یکشنبه 13 مرداد 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از دکتر صادق زيباکلام در صدای آمريکا تا چرا از احمد شاملو بايد ترسيد

کشکول خبری هفته (۵۱)

دکتر صادق زيباکلام در صدای آمريکا
"فی الواقع" بعد از مشاهده ی گفت و گوی آقای دکتر صادق زيباکلام در تفسير خبر صدای آمريکا، هزاران بار خدا را شکر کردم که امثال بنده در چنين برنامه هايی حضور پيدا نمی کنيم. پيش خود تصور می کردم من ِ نوعی، که نه استاد دانشگاه هستم، نه نويسنده ستون های مختلف در نشريات رنگارنگ سياسی، نه نظريه پرداز درون حکومتی مايل به هاشمی رفسنجانی، نه کارشناس حاضر در برنامه های مختلف ِ راديو-تلويزيونی، اگر روزی روزگاری در يک برنامه ی سياسی جدی، مثل تفسير خبر آقای جمشيد چالنگی حضور پيدا کنم، "به هيچ وجه من الوجوه" ميکروفون را رها نخواهم کرد.

"فی الواقع" ميکروفون چيز خوبی ست آن هم وقتی ميليون ها بيننده صدای آدم را می شنوند و عکس خندان آدم را روی صفحه ی تلويزيون می بينند و از تئوری های نبوغ آميز انسان بهره می بَرَند. "فی الواقع" حضور آقايان ناصر محمدی و دکتر سهراب سبحانی فرصت خوبی ست که شخصِ نظريه پرداز کمی به نعل بزند، کمی به ميخ بزند، کمی اپوزيسيون شود، کمی حامی حکومت شود، کمی تو دهن مخالفان آن سوی آب ها بکوبد، کمی تو سر موافقان اين سوی آب ها بکوبد، کمی از حقْ‌داشتنِ آن طرفی ها بگويد، کمی از حُبِّ خلق داشتنِ اين طرفی ها بگويد، کمی خارج نشينان را ساده انگار بنامد، کمی داخل نشينان را رو در رو با مسائل بغرنج و پيچيده بداند و "قس علی هذا".

"فی الواقع" اگر در چنين شرايطی آدمِ نديد بَديدی مثل ما چشم اش به ميکروفون بيفتد، عمراً آن را رها کند حتی اگر قرار باشد برنامه تمام شود و کارگردان منتظر زدن سوئيچ تکرار برنامه ها باشد، و حتی "فی الواقع" اگر آقای جمشيد چالنگیِ سمپاتيک، به خشم آيد و صدای ما را از روی ناچاری قطع کند و با يک توضيح کوبنده ما را شرمنده و خجل سازد، و حتی اگر "فی الواقع" فرصت برای خداحافظی آقايان محمدی و سبحانی به خاطر پرحرفی ما باقی نمانَد؛ باور بفرماييد اگر چنين فرصتی "فی الواقع" دست دهد حتی اگر ميليون ها بيننده به آدم بگويند خوره و حتی اگر "فی الواقع" بگويند بی مبالات، و "فی الواقع" اگر آدم را بی فکر و تازه به ميکروفون رسيده و "قس علی هذا" بنامند، ما که تا حالا نه استاد دانشگاه بوده ايم، نه نويسنده ی ستون های مختلف در نشريات رنگارنگ سياسی، نه نظريه پرداز درون حکومتی مايل به هاشمی رفسنجانی، نه کارشناس حاضر در برنامه های مختلفِ راديو-تلويزيونی، "به هيچ وجه من الوجوه" ميکروفون را رها نخواهيم کرد. پس خدا را شکر که آقای چالنگی امثال ما را برای گفت و گو دعوت نمی کنند و "فی الواقع" يک عده آدم محترم که می دانند ساعت چيست و شروع چيست و خاتمه چيست را به برنامه شان می آورند والا معلوم نبود که کارگردان محترم صدای آمريکا از دستِ کم‌التفاتی کارشناسان پر چانه کارش به جنون نکشد و حرف در دهانْ مانده و نمانده، "فی الواقع" سوئيچ را بزند و حرف مان را همان وسط...



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




نقش صفرهای دوست داشتنی در زندگی ما
دانش آموزان عدد ۲۰ را دوست دارند (چون اگر در درس هايشان نمره ۲۰ بگيرند پدر و مادر و معلمان، آن ها را تشويق می کنند). کارمندان عدد ۳۰ را دوست دارند (چون اين عدد نشانه ی پايان ماه لعنتی قبلی و شروع ماه عزيز بعدی ست و حقوق بخور و نمير به حساب آدم ريخته می شود). معلمان عدد ۴ را دوست دارند (چون در چهارمين ماه سال تعطيلات مدارس آغاز می شود و معلم می تواند مغزش را که پر از صدای جيغ ِ بچه هاست کمی آرامش بدهد و با گرفتن شاگرد خصوصی، وضع جيب خالی را اندکی بهبود بخشد). خانم ها عدد ۱۸ را دوست دارند (چون هميشه به ۱۸ سالگی فکر می کنند و آرزوی شان اين است که کاش پوست صورت شان مثل زمان ۱۸ سالگی صاف شود و اندام شان مثل زمان ۱۸ سالگی لاغر شود و خلاصه همه چيزشان به وضعيت ۱۸ سالگی باز گردد).

من اما عاشق عدد صفر هستم. اين عدد توخالی و ظاهرا بی خاصيت، چه محتوا و خاصيتی که ندارد. درست است که در زمان تحصيل بچه بازيگوشی بودم و صفر های متعدد می گرفتم اما علاقه ام به صفر از اين جا ناشی نمی شود.

بگذاريد از عدد ۱۳۶۴ که هيچ صفری پشت آن نيست بحث مان را آغاز کنيم. با اين رقم شما می توانيد يک مجله ی شهروند امروز بخريد (البته روند کردن اين رقم با صد و سی چهل تومان پول خُردِ ته جيب به عهده ی خودتان است). وقتی در مقابل اين عدد يک صفر بگذاريد می شود ۱۳۶۴۰ تومان که می توانيد با آن يک جلد کتاب قطور خريداری کنيد. با يک صفر بيشتر، يعنی با عدد ۱۳۶۴۰۰ شما می توانيد يک دست کت و شلوار با کيفيت متوسط خريداری کنيد. يک صفر بيشتر شما را به عدد ۱۳۶۴۰۰۰ تومان می رساند که می توانيد با آن يک لپ تاپ متوسط خريداری کنيد. تنها يک صفر بيشتر و عدد ۱۳۶۴۰۰۰۰ شما را قادر می سازد تا صاحب يک پژوی ۲۰۶ شويد (البته اگر تا زمان انتشار کشکول قيمت پژو بالا برود می توانيد دست دوم تميزِ آن را خريداری کنيد). يک صفر، فقط يک صفر شما را به عدد زيبای ۱۳۶۴۰۰۰۰۰ تومان می رساند که با آن می توانيد پژوی ساخت ايران تان را تبديل به يک اتومبيل آبرومند اروپايی کنيد که وقتی با آن در خيابان گاز می دهيد دخترها به شما نگاه کنند. يک صفر بی ارزش و توخالی ديگر ثروت تان را به ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰ افزايش می دهد. با اين پول می توانيد يک آپارتمان ۲۰۰ متری نيمه لوکس در مناطق ديپلمات نشين دروس خريداری کنيد. با يک صفر بيشتر عدد قبلی تبديل به ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰ می شود و شما می توانيد آپارتمان نقلی دروس را تبديل به يک پنت هاوس شيک در يکی از خيابان های نياوران کنيد.

تعداد صفرها دارد کم کم زياد می شود. می رسيم به هشت عدد صفر در مقابل ۱۳۶۴ يعنی رقم ِ رويايی و دوست داشتنی ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان. با اين رقم که جمع عدد ۱۲۳ ميليارد تومان مشهور و بهره ی چند ساله ی آن است می توانيد با آقای رفيق دوست (حالا اين برادر يا آن برادر فرقی نمی کند، فقط مواظب امان نامه ای که ايشان می دهد باشيد چون زياد اعتبار ندارد و ممکن است سرتان بالای دار برود) شريک شويد و وارد کار انبوه سازی ساختمان و تجارت نفت و کارهای عام المنفعه ای از اين قبيل شويد.

اما با يک صفر بيشتر يعنی عدد باشکوه ۱۳۶۴۰۰۰۰۰۰۰۰۰، چه کار می توانيد بکنيد؟ برای آگاهی به شماره ی ۵۴ مجله شهروند امروز مراجعه فرماييد. با اين رقم نه تنها می توانيد کارخانه فولاد بخريد، بل‌که می توانيد افکار آدم های فرهيخته را هم به طرف خود جذب نماييد و آن ها را به طور دلخواه به کار گيريد.

حالا به سبک فيلم های هکری، که صفرها يکی يکی از پشت اعداد بزرگ محو می شود، ما هم صفرها را يکی يکی محو می کنيم و به همان عددی که درجيب موجود داريم می رسيم، يعنی عدد کوچولوی ۱۳۶۴ تومان. به سر خيابان می رويم، و با اين پول (روند کردن اش با خودمان) يک پاکت سيگار آمريکايی-پاکستانی می خريم و در حين دود کردن، به صفرهای دوست داشتنی که می تواند فاصله ی خالی يک پاکت سيگار تا کارخانه ی فولاد را پر کند می انديشيم.

غم
يادداشت های يک نويسنده ی عاصی:
ای شهيد، که اهل بلخ بودی و اهل شعر بودی، چه نيک سرودی که اگر غم را چو آتش دود بودی / جهان تاريک بودی جاودانه // درين گيتی سراسر گر بگردی / خردمندی نيابی شادمانه. کجايی که ببينی غم يعنی چه؟ تا شعری تازه بسرايی و غم امروزيان را معنی کنی. شهيد بلخی جان، در دور و زمانه ی ما هر جا پا می گذاری غم است و اندوه است و بيچارگی. در خانه ات که می نشينی و پايت را بيرون هم که نمی گذاری باز غم است که گريبان ات را می گيرد. اگر تو هم در بازار بلخ دو سير گوشت را امروز به ۲ دينار می خريدی و فردا همان دو سير گوشت را به ۴ دينار می خريدی معنای غم را بهتر می فهميدی. اگر برای هواخوری پا در کوچه پس کوچه های بلخ می گذاشتی و می ديدی امر به معروف کنندگان، جلوی زن و بچه ی مردم را گرفته اند و آن ها را برای بردن به قلعه ی منکرات سوار گاری می کنند معنای غم را با تمام وجودت احساس می کردی.

ای شهيد، ای شهيد بلخی، در زمان تو مترو نبود که ببينی غمِ آدمی چطور او را به لبه ی چرخ های مترو نزديک می کند. مترو يک قطاری ست که مردم عصر ِ ما سوار آن می شوند و به مقصد می رسند. اما بعضی وقت ها که جان شان به لب شان می رسد و غم سراسر وجودشان را فرا می گيرد، خود را به زير چرخ های آن می افکنند و از شر زندگی خلاص می شوند. اگر می ديدی کارگری از شدت بی کاری و بی پولی و شرمندگی از روی زن و بچه، خود را زير چرخ های اين هيولای فولادين می اندازد و له و لورده می شود آن وقت غم واقعی را تجربه می کردی.

ای شهيد، ای شهيد بلخی، لابد در زمان خودت ديده بودی که چه گونه گوسفند را سر می بُرَّند ولی بعيد می دانم سر بريدن آدم را ديده باشی. اگر در زمان ما بودی و به چشم خودت می ديدی که چگونه عده ای آدم کش به نام مبارزه سياسی و به نام انتقام، در سيستان و بلوچستان سرِ عده ای سرباز بی گناه را می بُرَّند، و به خيال خام خود با حکومت ظلم می ستيزند، آن وقت غم را در تک تک سلول های بدن ات احساس می کردی.

ای شهيد، ای شهيد بلخی، برو خدا را شکر کن که اين روزها را به چشم نديدی...

بر سر دوراهی زندگی؛ وقاحت
يک آدم معمولی هستم در ميان دوازده سيزده ميليون جمعيت تهران. آهسته می روم، آهسته می آيم به اين اميد که کسی از اين دوازده سيزده ميليون نفر کاری به کارِ من نداشته باشد. محال است در چهارراه، اتومبيل ام را يک سانت جلوتر از خط کشی عابر پياده متوقف کنم، محال است در خانه ام بلند حرف بزنم طوری که همسايه ها صدايم را بشنوند، محال است موقع سوار شدن به تاکسی به راننده سلام نکنم، محال است در پرداخت بدهی هايم تاخير کنم، محال است حق کسی را زير پا بگذارم، محال است دست نيازمند را نگيرم، محال است در صف اتوبوس يا نان يا بانک يا هر جای ديگر با زرنگ بازی نوبت ام را جلو بيندازم.

اما از امروز می خواهم اينی که هستم نباشم. نمی خواهم وقتی به احترام کسی سر خم می کنم او به من پس ِ گردنی بزند. نمی خواهم وقتی به احترام کسی کمر خم می کنم او احترام را خريت فرض کند و پشت ام سوار شود. از امروز تصميم گرفته ام وقيح باشم. تصميم گرفته ام مثل دوازده سيزده ميليون جمعيت تهران طلبکار و بی رحم باشم و بيش از اين خودم را خوار و خفيف نکنم.

نيچه راست می گفت که اخلاق مالِ آدم های ضعيف است. کدام اخلاق؟ کدام انسانيت؟ بايد از زور برای پيشبرد هر امری استفاده کرد. به من چه که کسی زير دست و پای من می مانَد و حق اش تباه می شود؛ به دَرَک که می شود. من می خواهم از اين پس انسانی قوی و قدرتمند باشم که اخلاق را خودش تعيين می کند و تو دهن افراد ضعيف و بی عُرضه می زند. گفتم پيش از اين که تغيير رَويه بدهم يک بار هم از شما سوال کنم. شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
جناب،
متاسفم به اطلاع‌تان برسانم که شما آدم عاجزِ بدبختی هستيد که حتی نمی توانيد تصميمی که خودتان گرفته ايد اجرا کنيد. می پرسيد چرا؟ عرض می کنم به خاطر همين نامه ای که برای من نوشتيد.

آخر مرد حسابی، کسی که می خواهد بزند زير اخلاق و انسانيت که وَر نمی دارد برای بر سر دوراهی نامه بنويسد، و مثل دختر خانم های فريب خورده نظر مرا بخواهد.

اگر قوی هستی از همين امروز شروع کن. برو در مقابل ساختمانِ بيمارستان بوق شيپوری بزن. اگر ديدی زن و بچه ای از عَرضِ خيابان رد می شوند، گاز بده و با سرعت به سمت شان بران و چنان بر روی ترمز بکوب که تا ابد با وحشت از خيابان عبور کنند. به خانه ات که رسيدی صدای تلويزيون را بالا ببر. منتظر شو همسايه ها زنگ خانه ات را بزنند و اعتراض کنند. با پيژامه ی گل گلی و زيرپيراهن رکابی و چشم های وق زده بيرون بيا و نعره بزن "چيه؟ چرا سرظهری مزاحم مردم می شين. به چه حقی اين ساعت روز زنگ می زنيد؟" مثل احمدی نژاد باش. چنان با طلبکاری تو دل طرف برو که فکر کند عجب غلطی کرده آمده زنگ زده، و از شما معذرت بخواهد. اگر فرت و فرت کرد درجا بخوابان بيخ ِ گوش اش و بگو اين دفعه اگر پای اش را از گليم اش بيرون بگذارد منتظر عواقب خطرناک تری مثل چماق و باتون و اسلحه ی سرد و گرم باشد. اگر صفی ديدی برو سر صف. به هيچ کس هم اعتنا نکن. با چشم های خون گرفته يک نگاه سَرسَری به اطراف بينداز تا همه حساب کار دست شان بيايد. ادای ديوانه های روانی را درآور که تازه از تيمارستان مرخص شده اند و منتظرند يک نفر به پر و پای شان بپيچد تا طرف را زير و رو کنند. اگر کسی گردن کلفت تر از خودت بود، جای ات را با او تقسيم کن. بگو "داش! شما بفرما کارت را بکن و من بعد از شما کارم را می کنم". گور پدر بقيه. دوتايی کارتان را بکنيد و راهتان را بکشيد برويد.

خلاصه، شما دوست عزيز به نظر می رسد که اين کاره نيستی. اگر بودی و مثل آقای احمدی نژاد خواستی و توانستی، حتی اگر به خاطر زد و خورد و ايراد ضرب و جرح و -از آن مردانه تر- قتل به زندان افتادی، حتما نامه ای چيزی برای ما بفرست تا خوانندگان ما از عاقبت کار شما با خبر شوند. خير پيش.

تونل زمان (شلمچه)
اگر از کتک خوردن نمی ترسيد، اگر از چماق خوردن نمی ترسيد، اگر از تهمت و افترا نمی ترسيد، اگر از لحن تند و پرخاشگر نمی ترسيد، با ما همسفر شويد. امروز می خواهيم تاريخ را روی دی ۱۳۷۵ تنظيم کنيم و برای ديدن اولين شماره ی نشريه "شلمچه" وارد تونل زمان شويم.

شماره ی اول شلمچه بعد از انتشار دو پيشْ‌شماره، وارد عرصه ی مطبوعات ايران شده است. با پرداخت ۵۰ تومان يک نسخه از آن را می خريم. در صفحه ی اول، عکس بزرگی از يک شهيد جنگ به چشم می خورد که از خواننده سوال می کند "بعد از ما شما چه کرديد؟" بچه های حزب اللهی و تهيه کنندگان شلمچه لابد خواهند گفت "کتک زديم"، و بچه های غير حزب اللهی لابد خواهند گفت "کتک خورديم".

در ام القراء اسلام، جايی که همين شهيد، خون خود را با نهايت خلوص تقديم اسلام و انقلاب و حکومت کرده، ظاهرا به مقدسات توهين می شود که تيتر اول چنين است: "آقای وزير، جلوی اهانت به مقدسات را بگيريد!"

حزب الله برای تبديل ايران به بهشت جز چوب و چماق و کلّه و کف گرگی از شيوه ی ديگری نيز همواره بهره برده است: افشاگری. در شماره ی اول شلمچه در همين رابطه مطلبی می خوانيم: "افشاگری در باره مديريت سازمان ايرانگردی".

دست مسئولان نشريه درد نکند. چقدر اين افشاگری ها به کار آمد و ايران گلستان شد. ان‌شاءالله با افشاگری های آقای پاليزدار، ايران گلستان تر هم خواهد شد.

تيترها جالب و هيجان انگيز است: "سوگولی جديد شهردار تهران – ليبراليزم و قطام! – محملات سينمايی – [نشريه] ايران فردا و آمريکاگرائی..." نمونه ی عالی پوپوليسم.

برای ما جالب است بدانيم آقای مسعود ده نمکی صاحب امتياز و مدير مسئول شلمچه، که امروز بعد از پروسه ای تکاملی، به سينماگر حزب اللهی ارتقاء مقام يافته، در "محملات سينمايی" چه چيز نوشته است.

اين نوشته به "افاضات"ِ محسن مخملباف می پردازد و ضمن نقل اين افاضات، تحليل را به آينده وا می گذارد. محسن مخملباف، گناه کرده در گفت و گو با يک هفته نامه ی سينمايی گفته است:
"در جوانی می پنداشتم دغدغه های من از نوع دغدغه های ابوذر است!! [دو تا علامت تعجب عينا در متن شلمچه آمده است].
غافل از اينکه تمدن بشری يک قافله است که صدها سال پيشتر سرزمين ما از آن قافله جا مانده بود.! [نقطه و علامت تعجب عينا در متن شلمچه آمده است].

حالا چرا آقای ده نمکی يا نويسنده ی "محملات" به اندازه ی دو علامت تعجب از اين سخنان تعجب کرده اند خدا می داند. بايد ببينيم آقای ده نمکی بعد از ساختن اخراجی های ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و چند بار حضور در جشنواره ی کن و دريافت چند سيمرغ و خرس، در يادداشت هايش از دوران جوانی و خامی چه خواهد نوشت و دغدغه هايش را از کدام نوع خواهد دانست و نظرش راجع به تمدن بشری چه خواهد بود.

ما از بزرگان هميشه آداب و رسوم زندگی و خوب و بد را آموخته ايم. شلمچه نيز به عنوان يک نشريه پاک و صادق و مذهبی به ما روش برخورد با مخالفان را ياد می دهد. مثلا زير تيتر "[نشريه] ايران فردا و آمريکاگرائی" می نويسد:
"اخيراً صاحب امتياز و مدير مسئول نشريه «ايران فردا» که سابقهء تعلق به «گروهک نهضت به اصطلاح آزادی» را نيز يدک می کشد...[فلان و بهمان کرده است]". از همين شيوه ی ورود به بحث می آموزيم که در مقدمه، طرف را به گوشه ی رينگ برانيم و با دو سه هوک چپ و راست و گروهکی و نهضتی و آمريکايی، او را خلع سلاح کنيم و با يک ضربه ی چماق يا لنگه کفش کارش را بسازيم. اين درسی ست که شلمچه به ما می دهد.

دست مسئولان شلمچه درد نکند. از اين دست های قوی‌پنجه بسيار آموختيم. پيش از آن که سر و کله مان با چماق برادران بشکند به زمان خودمان باز می گرديم. هر چه باشد ده نمکی سال ۸۷ به مراتب فرهيخته تر و قابل تحمل تر از ده نمکی سال ۷۵ است.!!

کليه فروشی و سهامداری و طنزپردازی
در کشکول خبری شماره ۴۹ نوشتيم:
"تا پيش از انتشار شماره ۵۴ "شهروند امروز" و خواندن مقاله ی "از کجا آورده ای؟" آقای پرويز گيلانی راه زيادی برای ثروتمند شدن به ذهنَ‌م نمی رسيد و دقيق تر بگويم راه هايی که به ذهنَ‌م می رسيد خيلی خيلی محدود بود. مثلا فکر می کردم که با فروش کليه، بخصوص کليه ی متعلق به گروه خونی کم‌ياب می توان ثروتمند شد. يا اين که با کلنگ زدن در يک ساختمان در حال ريزش در سعادت آباد می توان اسکناس روی اسکناس گذاشت. يا با قلم زدن شبانه روزی و نوشتن و ترجمه و فروختن کتاب از قرار جلدی سه هزار تومان می توان به ميلياردها پول دست يافت."

آقای پرويز گيلانی در شهروند امروزِ اين هفته (شماره ۵۶) مطلبی منتشر کرده اند زير عنوان "کليه فروشی بهتر است يا سهامداری؟" و در آن نوشته اند:
"من روش های زيادی برای پول در آوردن می شناسم. خيلی زياد. نخستين راه اين است که قاچاقچی مواد مخدر باشيد. راه ديگر اين است که انواع کالاهای مصرفی را قاچاق کنيد. شما می توانيد به يک بانک بزرگ دستبرد بزنيد يا به سبک برخی گروه های چريکی، سر گردنه بايستيد و سرقت مسلحانه کنيد. شايد هم دوست داريد کليه های خود را بفروشيد. در اين صورت شايد هفشده ميليونی کاسب شويد."

سپس به عواقب ناشی از اين روش ها اشاره کرده اند و در نهايت يک گزينه را پيشنهاد نموده اند: "سهامداری، سرمايه گذاری و داد و ستد."

دست شان درد نکند. با اين نوشته خانواده ای را از نگرانی نجات دادند. از قديم گفته اند که کار را بايد از کاردان ياد گرفت. از امثال منِ عامی چه انتظار هست که بروم داد و ستد کنم و يک سبد مثلا ۵۰ ميليارد تومانی از سهام زشت و زيبا درست کنم و نان ام را در روغن کرمانشاهی بيندازم. با راهنمايی داهيانه ی ايشان ولی، نورِ پول بر دل ام تابيد و هوس سهامدار شدن و پولدار شدن به سرم زد.

اما چون عادت ندارم از کسی چيزی بلاعوض قبول کنم، من هم در عوض يک توصيه به ايشان می کنم و آن اين که اگر خدای نکرده زبان ام لال، زبان ام لال، تير و تفنگی در رفت و شاخص سهام سقوط کرد و سبد تهی گشت، ايشان می توانند طنزنويس و طنزپرداز خوبی شوند. وقتی انسان از خواندن مطلب سنگين اقتصادی يک نويسنده اين قدر احساس شادمانی می کند و لبخند بر لبان اش نقش می بندد، لابد از خواندن مطلب طنز همان نويسنده از خنده ريسه می رود و روی زمين ولو می شود. به هر حال اميدواريم سبد ايشان پر از سهام و دل شان پر از اميد و روش های پولدار شدن شان روز به روز افزون گردد.

تفسير خبر کشکولی
* "ياری"، سايت درخواست ايرانيان برای شرکت سيد محمد خاتمی در انتخابات رياست جمهوری دهم.
** يک ويولونيست کور و کر و لال و شل ولی بسيار محترم در حالی که بچه های او گِردش را گرفته اند و پولی را که مردم می پردازند جمع می کنند، آهنگی حزن انگيز می نوازد و يکی از بچه ها از مردم کمک و ياری می طلبد- به پدر بی نوای مهربان ما کمک کنيد. خدا يک در دنيا هزار در آخرت عوض تان بدهد. بی زحمت سريع تر. الان آن گدای پر روی گردن کلفت می آيد کاسه کوزه مان را به هم می ريزد، نمی گذارد اين جا کاسبی کنيم...

* ايرانی ها نان‌خور ترين مردم جهان «تحليل روز»
** زبان دراز- فکر کنم اشتباهی شده باشد چون دولت ما فکر می کند که ما مفت خور ترين ملت جهان هستيم و هی راست و چپ يارانه ها را حذف می کند.

* ناسا وجود آب در کره مريخ را تائيد کرد «راديو فردا»
** طنزنويسی که در اثر قطع برق احساس خوشمزگی به او دست داده- خيالم راحت شد. اگر آب تهران را جيره بندی کنند می رويم از مريخ آب می آوريم.

* قيمت سکه تمام بهار آزادی ۲ هزار تومان کاهش يافت «ايلنا»
** - خدايا مُردم از خوشی. می ترسم با اين همه کاهش قيمت، بانک مرکزی ورشکست شود.

* جرم اراذل و اوباش، مبنای قانونی ندارد «راديو زمانه»
** - يعنی می خواهيد بفرماييد شخصِ قاضی مرتضوی مساوی با قانون نيست؟

نگاه هفته مهرداد شيبانی
"در اين گرمای کشنده اولين هفته مرداد ماه ۱۳۸۷ هيچکس پيدا نشد به داد ملت ايران برسد که روز به روز، به گفته ‏رئيس جمهور ضداستکباری و" عاشق انسان ها" "خوشحال تر و خوشبخت تر" می شوند. به راستی که اين ملت مردند ‏از سعادت و کسی بفريادشان نرسيد.‏ يکشنبه صبح، هنوز آفتاب سر نزده ۳۰ جوان که در همين نظام خوشبخت پرور بزرگ شده بودند، به دار آويخته شدند. ‏دادستانی تهران ـ که دادستانش در کشتن زنان خبرنگار در نيمه شب بااستفاده از لنگه کفش تخصص دارد ـ اين افراد را ‏‏"قاچاقچيان مواد مخدر، اراذل و اوباش و اشرار تهران" ناميد. کاری هم نداشت که اين خبر تيتر اول روزنامه های ‏جهان شد و اتحاديه اروپا آن را "توهين به کرامت انسان" دانست. مهم اين بود که مردم ايران بازهم خوشحال تر و ‏خوشبخت تر شدند. مخصوصا وقتی از اخبار شنيدند که "درآمد نفتی ۶ ماهه ايران در سال جاری معادل کل درآمد سال ‏گذشته و معادل ۵۴ ميليارد دلار است."‏" «نگاه هفته، مهرداد شيبانی، روزآنلاين»

پنجشنبه ها روز آقای مهرداد شيبانی ست در روز آنلاين؛ با نگاه هفته اش که نگاهی ست تند و تيز و انتقادی به رويدادهای هفته. طنز گزنده و سياه ايشان، پرده از زشتی و تبه کاری حاکمان بر می دارد و مجال از پنهان کاران و مشاطه های سياسی می گيرد. به راستی اگر مطبوعات ايران، امکان انتشار چنين مطالبی را داشتند، آيا فساد و تباهی تا اين حد در کشور ريشه می دَوانْد؟

نگاه و شيوه ی تفسير آقای شيبانی ارزش آن را دارد که خواننده تا پنجشنبه بعدی منتظر مطلب ِ جديد او بماند.

رمان اروپايی و مترجم طرفدار زبان حافظ و سعدی
خدا پدر فردوسی و سعدی و حافظ را بيامرزد که با اشعار و نوشته هايشان زبان شيرين فارسی را برای ما حفظ کردند و ميراثی باقی گذاشتند که هنوز که هنوز است بی هيچ زحمتی از آن خرج می کنيم و لذت می بريم.

اما عشق و علاقه ی ما به فردوسی و سعدی و حافظ وَ زبان قديم فارسی نبايد مانع از آن شود که چشم بر پيشرفت فکری بشر در طول قرن های گذشته و بخصوص قرن اخير ببنديم و تنها به آن چه گذشتگان برای مان باقی گذاشته اند بسنده کنيم. کاش می شد هزاران مفهوم جديد را با همان کلمات شاهنامه و بوستان و ديوان حافظ ثبت کنيم اما واقعيت اين است که ذهن بشر در سرتاسر دنيا به مفاهيمی دست يافته که فکر اين شعرای ارجمند به آن ها نمی رسيده و چون اين مفاهيم به هر حال به وجود آمده، پس کلمات و عباراتی هم بايد متناسب با آن ها اختراع شود. استدلال از اين ساده تر برای پيوستن به صف زبان شناسان، و مخالفت با محدودنگری اديبان نمی توان ارائه کرد.

اما اين‌جا جای بحث تخصصی نيست و ما نيز قصد نداريم سرِ خوانندگان کشکول را با مباحث فنی به درد آوريم. تنها می خواهيم ببينيم يک رمان اروپايی، که با فکر و کلمات خارجی نوشته شده، اگر توسط اديبی دانشمند -که بسيار هم طرفدار حفظ زبان فردوسی و سعدی و حافظ است- به فارسی ترجمه شود، فشار کلمات و عبارات و توصيفات خاص، چه بر سر ترجمه ی او از رمان می آورد و چه تعبيرات و تشبيهاتی را به مترجم اديب و فرزانه تحميل می کند. با هم به جملاتی از اين ترجمه نگاه می کنيم:
"در گرمای تختخواب، از سرتاسر تن راشل همان بويی بر می خاست که از موهايش، ولی بويی ملايمتر و گويی متغير، بويی سکر آور و نامشخص با اندک اثری از فلفل، بويی نمناک که يادآور چيزهای مختلف و ناهمگون بود: کرهء تازه، برگ گردو، چوب صنوبر، بادام سوختهء وانيل دار که گويی حتی بو نبود، بلکه بخار بود، حتی طعم بود، زيرا روی لبها ته مزه ای از ادويه باقی می گذاشت" (ص ۵۱۲ کتابِ...).

آيا سعدی و حافظ می توانستند در رختخواب معشوق تصور کره ی تازه و بادام سوخته وانيل دار را بکنند و روی لب های يار، ته مزه ای از ادويه بچشند؟ قطعا نمی توانستند پس مترجم گران‌قدر ما حق دارد که عين عبارت را از فرانسه ترجمه کند و کارش گرته برداری نام نگيرد.

"آنتوان جواب داد: آره، درست است. پوست صاف، بدون خال و دانه و جوش. و سفيد، يکدست سفيد، با سايه های گلگون. (چشمها را بست، خود را تنگتر به او چسباند و با صدای خواب آلوده ای گفت:) و اين شانه ها. من از شانه های کوچک و نازک دخترانه نفرت دارم. –راست می گويی؟ -اين برجستگيها و فرورفتگيها... اين انحناهای زيبا... اين تن صابون وار... من همين را دوست دارم..." (ص ۵۱۴).

اين‌جانب هر چه فرهنگ دمِ دست‌ام بود ورق زدم اما تشبيه "صابون وار" در هيچ يک از آن ها نيافتم. چه فشاری آمده است بر مترجم تا شايد کلمه ای که سعدی و حافظ به کار برده اند به جای اين کلمه بنشاند. اما خب، چون نيافته است، آن را عينا ترجمه کرده است. چه عيبی دارد؟ آيا اين کار را با تحقير می توان گرته برداری ناميد؟ چرا در ساير زمينه ها نتوان از ساخته های جديد لغوی و اصطلاحی استفاده کرد. آيا به راستی "روی چيزی حساب کردن"، يا "به نوبه ی خود کاری انجام دادن" يا "به گفت و گو نشستن" از اين تنِ صابون وار فاجعه بار تر است؟ به اعتقاد ما که نيست. تا نظر مترجم اديب و فرزانه ی ما چه باشد.

آقای اشکوری و خاطرات اش
"آنچه تحت عنوان «دفترچه خاطرات يوسفی اشکوری» هر هفته در هفته نامه «شهروند امروز» در برابر خوانندگان گشوده می شود، بخش هايی از خاطرات و يادداشت های روزانه و يا چند روزانه اينجانب در طول چهار سال نمايندگی مجلس اول شورای اسلامی است... اين يادداشت ها بخشی از تفکر، ايدئولوژی، رفتارها، واکنش های يک طلبه و يک مسلمان انقلابی، مدافع انقلاب، نظام جمهوری اسلامی و يک وکيل مجلس در سال های ۶۳ – ۵۹ است که بدون سانسور و تغييری در محتوا و زبان و ادبيات گزارش شده است. اما روشن است که اين راوی حدود سه دهه ديگر زندگی و تحولات مهمی را تجربه کرده و تجارب بسياری اندوخته و پرده برخی جهالت ها و خامی ها را دريده و اکنون در آستانه شصت سالگی قرار دارد... آشکارا می گويم که برخی از افکار و تحليل هايم از حوادث آن سال ها (از جمله برخی حوادث حوزه قم و محاکم قضايی) بر آمده از اطلاعات محدود و در پاره ای موارد غلط و نادرست از يک سو و اعتماد کامل به مسئولان سياسی و قضايی و يا مقامات دينی آن دوران بوده و لذا پس از آن کوشيده ام اطلاعات يا افکارم را تصحيح کنم و در حد توان جبران نمايم..." «حسن يوسفی اشکوری، شهروند امروز، شماره ۵۶»

آدم خاطرات آقای يوسفی اشکوری را که می خواند ياد تعصب ها و ساده انگاری های خودش می افتد: چقدر حوادث و رويدادها در طول سی سال ميتوانند انسان را تغيير دهند. آدم خاطرات آقای يوسفی اشکوری را که می خواند –اگر تعصب جديدی جای تعصب قديم را نگرفته باشد- نسبت به امروز خودش هم دچار ترديد می شود: نکند -اگر عمری باشد- ده بيست سال بعد خاطرات امروز ما به اندازه ی خاطرات سی سال پيش‌مان مايه خجلت و سرافکندگی گردد؟

کاری که آقای اشکوری کرده اند، سلامت نفس ايشان را نشان می دهد. ايشان نيز می توانستند خاطرات شان را طوری بازگو کنند که مخاطب گمان بَرَد که سی سال پيش نيز مانند امروز می انديشيدند و کسان ديگری بودند که کشور را به اين روز انداختند.

خاطراتی که آقای اشکوری می نويسد درس تلخ تاريخ است. درسی برای انديشمندان و فعالان سياسی که فکر فردا را همين امروز بکنند و زياد با احساسات پاک و انقلابی –و البته چشم و گوشی که تعصب آن را بسته- سراغ مسائل بغرنج سياسی و اجتماعی نروند.

و يک سوال: آيا به راستی بيان صادقانه ی خاطرات و ابراز پشيمانی از آن چه کرده ايم و "درصدد جبران بر آمدن"، چيزی از مسئوليت ما نسبت به مردمی که اين قدر آسيب ديده اند کم می کند؟

فال حافظ برای سياستمداران و وب لاگ نويسان (۳)؛ اين هفته برای ح.د.
ای حافظ شيرازی، تو کاشف هر رازی...
بی تو
ای سرو روان
با گل و گلشن چه کنم؟
زلف سنبل
چه کشم
عارض سوسن چه کنم؟
آه
کز طعنه ی بدخواه
نديدم
رويت
نيست چون آينه ام
روی زآهن چه کنم؟
برو ای ناصح و
بر دُردکشان
خرده مگير
کارفرمای قدر می کند اين
من چه کنم؟

تفسير: شما عاشق سرو و سنبل و مخلفات آن هستيد ولی فکر می کنيد بدون اجازه ی آن کسی که در پشت پرده نشسته اين عشق می تواند خطرناک باشد و کار دست تان بدهد؛ پس به دنبال راه حل هستيد. شما راست می گوييد: هيچ چيز دست خودتان نيست و آن چه را که "کارفرما" می گويد، انجام می دهيد (کارفرمای قدر می کند اين من چه کنم؟) نگذاريد پند و اندرز ناصحان بر شما تاثير بگذارد. آن جا که می فرمايد "برق غيرت چون چنين می جَهَد از مکمن غيب / تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟" دل آدم برای شما و مظلوميت تان کباب می شود. اين چه برقی ست که از مکان "غيبی" بر شما می جهد و شما را کباب و وادار به کارهايی که دوست نداريد می کند؟ شما خانه ی موروثی تان بهشت برين است و حيف است عمرتان را در مکان های ويرانه ای مثل انگلستان و فرانسه و کانادا تلف کنيد (حافظا خلد برين خانه ی موروث من است / اندرين منزل ويرانه نشيمن چه کنم؟) پس هر چه زودتر به بهشت برين بازگرديد و ترديد به دل راه ندهيد. دست غيبی به همراه شماست. ان شاءالله.

چرا از احمد شاملو بايد ترسيد
احمد شاملو موجودی ست ترسناک، آن قدر که سال ها بعد از مرگ او سنگ قبرش بايد شکسته شود و حکومت از تکرار نامَ‌ش بر خود بلرزد. به راستی چرا يک شاعر در زمان حيات وَ حتی پس از مرگ اش بايد اين قدر ترسناک و هول انگيز باشد؟

شاعری که فرياد می کشد: اينک چراغ معجزه مردم! تشخيص نيم شب را از فجر در چشم های کوردلی تان سويی به جای اگر مانده است آن قَدَر تا از کيسه تان نرفته تماشا کنيد خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را و انقلاب سفيد را به ريشخند می گيرد، آن قدر روشن بين هست که فريب پرواز آفتاب های مختلف را در آسمان شب حکومت اسلامی ايران نخورَد. آيا شاعری به اين اندازه روشن بين ترسناک نيست؟

شاعری که می سرايد: در اين جا چهار زندان است به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره در هر حجره چندين مرد در زنجير و زندان های سياسی زمان شاه را با کلامی چنين آهنگين و کوبنده تصوير می کند آن قدر حساس هست که صدای فرياد زندانيان سياسی را از پشت ديوارهای سخت و سرد زندان های حکومت اسلامی بشنود. آيا شاعری به اين اندازه حساس ترسناک نيست؟

شاعری که در ستايش زندانی مقاوم می گويد: وارطان بهار خنده زد و ارغوان شکفت در خانه زير پنجره گل داد ياس پير دست از گمان بدار با مرگ نحس پنجه در پنجه ميفکن بودن به از نبود شدن خاصه در بهار وارطان سخن نگفت سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت و زندانی سياسی زمان شاه را با خورشيدی که از تيرگی بر می آيد و ستاره ای که در ظلام می درخشد و گل بنفشه ای که گل می دهد و مژده می دهد مقايسه می کند آن قدر آگاه هست که مقاومت زندانيان سياسی را در سلول های تنگ و پر از رنج حکومت اسلامی ببيند. آيا شاعری به اين اندازه آگاه ترسناک نيست؟

شاعری که در رثای دوست مبارزش مرتضی کيوان با غم و اندوه می نويسد: نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه به خاطر سايه ی بام کوچک اش به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دريا به خاطر يک برگ به خاطر يک قطره روشن تر از چشم های تو... به خاطر هر چيز کوچک و هر چيز پاک به خاک افتادند و کشته شدن او را در زمان شاه با کلمات شاعرانه فرياد می کند آن قدر عشق و مهربانی در قلب اش هست که به خاک و خون غلتيدن دوستان ديگر را در دوران حکومت اسلامی به سوک بنشيند و اشعاری شايسته ی زنان و مردان دلاور بسرايد. آيا شاعری به اين اندازه عاشق و مهربان ترسناک نيست؟

قطعا هست. آقايان حکومت اسلامی، شما حق داريد نگذاريد که در سالروز مرگ چنين شاعری، مردم بر سر خاک اش گرد هم آيند. هر ديکتاتور ديگری هم جای شما بود قطعا چنين می کرد. خوشا به حال شاعری که سالی يکی دو سنگ قبر از او می شکنند. اين بهترين پاداشی ست که ديکتاتورها به شاعرِ محبوبِ مردم می توانند بدهند و راهِ درست او را تبليغ کنند.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016