دوشنبه 4 شهریور 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از درس های المپيک برای سياستمداران ايرانی تا آهْ گلشيفته فراهانی

کشکول خبری هفته (۵۴)

تبريک به هادی ساعی
وقتی حريف هادی ساعی، پای خود را به سر او رساند و ۴ امتياز از او جلو افتاد، همان حالی به من دست داد که موقع خوردن دومين گل از تيم ملی استراليا به من دست داده بود؛ حالی مرکب از ياس و نااميدی و بيزاری؛ بيزاری از سيستمی که بُردهای پياپی را با ضعف مديريت تبديل به شکست کرده بود و همه چيز به مساوی يا بُرد آن روز بستگی داشت. وی‌يه‌را بچه ها را از لحاظ تکنيکی به حال خود رها کرده بود و فقط به آن ها روحيه می داد؛ به آن ها می گفت هر کار می خواهيد بکنيد، فقط بازی را بِبَريد. بچه ها آن روز، خودشان بودند. غيرت و تعصب و نام ايران و خوشحالی ميليون ها ايرانی انگيزه ی تلاش شان بود. و دو گل با اين انگيزه به دست آمد؛ و با اين انگيزه حفظ شد.

وقتی حريف هادی ساعی، پای خود را به سر او رساند و ۴ امتياز از او جلو افتاد، نتيجه متعلق به سيستم ورزش ايران بود. متعلق به تربيت بدنی و فدراسيون و دست اندرکاران توهم زده ی آن بود. نتيجه ی شايسته ی علی آبادی و ديگر روسای سازمان ورزش کشور بود.

اما از آن لحظه به بعد، ساعی خودش شد. يک ايرانی غيرتمند، که بايد به خاطر ايران و ايرانيانِ ديگر مبارزه می کرد. با قدرت و تعصب شخصی خود مبارزه می کرد. هر چند اين دو عامل، نمی تواند ورزشکار را هميشه به نتيجه برساند اما اين‌بار رساند. ورزشکاری با دست شکسته و دلی پُر درد، بازی باخته را بُرد.

منتظر بودم همسايگان، محله را روی سر بگذارند، اما نگذاشتند. منتظر بودم جمعيت با پرچم ايران به خيابان ها بريزند، اما نريختند. منتظر بودم مردم به قنادی ها هجوم بياورند و شيرينی ميان رهگذران توزيع کنند، اما نکردند. همان طور که موقع بُرد ساعی در آن ساعت شانزده و پنجاه دقيقه، خود من می خواستم از شادی فرياد بکشم، اما نکشيدم. می خواستم از جا بجهم، اما نجستم. می خواستم به خيابان ها بروم و پرچم سه رنگ مان را بالای سر بگردانم، اما نرفتم.

چرا؟ چون چهره ی روسای فدراسيون را می ديدم که اين پيروزی را به خود و رهبرشان و رئيس جمهورشان تبريک می گويند. رئيس جمهور را می ديدم که اين پيروزی را به رهبر خود تبريک می گويد. نه. قرار نيست اين بار هم ابزار ماله کشی آقايان شويم. شادی خود را فرو خورديم، شادی خود را بروز نداديم تا روزی که سيستمِ ورزش، شايسته تبريک و قدردانی شود.

اما تبريک شخصی به هادی ساعی، مردی که با غيرت و تعصب، با دست شکسته، از يک مسابقه در سطح جهانی پيروز بيرون آمد. تبريک به او، هر چند اين روزها تبريک را ياران سياسی آقای ساعی وسيله ای برای امتيازگيری از رقيبان خود کرده اند و ورزش ملی را به سياست های جناحی آلوده اند. تبريکی از يک فرد ايرانی، به قهرمان بزرگ ايران، خارج از هرگونه وابستگی سياسی و حزبی.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




درس های المپيک برای سياستمداران ايرانی
- غريبه تو کيستی؟
- منم. استاد!
- استاد؟! کدام استاد؟ در ايران، ما همه استاديم. همه به هم استاد می گوييم. دوست به دوست، رفيق به رفيق، همکار به همکار، همه يک ديگر را استاد خطاب می کنيم. طرف، همسايه را همساده می گويد، به او استاد می گوييم؛ ديسک را ديکس می گويد، به او استاد می گوييم...
- تو چقدر حرف می زنی! نياموخته ای که سکوت بهترين آموزگار است؟ لَختی تامل کن. مرا می شناسی.
- ما در ايران تامل مامل حالی مان نيست. حوصله و وقت نداريم. می خواهم بروم پی کار و زندگی ام. می گويی کيستی يا از خواب بيدار شوم و تو را به حال خود رها کنم؟ به نظر از اهالی ترکمن صحرا می آيی. بچه ی آن طرف هايی؟
- خير. من کنفسيوس ام، از سرزمين باستانی "لو". در زبان چينی به من "کونگ فوتسه" می گويند. کونگ فوتسه يعنی "کونگ دانا". نام اصلی من هم "کی يو" بوده که به معنی تپه يا کوه کوچک است.
[با حالت شوق و ذوق و احترام و خضوع]- قربان، ببخشيد به جا نياوردم. احوال شما؟ چه عجب از اين طرف ها؟ چای سبز چينی ميل داريد؟ تصور نمی کردم شما را به خواب ببينم. اين روزها به قدری تصاوير تلويزيونی المپيک را تماشا کرده ايم که ذهن مان چينی شده است.
- تو چرا لحن سخن گفتن ات اين قدر زود عوض شد؟ چرا اين قدر سريع خاضع شدی؟ خودت باش! نقش بازی مکن. من به خواب ات آمدم تا از طريق تو، درس های المپيک پکن را به گوش مسئولان حکومت اسلامی برسانم. درس های مرا به گوش شان می رسانی يا نه؟
- والله مسئولان محترم حکومت اسلامی دور از دست‌رس من هستند و تقريبا غيرممکن است که بتوانم آن ها را شخصا زيارت کنم. اگر هم به فرض موفق به ديدارشان شوم، پنج دقيقه وقت می دهند و آن پنج دقيقه هم خودشان حرف می زنند و درس می دهند. مسئولان کشور ما خود را معلم ِ معلمان و استادِ استادان می دانند و شب و روز در حال درس دادن اند. آن ها فکر می کنند سران دنيا و مردم کشورها شاگردان آن ها هستند که در مقابل شان زانو بر زمين زده و منتظر دُر افشانی شان می باشند. اين معلمِ معلمان و استادِ استادان معمولا کسی را آدم حساب نمی کنند که بخواهند چيزی از او بياموزند. مع هذا، يک ستونی دارم در خبرنامه گويا که در آن هر هفته می نويسم، درس های شما را آن جا منعکس می کنم، که احتمال دارد يکی از بولتن نويسان چشم اش به آن ها بخورد و از روی لطف در بولتن اش چيزی منعکس کند. آخر می دانيد، مسئولان ما دانش و معلومات شان روی بولتن استوار است و خودشان وقت ندارند به منابع دست اول سر بزنند...
- ای پسر، تو چقدر وراجی! کم تر سخن بگو و بيشتر بياموز.
- قربان آخر اسم من سخن است!
- کاش اسم ات "سکوت" بود! اکنون قلم کاغذ بياور و درس های مرا يادداشت کن.
- فدای شما بشوم. قلم کاغذ ديگر از دور خارج شده است. اگر اجازه بدهيد نوت بوک ام را روشن کنم.
- بکن.
- مايل ايد وب لاگ يا وب سايت شخصی داشته باشيد؟ اگر بخواهيد در سه سوت برای تان درست می کنم. آن وقت می توانيد خودتان مستقيما درس هايتان را داخل آن ها بنويسيد. بعد از ديگران بخواهيد که به آن لينک بدهند.
- خير. ما می خواهيم چند کلمه بگوييم و به بهشت خود بازگرديم. از اين چيزها هم که گفتی اصلا سر در نمی آوريم. بالاخره می نويسی يا نه؟
- بفرماييد؛ می نويسم.
- بنويس استاد گفت: ای مسئولان جمهوری اسلامی، و به خصوص جناب آقای احمدی نژاد، خواستن هميشه توانستن نيست. برای توانستن بايد امکانات و توانايی و دانايی داشت.

بنويس استاد گفت: ما می خواهيم، هميشه معادل ما می توانيم نيست. برای توانستن بايد جوان بود، بايد انرژی داشت، بايد خلاقيت داشت، بايد سواد تخصصی داشت، بايد مديريت علمی داشت.

استاد گفت: تنها افراد وابسته به يک کشور، به يک دين، به يک مذهب بَرَنده نمی شوند. برنده می تواند از هر مليت، هر رنگ، هر نژاد، هر دين، و هر مذهبی باشد.

استاد گفت: برنده با حرف مُفت، با ياوه گويی، با خودبزرگ پنداری برنده نمی شود. برای برنده شدن بايد به طور علمی و اصولی تلاش کرد و زحمت کشيد.

استاد گفت: نمی توان يک شبه و از راه ميان بُر قهرمان شد. برای قهرمان شدن، بايد آهسته و پيوسته کوشيد.

استاد گفت: انسان در آزادی رشد می کند و قهرمان می شود. هرگاه دست و پای او را به انواع و اقسام زنجيرهای مادی و انديشگی ببندی، جلوی رشد او را می گيری، و هر گاه جلوی رشد او را بگيری، او را هرگز در اوج نمی بينی.

استاد گفت: برنده هميشه با ديگران مقايسه می شود. برنده نمی تواند تنها در خانه ی خود بنشيند و به اهالی خانه بگويد من برنده ی تمام مسابقات جهان ام. من پيروزم. من برترم. برنده در مقايسه با ديگران و محک داوران بين المللی شناخته می شود.

استاد گفت: قهرمان با زحمت و مرارت و گام به گام، به قهرمانی می رسد. اگر صد متر می دَوَد، يک صدم ثانيه از نفر قبل جلو می افتد. اگر می پَرَد، يک سانتی متر از نفر قبل بالاتر می پَرَد. اگر وزنه برمی دارد، يک کيلو از نفر قبل بيشتر وزنه بلند می کند. هرگز در هيچ جای دنيا ديده نشده که کسی يک باره پنج ثانيه جلو بيفتد، يک متر بيشتر بپرد، پنجاه کيلو بيشتر وزنه بلند کند.

استاد گفت: برای برنده شدن بايد کار را بلد بود و تخصص داشت. همه می توانيم بدويم، همه می توانيم بپريم، همه می توانيم وزنه بزنيم. مثلا در همين وزنه زدن، زور خيلی ها شايد زياد باشد. ولی اگر "وزنه بردار" نباشيم، می شويم مثل آن کارگر لرستانی شما که آمد رکورد قهرمان وزنه برداری تان –رضازاده- را بشکند، به جای رکورد، کمرش شکست. يا مثلا اگر پرتاب کننده ی نيزه ای –که مثل موشک می ماند- کاربلد نباشد، ممکن است موقع پرتاب نيزه به خودش يا به مردمی که در اطراف اش هستند آسيب برساند.

استاد گفت: زن ها اگر امکانات در اختيارشان قرار بگيرد، می توانند رکورد مردان را نيز بشکنند. [استاد وقتی تعجب مرا ديد] اگر باور نمی کنيد نگاهی به رکوردهای زنان خارجی و مردان ايرانی در همين المپيک بيندازيد. در بعضی رشته ها که زن های خارجی در آن ها حضور دارند، مردان شما حتی به حد نصاب زنان نيز نمی رسند و يا اصولا چنان ورزشی در کشور شما برای مردان وجود ندارد. به بيان صريح تر مردان شما در برخی از رشته ها از زنان دنيا کم ترند.

استاد گفت: برای اين که زنانْ قهرمان شوند، بايد در پوشش خود آزاد باشند. با گرم کن نمی توان در آب شيرجه زد و شنا کرد.

استاد گفت: مردم دنيا، بر خلاف تصور شما حاکمان ايران، به کاری که زنان در ميادين ورزشی انجام می دهند توجه دارند نه به بدن لخت آن ها. اگر شما آقايان فقط به پر و پای زنان خيره می شويد به خاطر کمبودهای شماست. در خارج، مردم به هماهنگی حرکات در شيرجه، به حفظ تعادل در ژيمناستيک، به گل های زده شده در فوتبال توجه دارند.

استاد گفت: يک درس خيلی مهم. برنده جای خود را هميشه به برنده ی بعدی می دهد. هيچ برنده ای ابدی نيست. هيچ کس در دنيا آخرين رکورد را نمی زند. هيچ کس قهرمان جاودانه ی جهان باقی نمی ماند. قهرمانان واقعی که جِر نمی زنند و با تقلب برنده نمی شوند، قهرمانان واقعی که پشت پا به حريف نمی زنند و دوپينگ نمی کنند، نه رکوردشان، که نام شان جاودانه می شود. کسی که بگويد رکورد من آخرين رکورد است، و من تنها قهرمان جهان، برای امروز و فردای بشريت‌ام، دلقک مسخره و ابلهی بيش نيست.

و آخرين گفته استاد: قهرمان بايد به حرف منتقدان دلسوز گوش بدهد. منتقدان ضعف هايی را می بينند که خود قهرمان –هر قدر هم که قهرمان بزرگی باشد- نمی بيند. کسی که فکر کند هيچ ايرادی در کار او نيست هرگز قهرمان نمی شود چون در صدد رفع ايرادهايش نيست. اين ايرادها را منتقدان می بينند و گوشزد می کنند. اگر قهرمان با اهرم هايی که در اختيار دارد سر منتقدان را زير آب کند يا آن ها را وادار به سکوت نمايد، جز به خودش، به کس ديگری لطمه نزده است.

و اين بود درس های ما. يادداشت کردی يا نه؟
- بله. اجازه بدهيد Save اش کنم. خيلی ممنون. چَشم. حتما در کشکول خبری اين هفته حرف های شما را منعکس می کنم. هر چند کمی طولانی شد و ممکن است حوصله ی خوانندگان سر برود. آخر اين روزها پند و اندرز خريداری ندارد. ضمنا جناب کنفسيوس، ربط اين حرف ها به سياستمداران چيست؟...
- زياد حرف می زنی سخن! اگر به جای ورّاجی، اين درس ها را دوباره بخوانی آن وقت ربط اش را می فهمی. پند و اندرز من به شخص تو اين است که بيشتر سکوت کنی. حتی اگر توانستی نام خودت را تغيير بده و نام زيبای سکوت را انتخاب کن!...

تشابه ارقام در جمهوری اسلامی و سايت بالاترين
علمای علم رياضی بر اين اعتقادند که عدد ۷۶ بزرگ تر از عدد ۷۳ و ۷۰ و ۶۸ است و همان ها به ما ياد داده اند که ۱۱ ساعتِ گذشته، به زمان حاضر نزديک تر است تا ۱۳ ساعتِ گذشته.

اما در کشور ما اعداد و ارقام هميشه نشان دهنده ی کميت نيستند بلکه مسئولان نيز به اندازه ی اعداد و ارقام در اين امر نقش دارند. مثلا علمای علم سياست بر اين عقيده اند که هنگام شمارش آرای مجلس، اين اعداد نيستند که ميان هاشمی رفسنجانی و عليرضا رجايی نماينده ی برتر را تعيين می کنند بلکه مسئولان شورای نگهبان هستند که به اعداد معنا می بخشند. مثلا عليرضا رجايی که در انتخابات مجلس شورای اسلامی نفر ۲۸ ام است بدون ذکر دليل از فهرست حذف می شود و اکبر هاشمی رفسنجانی که رتبه ۳۰ ام را دارد به رتبه ۲۰ ام ارتقا می يابد(*).

اين ها همه از شگفتی های کشور ماست و ما هم زياد از اين وقايع متعجب نمی شويم. مثلا اگر علمای علم ارتباطاتِ اينترنتی و سياست مجازی بگويند که ارزش اعداد و ارقام را نام نويسندگان مطالب تعيين می کند، نبايد زياد تعجب کنيم. فرضا جايگاه و رتبه ی يک نويسنده ی نام دار (نام دار در اين‌جا به معنای داشتن نام است، نه مشهور و "نامدار" بودن) بالاتر از جايگاه و رتبه ی يک نويسنده غير نام دار (مثلا با نام مستعار و ناشناخته) است و اين جای هيچ عجبی نيست. مقدمه بسيار طولانی شد واز اصل مطلب بازمانديم.

گه‌گاه برای مشاهده لينک های جالب به سايت بالاترين سر می زنم. ضمنا چون تولد بالاترين نزديک بود می خواستم اطلاعاتی راجع به تاريخچه و عملکرد آن جمع آوری کنم که در سايت بالاترين، در ستون بهترين لينک های امروز، چشم ام به لينک آخرين کشکول خبری هفته با ۷۶ رای افتاد. ساعتی بعد که برای ادامه ی تحقيق به بالاترين مراجعه کردم، از آن لينک خبری نبود. به خودم گفتم لابد ۲۴ ساعت به پايان رسيده و لينک، خود به خود حذف شده، ولی با کمال تعجب مشاهده کردم، خبرِ قديمی تر هم‌چنان در آن ستون باقی‌ست و تنها تيتر نوشته ی من از آن جا حذف شده و جای آن را تيترهايی با آرای کم تر و فاصله ی زمانی بيشتر گرفته است.

بلافاصله ياد آقای هاشمی رفسنجانی و عليرضا رجايی و سيستم انتخابات مجلس شورای اسلامی و نقش شورای نگهبان در تعيين کميت آرا و اين که عدد ۷۶ –اگر "بالادست"ها بخواهند- می تواند کم تر از عدد ۷۳ و ۷۰ و ۶۸، و ۱۳ ساعت، زودتر از ۱۱ ساعت شود افتادم. به قول شاه بابا همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد! نبايد فراموش کرد که در ايران دست بالای دست بسيار است و دست مسئولان، همواره بالاتر از دست رای دهندگان است.

قرار نيست تبريک تولد هميشه با تعريف و تمجيد همراه باشد. اميدواريم دوستان بالاترين اين تبريکِ همراه با نقد را از ما پذيرا باشند.

(*) بی بی سی ۲۳ مه ۲۰۰۴

نگاهی به کتاب های قديمی (۱)؛ مقدمه
می گويند مهم نيست که کتاب زياد بخوانی، مهم اين است که کتاب را درست بخوانی. آيا درست خواندن کتاب، به معنای آرام خواندن و مزه مزه کردن آن است؟ به معنای دوباره و چندباره خواندن آن است؟ به معنای حفظ کردن آن است؟

به اعتقاد اين‌جانب، درست خواندن کتاب بايد به درک درست محتوا وتاثير آن بر خواننده منجر شود؛ فرقی نمی کند که کتاب به چه شيوه ای خوانده شود؛ مهم تاثير کتاب بر خواننده است.

برخی از کتاب ها بر سرنوشت بشريت تاثير گذاشته اند و انسانی نو ساخته اند؛ مثل قرآن مجيد. و کتاب هايی بوده اند که مقدس نبوده اند اما مسير حرکت تاريخ را تغيير داده اند؛ مثل کاپيتال مارکس. کتاب هايی بوده اند که انسان هايی به خاطر آن ها جوانی و حتی زندگی شان را از دست داده اند؛ مثل آثار لنين؛ مثل کتاب های سازمان های سياسی مذهبی و غير مذهبی. کتاب هايی بوده اند که ذهن خوانندگان را از قيد خرافات و تعصب ها آزاد کرده اند. و کتاب هايی بوده اند که از خوانندگان شان انسان هايی متحجر و واپسگرا ساخته اند.

چند روز پيش به قفسه ی کتاب هايم نگاه می کردم. هر نوع کتابی در آن ها می ديدم. از چپ و راست؛ مذهبی و غير مذهبی. از تمدن بزرگ شاه، تا امپرياليسم به مثابه بالاترين مرحله ی سرمايه داری لنين؛ از تبيين جهان رجوی تا صحيفه ی نور آيت الله خمينی. هر يک در زمانی ممنوع بوده اند. آن که در دوره ای کتاب درسی بوده، چند سال بعد تبديل به کتاب ممنوع شده است. آن که ممنوع بوده، تبديل به کتاب درسی شده است. اما با گذشت زمان، ارزش کتاب ها معلوم می شود؛ ارزش تئوری ها و نظريه ها معلوم می شود.

کتابی که در دوره ای، جوانان ما به خاطر آن سر می دادند، امروز که ورق می زنی جز مشتی تئوری پوسيده و عقب مانده نيست. تبيين جهان مسعود رجوی، که زمانی دانشجويان را خيره می کرد و طريق تکامل جهان را به شيوه ای جوان پسند به آن ها نشان می داد، جز مشتی خزعبلات فريبنده نيست.

مجموعه آثار لنين که زمانی خواندن اش حکم مرگ و زندان طويل المدت به دنبال داشت، جز مجموعه نظراتی سرکوب گر و ضد آزادی که نان و وسايل معيشت را به قيمت از ميان بردن انسان خلاق و پويا و له شدن زير پای اکثريت به دست می داد نيست.

به برخی از کتاب های سی سال پيش که نگاه می کنيم، از کوتاهی ديدِ نويسندگان آن دوره عزا می گيريم. فرق نمی کند که اين کتاب را سازمان چريک ها نوشته باشد، يا حزب توده، يا مجاهدين خلق، يا نويسنده ی طرفدار حکومت، يا نويسنده ی مخالف حکومت. امروز که به آن ها نگاه می کنيم، عمق فاجعه را در می يابيم.

اما در کنار همين کتاب ها، کتاب های خوب نيز مشاهده می شود. کتاب هايی که در اوج هيجان انقلابی خواننده ی زيادی نداشتند ولی نه تنها امروز، بلکه در آينده هم به کار می آيند.

می خواهيم بخشی از کشکول را به معرفی کتاب های خوب و بد اختصاص دهيم. شايد حتی کمی دورتر برويم و کتاب های مختلف از دوران پيش از انقلاب را معرفی کنيم. از کتاب های زيبا و با شکوه، مثل شاهنامه بايسنغری، تا کتاب های خواندنی، مثل مجموعه کتاب های بنگاه ترجمه و نشر کتاب.

هفته آينده خاکِ کتاب های مجاهدين خلق را می گيريم و خامی تفکر آن ها را در لابه لای سطور کتاب های شان نظاره می کنيم.

تونل زمان (کارنامه)
در اول دی ماه سال ۱۳۷۷ نشريه ای به دنيا آمد که نه تنها از لحاظ ادبی، بل که از لحاظ گرافيکی و صفحه بندی جذابيتی خاص داشت؛ جذابيتی که به مذاق خيلی ها خوش نمی آمد و همين امر موجب تعديل در محتوا و ظاهرِ آن شد.
نام "کارنامه"، ياد ِ هوشنگ گلشيری را در خاطره ها زنده می کند. هوشنگ گلشيریِ معترض. هوشنگ گلشيریِ آموزگار.

بگذاريد به آن تاريخ باز گرديم. وارد تونل زمان می شويم و به زمستان سال ۷۷ باز می گرديم. جلد قهوه ای رنگ کارنامه، از جلدهای گلاسه و رنگارنگ ديگر نشريات کاملا متمايز است.

۱۰۴ صفحه، ۴۵۰ تومان. با آثاری از کورش اسدی، امير حسن چهل تن، علی اشرف درويشيان، ضياء موحد، ابوالحسن نجفی و ديگران. صفحه ی اول آن شکلی غريب دارد.

گلشيری مقدمه ای مفصل نوشته است بر کارنامه. و چنين آغاز می کند:
"حالا ديگر من انگار رسيده ام به شصت سالگی و دارم بر می گذرم، به قول معروف آردها را بيخته ام و همين دم و آن است که الک را هم بياويزم..."

و از چرايی دخالت اش در نشر مجلاتی چون جُنگ اصفهان و نقد آگاه و مفيد و ارغوان و زنده رود می نويسد.

"و اما کارنامه... خلاصهء ماجرا اينکه شنيدم که سرکار خانم نگار سلطانی (اسکندرفر) امتياز نشريه ای گرفته است با نام روان آوا. من که سال ها کارنامه را در ذهن داشتم و با دوستانی از نويسنده گرفته تا ناشر اين نام را در ميان گذاشته بودم پيشنهاد کردم تا روان آوا را به کارنامه بگرداند. بعد هم قرار شد کارنامه به سردبيری دوستم سرکوهی و همکاری من در بخش ادبی مجله منتشر شود. پس از مدتی هم به دليل سفر سرکوهی و هم قصد اصلی سرکار خانم اسکندرفر که می خواست جز به فرهنگ نپردازد، قرعهء فال را به نام من زدند و حال با آنچه رفت ديوانگی مکرر می کنيم و آزموده را باز می خواهيم بياموزيم..."

و اهداف‌کارنامه را چنين فهرست می کند:
مباحث نظری – چاپ شعرهای چند شاعر به شکل مستقل – داستان – کارگاه داستان و شعر – کارنامهء ماه – نقد کتاب – ادبيات کهن – ضميمهء نمايشنامه، فيلمنامه، بخشی از يک رمان.

و يک ويژگی مهم نسبت به ساير نشريات:
"ما خودمان را مخير نمی دانيم تا آثار ديگران را جرح و تعديل کنيم. اگر متن ترجمه ای احتياج به ويرايش داشته باشد و يا داستانی احتياج به بازنويسی داشته باشد جز با نظر مترجم و يا نويسنده تغييری در متن صورت نخواهد گرفت.

و همه ی اين برنامه ها و هدف ها در جمهوری اسلامی به کجا می انجامد؟... به تعطيلی!

نه تنها مطالب اولين شماره خواندنی ست، بل که تک تک صفحات مجله از لحاظ گرافيکی ديدنی ست. فهرست مطالب را در تصوير صفحه ی ۱ می بينيد و نيازی به تکرار نيست.

فقط می ماند افسوس بر چنين نشريه ی پُر و پيمان و سياه و سفيدی که جای اش در ميان صدها نشريه ی مبتذل رنگارنگ خالی ست.

به زمان خود باز می گرديم و منتظر ظهور کارنامه هايی ديگر می مانيم.

چرا قوه قضائيه تکذيب نمی کند؟
جهان سياست، جهان ِ دروغ هاست. ملاط بنای سياست دروغ و نيرنگ است. در اين جهان آلوده، همه به هم تهمت می زنند؛ همه به هم نسبت ناروا می دهند؛ همه به هم دروغ می بندند؛ و اين طبيعت سياست است.

اما در مقابل تهمت و نسبت های ناروا و دروغ، ابزاری وجود دارد به نام تکذيب؛ به نام ارائه ی مدرک؛ به نام بيان حقيقت. يک سياستمدار خوب، از اين ابزار به موقع استفاده می کند تا رقيب را بر سر جای خودش بنشاند و آن چه را که حق است عرضه دارد.

در جريان مدرک دکترای افتخاری وزير کشور، آکسفورد سريعاً بيانيه ای صادر کرد و مدرک ارائه شده را جعلی خواند. دانشگاهی با طول و عرض و اعتبار آکسفورد، در مقابل سوال خبرگزاری های مختلف ايرانی که با تلفن و فکس و ای ميل تماس می گرفتند هرگز سکوت نکرد و پاسخ دادن به سوال آن ها را مسخره نخواند و کرد آن کاری را که از تمام نهادها و موسسات جدی خارجی انتظار می رفت.

اکنون سوال اين است. در مقابل اين مدرک که بر روی اينترنت منتشر شده، قوه ی قضائيه چرا سکوت اختيار کرده است؟

آيا قوه قضائيه ما به اندازه ی دانشگاه آکسفورد نيست که يک بار برای هميشه تکليف خود را با مدرک آقای کردان مشخص کرد؟ چرا قوه ی قضائيه به فکر آبروی آقای وزير و حيثيت کابينه آقای احمدی نژاد نيست؟ چرا صريحا نمی گويد که اين فتوکپی جعلی ست و در سال ۲۵۳۷ شاهنشاهی، دادگستری استان مازندران و داديار شعبه اول دادسرای ساری چنين دستوری صادر نکرده است. چرا صريحا نمی گويد که اين آقای کردان، اصلا آن آقای کردان نيست، و اين خباثت ها کار رقبای سياسی ست.

و لطفا نفرمايند که قرار نيست ما به هر خزعبلی پاسخ دهيم و شان دستگاه قضايی اجل از آن است که وارد چنين بازی هايی شود. اهل تفکر، چنين جوابی را نمی پذيرند و آن چه را که به چشم می بينند باور می کنند.

قلباً اميدوارم دستگاه قضايی با دلايل مُتْقَن دروغ بودن اين اسناد را ثابت کند.

فال حافظ برای سياستمداران و وب لاگ نويسان(۶)؛ اين هفته برای ناخدا حميد ميداف
ای حافظ شيرازی، تو کاشف هر رازی...
بِبُرد از من
قرار و طاقت و هوش
بُتی
شيرين لبی
سيمين بناگوش.
نگاری
چابکی
شنگی
پريوش.
حريفی
مهوشی
تـُرکی قباپوش.
دل و دينم
دل و دينم
ببرده ست،
بر و دوشش
بر و دوشش
بر و دوش.
دوای تو
دوای توست حافظ
لب نوشش
لب نوشش
لب نوش!

تفسير: حضرت حافظ گاه مفسر اشعارش را گير می اندازد و مانع از توضيح و تفسير می گردد. ما انتظار داشتيم حضرت حافظ از جنبه های سياسی وب لاگ شما پرده بردارد، مثلا بگويد شما چقدر آزادانديش‌يد؛ يا بعد از سال ها دوری از وطن چقدر به ايران مهر می ورزيد؛ يا با وجود زندگی در کشوری آزاد چقدر به فکر جوانان دربند کشورتان هستيد؛ يا حتی از خاطرات سفرهای دور و دراز دريايی تان با کشتی های اقيانوس پيما بگويد. اما حضرت حافظ بيان اين ها را بر عهده ی ما گذاشت و خود به توصيف عشق پرداخت؛ عشقی که انسان –چه سياسی، چه غيرسياسی- بدون آن هيچ است. حافظ هميشه درست می گويد و اين بار هم اين غزل زيبا را به انسانی شايسته هديه داده است. اميدوارم از اين غزل لذت ببريد. فيل اشپاس کاپيتان!

بر سر دوراهی زندگی؛ فوتباليست
فوتباليست هستم. از صبح تا شب در زمين های خاکی به دنبال توپ می دوم و تمرين می کنم به اين اميد که روزی وارد باشگاهی صاحب نام شوم و تا حد بازيکن ملی ترقی کنم. هر روز لگد می خورم و ناسزا می شنوم اما دست از تلاش بر نمی دارم. راست اش را بخواهيد، نمرات درسی ام به خاطر تمرينات مداوم افتضاح شده است. پدرم با عصبانيت مرا از تمرين منع می کند و می گويد "به جای توپْ‌بازی به درس و مشق ات برس". اما من عاشق فوتبال ام و مطمئن هستم که در اين رشته پيشرفت می کنم. گفتم از شما بپرسم آن طور که پدرم می گويد دنبال درس و مشق بروم يا اين که به تمرينات فوتبال ام ادامه بدهم. شما بگوييد چه کنم؟

پاسخ:
فوتباليست عزيز
شما بايد می نوشتيد وقتی ريش و سبيل تان در آمد می خواهيد آن را چه مدلی آرايش کنيد تا بتوانم جواب تان را بدهم. چون اطلاعات ام از شما کم است نمی توانم پاسخ صحيح بدهم. فوتباليست شدن در کشور ما به شکل ريش و سبيل بستگی دارد. مثلا اگر طرفدار ريش لنگری، يا چکشی، يا پروفسوری هستيد توصيه می کنم از فوتبال صرف‌نظر کنيد. حتی اگر در بازی به مهارت سلطانْ پله برسيد، سازمان ورزش ما شما را با ريش چکشی و لنگری به خود راه نمی دهد. به جای توصيه، چند ماده از بند ۱۱ منشور اخلاقی سازمان ليگ در مورد وضع ظاهری فوتباليست ها برای تان می نويسم تا حساب کار دست تان بيايد:
"با رعايت فرهنگ اخلاقی جامعه در چارچوب منشور اخلاقی و رفتاری:
الف- نسبت به مدل لباس از پوشيدن لباس های جلف، تنگ، بدن نما و مارک دار اجنبی با تبليغات خلاف عرف و اخلاق که در شان ورزشکار قهرمان و الگوی برتر نيستند، جداً خودداری نمايد.
ب- نسبت به مدل قيافه (موی سر و محاسن) از ارائه مدل های آرايشی بيگانه و اجنبی غيرمتناسب با شئونات فرهنگی جامعه که موجب ترويج و بسط گسترش فرهنگ اجنبی و بيگانه می شود، جداً خودداری نمايد.
ج- همراه داشتن زيورآلات گردنبند، گوشواره، انگشتر، قاب سر (تل و...) در مسابقات ممنوع می باشد."

دو تذکر جالب هم در اين منشور وجود دارد:
" تذکر ۲- بازيکنان مجازند مدل قيافه (ايرانی متناسب با فرهنگ عمومی و غنی جامعه ايران اسلامی) را ارائه نمايند.
تذکر ۳- بازيکنان و مربيان خارجی بايد در چارچوب فرهنگ عمومی توجيه شده و از ارائه مدل های نامتناسب و ناهمگون خودداری نمايند" (به نقل از مجله ی چلچراغ، شماره ۳۰۸).

اين ها به بازيکنان و مربيان خارجی هم رحم نمی کنند. حال شما جوان عزيز، پيش از اين که به فوتبال فکر کنی، فکر کن ببين می توانی "مدل قيافه ايرانی متناسب با فرهنگ عمومی و غنی جامعه ايران اسلامی" ارائه نمايی يا خير. اگر نتوانستی، دور فوتبال را قلم بگير.

المپيک
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
اين چند روزه به شدت حسود شده ام. خودم را می خورم. وقتی می بينم مايکل فلپس آمريکايی ۸ مدال طلا می گيرد آتش می گيرم. وقتی می بينم ورزشکاران ايرانی در بسياری از رشته های ورزشی اصلا حضور ندارند و ديگران، راست وچپ مدال های رنگارنگ را درو می کنند از شدت حسادت منفجر می شوم. دست خودم نيست. دلم می خواهد به جای آمريکايی و چينی و آلمانی، ورزشکار ايرانی روی سکوی قهرمانی بايستد. نبايد دلم بخواهد؟ چون زورم به مسئولان ورزش کشورم نمی رسد، چون زورم به ورزشکاران بعضا بی انگيزه ی کشورم نمی رسد، دل ام می خواهد سر به تن ديگران نباشد؟ نبايد دلم بخواهد؟

فرياد می زنم و با عصبانيت به خودم می گويم، در ورزش هايی مثل تيراندازی و سوارکاری که اتفاقاً اسلامی هم هستند، که اتفاقا پوشش خاص هم نمی خواهند، که اتفاقاً امکانات و بودجه ی ويژه هم نمی خواهند، چرا قهرمان نمی شويم؟ يعنی از ميان اين همه اسب‌سوار و تيرانداز که در کوه و صحراهای ايران تاخت و تاز می کنند، نمی توانيم چند نفر پيدا کنيم، آن ها را آموزش دهيم، به سطح قهرمانی برسانيم، و مدال بگيريم؟ نمی توانيم برای شان مربی و وسايل بياوريم، نمی توانيم آن ها را برای ديدن دوره به خارج بفرستيم، و برای کشور افتخار کسب کنيم؟

اين چند روزه به شدت حسرت می خورم. حسرت تمام افتخاراتی که می توانيم کسب کنيم و نمی کنيم؛ تمام پيروزی هايی که می توانيم به دست آوريم و نمی آوريم؛ تمام مدال هايی که می توانيم بر سينه ی ورزشکاران مان ببينيم و نمی بينيم. نبايد حسرت بخورم؟

آيا تير به هدف خورده است؟

آيا تير آقای محمد علی آبادی به هدف خورده است؟ به گفته ی ايشان يک ظرف داريم، يک مظروف و متاسفانه ظرف با مظروف برابر هم نيستند. توجيه از اين فلسفی تر و علمی تر کجا سراغ داريد؟ ناکامی در المپيک را هم که از بيخ و بُن قبول ندارند. مگر باخت مفتضحانه اکثر تيم ها نام اش ناکامی ست؟ خير. همان ظرف و مظروف است و برابر نبودن آن ها با يکديگر.

حالا ايشان ظرف را می گذارند روی زمين و با تير و کمانِ مديريتی شان به سمت آن نشانه می روند. چله ی کمان را تا ته می کشند و با خونسردی تير را رها می کنند. تير به ظرف می خورَد و مظروف بر زمين می ريزد. اگر گفتيد مظروف چيست؟...
امکانات ورزشی ست؟
خير.
ورزشکاران بی دل و دماغ است؟
خير.
مربيان بی انگيزه است؟
خير.
...
آفرين! مظروف، آبروی ملت ايران است که به دست توانای آقای علی آبادی بر زمين ريخته شده. به قول نويسنده ی روزنامه ی اعتماد، خسته نباشيد، آقای علی آبادی!

آهْ گلشيفته فراهانی
دختر و پسری در کنار جوی آب قدم می زنند. دختر اين سوی جوی، پسر آن سوی جوی. جريان آب، قوطی های خالی ودکا و نوشابه را با خود می بَرَد. پسر برای دوست اش درد دل می کند؛ از زن افسرده ی هنرمندش سخن می گويد:
-مگه آدم چقدر زنده می مونه. آخه اينم شد زندگی...
-آروم باش!
-چه جوری آروم باشم. ديگه تحمل هيچی رو ندارم. از همه چی حالم به هم می خوره. از همه چی بدم می آد. از اين مملکت خشن، دروغگو، بی رحم، که همه رو بيزار و دلزده می کنه. کی فکرشو می کرد گلشيفته فراهانی که از اون خانی آباد تا همين شمرون کوفتی همه عاشق اش بودن به اين روز بيفته؟ ممنوع الخروج اش کردند؛ نذاشتن تو فيلم های مشهور خارجی بازی کُنه؛ نذاشتن در سطح جهانی رشد کنه؛ نذاشتن از حد يک هنرپيشه ی مشهور داخلی فراتر بره. نذاشتن تو دنيا بدرخشه و افتخار کسب کنه. واسه ی گذران زندگی‌ش مجبور شد تو هر فيلم آبکی و مبتذل داخلی بازی کنه. هر سناريوی آشغالی رو قبول کنه. آه! گلشيفته ی فراهانی!...

[صدای خواننده، در پس زمينه اوج می گيرد] رفيق من سنگ صبور غم هام / به ديدن‌ام بيا که خيلی تنهام / هيشکی نمی فهمه چه حالی دارم / چه دنيای رو به زوالی دارم / مجنونم و دل‌زده از خيلی ها / خيلی دلم گرفته از خيلی ها / نمونده از جوونی‌هام نشونی / پير شدم، پير تو ای جوونی / تنهای بی سنگ صبور / خونه ی سرد و سوت و کور / توی شبات ستاره نيست / موندی و راه چاره نيست...


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016