در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از چگونه مَردِ ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومانی شويم تا نامه به جناب سمير قنطارکشکول خبری هفته (۴۹) تسليت چگونه مرد ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومانی شويم؟ ولی هر وقت کار به حساب و کتاب می کشيد و چرتکه می انداختم می ديدم که اعداد، بسيار پايين تر از ميزان لازم برای خريد کارخانه ی فولاد به قيمت ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان، و حتی از آن پايين تر برای خريد يک آپارتمان در جنوب شهر، و حتی از آن پايين تر برای خريد يک متر مربع خانه در زعفرانيه، و حتی از آن پايين تر برای خريد يک کاسه ی توالت فرنگی ايتاليايی درجه ی يک می باشد و سر آدمی همچنان بی کلاه می مانَد. می نشستم محاسبه می کردم که چطور می توان با يک عدد کليه، که فوق ِ فوقاش سه چهار ميليون تومان قيمت دارد کارخانه ی فولاد خريد؟ حساب که می کردم می ديدم اگر قلب و شش و چشم و گوش و دل و روده ام را هم بفروشم، محال است بتوانم کارخانه را خريداری کنم. يا حساب می کردم با ۱۰-۱۵ درصد حق التاليف يا حق الترجمه ی شش ميليون تومان حاصل از فروش دو هزار جلد کتاب سه هزار تومانی (تازه اگر فروش برود و ناشر چک آن را يک جا مرحمت بفرمايد) چگونه می توان يک متر مربع خانه در زعفرانيه خريد؟ يا با سی روز کلنگ زدن در ساختمانی در حال فرو ريختن در سعادت آباد، از قرار روزی دوازده هزار تومان چگونه می توان يک کاسه ی توالت فرنگی ايتاليايی درجه يک خريداری کرد؟ باری هر چه بيشتر حساب می کردم کم تر نتيجه می گرفتم. تا اين که مقاله ی آقای گيلانی راه را به من نشان داد. ايشان نوشته بود: پس عزيزانی که برای چند ميليون پول ناقابل می خواهيد کليه تان را بفروشيد، يا از صبح تا شام قلم بزنيد، يا با کلنگ به جان ساختمانی نيمه مخروبه بيفتيد و سلامتیتان را به خطر اندازيد، به جای اين کارهای سخيف و ارزان، سعی کنيد سرمايه داری خیّر پيدا کنيد که دنبال باغبان بگردد و به جای مزد، سهام بدهد، آن وقت شما هم سهامدار بورس و صاحبِ خانه در زعفرانيه خواهيد شد. وقتی ثروت تان از اين طريق به ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان رسيد مرا هم به خاطر راهی که به شما نشان دادم دعای خير بفرماييد. موفق باشيد. زنده باد سرمايه داری محمد قوچانی البته خداوند برای آدميان غير کوشنده و غير عاقل دو عدد بازو و دو عدد پا و دو عدد کليه در نظر گرفته که با بازو بيل بزنند و با پا سگ دو، و اگر هيچ کدام نشد، يکی از دو کليه شان را به فروش برسانند و شکم زن و بچه شان را سير کنند. اما بحث ما بر سر اين ها نيست. می خواهيم بگوييم که نه تنها يک سرمايه دار بايد حامی و پشتيبان -و به لفظ زيبای فرنگی اسپانسرِ- يک نشريه و نويسنده باشد، بلکه يک نشريه و نويسنده هم بايد حامی و پشتيبان سرمايه دار باشد تا سرمايه ی او جلوه ای از دانش و تئوری بگيرد و جذابيت اش صدچندان شود. همه چيز که بنز و کاخ و کت شلوار مارک دار نيست. حمايت اهل قلم هم هست. ببينيد چنين جملات نابی چقدر به کار سرمايه داری جلوه می دهد: آدمْ سرمايه دار باشد، و به کمک دوستان اهل قلم در رديف فردريش انگلس و حضرت خديجه قرار گيرد، لذتی دارد که کم تر از بنزسواری نيست! تا نظر سرمايه داران عزيز چه باشد... روزنوشت های هاشمی رفسنجانی فرق خاطرات با روزنوشت در آن است که خاطرات، نوشته ای ست که معمولا بعد از چند سال از وقوع يک رويداد، از روی حافظه يا يادداشت و با ديد و قضاوت امروزی نوشته می شود، اما روزنوشت، مطلبی ست که نويسنده، همان روز يا حداکثر به فاصله ی چند روز از رويدادی که شاهدش بوده می نويسد. مزيت روزنوشت به خاطرات در اين است که اولا تاريخ ها با يک ديگر خلط نمی شود و زمان دقيق وقوع رويداد ثبت می گردد؛ ثانيا نويسنده در اثر فراموشی، نکته ای را جا نمی اندازد؛ ثالثا -و از همه مهم تر- با برداشت و قضاوت امروزی به حوادث ديروز نمی نگرد و حذف و تعديل صورت نمی دهد (البته اين امکان هميشه هست که پيش از چاپ روزنوشت، نويسنده تقلب کند و در متن اصلی متناسب با شرايط روز دست بِبَرَد). لذا روان شناسان و جامعه شناسان از روی روزنوشت رجل سياسی، می توانند دقيقا به طرز تفکر و بينش و خصوصيات روحی و روانی اش پی ببرند و علت تصميم گيری ها و رفتارها را –بخصوص بعد از کنار هم نهادن خاطرات منتشر شده از آن دوران- مشخص کنند. سه کتابی که به شناخت تاريخ در عهد قاجار، پهلوی و حکومت اسلامی کمک شايان توجهی می کند، يکی "روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه" است، ديگری "يادداشت های عَلَم"، و آخری "خاطرات اکبر هاشمی رفسنجانی". از خاطرات آقای رفسنجانی تا کنون پنج جلدِ "عبور از بحران (خاطرات سال ۱۳۶۰)"، "پس از بحران (خاطرات سال ۱۳۶۱)"، "آرامش و چالش (خاطرات سال ۱۳۶۲)"، "به سوی سرنوشت (خاطرات سال ۱۳۶۳)" و "اميد و دلواپسی (خاطرات سال ۱۳۶۴)" منتشر شده که حاوی مطالب بسيار مهم و جالب توجه است. در اينجا قصد ورود به محتوای کتاب ها را ندارم، و فقط می خواهم بگويم که مجموعه ی اين خاطرات، به صورت يک لوح فشرده با امکانات بسيار عالی برای علامت گذاری، يادداشت گذاری، کشيدن ماژيک با رنگ های مختلف بر روی کلمات و جملات، کشيدن خط در زير کلمات و جملات، و جست و جوی واژه و عبارت به بازار آمده که اگر پرداخت چهل پنجاه هزار تومان پول برای مجموعه ی کتاب ها گران باشد، خريد اين لوح به قيمت ۵۰۰۰ تومان قطعا مناسب خواهد بود. البته در دست گرفتن کتاب کاغذی و مطالعه ی آن به مراتب راحت تر از پشت ميز نشستن و چشم دوختن به صفحه ی نمايشگر است ولی امکانات عالی برای جست و جو، و بخصوص قيمت مناسب می تواند دليل خوبی برای خريدن اين سی.دی باشد. سی.دی فاقد قفل است و خواننده می تواند محتوای آن را بر روی هارد ديسک کامپيوتر ذخيره کند و نيازی به همراه داشتن سی.دی برای مطالعه نيست. تنها نقطه ی ضعفی که به آن برخوردم، جدا شدن حروف برخی از کلمات در صفحه ی جست و جوست که مشکل چندان مهمی نيست. روی هم رفته طراحی نرم افزار، با سليقه و دقت انجام شده است. توصيه می کنم حين مطالعه از صندلی راحتی استفاده کنيد چون مطالب –بخصوص برای اهل تاريخ- آن قدر پر کشش است که می تواند ساعت ها انسان را پای کامپيوتر نگه دارد وباعث گرفتگی پشت و گردن شود! تايتانيک ده نمکی و سيب زمينی سرخ کرده ملت ايران گمان نمی کنم منظور مسعود خان از ملت، ما مردم عادی باشيم، بل که حدس می زنم که ملت، دوستان و ياران "جبهه" و "شلمچه"ی ايشان باشند. البته با ديدن صفت سيب زمينی و بخصوص کوه سيب زمينی -که برازنده ی اين برادران نيست- انسان ناخودآگاه به اين فکر می افتد که نکند منظور مسعود خان، ماها باشيم. برادران حزب اللهی که در حادثه ۱۸ تير آن طور يا زهرا يا زهرا گويان دانشجويان ضد انقلاب را از پنجره ی خوابگاه به پايين پرت می کردند و مثل قوم مغول به اتاق دانشجويان حمله می بُردند که نمی توانند سيب زمينی باشند. شايد کلاً مقصودشان را غلط متوجه شده ام. تايتانيک ايران؛ کوه سيب زمينی؛ اصلا چرا ما به خودمان بگيريم. مگر از ديدگاه مسعود خان و شرکا، ماها ايرانی هستيم؟ مگر فکر و عقل داريم؟ آخر کدام ايرانی اصيل حاضر می شود پول بدهد برود سينما فيلم آدم برفی ببيند؟ کدام ايرانی اصيل حاضر می شود، تئوريسينی مثل سروش داشته باشد؟ کدام ايرانی اصيل حاضر می شود زن و بچه اش در ملاء عام دوچرخه سواری کنند؟ کدام ايرانی اصيل حاضر می شود وزير ارشادش خاتمی يا مهاجرانی باشد؟ پس ما نمی توانيم ايرانی –به مفهوم ارزشی کلمه- باشيم. می مانَد سيب زمينی. من ربط کوه با سيب زمينی را حقيقتاً نفهميدم. البته تايتانيک بايد به يک کوه بخورد تا آن دخترک و پسرک گناهکار به خود بيايند و نتيجه ی اعمال خبيثانه شان را در داخل اتومبيل ببينند (البته من قسم می خورم که مسعود خان اين صحنه را نديده است و دکمه FF را در لحظه ی وقوع عمل شنيع فشار داده است) ولی چرا کوه سيب زمينی؟ منظور از سيب زمينی يعنی بی رگی و بی غيرتی؟ مگر غير از بيست سی نفر ياران حزب الله و برادرانی چون سرتيپ الله کرم کس ديگری در اين مملکت هفتاد و بلکه هشتاد ميليونی غيرت دارد؟ مگر ايشان و ياران شان نفرموده اند که بی حجابی زن از بی غيرتی شوهر اوست؟ پس حالا چرا بايد برای تجاوز فلان دندانپزشک عراقی الاصل به هفتاد هشتاد زن و دختر ايرانی سينه چاک دهيم؟ ولی يک رابطه ميان گفتار آقای ده نمکی با خودمان پيدا کردم و آن اين که ما بيشتر شبيه به سيب زمينی سرخ شده هستيم تا کوه سيب زمينی. سيب زمينی هايی که برادران با سيلی صورت اش را سرخ کرده اند. شايد هم شبيه به پوره ی سيب زمينی باشيم؛ پوره ای که در اثر ضربات مشت و لگد و چوب و چماق برادران غيور، له و لورده و وارفته شده ايم. به هر حال برادران حزب الله و ياران مسعود خان که تا اينجای کار را درست کرده اند –همان که نتيجه اش را در فيلم "فقر و فحشا" ديديم- لطف کنند بقيه کار را هم خودشان درست کنند و يقه ی دندانپزشک مربوطه را هم خودشان بگيرند و ايضاً يقه ی قاضی محترمی که حکم هشت سال زندان به ايشان داده است. از آن هايی که به دست ايشان تبديل به سيب زمينی سرخ کرده و پوره ی سيب زمينی شده اند متاسفانه کار چندانی ساخته نيست. اگر نوشته ی اينجانب مغشوش و درهم و بی معنی شد بايد ببخشيد. از صورت مسئله ی مغشوش و درهم و بی معنی جوابی بهتر از اين در نمی آيد! تونل زمان (اولين شماره ايران فردا) شرايط جديد، فرهنگ جديد می طلبد. چه اشکال دارد به جای نوشيدن نوشابه ی "سياه" در داخل شيشه های کدر و کبره بسته، مردم کوکاکولای اصل آمريکايی در شيشه های تميز و نو بنوشند؟ چه اشکال دارد مک دونالد آمريکايی، شعبه ای –گيرم تقلبی- در خيابان ولی عصر پايين تر از چهارراه پارک وی افتتاح کند؟ چه اشکال دارد تبليغ مک دونالد با حرف M مشهورش، در سر همان چهارراه به چشم تنگ نظرانِ بخيل فرو برود؟ کسانی که به اين موارد اعتراض می کنند، -مثل خبرنگار روزنامه ی کيهان- به قول آقای رفسنجانی عوام اند. دوران دوران شکوفايی اقتصادی ست و نياز مردم در چنين شرايطی به فست فود و نوشابه های تر و تميز و استريل بيش از پيش است. اما مردمی که مک دونالد می خورند و کولای اصل می نوشند و ماشين دووی ساخت کرمان سوار می شوند بايد کمی هم آزادی فرهنگی و مطبوعاتی داشته باشند. آن ها را که نمی توان وادار به خواندن روزنامه ها و مجلات دولتی کرد که مثل همان شيشه های نوشابه ی قديمی، کدر و کبره بسته اند. می توان کمی آزادی اعطا کرد، اما کاملا کنترل شده. پس مجله ی ايران فردا اجازه می يابد پا به عرصه ی مطبوعات بگذارد. شماره اول ايران فردا را از دکه روزنامه فروشی به قيمت ۵۰ تومان می خريم. اسم مجله را مرتضی مميز طراحی کرده است. عنوان سرمقاله "چرخش و هوشياری"ست. در طول سرمقاله، به ۱۲ نکته اشاره شده که يکی از آن ها چنين است: آقای مهندس عزت الله سحابی نيز مطلبی دارند زير عنوان "ايران فردا چرا...؟" مطلبی ست چند صفحه ای و طولانی که با اين جملات خاتمه می يابد: چه خواست و توقع زيادی! آينده مشخص خواهد کرد که دادن اجازه انتشارِ نشرياتی چون ايران فردا به منظور طرح سوال و پاسخ يابی نبوده است و زبان هرگاه به پرسش دراز شود بلادرنگ بريده خواهد شد؛ گيرم آن زبان، زبان فرد محترم و مسئولی چون آقای سحابی باشد. مقالات ايران فردا طولانی و تحليلی ست و هيچ حالتی از تهييج و تحريک در آن نيست. يکی از اين مطالب، گفتگويی ست با دکتر هوشنگ اميراحمدی زير عنوان "آزادسازی سياسی و آزادسازی اقتصادی". حسن يوسفی اشکوری هم مقاله ای دارد با عنوان "انتخابات، دمکراسی و قانون اساسی". برای شناخت بهتر و دقيق تر آقای اشکوری می توان به خاطرات ايشان که در مجله ی شهروند امروز منتشر می شود مراجعه کرد. به زمان خود باز می گرديم. اثر محسوسی از آن چه در ايران فردا خوانده ايم در جامعه ی خود نمی بينيم. واقعيت با نظر فاصله ی بسيار دارد؛ هميشه داشته است و بعد از اين هم خواهد داشت. به زمان خود باز می گرديم و با واقعيت رو به رو می شويم؛ واقعيتی که با نظر پيشينيان ابداً همخوانی ندارد. تصحيح ماخذِ اين پيام، روزنامه نشاط مورخ ۲۴ تير ۱۳۷۸ است که بدين وسيله تصحيح می گردد. انتقال اسرائيل به آلاسکا يا آلمان
همانطور که ملاحظه می فرماييد اسرائيل را درست زير دماغ برلين و دولتمردان آلمانی قرار داده ايم تا حسابی دچار عذاب شوند. به ما و فلسطينی های عزيز چه که هيتلر هزاران يهودی را کشته است. چرا ماها بايد هزينه بپردازيم. با انتقال اسرائيل به داخل خاک آلمان مسئله هزينه های ما و فلسطينيان حل می شود. اما ترسم از اين است که فردا خبر بدهند اسرائيلی ها در سرزمين يخ زده ی آلاسکا، پرتقال و مرکبات کاشته اند و در آلمان هم بهترين بيمارستان های تخصصی چشم و گوش و ارتوپدی را به راه انداخته اند. ضمنا اگر فردا عرب ها با اين کار ما خيال شان از بابت اسرائيل راحت شود و موازنه جديد منطقه به نفع آن ها باشد چه تضمينی هست که نخواهند کشور ما را با بازيگوشی های خرابکارانه، تجزيه و بخش هايی از آن را متعلق به خود کنند؟ بر سر دوراهی زندگی؛ عملگی دانشجوی رشته ی معماری از دانشگاه آزاد واحد لرستان هستم که برای تامين هزينه ی تحصيل به عملگی مشغولم. صبح ها سر ساختمان با بالا انداختن آجر و مخلوط کردن خاک و سيمان درس های تئوريک معماری را تجربه می کنم. گاه نيز در تخريب عمارت های کلنگی مشارکت می نمايم. از وقتی که شنيدم عده ای دانشجوی عمله در سعادت آباد زير آوار مانده اند و تمام اجزای بدن شان زير آوار سنگين له شده است و آن اعضايی هم که سالم بوده در اثر حرکت بيل مکانيکی کنده و متلاشی شده است، ترس بَرَم داشته که به کار عملگی ادامه بدهم يا ندهم. شما بگوييد چه کنم؟ پاسخ: و اما توضيح تکميلی ما: ۲- به خانواده ی محترمتان بسپاريد که در حين کار کردن شما همواره مقداری يخ ذخيره نمايند تا اگر زير آوار مانديد و جسدتان را بيرون کشيدند و به پزشکی قانونی منتقل کردند، چون دمای سردخانه های آنجا حدود ۳۰ درجه بالای صفر است، با گذاشتن يخ بر روی کيسه ی حامل بقايای شما مانع گنديدگی تان گردند. ۳- دوست و آشنای خبرنگار و مدير روزنامه پيدا کنيد تا اگر زير آوار مانديد و جسدتان به صورت تکه تکه و بو گرفته، به دست خانواده محترم تان رسيد، در مقابل وقاحت و پررويی و طلبکاری مسئول پزشکی قانونی و مسئول آتش نشانی و ديگر مسئولان محترم بايستند و از آن ها به خاطر مسامحه شان جواب بخواهند تا خانواده تان غير از فراق شما، دچار عذاب روحی ناشی از وقاحت بيش از حد مسئولان محترم نگردند. وقتی شکنجه گر، تاريخ نگار می شود اما بعضی کتاب ها را که در دست می گيرم، احساس می کنم که انگشتان دستم در خون فرو رفته است. خون را می بينم که آرام آرام بالا می آيد و تمام دست ام را می پوشاند. صفحات اين گونه کتاب ها لزج است. هر ورقی که می زنی، هر قدر هم تميز و زيبا و خوشچاپ باشد، خون از آن جاری می شود. در لابه لای اوراق اين گونه کتاب ها، انسان هايی را می بينی که از دار و ندار خود دست کشيده اند و در راه آرمان شان جان باخته اند. زنان و مردان سرافرازی که هرگونه تحقير و زندان و شکنجه و مرگ را تحمل کرده اند تا دنيا، جای بهتری برای زيستن فرزندانشان شود. اما مولفان چنين کتاب هايی سعی دارند چهره ی اين مردان و زنان بزرگ را لجن مال کنند. خون اين زنان و مردان را که خود ريخته اند به انواع پليدی بيالايند. کتاب های "سازمان مجاهدين خلق، پيدايی تا فرجام"، "چريک های فدايی خلق"، و "حزب توده از شکل گيری تا فروپاشی"، منتشر شده توسط موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی، از اين دست کتاب هاست. شايد اين کتاب ها حاوی مطالب واقعی و مفيد تاريخی هم باشد، اما متاسفانه همه ی آن ها با خون نوشته شده است؛ خونی که مولفانْ آن را به دروغ و يک جانبه نگری و استدلال های نادرست آلوده اند. يکی از انتقادهای اساسی و حقوق بشری به جمهوری اسلامی اين است که حرمت کسانی را که دشمن می پندارد، نگه نمی دارد. با آن ها انسانی رفتار نمی کند. حتی شان انسانی کسانی را که می خواهد اعدام کند، رعايت نمی کند. ديدن فيلم مراسم اعدام دردناک است، و چيزی که اين درد را غير قابل تحمل می کند، قائل نشدن شان و شخصيت برای کسی است که بايد تا دقايقی ديگر جان اش گرفته شود. او را با بدترين وضع ظاهری به ميدان می آورند، زير پايش بشکه می گذارند، حتی در آخرين موردی که فيلم آن را ديدم دست محکوم را نمی بندند و جان دادن تدريجی او را با دست و پا زدن و تقلا همراه می کنند. مرگ را با شکنجه توام می کنند و اين نهايت خباثت است؛ نهايت سبعيت است. در مورد افراد و جان باختگان سياسی نيز همين رفتار صورت می گيرد؛ شان آن ها در کتاب هايی مثل کتاب های فوق رعايت نمی شود. جا دارد در اين باره بيشتر بنويسيم. معنای مدرنيته همه چيز بر من مکشوف شد. مدرنيته را تا اعماق استخوان حس کردم. معنی اش به تمام سلول های بدن ام منتقل شد. لذت بردم از جامعه ای که در آن زندگی می کنم. لذت بردم از مردمانی که می توانند معنای مدرنيته را حتی با يک آگهی به شخص پژوهشگر انتقال دهند. شما نيز به اين کلمه، در متن آگهی، در متن جامعه، در متن ما مردمِ اهل کتاب و قلم، در متن عوام نگاه کنيد، دقيقا متوجه خواهيد شد که چه می گويم. مقاله خواندنی اکبر گنجی نوشته های گنجی، يک خاصيت بزرگ دارد: آن قدر روشن و شفاف است که تفسيربردار نيست. می توان با نوشته های او موافق يا مخالف بود اما نمی توان آنها را به ميل خود تفسير کرد. روشن سخن گفتن، بدون پرده پوشی سخن گفتن، با کلمات دقيق سخن گفتن، خاصيتی ست که ما بيش از هميشه به آن نياز داريم. از محتوای نوشته ها مشخص است که گنجی روی تک تک کلمات فکر می کند. آن ها را بعد از سبک سنگين کردن در جمله جای می دهد. صراحت، لغتی است مقدس در ايرانِ پر از رنگ و نيرنگ ما؛ در جايی که همه چند پهلو سخن می گويند؛ در جايی که همه از مسئوليت سخن می گريزند؛ در جايی که همه به محض برخورد با مشکل، محتوای سخن شان را به ضرب و زور تفسير و تعبير جور ديگر می نمايانند. گنجی اما پاک و شفاف سخن می گويد و جا برای اما و اگر باقی نمی گذارد. مسئولان سابق و فعلی دو راه بيشتر ندارند: يا به سخنان شفاف گنجی پاسخ شفاف دهند، يا چشم بر آن چه او می نويسد بربندند و اصلا به روی خود نياورند که گنجی چيزی نوشته است. به گُمانام، اين راه دوم بيشتر مورد علاقه ی آقايان است چون تاکنون مشاهده نشده کسی مطلبی مستدل و شفاف در پاسخ به گنجی بنويسد يا اظهار دارد. نامه به جناب سمير قنطار جناب آقای سمير قنطار، دامت افاضاته البته آگاهی داريد که در همان سالی که جنابعالی و ياران ارجمندتان برای انجام عمليات نظامی وارد خاک اسرائيل شديد يک انقلاب بسيار شکوهمند در ايران رخ داد و نظام جمهوری اسلامی تاسيس شد. اين نظام، بيش از ايرانيان به شما عزيزان لبنانی و فلسطينی علاقه مند است و بيش از آمريکای جهانخوار، رژيم صهيونيستی را دشمن می داند. اينجانب اين نامه را برای شما می نويسم بلکه جنابعالی از نفوذ خود استفاده کنيد و مطالب عرض شده را به استحضار مقامات جمهوری اسلامی برسانيد شايد کارگشا شود. علاقه ای که مسئولان نظام اسلامی به امثال شما دارند از جشن و سروری که به خاطر آزادی تان برگزار کرده اند مشهود است و اين علاقه به مراتب بيش از علاقه به آحاد ملت ايران و امثال بنده است لذا متمنی ست شما اين پيغام را به آن ها برسانيد. متشکرم. آن طور که ما در خبرها خوانده ايم، حضرتعالی در سال ۱۹۷۹ در حالی که رهبری يک گروه ۴ نفره را بر عهده داشتيد با قايق از لبنان وارد خاک اسرائيل شديد و می خواستيد حمله ای نظامی صورت دهيد ولی به پليس اسرائيل برخورد کرديد و يکی از پليس ها را به هلاکت رسانديد و يک خانواده ۴ نفره را به گروگان گرفتيد و در نهايت دنی هاران ۲۸ ساله و دختر ۴ ساله اش را به درک واصل کرديد. يک قتل کوچک البته اهميتی ندارد ولی فکر می کنم قسمت مهم اين گزارش آن جاست که جنابعالی در طول دوران اسارت خود در زندان صهيونيست ها، با يک زن اسرائيلی عرب ازدواج فرموديد و ضمن تحمل دوران مشقت بار زندان، تحصيلات دانشگاهی تان را در رشته علوم سياسی و اجتماعی به پايان رسانديد(*). سعی تان مشکور باد. اما عرض بنده. جنابعالی چون خود مدتی طولانی اسير بوده ايد احتمالا از وضع زندان های ايران بی خبريد. در اين زندان ها نه تنها به آدم، زن نمی دهند، بلکه طبق فيلمی که ما از بازجويی برخی زندانيان قتل های زنجيره ای ديده ايم آقايان متهم به عمل شنيع... می گردند و تهديد می شوند که توسط پزشک قانونی معاينه گردند و تعداد دفعات عمل شنيع توسط پزشک متخصص مشخص شود. جنابعالی که خود مرتکب سه قتل کوچولو شده ايد، بِهِتان زن دادند و مدرک دانشگاهی. ما در همين همدان خودمان، دختر خانم پزشکی داشتيم به نام زهرا بنی يعقوب که اتفاقا تحصيلات شان در رشته ی پزشکی تمام شده بود و هيچ قتلی هم انجام نداده بودند، فقط با نامزدشان در پارک گردش می کردند که دستگير شدند و فقط بعد از يکی دو روز، در بازداشتگاه امر به معروف به لقاءالله پيوستند. شما لطف کرده بوديد نه تنها آدم بزرگ، بلکه بچه ی کوچک، آن هم در سرزمين دشمن، آن هم در سرزمين صهيونيست های جنايتکار کشته بوديد و سی سال تمام در زندان های رژيم اشغالگر نه تنها اتفاقی برای تان نيفتاد بلکه صاحب عيال هم شديد و تحصيلات عالی تان را هم به اتمام رسانديد (چه بسا در لبنان ديپلم هم نمی گرفتيد)، ولی يک دختر خانم محترم ايرانی، که هيچ قتلی هم مرتکب نشده بود و تنها با نامزدش به گردش رفته بود، در کشور خودش، در ام القراء اسلام، در دستان پر عطوفت حکومت اسلامی در عرض يکی دو روز نيست و نابود شد. خواهش من از جنابعالی اين است از مسئولان محترم حکومت ما به زبان عربی فصيح بخواهيد –چون زبان فارسی ما را اين ها نمی فهمند- که لطف کنند کسانی را که به هر دليل –اعم از گردش در پارک يا حضور در مهمانی يا عکس برداری در مقابل زندان اوين- زندانی می کنند، نه زن بدهند نه برای شان زمينه های تحصيلات عالی فراهم آورند، فقط کاری کنند که اين بنده های خدا سالم و سلامت از زندان بيرون بيايند. با سپاس و پوزش از تصديع * رژيم آدمخوار صهيونيستی از اين کارهای جنايتکارانه زياد انجام داده است و می دهد. مثلا زمانی که هواپيمای مسافربری ساها متعلق به ارتش جمهوری اسلامی ايران ربوده و به اسرائيل برده شد، اسرائيلی های آدمخوار، بی هيچ شرط و شروط و فوت وقتی، هواپيما و مسافران اش را به تهران بازگرداندند. حتی مسافران توانستند در پايانه ی فرودگاه اسرائيل نماز جماعت بخوانند و حتی يکی دو تا شعار جانانه هم نثار اسرائيل جنايتکار کنند. Copyright: gooya.com 2016
|