار سال بعد درخواست عفو کرده است. راستی به نظر شما چرا آب از آب تکان نمی خورد و کسی فرياد وا غيرتا سر نمی دهد و کسی احساس نمی کند به فرو پاشی اخلاقيات اين پايه های حکومت يک جناح سياسی نيست که می لرزد بلکه تايتانيک يک ملت است که به يک کوه سيب زمينی برخورد کرده!" «وب لاگ مسعود ده نمکی»

گمان نمی کنم منظور مسعود خان از ملت، ما مردم عادی باشيم، بل که حدس می زنم که ملت، دوستان و ياران "جبهه" و "شلمچه"ی ايشان باشند. البته با ديدن صفت سيب زمينی و بخصوص کوه سيب زمينی -که برازنده ی اين برادران نيست- انسان ناخودآگاه به اين فکر می افتد که نکند منظور مسعود خان، ماها باشيم. برادران حزب اللهی که در حادثه ۱۸ تير آن طور يا زهرا يا زهرا گويان دانشجويان ضد انقلاب را از پنجره ی خوابگاه به پايين پرت می کردند و مثل قوم مغول به اتاق دانشجويان حمله می بُردند که نمی توانند سيب زمينی باشند.

شايد کلاً مقصودشان را غلط متوجه شده ام. تايتانيک ايران؛ کوه سيب زمينی؛ اصلا چرا ما به خودمان بگيريم. مگر از ديدگاه مسعود خان و شرکا، ماها ايرانی هستيم؟ مگر فکر و عقل داريم؟ آخر کدام ايرانی اصيل حاضر می شود پول بدهد برود سينما فيلم آدم برفی ببيند؟ کدام ايرانی اصيل حاضر می شود، تئوريسينی مثل سروش داشته باشد؟ کدام ايرانی اصيل حاضر می شود زن و بچه اش در ملاء عام دوچرخه سواری کنند؟ کدام ايرانی اصيل حاضر می شود وزير ارشادش خاتمی يا مهاجرانی باشد؟ پس ما نمی توانيم ايرانی –به مفهوم ارزشی کلمه- باشيم.

می مانَد سيب زمينی. من ربط کوه با سيب زمينی را حقيقتاً نفهميدم. البته تايتانيک بايد به يک کوه بخورد تا آن دخترک و پسرک گناهکار به خود بيايند و نتيجه ی اعمال خبيثانه شان را در داخل اتومبيل ببينند (البته من قسم می خورم که مسعود خان اين صحنه را نديده است و دکمه FF را در لحظه ی وقوع عمل شنيع فشار داده است) ولی چرا کوه سيب زمينی؟ منظور از سيب زمينی يعنی بی رگی و بی غيرتی؟ مگر غير از بيست سی نفر ياران حزب الله و برادرانی چون سرتيپ الله کرم کس ديگری در اين مملکت هفتاد و بل‌که هشتاد ميليونی غيرت دارد؟ مگر ايشان و ياران شان نفرموده اند که بی حجابی زن از بی غيرتی شوهر اوست؟ پس حالا چرا بايد برای تجاوز فلان دندان‌پزشک عراقی الاصل به هفتاد هشتاد زن و دختر ايرانی سينه چاک دهيم؟

ولی يک رابطه ميان گفتار آقای ده نمکی با خودمان پيدا کردم و آن اين که ما بيشتر شبيه به سيب زمينی سرخ شده هستيم تا کوه سيب زمينی. سيب زمينی هايی که برادران با سيلی صورت اش را سرخ کرده اند. شايد هم شبيه به پوره ی سيب زمينی باشيم؛ پوره ای که در اثر ضربات مشت و لگد و چوب و چماق برادران غيور، له و لورده و وارفته شده ايم.

به هر حال برادران حزب الله و ياران مسعود خان که تا اين‌جای کار را درست کرده اند –همان که نتيجه اش را در فيلم "فقر و فحشا" ديديم- لطف کنند بقيه کار را هم خودشان درست کنند و يقه ی دندان‌پزشک مربوطه را هم خودشان بگيرند و ايضاً يقه ی قاضی محترمی که حکم هشت سال زندان به ايشان داده است. از آن هايی که به دست ايشان تبديل به سيب زمينی سرخ کرده و پوره ی سيب زمينی شده اند متاسفانه کار چندانی ساخته نيست.

اگر نوشته ی اين‌جانب مغشوش و درهم و بی معنی شد بايد ببخشيد. از صورت مسئله ی مغشوش و درهم و بی معنی جوابی بهتر از اين در نمی آيد!

تونل زمان (اولين شماره ايران فردا)
ماشين زمان را روی خرداد سال ۱۳۷۱ تنظيم می کنيم. چهار سال است که جام زهر نوشيده شده و جنگ به پايان رسيده است. دوران سازندگی -و البته چپاول اقتصادی- آغاز شده است. سرداران ديروز جبهه های جنگ، دنبال پُست جديد در جبهه های اقتصادی می گردند. برخی اين پُست را می يابند، برخی نه.

شرايط جديد، فرهنگ جديد می طلبد. چه اشکال دارد به جای نوشيدن نوشابه ی "سياه" در داخل شيشه های کدر و کبره بسته، مردم کوکاکولای اصل آمريکايی در شيشه های تميز و نو بنوشند؟ چه اشکال دارد مک دونالد آمريکايی، شعبه ای –گيرم تقلبی- در خيابان ولی عصر پايين تر از چهارراه پارک وی افتتاح کند؟ چه اشکال دارد تبليغ مک دونالد با حرف M مشهورش، در سر همان چهارراه به چشم تنگ نظرانِ بخيل فرو برود؟ کسانی که به اين موارد اعتراض می کنند، -مثل خبرنگار روزنامه ی کيهان- به قول آقای رفسنجانی عوام اند. دوران دوران شکوفايی اقتصادی ست و نياز مردم در چنين شرايطی به فست فود و نوشابه های تر و تميز و استريل بيش از پيش است.

اما مردمی که مک دونالد می خورند و کولای اصل می نوشند و ماشين دووی ساخت کرمان سوار می شوند بايد کمی هم آزادی فرهنگی و مطبوعاتی داشته باشند. آن ها را که نمی توان وادار به خواندن روزنامه ها و مجلات دولتی کرد که مثل همان شيشه های نوشابه ی قديمی، کدر و کبره بسته اند. می توان کمی آزادی اعطا کرد، اما کاملا کنترل شده. پس مجله ی ايران فردا اجازه می يابد پا به عرصه ی مطبوعات بگذارد.

شماره اول ايران فردا را از دکه روزنامه فروشی به قيمت ۵۰ تومان می خريم.

اسم مجله را مرتضی مميز طراحی کرده است. عنوان سرمقاله "چرخش و هوشياری"ست. در طول سرمقاله، به ۱۲ نکته اشاره شده که يکی از آن ها چنين است:
"مسئولين اجرايی، با کدام کارشناس آگاه و متعهد –که پايبندی عملی او به منافع ملی در صحنه تجربه به اثبات رسيده باشد- مشورت کرده و مطمئن شده اند که تحمل چنين رياضتهايی از سوی مردم، منتهی به آينده ای پر توليد و رونق، و سرشار از آزادی و امنيت شده و آرزوی ديرينهء «استقلال ملی» در اين سرزمين تحقق خواهد يافت؟"

آقای مهندس عزت الله سحابی نيز مطلبی دارند زير عنوان "ايران فردا چرا...؟" مطلبی ست چند صفحه ای و طولانی که با اين جملات خاتمه می يابد:
"... اميد و انتظار ملت ايران می تواند به حرکتی باشد عمومی و جامع که تمام زيرمجموعه های جامعه ايرانی را در بر بگيرد. و لکن نشريه ايران فردا تلاش خود را تنها جزء کوچکی از آن حرکت تلقی می کند که فقط طرح مسائل می کند و از عقلا و مسئولان و دلسوزان ملت درخواست پاسخ يا مشارکت در پاسخ يابی به مسائل بنيادی و درازمدت ملی را می نمايد..."

چه خواست و توقع زيادی! آينده مشخص خواهد کرد که دادن اجازه انتشارِ نشرياتی چون ايران فردا به منظور طرح سوال و پاسخ يابی نبوده است و زبان هرگاه به پرسش دراز شود بلادرنگ بريده خواهد شد؛ گيرم آن زبان، زبان فرد محترم و مسئولی چون آقای سحابی باشد.

مقالات ايران فردا طولانی و تحليلی ست و هيچ حالتی از تهييج و تحريک در آن نيست. يکی از اين مطالب، گفتگويی ست با دکتر هوشنگ اميراحمدی زير عنوان "آزادسازی سياسی و آزادسازی اقتصادی". حسن يوسفی اشکوری هم مقاله ای دارد با عنوان "انتخابات، دمکراسی و قانون اساسی". برای شناخت بهتر و دقيق تر آقای اشکوری می توان به خاطرات ايشان که در مجله ی شهروند امروز منتشر می شود مراجعه کرد.

به زمان خود باز می گرديم. اثر محسوسی از آن چه در ايران فردا خوانده ايم در جامعه ی خود نمی بينيم. واقعيت با نظر فاصله ی بسيار دارد؛ هميشه داشته است و بعد از اين هم خواهد داشت. به زمان خود باز می گرديم و با واقعيت رو به رو می شويم؛ واقعيتی که با نظر پيشينيان ابداً هم‌خوانی ندارد.

تصحيح
در تونل زمان ِ شماره قبل (شماره ۴۸)، بخشی از پيام رهبر را درج کرديم:
"دو روز است که جمعی از اشرار با کمک و همراهی برخی از گروهک های سياسی ورشکسته و با تشويق و پشتيبانی دشمنان خارجی در سطح تهران، به فساد و تخريب اموال و ارعاب و عربده جويی پرداخته و موجب سلب امنيت و آسايش مردم شده اند. دشمنان زبون و حقير اسلام و انقلاب گمان کرده اند انقلاب و مردم مومن و انقلابی به آنان اجازه خواهند داد که با فتنه انگيزی خود راه سلطه آمريکای جنايت‌کار را بر ميهن عزيز ما هموار کنند... غافل از اين که... نظام مقتدر اسلامی، آنان را به شدت منکوب خواهد کرد. به مسئولان در دولت و بخصوص مسئولان امنيت عمومی تاکيد شده است که با درايت و قدرت، عناصر مفسد و محارب را برجای خود بنشانند..." (همان‌جا)

ماخذِ اين پيام، روزنامه نشاط مورخ ۲۴ تير ۱۳۷۸ است که بدين وسيله تصحيح می گردد.

انتقال اسرائيل به آلاسکا يا آلمان
بعد از حملات موشکی-فتوشاپی هفته گذشته و حذف اسرائيل غاصب از روی نقشه ی جهان، دلاورمردان واحد فتوشاپ سپاه از ما خواستند که اين کشور را به خاک آلاسکا يا آلمان منتقل نماييم تا آمريکايی ها و آلمانی ها عذاب اليم همسايگی با اين موجود را با تمام وجود احساس نمايند.


اسرائيل بعد از انتقال به آلاسکا


اسرائيل بعد از انتقال به آلمان

همان‌طور که ملاحظه می فرماييد اسرائيل را درست زير دماغ برلين و دولت‌مردان آلمانی قرار داده ايم تا حسابی دچار عذاب شوند. به ما و فلسطينی های عزيز چه که هيتلر هزاران يهودی را کشته است. چرا ماها بايد هزينه بپردازيم. با انتقال اسرائيل به داخل خاک آلمان مسئله هزينه های ما و فلسطينيان حل می شود.

اما ترسم از اين است که فردا خبر بدهند اسرائيلی ها در سرزمين يخ زده ی آلاسکا، پرتقال و مرکبات کاشته اند و در آلمان هم بهترين بيمارستان های تخصصی چشم و گوش و ارتوپدی را به راه انداخته اند. ضمنا اگر فردا عرب ها با اين کار ما خيال شان از بابت اسرائيل راحت شود و موازنه جديد منطقه به نفع آن ها باشد چه تضمينی هست که نخواهند کشور ما را با بازيگوشی های خرابکارانه، تجزيه و بخش هايی از آن را متعلق به خود کنند؟

بر سر دوراهی زندگی؛ عملگی
"مرتضوی: بيشتر جانباختگان حادثه ساختمان سعادت آباد، دانشجو بوده اند." «ايرنا»
"خبرنگار شهروند امروز در گفت و گو با دکتر بشير نازپرور، رئيس تالار تشريح پزشکی قانونی استان تهران- وقتی اجساد به کوهدشت رسيدند متعفن شده بودند، به طوری که حتی غسال برای تغسيل آنها با مشکل مواجه شد...
دکتر نازپرور- در پزشکی قانونی هم بو داشتند.
خبرنگار- چرا بو گرفته بودند؟
دکتر نازپرور- طبيعی است، در فصل گرما اين يک روند فسادی است که اتفاق می افتد" «شهروند امروز، شماره ۵۴»
"معاون عمليات آتش نشانی: به عمليات‌مان افتخار می کنيم." «همان‌جا»
"پسر عموی يکی از قربانيان: طوری خاکبرداری می کردند که انگار جسدی آن زير نبود... من با چشمان خودم ديدم که بيل مکانيکی يک جسد را پاره کرد... همه اعتراض می کردند، آنقدر صحنه دلخراش بود که حتی من و چند نفر از دوستان گفتيم به راننده لودر بگوييد که اصلا کار نکند ما راضی هستيم که اجساد همين جا زير خاک بمانند... شايد آنجا سردخانه [پزشک قانونی] بود اما دمای آنجا حدود ۳۰ درجه بود. يک همچين سردخانه ای را اگر بخاری بناميم بهتر است... ماموری در برابر [اعتراض] ما به ما گفت شما از لرستان آمديد که اينطور وحشی هستيد..." «همان‌جا»

دانشجوی رشته ی معماری از دانشگاه آزاد واحد لرستان هستم که برای تامين هزينه ی تحصيل به عملگی مشغولم. صبح ها سر ساختمان با بالا انداختن آجر و مخلوط کردن خاک و سيمان درس های تئوريک معماری را تجربه می کنم. گاه نيز در تخريب عمارت های کلنگی مشارکت می نمايم. از وقتی که شنيدم عده ای دانشجوی عمله در سعادت آباد زير آوار مانده اند و تمام اجزای بدن شان زير آوار سنگين له شده است و آن اعضايی هم که سالم بوده در اثر حرکت بيل مکانيکی کنده و متلاشی شده است، ترس بَرَم داشته که به کار عملگی ادامه بدهم يا ندهم. شما بگوييد چه کنم؟

پاسخ:
[چون سوال فوق جنبه ی فنی داشت، متن آن را برای روابط عمومی وزارت علوم ارسال کرديم. پاسخ دريافتی به قرار زير می باشد:]
"بسمه تعالی
دانشجوی عمله ی عزيز
شما واقعا خجالت نمی کشيد با انتخاب شغل عملگی يک عده عمله ی واقعی را از نان خوردن می اندازيد و باعث بيکاری آن ها می شويد؟ شما عمله نيستيد بل‌که يک مشت سوءاستفاده‌چی ِ عمله‌نما ييد. همين می شود که می رويد زير آوار می مانيد و دو قورت و نيم تان هم باقی ست که چرا بيمه نداريد و چرا وسايل ايمنی نداريد و چرا پيمانکار، کار اصولی نمی کند. ما معتقديم اين هم بخشی از توطئه دشمن خارجی برای بی آبرو کردن نظام سياسی کشور است. آن دانشجوهای عمله‌نمايی که زير آوار ماندند لابد می خواستند مثل توطئه دانشگاه زنجان، وزارت علوم و بل‌که مقام معظم رهبری را بی حيثيت و بدنام کنند. والسلام.
روابط عمومی وزارت علوم و آموزش عالی"

و اما توضيح تکميلی ما:
دانشجوی عزيز
اگر در جای ديگری کار گير نمی آوريد، مثلا نمی توانيد باغبان يک فرد ثروتمند که به شما به جای پول، سهام کارخانه می دهد بشويد، و راه ديگری جز عملگی برای‌تان نمی ماند لطفا نکات ايمنی زير را رعايت کنيد:
۱- مقداری پول حتما کنار و دم دست بگذاريد تا اگر زير آوار مانديد، جسدتان را بعد از چند روز مثل لاشه ی گوسفند با مزدا به روستايتان حمل نکنند و بوی تعفن نگيريد. در بهشت زهرا، انواع آمبولانس های بنز با اکو و مداح و سالن پذيرايی و فيلم‌برداری (همراه با تيتراژ و صدا گذاری و افکت های کامپيوتری) با هزينه ی مابين ِ ۳ تا ۱۰ ميليون تومان در اختيار بازماندگان شما قرار می گيرد. متناسب با نوع مراسم، پول لازم را کنار و دم ِ دست بگذاريد.

۲- به خانواده ی محترم‌تان بسپاريد که در حين کار کردن شما همواره مقداری يخ ذخيره نمايند تا اگر زير آوار مانديد و جسدتان را بيرون کشيدند و به پزشکی قانونی منتقل کردند، چون دمای سردخانه های آن‌جا حدود ۳۰ درجه بالای صفر است، با گذاشتن يخ بر روی کيسه ی حامل بقايای شما مانع گنديدگی تان گردند.

۳- دوست و آشنای خبرنگار و مدير روزنامه پيدا کنيد تا اگر زير آوار مانديد و جسدتان به صورت تکه تکه و بو گرفته، به دست خانواده محترم تان رسيد، در مقابل وقاحت و پررويی و طلب‌کاری مسئول پزشکی قانونی و مسئول آتش نشانی و ديگر مسئولان محترم بايستند و از آن ها به خاطر مسامحه شان جواب بخواهند تا خانواده تان غير از فراق شما، دچار عذاب روحی ناشی از وقاحت بيش از حد مسئولان محترم نگردند.
موفق باشيد.

وقتی شکنجه گر، تاريخ نگار می شود
برای من که اين طور است، برای شما نمی دانم چطور: بعضی کتاب ها را که باز می کنم از لا به لای صفحات آن بوی گل و عطر به مشام‌ام می رسد. مثلا ديوان حافظ، هر قدر هم درب و داغان، هر قدر هم سياه و تکه پاره، از لا به لای هر صفحه اش بوی خوش عطر می تراود. هر کلمه اش را که می بينم، انگار گلی ست خوش رنگ که پيش چشم ام غنچه می دهد و برگ از برگ می گشايد. سبزی ساقه اش، زردی پرچم اش، سرخی گل‌برگ اش را حس می کنم. کاش قلم رمانتيک استاد مهدی روشن ضمير را داشتم تا می توانستم اين زيبايی را تشريح کنم. آن گونه که وی در کتاب های ياد ياران و ديار خوبان و دو شاعر بزرگ اش کلمات زيبا را به نظاره نشسته و با کلام نرم و رويايی به توضيح شان پرداخته است.

اما بعضی کتاب ها را که در دست می گيرم، احساس می کنم که انگشتان دستم در خون فرو رفته است. خون را می بينم که آرام آرام بالا می آيد و تمام دست ام را می پوشاند. صفحات اين گونه کتاب ها لزج است. هر ورقی که می زنی، هر قدر هم تميز و زيبا و خوش‌چاپ باشد، خون از آن جاری می شود. در لابه لای اوراق اين گونه کتاب ها، انسان هايی را می بينی که از دار و ندار خود دست کشيده اند و در راه آرمان شان جان باخته اند. زنان و مردان سرافرازی که هرگونه تحقير و زندان و شکنجه و مرگ را تحمل کرده اند تا دنيا، جای بهتری برای زيستن فرزندان‌شان شود.

اما مولفان چنين کتاب هايی سعی دارند چهره ی اين مردان و زنان بزرگ را لجن مال کنند. خون اين زنان و مردان را که خود ريخته اند به انواع پليدی بيالايند. کتاب های "سازمان مجاهدين خلق، پيدايی تا فرجام"، "چريک های فدايی خلق"، و "حزب توده از شکل گيری تا فروپاشی"، منتشر شده توسط موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی، از اين دست کتاب هاست.

شايد اين کتاب ها حاوی مطالب واقعی و مفيد تاريخی هم باشد، اما متاسفانه همه ی آن ها با خون نوشته شده است؛ خونی که مولفانْ آن را به دروغ و يک جانبه نگری و استدلال های نادرست آلوده اند.

يکی از انتقادهای اساسی و حقوق بشری به جمهوری اسلامی اين است که حرمت کسانی را که دشمن می پندارد، نگه نمی دارد. با آن ها انسانی رفتار نمی کند. حتی شان انسانی کسانی را که می خواهد اعدام کند، رعايت نمی کند. ديدن فيلم مراسم اعدام دردناک است، و چيزی که اين درد را غير قابل تحمل می کند، قائل نشدن شان و شخصيت برای کسی است که بايد تا دقايقی ديگر جان اش گرفته شود. او را با بدترين وضع ظاهری به ميدان می آورند، زير پايش بشکه می گذارند، حتی در آخرين موردی که فيلم آن را ديدم دست محکوم را نمی بندند و جان دادن تدريجی او را با دست و پا زدن و تقلا همراه می کنند. مرگ را با شکنجه توام می کنند و اين نهايت خباثت است؛ نهايت سبعيت است.

در مورد افراد و جان باختگان سياسی نيز همين رفتار صورت می گيرد؛ شان آن ها در کتاب هايی مثل کتاب های فوق رعايت نمی شود. جا دارد در اين باره بيشتر بنويسيم.

معنای مدرنيته
سال ها بود که به دنبال معنای مدرنيته می گشتم. هر چه کتاب رامين جهانبگلو بود خوانده بودم. هر چه ترجمه پيام يزدان جو بود خوانده بودم. هر چه گفتار بابک احمدی بود خوانده بودم. ولی به معنی مدرنيته و عمق آن پی نمی بُردَم. تا چشم ام در وب لاگ فضولباشی به اين آگهی که از يکی از روزنامه های پايتخت برداشته بود افتاد:

همه چيز بر من مکشوف شد. مدرنيته را تا اعماق استخوان حس کردم. معنی اش به تمام سلول های بدن ام منتقل شد. لذت بردم از جامعه ای که در آن زندگی می کنم. لذت بردم از مردمانی که می توانند معنای مدرنيته را حتی با يک آگهی به شخص پژوهشگر انتقال دهند. شما نيز به اين کلمه، در متن آگهی، در متن جامعه، در متن ما مردمِ اهل کتاب و قلم، در متن عوام نگاه کنيد، دقيقا متوجه خواهيد شد که چه می گويم.

مقاله خواندنی اکبر گنجی
"در سياست بايد به گونه‌ای سخن گفت که امکان بازخواست و پاسخ‌گويی وجود داشته باشد. سياست مدرن، جهان حافظ نيست که دارای ايهام و ابهام شاعرانه باشد. عصر جديد، عصر وداع با سياست اسطوره‌ای‌و حل نزاع‌ها و مشکلات سياسی از طريق امور راز‌آلود و ماورايی است. شايد کسی يا کسانی با جهان ناديدنی در ارتباط باشند، عرصه‌ی سياسی محاسبه‌پذير جای چنين کس يا کسانی ‌نيست، برای اين‌که شاغلان اين قلمرو، بايد به زمينيان گرفتار در چنبره‌ی مشکلات مادی پاسخگو باشند و به گونه‌ای سخن بگويند که بتوان يقه‌ی آن‌ها را گرفت." «بی معياری و بی اصولی سياسی، اکبر گنجی»

نوشته های گنجی، يک خاصيت بزرگ دارد: آن قدر روشن و شفاف است که تفسيربردار نيست. می توان با نوشته های او موافق يا مخالف بود اما نمی توان آن‌ها را به ميل خود تفسير کرد. روشن سخن گفتن، بدون پرده پوشی سخن گفتن، با کلمات دقيق سخن گفتن، خاصيتی ست که ما بيش از هميشه به آن نياز داريم. از محتوای نوشته ها مشخص است که گنجی روی تک تک کلمات فکر می کند. آن ها را بعد از سبک سنگين کردن در جمله جای می دهد.

صراحت، لغتی است مقدس در ايرانِ پر از رنگ و نيرنگ ما؛ در جايی که همه چند پهلو سخن می گويند؛ در جايی که همه از مسئوليت سخن می گريزند؛ در جايی که همه به محض برخورد با مشکل، محتوای سخن شان را به ضرب و زور تفسير و تعبير جور ديگر می نمايانند. گنجی اما پاک و شفاف سخن می گويد و جا برای اما و اگر باقی نمی گذارد.

مسئولان سابق و فعلی دو راه بيشتر ندارند: يا به سخنان شفاف گنجی پاسخ شفاف دهند، يا چشم بر آن چه او می نويسد بربندند و اصلا به روی خود نياورند که گنجی چيزی نوشته است. به گُمان‌ام، اين راه دوم بيشتر مورد علاقه ی آقايان است چون تاکنون مشاهده نشده کسی مطلبی مستدل و شفاف در پاسخ به گنجی بنويسد يا اظهار دارد.

نامه به جناب سمير قنطار
"سمير قنطار و يکی از همراهانش پيش از اينکه مورد محاصره پليس اسرائيل قرار بگيرند وارد آپارتمان خانواده ۴ نفره هاران شدند و دنی هاران ۲۸ ساله و دختر ۴ ساله او را به گروگان گرفتند... در پی اين شليک ها قنطار ناچار به شليک به دنی شد و سپس بنا بر ادعای مقامات رژيم اسرائيل دختر ۴ ساله او را هم کشت... او در طول دورانی که زندانی بوده است با يک زن اسرائيلی عرب... ازدواج کرد... و توانست طی دوران زندان از دانشگاهی در اسرائيل در رشته علوم سياسی و اجتماعی فارغ التحصيل شود" «روزنامه اعتماد ملی»

جناب آقای سمير قنطار، دامت افاضاته
آزادی جناب‌عالی را از بند رژيم صهيونيستی تبريک و تهنيت عرض می کنم و از اين که با نوشتن اين نامه مصدع اوقات شريف می گردم پوزش می طلبم.

البته آگاهی داريد که در همان سالی که جناب‌عالی و ياران ارجمندتان برای انجام عمليات نظامی وارد خاک اسرائيل شديد يک انقلاب بسيار شکوهمند در ايران رخ داد و نظام جمهوری اسلامی تاسيس شد. اين نظام، بيش از ايرانيان به شما عزيزان لبنانی و فلسطينی علاقه مند است و بيش از آمريکای جهانخوار، رژيم صهيونيستی را دشمن می داند.

اين‌جانب اين نامه را برای شما می نويسم بل‌که جناب‌عالی از نفوذ خود استفاده کنيد و مطالب عرض شده را به استحضار مقامات جمهوری اسلامی برسانيد شايد کارگشا شود. علاقه ای که مسئولان نظام اسلامی به امثال شما دارند از جشن و سروری که به خاطر آزادی تان برگزار کرده اند مشهود است و اين علاقه به مراتب بيش از علاقه به آحاد ملت ايران و امثال بنده است لذا متمنی ست شما اين پيغام را به آن ها برسانيد. متشکرم.

آن طور که ما در خبرها خوانده ايم، حضرت‌عالی در سال ۱۹۷۹ در حالی که رهبری يک گروه ۴ نفره را بر عهده داشتيد با قايق از لبنان وارد خاک اسرائيل شديد و می خواستيد حمله ای نظامی صورت دهيد ولی به پليس اسرائيل برخورد کرديد و يکی از پليس ها را به هلاکت رسانديد و يک خانواده ۴ نفره را به گروگان گرفتيد و در نهايت دنی هاران ۲۸ ساله و دختر ۴ ساله اش را به درک واصل کرديد. يک قتل کوچک البته اهميتی ندارد ولی فکر می کنم قسمت مهم اين گزارش آن جاست که جناب‌عالی در طول دوران اسارت خود در زندان صهيونيست ها، با يک زن اسرائيلی عرب ازدواج فرموديد و ضمن تحمل دوران مشقت بار زندان، تحصيلات دانشگاهی تان را در رشته علوم سياسی و اجتماعی به پايان رسانديد(*). سعی تان مشکور باد. اما عرض بنده.

جناب‌عالی چون خود مدتی طولانی اسير بوده ايد احتمالا از وضع زندان های ايران بی خبريد. در اين زندان ها نه تنها به آدم، زن نمی دهند، بل‌که طبق فيلمی که ما از بازجويی برخی زندانيان قتل های زنجيره ای ديده ايم آقايان متهم به عمل شنيع... می گردند و تهديد می شوند که توسط پزشک قانونی معاينه گردند و تعداد دفعات عمل شنيع توسط پزشک متخصص مشخص شود. جناب‌عالی که خود مرتکب سه قتل کوچولو شده ايد، بِهِتان زن دادند و مدرک دانشگاهی. ما در همين همدان خودمان، دختر خانم پزشکی داشتيم به نام زهرا بنی يعقوب که اتفاقا تحصيلات شان در رشته ی پزشکی تمام شده بود و هيچ قتلی هم انجام نداده بودند، فقط با نامزدشان در پارک گردش می کردند که دستگير شدند و فقط بعد از يکی دو روز، در بازداشتگاه امر به معروف به لقاءالله پيوستند. شما لطف کرده بوديد نه تنها آدم بزرگ، بل‌که بچه ی کوچک، آن هم در سرزمين دشمن، آن هم در سرزمين صهيونيست های جنايتکار کشته بوديد و سی سال تمام در زندان های رژيم اشغالگر نه تنها اتفاقی برای تان نيفتاد بل‌که صاحب عيال هم شديد و تحصيلات عالی تان را هم به اتمام رسانديد (چه بسا در لبنان ديپلم هم نمی گرفتيد)، ولی يک دختر خانم محترم ايرانی، که هيچ قتلی هم مرتکب نشده بود و تنها با نامزدش به گردش رفته بود، در کشور خودش، در ام القراء اسلام، در دستان پر عطوفت حکومت اسلامی در عرض يکی دو روز نيست و نابود شد.

خواهش من از جناب‌عالی اين است از مسئولان محترم حکومت ما به زبان عربی فصيح بخواهيد –چون زبان فارسی ما را اين ها نمی فهمند- که لطف کنند کسانی را که به هر دليل –اعم از گردش در پارک يا حضور در مهمانی يا عکس برداری در مقابل زندان اوين- زندانی می کنند، نه زن بدهند نه برای شان زمينه های تحصيلات عالی فراهم آورند، فقط کاری کنند که اين بنده های خدا سالم و سلامت از زندان بيرون بيايند.

با سپاس و پوزش از تصديع
الاحقر سخن

* رژيم آدمخوار صهيونيستی از اين کارهای جنايتکارانه زياد انجام داده است و می دهد. مثلا زمانی که هواپيمای مسافربری ساها متعلق به ارتش جمهوری اسلامی ايران ربوده و به اسرائيل برده شد، اسرائيلی های آدمخوار، بی هيچ شرط و شروط و فوت وقتی، هواپيما و مسافران اش را به تهران بازگرداندند. حتی مسافران توانستند در پايانه ی فرودگاه اسرائيل نماز جماعت بخوانند و حتی يکی دو تا شعار جانانه هم نثار اسرائيل جنايتکار کنند.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016