یکشنبه 6 مرداد 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از يک‌سالگی کشکول خبری هفته تا شاخه های شوق بهاءالدين خرمشاهی

کشکول خبری هفته (۵۰)

يک‌سالگی کشکول خبری هفته
کشکول خبری هفته يک ساله شد. از ۲ مرداد ۱۳۸۶ تا ۲ مرداد ۱۳۸۷ يک سال بيشتر نيست ولی اين يک سال طبق قانون نسبيت اينشتين در نقاط مختلف جهان، اندازه های مختلف پيدا می کند! مثلا اين يک سال برای طنزنويس اروپايی به سرعت برق و باد می گذرد و او در پايان سال، کاری جز ارائه ی اظهارنامه مالياتی به اداره دارايی ندارد. شايد او بعد از يک سال کار -که به نظرش خيلی هم خسته کننده می آيد- بخواهد تعطيلات ساليانه اش را در جزاير قبرس يا سواحل جنوب فرانسه بگذراند تا ضمن تمدد اعصاب، آمادگی برای يک سال کار خسته کننده ی ديگر پيدا کند. او هر روز صبح ساعت ۷ دوش می گيرد، ساعت ۸ از خانه خارج می شود، ساعت ۹ به محل کار می رسد، ساعت ۱۵ از محل کارش بيرون می آيد، ساعت ۱۶ به منزل می رسد، و تا ساعت خواب به کارهای جاری می پردازد. او سعی می کند از دو روز تعطيلات آخر هفته نهايت استفاده را ببرد. خلاقيت او در آرامش رشد می کند.

اما همين يک سال برای طنزنويس يا نويسنده ی حقوق بشری در ايران به اندازه ی ده سال طول می کشد. او صبح، به محض باز کردن چشم، اولين فکری که به ذهن اش خطور می کند اين است که امروز چه بلای جديدی قرار است بر سر مردم کشورش نازل شود. او که شب قبل کابوس های وحشتناکی ديده است (کابوس سيدعلی خامنه ای، کابوس احمدی نژاد، کابوس احمد جنتی، کابوس شکنجه ی زهرا بنی يعقوب، کابوس تلوتلو خوردن مردی آويخته از چوبه ی دار، کابوس بريده شدن چهار انگشت دست راست مردی سارق، کابوس سنگسار ۸ انسان) بدن اش همان اول صبح خسته و کوفته است. انگار شب قبل کوه کنده است. می خواهد دوش بگيرد، می بيند برق نيست. در تاريکی زير دوش می ايستد و با آب سرد بدن عرق کرده اش را می شويد. خبرهای صبحگاهی همه نااميد کننده اند. جهان دو هفته به ايران وقت داده است تا جام زهر را سر بکشد والا جام زهر به او خورانده وَ در صورت مقاومت تنقيه خواهد شد. سه بچه ی بينوا را در زنجان داغ کرده اند. خسرو شکيبايی -که بيشتر از آن که خسرو شکيبايی باشد حميد هامون است- قلبَ‌ش از تپش باز ايستاده و روشنفکران ايرانی انگار يک تکه از روح خودشان را از دست داده اند (در جاهای ديگرِ دنيا هم هنرپيشه ها می ميرند و مردم و نويسندگان متاثر می شوند اما اين نوع متاثر شدنِ نويسندگان و روشنفکران احتمالا جز در ايران ما در جای ديگری ديده نمی شود). دنيا ايران را به حمله ی نظامی تهديد می کند...

طنزنويس و نويسنده ی حقوق بشری ايرانی با اين روحيه صبح اش را آغاز می کند. او بايد ضمن دست و پا زدن در دريای غم و وحشت و نااميدی، شاد و پرانرژی بماند. او بايد سرِ حال بماند. او بايد اميدوار بماند. او بايد خوانندگان اش را خوشحال کند و به آن ها اميد ببخشد. او بايد روحيه‌اش را در اين لجن‌زار که همه را پايين می کِشَد حفظ کند. او نمی تواند يادداشت بردارد. او نمی تواند نوشته هايش را به مدت طولانی در جايی ذخيره کند. اين کارها در ايران خطرناک است... خلاقيت نويسنده ی منتقد ايرانی در تنش و نگرانی رشد می کند.

يک سال در چنين شرايطی، آسان نمی گذرد. اما اين کاری ست که در تاريخ شده است و باز هم بايد بشود. هيچ ملتی بدون تحمل مشقت و زحمت به آزادی و تمدن دست نيافته است. خوشحالی اگر هست، همين است که چنين نقشی در تاريخ به نويسندگان حقوق بشری امروز ايران داده شده است. اثر اين نويسندگان آن قدر زياد است که نامزدِ رياست جمهوری آمريکا در برلين در کنار مصيبت های مختلف بشری به وضعيت دشوار بلاگرهای ايرانی اشاره می کند.

يک سال در چنين شرايطی گذشت. فروتنی بی جا می گويد کاری نبوده است. غرور بی جا می گويد زحمت بسيار بوده است. هر دوی اين ها خلاف واقعيت است. کاری ست که با ميل و رغبت انجام داده ايم و هيچ منتی بر کسی نيست. اگر نوشته هايمان بتواند حتی يک قدم ما را به سمت دنيايی بهتر و قابل تحمل تر پيش ببرد بزرگ ترين پاداش را گرفته ايم.

در پايان از مسئولان محترم خبرنامه ی گويا که در يک سال گذشته مطالب کشکول را به بهترين شکل ممکن منتشر کردند تشکر و قدردانی می کنم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




مرگ خسرو شکيبايی و مقاله آقای پرويز جاهد
"خسرو شکيبايی هيچگاه بازيگر محبوب و مورد علاقه من نبود اما بازيگر خوبی بود... همه می دانستند که شکيبايی به شدت معتاد به مواد مخدر است و در هر محفل هنری که می رفتی از اعتياد او حرف می زدند اما اين عادت ما ايرانی هاست که ضعف های هنرمندان مورد علاقه مان را بعد از مرگ ناديده گرفته و آن را پنهان و لاپوشانی کنيم. اين پنهان کاری و رياکاری در جامعه هنری ايران به شدت رواج دارد تا حدی که گزارش های پزشکی نيز علت واقعی مرگ برخی آدم های سرشناس و محبوب را اعلام نمی کند و رسانه های داخلی نيز از گفتن حقيقت می پرهيزند..." «پرويز جاهد، بازی تمام شده است، راديو زمانه»

جناب جاهد با ديد سينمايی که دارند اين سوژه را در ذهن خود بازآفرينی کنند که يکی از بستگان دور ايشان که اهل شعر بوده فوت کرده و مجلس يادبودی در مسجدِ محل برای آن خُلدآشيان برگزار شده است. روحانی مسجد پشت ميکروفون با صدای غرا، در جمع اقوام و خويشان و دوستداران آن مرحوم اين سخنان را بر زبان می آورد:
بسم الله الرحمن الرحيم. امروز در سوک پدری مهربان، همسری فداکار، فرزندی دلسوز گرد هم آمده ايم. من با آن مرحوم آشنايی دورادوری داشتم. ايشان شاعر محبوب و مورد علاقه ی من نبود اما شاعر خوبی بود. خدا رحمت اش کند. نزديکان و دوستان ايشان همه از او می گويند. اما در اين گفتن ها آن‌چه پنهان می کنند تاسف انگيز است. ما بايد تمام وجوه عزيز از دست رفته مان را ببينيم. اين‌جا ديگر محل بازی نيست. بازی تمام شده است. همه می دانستند که دوست شاعر ما به شدت معتاد به مواد مخدر است. در هر محفل شعری که می رفتی از اعتياد او حرف می زدند [در اين لحظه فرزند شاعر به طرف تريبون حمله می بَرَد و بر سر سخنران فرياد می زند که: "مردک ساکت شو. اين مزخرفات چيست که می گويی." شرکت کنندگان او را می گيرند و آرام می کنند]. ما بايد با واقعيت مرحوم رو به رو شويم. شما چرا اعتراض می کنی؟ داشتم می گفتم که اين عادت ما ايرانی هاست که ضعف های هنرمندانِ موردِ علاقه مان را بعد از مرگ ناديده گرفته و آن را پنهان و لاپوشانی کنيم. اين پنهان کاری و رياکاری در جامعه هنری ايران به شدت رواج دارد تا حدی که گزارش های پزشکی نيز علت واقعی مرگ برخی آدم های سرشناس و محبوب را اعلام نمی کند و رسانه های داخلی نيز از گفتن حقيقت می پرهيزند [در اين اثنا همسر مرحوم از قسمت زنانه فرياد می کشد، يک نفر پيدا نميشه اينو ساکت کنه؟ و غش می کند]. چرا ساکت شوم؟ بايد حقيقت را به مردم بگوييم و چيزی را لاپوشانی نکنيم. علت مرگ آن مرحوم را دوستان و خانواده اش ايست قلبی گفته اند. برخی نيز مرگ او را به خاطر سرطان کبد اعلام کرده اند. من نمی توانم با قطعيت بگويم علت واقعی مرگ ايشان اعتياد بوده اما اگر بپذيريم که او دچار اعتياد شديد بوده، پس می توان اين احتمال را داد که مرگ زودرس و نابهنگام و تاسف آور اين شاعر عزيز ناشی از اعتياد به مواد مخدر بوده [در اين حين يکی از اقوام شاعر –از اين فاصله معلوم نيست که خودِ آقای جاهد است يا کس ديگر- که خون اش از اين سخنان بی جا و بی موقع به جوش آمده بر می خيزد و به سمت تريبون حمله می بَرَد. مردم او را می گيرند. مجلس به هم می خورَد و سخنران فرار را بر قرار ترجيح می دهد و آن مرحوم که هنوز کفن اش خشک نشده روح اش به مانند زمان حيات در عذاب می افتد.]

نتيجه اين که بد نيست انسان پيش از آن که دست به قلم بِبَرَد موقعيت را بسنجد، حتی اگر اين کار رياکاری نام بگيرد.

وقتی خبر فردا امروز نوشته شود...
کار تهيه گزارش خبری، مبارزه با زمان است. گاه خبرنگار برای جلو افتادن از زمان چند "ورژن" از خبر را پيشاپيش آماده می کند و متناسب با وقوع حادثه يکی از آن ها را انتشار می دهد. گاه نيز در مورد خبرهايی که به شکل مشخص بايد اتفاق بيفتند يک گزارش قطعی تنظيم می کند و آن را به محضِ وقوع روی تلکس می فرستد. يکی از بهترين نمونه های گزارش ِ خبری از پيش نوشته شده را در زير می خوانيد:
"خبرگزاری ايرنا: هشتمين سالگرد درگذشت شاعر فقيد احمد شاملو عصر امروز (چهارشنبه) با حضور جمعی از مردم در آرامگاه وی در امامزاده طاهر(ع) کرج برگزار شد. در اين مراسم که با حضور شماری از دوستداران وی بر سر مزار مرحوم برگزار گرديد، شرکت‌کنندگان با قرائت فاتحه و نثار تاج گل، گزيده‌هايی از اشعار وی را قرائت کردند."

حالا اگر اين وسط نيروی انتظامی مانع حضور مردم بر سر آرامگاه شاعر فقيد شود و امکان قرائت فاتحه و نثار تاج گل و شعرخوانی نباشد، بايد آن را به حساب بدشانسی خبرنگار گذاشت!

درس انگليسی برای ديپلمات های ايرانی
"غلط‌های املايی پاسخ غير رسمی ايران به گروه ۱+۵ که توسط دکتر سعيد جليلی در مذاکرات اخير ژنو ارايه گشت، باعث شده است که برخی رسانه‌های آمريکايی و اروپايی اصل مذاکرات را به فراموشی سپرده و سرگرم «مچ گيری» شوند. به گزارش خبرنگار شهاب‌نيوز، ماجرا از آن جا آغاز شد که روزنامه نيويورک‌تايمز در شماره روز سه‌شنبه خود ادعا کرد پاسخ غير رسمی ايران به پيشنهادات گروه ۱+۵ که در جريان مذاکرات اخير ژنو ارايه شد، از استانداردی نازل در زمينه نگارش انگليسی برخوردار بوده و حتی متاسفانه دارای چند غلط املايی بوده است!" «شهاب نيوز»

معلم [خطاب به شاگردان]: برادران عزيز ديپلمات. البته شما تازه به جرگه ی ديپلمات ها پيوسته ايد و جای ديپلمات های کارکشته ی دوران مافيايی آيت الله رفسنجانی و حجةالاسلام خاتمی را پر کرده ايد ولی چون قرار است در مذاکرات هسته ای، طرح های رئيس جمهور محبوب آقای احمدی نژاد را پيش ببريد، بايد انگليسی را خوب بياموزيد. البته رئيس جمهور عزيز ما اصرار دارند که ما به زبان ساده و همه فهم سخن بگوييم و از امثال و حکم فارسی بهره گيريم. برای اين کار شما بايد تعدادی کلمه و جمله ی انگليسی بياموزيد و از اين که غلط املايی يا انشايی داشته باشيد هراس به دل راه ندهيد. خدا با شماست و اين مهم ترين چيز است. درس امروزمان را از روی کتاب اسنشل انگليش شروع می کنيم. لطفا صفحه ی ۱ کتاب را باز کنيد:
Number 1 is a man. This is a man. Number 2 is a woman. This is a woman. This is a boy. Question: What is this? This is a boy. بارک الله. به حول و قوه ی الهی شما اکنون آماده ی نامه نگاری ديپلماتيک هستيد و می توانيد پيشنهادهای هسته ای جمهوری اسلامی را به زبان انگليسی خطاب به دولت های غربی بنويسيد. موفق باشيد.

مجوز برای رفتن به سر قبر پدر بزرگ (داستان نئو رئاليستی)
"مراسم سالگرد شاملو بر هم خورد... آنطور که رئيس‌دانا نقل کرده، فرمانده نيروی انتظامی در واکنش به اعتراضات گفته: در اين فاتحه‌خوانی شما اگر انگشت روی قبر بگذاريد و فاتحه بخوانيد و حمد و سوره بخوانيد و برويد، اشکالی ندارد؛ اما شعر نه، شما مجوز نداريد." «کارگزاران»

از مرگ پدر بزرگ ۸ سال می گذرد. دايی جان به تک تک اعضاء خانواده زنگ زدند و گفتند برای بزرگداشت ياد پدر بزرگ روز فلان، تاريخ بهمان بر سر مزارش جمع شويم و فاتحه ای بخوانيم. پدر بزرگ شاعر بود. دايی جان گفت بعد از خواندن فاتحه، نوه ها و نتيجه ها هر کدام يک قطعه شعر از ايشان بخوانند تا يادش گرامی داشته شود. با دايی جان در حال تقسيم کار و مشخص کردن شرکت کنندگان و ترتيب کرايه ی اتوبوس و رزرو جا در چلوکبابی بوديم که ناگهان نکته ای به ذهنَ‌م رسيد:
- دايی جان. ببخشيد شما از نيروی انتظامی مجوز گرفته ايد؟
[دايی جان با تعجب]- مجوز؟! مجوز برای چی؟
- برای گرد آمدن بر سر مزار و خواندن فاتحه. آخر جمع شدن سر قبر يک نفر جديداً گردهم آيی ناميده می شود و مثل هر گردهم آيی ديگر بايد برای آن مجوز بگيريم.
- به حق چيزهای نشنيده. مگر عروسی ست که بخواهيم مجوز بگيريم. برای عروسی پری و زری رفتيم کلانتری مجوز گرفتيم ولی برای فاتحه خواندن نشنيده بوديم که بايد مجوز گرفت.
- چرا دايی جان. يک عده خواستند سر قبر شاعر بزرگ ايران -احمد شاملو- جمع شوند و فاتحه بخوانند، فاتحه که نخواندند هيچ، کتک خوردند و زندان افتادند. اگر می خواهيد سالم و سلامت برويم و سالم و سلامت برگرديم حتما بايد مجوز بگيريم.
- خب بگذار تلفن بزنم به کلانتری ببينم...
...
- بله جناب سرهنگ. می خواهيم سر مزار ايشان جمع شويم و فاتحه بخوانيم. احتمالا بعد از پخش حلوا و خرما و توزيع شربت، اشعاری از ايشان را نيز قرائت خواهيم کرد.
سرهنگ- مرحوم آقا بزرگ چپ بودند؟
- خير.
- سلطنت طلب بودند؟
- خير.
- ملی مذهبی و طرفدار دکتر سحابی و شريعتی بودند؟
- خير.
- پس شعرِ چی می گفتند؟
- قربان، اشعارشان عرفانی بود. از طريقت و نور و اين جور چيزها می گفتند.
- نخير آقا نمی شود. شعر فقط بايد حاوی خال لب و احمد و فاطی و امثال اين‌ها باشد. شما با يک نسخه از اشعار آقا بزرگ راس ساعت ۸ در کلانتری ۷ حضور به هم رسانيد تا بعد از بررسی توسط کارشناسان مجوز صادر شود.
- قربان جسارتا اگر مجوز اخذ نکنيم چه می شود؟
- هيچی. شما هم می رويد بغل دست طرفداران شاملو، در بازداشتگاه برای هم شعر می خوانيد.
- و اگر بخواهيم تنها فاتحه قرائت کنيم؟
- اگر انگشت روی قبر بگذاريد و فاتحه بخوانيد و حمد و سوره بخوانيد و برويد، اشکالی ندارد؛ اما شعر نه، شما مجوز نداريد. باز تاکيد می کنم بعد از خواندن فاتحه، بايد فورا محل را ترک کنيد والا فاتحه خوانی تان تجمع محسوب می شود و خدمت تان می رسيم.
- بله بله. متوجه شدم. از راهنمايی تان متشکرم.
- خواهش می کنم. خدا آقا بزرگ تان را بيامرزد. چون نه چپ بود نه راست بود نه ملی مذهبی، حتما آدم خوبی بود.
- خداوند رفتگان شما را هم بيامرزد. لطف عالی پاينده.

دايی جان طوری به من نگاه انداخت که انگار يک ضدانقلاب تمام عيار در مقابل اش ايستاده است. با عصبانيت گفت:
- همين شماها هستيد که شايعه درست می کنيد. برای فاتحه خواندن مجوز نمی خواهند؛ فقط برای شعر خواندن مجوز می خواهند. شما ها همه اش در صدديد چهره ی حکومت را خراب کنيد. چقدر آزادی به شماها بدهند راضی می شويد خدا می داند!

چقدر "ساق" را زود گفتند
"قيمت برق پنج برابر می شود." «تابناک»

در شماره ی ۴۲ کشکول نوشتيم:
"در قبض جديد برق، دولت خدمتگزار و وزارت نيرو زحمت کشيده اند اعداد را به تفکيک نوشته اند تا مردم متوجه باشند اين پولی که می پردازند، تنها کسری از هزينه ی واقعی برق شان است و بقيه، با پول نفت پرداخت می شود. قبض جديد به من نشان می دهد که دولت زحمتکش، مبلغ ۴۰۰۰۰۰ ريال از پول نفت را روی سفره ی من قرار داده و من فقط بايد ۱۰۰۰۰۰ ريال از کل مصرف ۵۰۰۰۰۰ ريالی ام بپردازم و از اين بابت لابد بايد قدردان و سپاسگزار او باشم. اما نمی دانم چرا به جای احساس خوشحالی از آمدن پول نفت بر روی سفره ام، کمی احساس نگرانی می کنم. مَثَلی داريم در فارسی که می گويد طرف "قُرُم قُرُم می کند تا به ساقش برسد" و اين نتيجه گيری از حکايت زنی ست که از شوهرش می ترسيد و نمی توانست يک باره به او قرمساق بگويد. پس از قرم قرم آغاز کرد تا يواش يواش به ساقش رسيد! به بيان ادبی، از اين ضرب المثل وقتی استفاده می شود که گوينده بخواهد حرف ناجوری بزند، ولی برای آن که از عوارض يک باره گفتن اش بِرَهَد، آن را با مقدمه چينی بيان می کند! شمشيرهای تهديدآميزی که بالای سرمان آويخته اند خيلی کم بود، اين يکی هم به اسم يارانه پرداختی بالای سرمان آويزان شد. تا کی اين يکی هم مثل بنزين ۴۰۰ تومانی رها شود و ما از جيب شخصی (و نه نفتی) مابقی هزينه را بپردازيم..."

متاسفانه پيش‌بينی ما درست از آب در آمد و حرف بدی که منتظر بوديم دولت بزند زودتر از آن چه که تصور می کرديم زده شد. حالا بايد از اول مهرماه کل مبلغ برق را بپردازيم و ديگر از يارانه و پول نفت خبری نيست. جا دارد در همين جا از برادران وزارت نيرو و هيئت دولت به خاطر اين که روزی ۴ ساعت برق ما را قطع می کنند و به خاطر اين خدمات عالی و بی نظير قيمت های شان را نيز ۵ برابر افزايش می دهند سپاسگزاری نماييم!

در قالی فروشی حاج جليلی و شرکا
"سعيد جليلی: کار ديپلماسی، مثل فرش ايرانی است؛ ميلی‌متری جلو می‌رود، دقيق، ظريف ولی در نهايت انشاء الله زيبا و با دوام خواهد بود." «آفتاب»

حاج جليلی [خطاب به همکار تاجر خود]- آقا گفتيم قالی رو خودمون تو کارخونه بافتيم ولی راستياتش دارِ قالی رو داده بوديم تو روسيه برامون درست کرده بودند. تار قالی رو هم داده بوديم تو چين برامون رشته بودند. پشم قالی هم تو کره ی شمالی رنگ شده بود. قيچی و شونه و اينها رو هم داده بوديم سوری ها و حزب الله لبنان واسمون درست کرده بودند. آقا چی بگم که دلم خونه. قالی رو داديم يک عده آدم گرسنه گره زدن. ميلی‌متر به ميلی‌متر. چه مصيبتی. چه مشقتی. گشنگی تحمل کردن. تشنگی تحمل کردن. کمر بعضی از بافنده ها شکست. ولی بهشون گفتيم ارزشش رو داره. اينو برفوشيم ثروت کلون می زنيم به جيب، همگی خوشبخت می شيم. آقا، قالی هسته ای آروم آروم بافته شد. داديم روس ها بردند برای شور. با چوب افتادن به جون قالی هی تقه زدن. قاليه خوب بافته شده بود چيزيش نشد. بعد چينی ها با آب و دوا و کج بيل افتادن به جونش و اين ور و اون ور و پشت و روش رو شستند. گفتند از نظر ما اوکی هست اش و مسئله ای نداره. بعد کُره ای ها، با ميخ و چکش افتادن به جونش که می خوايم صاف اش کنيم. قالی صاف بود ولی گفتيم عيبی نداره شما صاف ترش کنيد. آقا دردسرتون ندم. اروپايی ها قالی رو می خواستن به قيمت خوب، ولی ما گفتيم يه همچين قالی‌يی حيفه بيفته زير پای اون‌ها، برفوشيم اش مستقيم به خود آمريکايی ها بل‌که بيشتر گيرمون بياد. آقا قالی رو فرستاديم واسه مشتری آمريکايی مستر بوش، که يکی دو روز اون‌جا باشه و نظرش رو بگه. داديم دست مستر برنزِ دلال ورداره ببره خير سرش برای رويت اربابش. قرارداد رو هم داديم دست اش که به امضا برسونه. حالا چه ناز و عشوه ای واسه ما اومدن بماند که اين‌جای فرش تون اِلَه ست و اون‌جای فرش تون بِلَه ست؛ تو قراردادتون غلط ديکته هست. ولی ما عين خيالمون نبود چون بيشتر نگران بوديم اون رقيب بی همه چيزمون که کل دارايی ها و زمين های مرحوم حاج ياسر رو چند سال پيش بالا کشيده بود از فرش ما بدگويی کنه و مشتری رو بپرونه. چشم تون روز بد نبينه حواس مون کلاً به اون طرف بود که به ما خبر دادن که يک پسر بچه و يک دختربچه ی سياه سوخته، روی فرشی که ما با اون بدبختی گره به گره بافته بوديم کارْخرابی کردن. گفتن پسره اسم اش حسينه، دختره کانداليزا يا يه چيزی شبيه ِ اين. خدا نعلتشون کنه. حالا مجبور شديم قالی رو برفستيم قالی شويی رئيس مون آسيد علی آقا برای شور مجدد و لکه گيری. تنها کسی که می تونه اين قالی رو قالی کنه فقط اونه. ولی می گن همچين خرابکاری شده رو اين فرش که بايد کلاً از نو بافته شه. اين فرنگيای کافر انگار پيشابشون اسيد داره و همه چيز رو می سوزونه. اگه جور شد که شد، نشد فرش رو همين طوری می ديم حاجی نصرالله لبنانی واسمون آب کنه. ای خدا لعنت کنه هر چی کافر بی دين و ايمونه...

خسرو خان کجا رفتيد؟ فيلم هنوز تمام نشده است
خسرو خان. برای خيلی ها شما هامون هستيد اما برای من شما خسرو خان فيلم ميکس ايد. من اين دومی را بيشتر از اولی دوست داشتم چون گرفتاری ها و بدبختی های خودمان را در چهره ی شما بيشتر می ديدم. همه می گويند هامون، ولی کسی از ميکس چيزی نمی گويد. لااقل من نديده ام بگويد. انگار اين فيلم را دوست نداشته اند. آن را موفق نديده اند. به هر کس می گويم ميکس، می گويد منظورت مکس است ديگر. می گويم نه، ميکس ميکس است و با مکس فرق دارد. ساز و آواز ندارد، خنده و شوخی ندارد، بشکن و قر کمر ندارد. گرفتاری های نسل بدبخت ما را نشان می دهد. گرفتاری های خلق يک اثر هنری را نشان می دهد. نشان می دهد همين يکی دو ساعت فيلمی که ما حين شکستن تخمه و خوردن چيپس تماشا می کنيم با چه بدبختی و مصيبتی ساخته می شود. پای آفرينش يک اثر هنری چه جان ها و چه روح ها می سوزد و متلاشی می شود. خسرو خان، به قول امروزی ها من با لحظه لحظه ی اين فيلم غريب مانده ی شما زندگی کرده ام. شايد بيش از سی مرتبه آن را ديده ام. همه می گويند آخرْ اين فيلم چه دارد که تو اين طور شيفته ی آنی؟ شايد من نمی فهمم. شايد آن ها نمی فهمند.

اولِ فيلم همه خواب اند و شما بيدار. نگرانی مگر برای آدم خواب می گذارد؟ صدای تان در گوش ام زنگ می زند:
"ما الان تو سالن ميکس استوديو صدا هستيم. نيمه شبه. يکی دو ساعته که برق رفته. شوفاژها همه خاموش اند. بچه ها بعد از چند شبانه روز کار و زحمت و بی خوابی همه از هوش رفتند. احساس سردار شکست خورده ای رو دارم که قواش همه هدر رفته و نمی دونه فردا صبح چی به سرش می آد..."

در اتاق قدم می زنيد. نمی دانيد چه بايد کرد. واقعا چه بايد کرد؟ مگر زورمان به شرايط می رسد؟ تيله های آهنی با صدای خشکی به هم می خورَد.
"گذر زمان مثل تيغ بُرَّنده به جونم افتاده. من موندم و صدای تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک..."

آيا اين اثرِ صدای جذاب و خسته ی شماست يا محتوای آن چه می گوييد؟ شايد هر دو. آری هر دو. همه با هم روی صحنه ای از فيلم، صدا می گذاريد:
"بشکن بزن. کف بزن. همه با هم دست بزنيد. دام داری دی دام. دام داری دی دام. سينک بزن. سينک يعنی چی؟ عين خودش. هم‌زمان با تصوير..."

اين بشکن زدن با بشکن زدن مکس خيلی فرق دارد. در اين بشکن درد هست. درد آفرينش بزرگ با ابزاری ابتدايی. نمی دانم چرا با اين درد احساس نزديکی می کنم. نمی دانم چرا خودم را با شما –يعنی کارگردانی که شما نقش آن را بازی می کنيد- نزديک حس می کنم.

"ميکس. ميکساژ. ميکسولوژی..." و اين با مکس و مکسولوژی فرق دارد. خيلی فرق دارد.

تيله های اعصاب خرد کن به هم می خورند. سرد و سنگين. موسيقی فيلم هنوز ساخته نشده است و فيلم بايد تا چند ساعت ديگر به جشنواره برسد! سرمايه گذار سرمايه اش را بر باد رفته می بيند. از شدت بی‌چارگی چنان لگدی به تلويزيون خانه اش زده که پايش داغان شده است. دستگاه داغ می کند. صدا قطع می شود. تصوير می رود. اوج بدبختی. شما با غم، شما با اندوه، شما با ناراحتی می گوييد:
"ما وقت نداريم."

آری وقت نداريد. بايد به فکر کلوزآپ ها باشيد. حرص بخوريد. جوش بخوريد. و هزاران تيله ی آهنی، با صدای خشک در ذهن تان به هم بخورند. سرمايه گذار از شدت ناراحتی و بی چارگی به گريه می افتد.

"صدای پرنده ها نيست. صدای پرنده ها کم است..."
برق می رود. اما يک اتفاق زيبا می افتد. رعد می خروشد و باران می بارد. به نظر من زيباترين قسمت فيلم همين‌جاست که با آن لحن خاص و يگانه تان می گوييد:
"اصغر صداست."

نمی دانم روی "صاد"ِ صدا تاکيد می کنيد يا روی "سين"ِ اَست. اما لذتی که از شنيدن صدای تگرگ و رعد و برق می بريد بی همتاست. در اين دوران پر از درد و غم و فاجعه، ضبط کردن صدای چکه ی آب از آن کارهاست.

می رويد به منزل چشم آذر. به دنبال موسيقی فيلم تان. او خواب مولا علی را ديده است. مگر خود ِ او به داد ما و شما و آهنگ ساز برسد. از دست آدم دو پا که کاری ساخته نيست. او از رفتار تهيه کننده ی شما عصبانی ست. همان که خودش از دست ديگران عصبانی ست. زده است لوح زرين را که مثلا در تقدير از هنرش به او داده شده شکسته است. چقدر دلم می خواست که من هم قدرت او را داشتم و بر طبل می کوبيدم. چين آکاردئون را تا ته باز می کردم. انگشت هايم را روی کليد های کی بورد می رقصاندم. کاش مثل او مشت محکمی داشتم و به ديوار که نه، به سدهايی که بر سر راه هنر بسته اند می کوبيدم. افسوس که پنجه های قوی او را ندارم.
"بايد برسيم. آبروی ما مسئله است..."

آيا با اين وضع می رسيم؟ آيا آبروی مان حفظ می شود؟ همه چيز در هم ريخته است. موسيقی متن نداريم. صدای پرنده نداريم. صدای شکستن شاخه نداريم. خانم و آقای هنرپيشه، بر سر اين که بينی خانم باد دارد يا ندارد به جان هم افتاده اند. و شما خسرو خان، شما هنرمند عزيز، داريد از درون منفجر می شويد.
"اوخ اوخ نوازنده ها دارند خارج می زنند..."

صدابردار می گويد از صبح تا حالا برای فيلم های ديگر زده اند و خسته اند؛ کم کم درست می شوند. درست می شوند؟! و شما، در انتظار درست شدن، در حالی که روی زمين لم داده ايد، سيخ را داغ می کنيد و به چيزی که داخل قوطی ست می چسبانيد تا صدای جلز و ولز بلند شود. جلز و ولزی که نام قل قل آش بر آن نهاده اند که البته هيچ شباهت و ربطی با آن ندارد. در فضای مسموم محيط کار، برادر ميشا تنفس می کند و می ميرد. اين وسط، حرف های منتقد هنری مسخره و زجرآور است. می دانم که دل تان می خواهد کله اش را بِکَنيد. حرف هايش حرص آور است. ولی مگر کله ی منتقد هنری را می شود کَند؟ هنر ما روی نوشته ی اين ها بنا می شود. خوب می شود، بد می شود. تيک تاک، تيک تاک، تيک تاک...

فيلم و صدا ميکس می شوند. صدای حميد هامون است که به گوش می رسد: "از خدا معجزه می خواهم. مثل ابراهيم. يک چرخش. يک جهش. به اين طرف. به آن طرف." و شما ديگر طاقت نمی آوريد و در هم می ريزيد. همه چيز را بر هم می زنيد. می شوريد. انقلاب می کنيد. انقلابی بی معنی که حاصل اش فقط خرابی ست. دستگاه ها را بر زمين می افکنيد. تمام فيلم هايی را که ساخته ايد به هوا پرتاب می کنيد. ديوانه شده ايد. معجزه رخ نمی دهد. همکاران تان شما را می گيرند و دعوت به آرامش می کنند. اثر نمی کند. شما را با سيم می بندند تا کار دست خودتان ندهيد. يک چرخش؛ يک جهش.

فيلم حاضر می شود. مسئولان محترم، که در جای گرم و نرم نشسته اند و شب های متوالی که شما برای آفرينش اثرتان بيداری کشيده ايد در خواب ناز بوده اند روی برخی صحنه ها اصلاحی می گذارند. ولی شما را ديگر بسته اند. شما نقشی نداريد. کارها خود به خود پيش می رود. فيلم به جشنواره می رسد، با چه فلاکتی. برای عوامل فيلم حتی جای نشستن نيست. شما به فيلم نمی رسيد. شما حاصل کار خودتان را نمی بينيد. شما تمام شده ايد:
"چرا همه بايد زجر بکشند. خدايا چقدر خسته ام. ديگه طاقت ندارم..."

آدم محترم و عاقل حرف آخر را می زند:
"ديوانه است. بريم خونه..."

می روند خانه و زندگی شان را می کنند. و شما هنرمند عزيز را می بندند. شما را داخل تابوت حمل می کنند. شما می رويد قطعه ی هنرمندان و راحت می شويد. اما خسرو خان، زود رفتيد. فيلم هنوز تمام نشده است. کاش بوديد آخرش را با هم می ديديم...

می خواستم اين ها را زودتر خدمت تان عرض کنم اما ديدم بعد از رفتن تان خيلی ها گفتند و نوشتند. مثل همان خيلی ها که برای گرفتن عکس به تشييع جنازه تان آمده بودند. نمی خواستم با شما يا با هنرپيشه های ديگر عکس بگيرم. اين حرف ها روی قلب ام فشار می آوَرْد. ديدم ناچارم بگويم. اميدوارم به حساب عکس گرفتن با خودتان نگذاريد.

وزنه برداری و دانش و سياست
"حسين رضازاده به المپيک پکن نمی رود." «راديو فردا»

اين روزها نام رضازاده به خاطر انصراف از حضور در المپيک پکن بر سر زبان هاست. وزنه برداری، بخصوص وزنه برداری سنگين وزن از ورزش های مورد علاقه ی من است و از زمان الکسيف روس مسابقات بين المللی را با اشتياق دنبال کرده ام.

جالب توجه اين جاست که بسياری معتقدند وزنه برداران -که روزانه چند تن وزنه را برای تمرين بالای سر می بَرَند- از نظر فکری ضعيف اند چون اين ورزش نياز به فکر کردن ندارد. در اين‌جا می خواستم يادی کنم از يک وزنه بردار دانشمند و متفکر که بسياری از اهل فرهنگ، کتاب های او را می شناسند ولی شايد ندانند که او يکی از قهرمانان وزنه برداری ايران بوده است: اميرحسين آريان پور.

در جلد دوم دانشنامه ی ايران، در باره ی ايشان می خوانيم:
"امير حسين (۱۳۰۳ - ۱۳۸۰ شمسی / ۱۹۲۴ – ۲۰۰۱ ميلادی) استاد دانشگاه، جامعه شناس، منتقد اجتماعی – تربيتی و مترجم... از نوجوانی به ورزش روی آورد و در ۱۶ سالگی در وزنه برداری به مقام قهرمانی رسيد و در ۱۳۲۲ شمسی در مسابقه های چند مليتی در بيروت نيز به اين مقام دست يافت و روحيه ی ورزش دوستی و ورزشکاری را تا آخر عمر در خود حفظ کرد. او در عين حال، از جوانی به سياست روی آورد و به سبب ديدگاههای چپ گرايانه و ترويج انديشه های مارکسيستی، از اوان فعاليت تا پايان اشتغال رسمی، با انواع مانعها و محدوديتها رو به رو بود (دانشنامه ايران، انتشارات مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، چاپ اول، ۱۳۸۶).

با ديدن برخی تحقيرها نسبت به ورزشکارانی که افتخارات بسيار برای ايران کسب کرده اند به ياد اين وزنه بردار دانشمند افتادم که علم و سياست و ورزش را همه در حد عالی در خود جمع داشت. ياد و خاطره اش گرامی.

پريای هادی خرسندی
به لطف برخورد نيروی انتظامی با شرکت کنندگان در مراسم بزرگداشت احمد شاملو، ادبيات ايران بعد از پريای شاملو، صاحب يک پريای ديگر شد: پريای هادی خرسندی. شعری همه لطف و همه ذوق. چند بيتی از آن را با هم می خوانيم:
يکی بود يکی نبود
زير چشماشون کبود
تو کميته‌ی کرج ست‌تا پری نيشسته بود
زار و زار گريه ميکردن پريا
واسه رفتن به مزار گريه ميکردن پريا
نيروی انتظامی اومد جلو
پريا شدن ولو
- بسمه تعالا. گم‌شين پريا
آی پری سراغ شاملو نريا!
- پريا گردهمائی ميکنين؟
اومدين شهيدنمائی ميکنين؟
پريا کتک ميخواين؟
فحش و مشت و چک ميخواين؟
پريا گفتن که نه مرسی، کتک صرف شده
سی ساله الحمدلله مشت و چک صرف شده
ما فقط مزار شاملو رو ميخوايم
ديدن مقبره‌ی او رو ميخوايم...

بقيه ی اين شعر را در سايت اصغرآقا مطالعه کنيد.

آخ آخ آدمکش های سياسی آخرش اين شکلی می شن؟!
"رادوان کارادزيچ يکی از بزرگ ترين جنايتکاران جنگی جهان که مسوول کشتار ۸ هزار زن و مرد مسلمان بوسنيايی در سربرنيتسا در سال ۱۹۹۵ است، روز دوشنبه در بلگراد پايتخت صربستان دستگير شد." «اعتماد»

محمود آقا برادر من. سيد علی آقا سرور من. به اين عکس نگاه کنيد. نکند شما هم می خواهيد آخر عمری اين شکلی شويد؟ به خاطر خودتان بنشينيد تاريخ اين آدم را بخوانيد. ببينيد که بود، چه می گفت، چه می کرد، چه شد. کلمه ی عبرت را در چنين مواقعی به کار می بَرَند. احتمالا همين حرف ها به آقای کارادزيچ گفته شده بود ولی او هم مثل پيشينيان اش عبرت نگرفت. لااقل شما از پيشينيان تان که يکی از آن ها همين کاردزيچ است عبرت بگيريد.

بچه ها گول نخوريد!

اين عکس را که می بينم به ياد سال ۵۷ می افتم. به ياد روزی که شاه رفت و دختران، با حجاب و بی حجاب در خيابان ها جشن گرفتند و عکس آقای خمينی را بالای سر بردند. تنها يک سال وقت لازم بود تا روسری با توسری بيايد. اول در ادارات، بعد در مغازه ها، بعد در رستوران ها، بعد در همه جا. ديگر توصيه ی دوستانه و برادرانه و پدرانه نبود. اسيد بود و کارد بود و تيغ موکت بری. خَر آقايان که از پل گذشت حرف ها و وعده ها فراموش شد.

اين عکس را که می بينم به ياد سال ۵۷ می افتم. به ياد فريب بزرگ. کاش صدايم به گوش اين دختر خانم های جوان لبنانی برسد که عزيزان من گول حرف های آن آقايی که عکس اش را بالای سرتان برده ايد نخوريد. خَر ايشان هنوز از پل نگذشته است و شما را برای نگه داشتن پل لازم دارد. وقتی گذشت با توسری، روسری به سرتان خواهد کرد. اشتباه ما را شما تکرار نکنيد.

شاخه های شوق بهاءالدين خرمشاهی
از مشخصات دوران جديد، دل نبستن به افراد و ايده هاست. انسان معترض و تک‌رُوی امروز، با ديد انتقادی به همه چيز و همه کس نگاه می کند. اين از جهاتی خوب است و از جهاتی بد. خوب است چون انسان در آينده سرخورده نمی شود، و بد است چون انسان احساس ثبات نمی کند. برای ما ميانسالان که سمبل ها و بت ها و ايده های تغيير ناپذير را ديده ايم و به آن ها دل بسته ايم کنار آمدن با اين وضع کار آسانی نيست.

من به نوشته ها و شيوه ی پژوهش استاد بهاءالدين خرمشاهی از سال ها پيش علاقمند بوده ام و نوشته های ايشان را با لذت و شوق مطالعه کرده ام. مهم نبوده است که موضوعاتی که ايشان به آن ها پرداخته تا چه حد مورد علاقه يا قبول من بوده ولی بسيار از آن ها آموخته ام. شيوه ی نگارش ايشان را برای خوانندگان با سوادِ متوسطِ ايرانی بسيار لازم دانسته ام و بر اين باور بوده ام که يکی از دلايل محبوبيت آثار ايشان همين خوشخوان بودن نوشته هايشان است. طنز پنهان در نوشته های جدی و طنز آشکار در نوشته های طنزِ ايشان، مطالعه را بسيار دلپذير می کند.

اين علاقه با من بود تا جريان برخورد با نوشته ی دکتر سروش در باره ی وحی. حقيقت آن که با وجود وابسته و دلبسته نبودن و سعی در حفظ فاصله و داشتن نگاه انتقادی به هر چيز و هر کس، کمی جا خوردم. به خود گفتم همه ی آن حرف های نرم و ملايم و دلپذيرِ خرمشاهی ظاهرسازی و فريب بود. نکند حکايت وی نيز همان حکايت اخلاق در خانواده و ماسکی‌ست که آن پيرمرد زشت خو و بدطينت بر چهره زده بود و ميليون ها بيننده را فريب می داد. حقيقت آن که کمی ملول شدم و افسرده. ولی با ديدن مطلب بعدی آقای خرمشاهی در اطلاعات، و تعديل سريعی که در نحوه ی بيان و انتقادشان به وجود آورده بودند ملال و افسردگی جای خود را به اميدواری داد. نوشته بودند:
"نخستين مقاله من در پاسخ اجمالی به اينان و اين نظرگاه، <پاسخهايی به قرآن‌ستيزان> نام داشت (اطلاعات، ۲۸ بهمن ۱۳۸۶). پيداست که عنوان نامناسب و برخورنده بود، و دوست دانشمند دلبندم جناب استاد سروش حق داشت که آزرده‌خاطر شود، و شد و گلايه کوتاه و مؤثری در اولين مقاله جوابيه‌اش به نقد آيت‌الله جعفر سبحانی، اشاره‌وار نوشت و شرمنده شدم.هم اينک رسماً از محضر اين دوست دانشور گرانمايه - با آنکه اسم شريفشان را بالصراحه در آن مقاله نياورده بودم - و ديگر هم‌انديشانشان عذر می‌خواهم. به قول حافظ: هرکدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت. والعذر عندکرام الناس مقبول..."

اين ها را نوشتم تا مقدمه ای باشد برای معرفی يادگارنامه ی آقای خرمشاهی به نام شاخه های شوق که به کوشش علی دهباشی در دو جلد قطور ۲۲۴۰ صفحه ای تدوين و منتشر شده است. اين کتاب نه تنها حاوی زندگی نامه و بخشی از زندگی خصوصی و شيوه ی کار آقای خرمشاهی ست، بل که مطالب و مقالاتی نيز به ايشان تقديم شده است که يکی از يکی خواندنی تر است.

از بخش های جالب کتاب، نوشته های همسر و فرزندان استاد در باره ی ايشان است. مثلا فرزند سوم ايشان –حافظ- به زبان طنز، در باره ی پدر دانشمندش چنين می نويسد:
- عاشق اين هستند که کتاب بخرند و از مادرم پنهان کنند.
- چند سالی است که با مادرم در جدال هستند که ميز ناهارخوری خانه را نيز به قلمرو کتابخانهء خودشان بيفزايند.
- هميشه قبل از آمدن مهمان هايشان ما را مطلع می کند (البته ۵ دقيقه قبل از آمدن مهمانها يا همزمان با ورودشان).
- حتی بر روی پاکت هايی که خودشان می خواهند مستقيماً به دست گيرنده برسانند حتما مشخصات و آدرس و همچنين شرح حال مختصری از زندگی گيرنده را نيز قيد می کنند.
- در عمرشان تا به حال روی صندلی راننده هم ننشسته اند چه برسد به آنکه رانندگی کنند.
- سهم بسزايی در جلوگيری از کمبود آب تهران دارند. به طوری که حمام کردن را قبل از يک ماه اسراف و شايد حرام می دانند؛ و در طول هفته های متوالی به گفتهء خودشان خشکشويی می کنند.
- چنان نجيبانه ما را سرزنش می کنند که گاه عقيده مان در مورد روند زندگيمان عوض می شود. چنانکه يک روزی که بنده برايشان دارويی را به اشتباه با مقدار مصرفی متفاوتی خريدم، سعی کردم از آن پس ليست داروهايشان و همچنين خاصيتشان و تمام اطلاعات مربوط به داروسازی را ياد بگيرم... (شاخه های شوق، جلد اول، صفحات ۲۳۷ تا ۲۳۹).

درست است که پرداخت سی هزار تومان برای خريد اين کتاب در شرايط کنونی کار آسانی نيست، ولی آن چه دوستان و آشنايان و نويسندگان طراز اول کشور در اين کتاب ارزنده نوشته اند –از جمله مقاله ی کوتاه و پرمحتوای دکتر سروش که در سال ۱۳۸۴ نوشته و به آقای خرمشاهی تقديم شده- شايسته ی آثار و زحمات ايشان است.


[وبلاگ ف. م. سخن]


تبريک به ف. م. سخن
خبرنامه گويا به نوبه خود يک‌سالگی "کشکول خبری هفته" را به ف. م. سخن، همکار گرامی گويا صميمانه شادباش می گويد. "کشکول خبری هفته" نتيجه تلاش پيگير ف. م. سخن است که بدون هيچ حاصل مالی برای ايشان به مدت يک سال، هر هفته به شکل منظم روی سايت رفت. توان مالی ما متاسفانه در حدی نيست که بتوانيم زحمات ايشان را پاسخگو باشيم. هر چه هست شور و قلم و علاقه و نکته سنجی شخصی ف. م. سخن است و بس.
سخن جان خسته نباشيد!

خبرنامه گويا





















Copyright: gooya.com 2016