یکشنبه 17 شهریور 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از آن صبح کذايی تا وجوه تشابه مجاهدين خلق با حکومت اسلامی

کشکول خبری هفته (۵۶)

آن صبح کذايی
"رئيس جمهور فرانسه: صرف‌نظر از اين‌که چه کسی در اسرائيل سر کار باشد، يک روز صبح ممکن است اطلاع بيابيم که اسرائيل [به ايران] حمله کرده است..." «بی.بی.سی»

يادم نيست آن صبح کی بود؛ همان صبح کذايی را می گويم. با صدای هواپيماهای جنگی که در ارتفاع کم پرواز می کردند از خواب بيدار شدم. از پشت پنجره چيزی معلوم نبود. آدم های توی پياده رو مثل من سرشان بالا بود و در آسمان دنبال چيزی می گشتند. هيچ کس راه نمی رفت؛ همه ايستاده بودند. روی صورت شان حالت خاصی ديده نمی شد. نه نگرانی؛ نه ترس؛ نه شادی؛ نه لبخند. هيچ چيز نبود. چرا اين همه بی اعتنايی؟ همان صبح بود، همان صبح کذايی که به خودم گفتم: "نکند امروز روز ارتش است؟ شايد... نه... فکر نمی کنم... روز ارتش همين چند وقت پيش بود. می خواستيم برويم فرودگاه، خيابان ها را بسته بودند."

راديوی موج کوتاه‌َم را از کشوی ميز کار بيرون آوردم و روشن کردم. دکمه ی ۱ را که در آن صدای ايران ذخيره شده بود فشار دادم. کار با آن را هنوز درست ياد نگرفته ام. راديوهای پيچی قديمی را به اين راديوهای مدرن دکمه ای ترجيح می دهم. فروشنده خيابان جمهوری می گفت يک بار که ايستگاه ها را ذخيره کنيد ديگر لازم نيست دنبال آن ها پيچ را بگردانيد. ولی من گرداندن پيچ را بيشتر دوست دارم. آن روز صبح اما سرعت مهم بود. بايد زودتر می فهميدم چه اتفاقی افتاده است. در آن صبح کذايی دکمه بهتر از پيچ بود. گوينده با صدايی قاطع و رسا، اطلاعيه شماره ی يک ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران را می خوانْد: "امروز صبح، حدود ۴ بامداد، رژيم اشغالگر قدس اقدام به بمباران تاسيسات هسته ای ايران کرد. دلاورمردان ارتش و سپاه، پاسخ اين تعرض را به زودی خواهند داد..."

شروع شد؛ در همان صبح کذايی بود که شروع شد. يادم نمی آيد چند ماه پيش بود. آن ها زدند؛ ما زديم؛ ما زديم؛ آن ها زدند. اول تاسيسات هسته ای را. بعد تاسيسات نظامی را. بعد فرستنده های راديو تلويزيون را. بعد شهرها و خانه ها را. کاسب‌کارهای بين المللی –همان ها که مادرشان را هم می فروشند اگر پيشنهاد خوبی دريافت کنند- افتادند وسط؛ روسيه، چين، آلمان، فرانسه، هر چه کردند که ايران و اسرائيل از خر شيطان پايين بيايند، نيامدند. آمريکا رفت به کمک متحدش، اسرائيل. روسيه ديد سرش بی کلاه می مانَد، چند کشور همسايه را اشغال کرد. به مسئولان حکومت اسلامی پيغام داد نگران نباشند. اگر لازم باشد به آن ها موشک و تسليحات می دهد تا موازنه در منطقه برقرار شود. مسئولان ايران هم با خضوع بسيار از رئيس جمهور و نخست وزير آن کشور تشکر کردند.

درست يادم نيست اين ها چه روزی اتفاق افتاد. ولی شروع اش همان صبح بود؛ همان صبح کذايی. اکنون، در تهران، اکثر ساختمان ها ويران شده. ساختمان های تل آويو هم با خاک يکسان شده. يک بمب هم وسط منهتن منفجر شد و دو سه تا آسمانخراش آسيب ديد. همه ی اين خبرها را از همان راديوی دکمه ای موج کوتاه شنيدم. چند روز پيش بود يا چند هفته پيش به ياد ندارم.

بوی گند کشته شدگان دارد خفه مان می کند. سازمان ملل تقاضای آتش بس موقت کرده تا اجساد را جمع آوری کند و به ما آذوقه و آب و دارو برساند اما آمريکا و اسرائيل موافقت نمی کنند. می گويند اگر به اين ها فرصت بدهيم دوباره می روند سراغ ساخت سلاح هسته ای. رهبر و رئيس جمهور و فرماندهان نظامی از مخفی‌گاه خودشان فرمان صادر می کنند و مردم را به مقاومت فرا می خوانند. می گويند ما پيروزيم.

از شهرِ پيروزها اما بوی لاشه می آيد. نه برق، نه آب، نه تلفن، نه اينترنت، نه هيچ چيز ديگر. اين ها را روی يک تکه کاغذ که باد داشت روی آوار خانه ها می بُرد و من توانستم آن را بگيرم می نويسم. به ياد نمی آورم، آن صبح کذايی کِی بود؛ چند هفته يا چند ماه پيش بود. راديوی موج کوتاهم امروز از کار افتاد. آخرين بسته ی باتری تمام شد. ديگر هيچ کدام از دکمه هايش کار نمی کند. دکمه ی ۱ صدای ايران. دکمه ی ۲ راديو پيام. دکمه ی ۳ راديو جوان. دکمه ی ۴ راديو قرآن... پيچی هم بود فرقی نمی کرد. اصل راديو نيست؛ باتری ست. سونی و غيرسونی وقتی باتری نباشد، صنار نمی ارزد. اين را خيلی وقت بود فراموش کرده بوديم.

حکومت اگر سرنگون شود حتما به ما هم خبر خواهند داد. راستی، سرنگون شدن حکومت به انگليسی چه می شود؟ اگر آمريکايی ها خبر بدهند که حکومت سرنگون شد، شايد من حرف شان را نفهمم. دل ام می خواهد به زبان انگليسی به ايشان بگويم شما فقط حکومت را سرنگون نکرديد، ما را هم سرنگون کرديد. لابد پوزخند خواهند زد.

کاش قلم داشتم بيشتر می نوشتم. با يک تکه چوب بهتر از اين نمی توانم بنويسم. خدا را شکر خون به اندازه ی کافی اين‌جا جمع شده. موشک را که زدند، نمی دانم ترکش بود يا چه بود که به پايم خورد و خون جاری شد. چقدر بد رنگ می شود اين خون وقتی خشک می شود روی کاغذ. ببخشيد ديگر حال نوشتن ندارم. احساس لرز می کنم. سردم است. فکر می کنم کجای اين درگيری پيروزی نام دارد. نه. به اين فکر نمی کنم. تنها به اين فکر می کنم که آن صبح کذايی کی بود...



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




شيرين يا تلخ؟
دست‌َم به نوشتن اين سطور نمی رود. می ترسم کسانی که نوشته های مرا در باره ی کيارستمی دنبال کرده اند گمان کنند با او دشمنی دارم، حال آن که نه تنها با او دشمنی ندارم بل‌که او را به عنوان يک هنرمند خلاق بسيار دوست دارم. اين چند خط را به خاطر تاثر بيش از حد می نويسم هر چند اين تاثر شايد برای کسی مهم نباشد.

اين اولين بار است که در باره فيلمی می نويسم که آن را نديده ام، اما سخن من در باره ی خود فيلم نيست؛ در باره ی واکنش هايی ست که به آن در ونيز نشان داده شده است. اين که فيلم‌ساز بزرگ کشور ما را جماعتی هو کنند يا کارش را به مسخره بگيرند موضوعی نيست که بتوان از کنار آن به سادگی گذشت.

چنين امری البته قابل پيش بينی بود. فيلم "پنج" کيارستمی را که ديدم چنين واکنشی را در صورت ادامه ی آن روش انتظار داشتم. شيوه ی پنج، شيوه ی سينمای خالص و پالايش شده و به حداقل رسيده نيست؛ شيوه ی سينمای تنبل و بی معناست.

نمی توان آن طور که کيارستمی در جايی گفته دوربين را روشن کرد و رفت در جايی دراز کشيد تا فيلم خود به خود گرفته شود (نقل به مضمون). اين سينما نيست؛ شوخی با سينماست؛ و اصلا شوخی قشنگی نيست.

می توانم حدس بزنم که شيرين هم فيلمی ست از نوع پنج. چه فرق می کند ده بيست دقيقه ی تمام ده ها اردک از اين سوی ساحل به آن سوی ساحل بروند، يا ده بيست دقيقه ی تمام صدای رعد در تاريکی مطلق به گوش برسد و حرکت ابرها و قطرات باران بر آب تيره تصوير شود، يا ده بيست دقيقه ی تمام يک تکه چوب بر روی امواج دريا بالا و پايين برود، يا ده بيست دقيقه ی تمام جماعتی از سمت راست پياده رو به سمت چپ و جماعتی ديگر از سمت چپ پياده رو به سمت راست بروند، يا چه فرق می کند –آن طور که شنيده ام- واکنش ده ها هنرپيشه ی زن ايرانی به مدت يکی دو ساعت بر روی پرده ی سينما نقش بندد.

فرقی نمی کند. همه ی اين ها کسالت بارند. شايد تماشاگر و منتقد ايرانی خجالت بکشد اعتراض و انتقاد کند اما تماشاگر و منتقد اروپايی اهل تعارف و مماشات نيست.

البته منتقدان فرنگی به خاطر کارهای پيشين آقای کيارستمی بسيار با احترام و سرپوشيده فيلم اش را نقد کرده اند ولی اين جريان نيز به طور طولانی دوام نمی آورد. ديروز اعتراض ملايم به اپرای کوزی فون توته ی موتزارت، امروز اعتراض تند به شيرين، فردا اعتراض خيلی شديد و توهين آميز به اثر بعدی. جداً حيف است از فيلم‌ساز بزرگ ما که تصوير عالی يی را که با زحمت بسيار در ذهن خارجی ها درست کرده، به دست خود خراب کند. شايد ايشان باور دارد که غير از چند منتقد هواخواه، ديگران هيچ نمی فهمند. شايد هم واقعا نمی فهمند و از مرحله پرت اند، اما يک هنرمند، بدون افکار عمومی هيچ است. خاصه آن که تصوير خوبِ او در افکار عمومی غرب، گوشه ای از تصوير ايران است.

و نکته ی آخر آن که عده ای از دوست‌داران آقای کيارستمی خبرگزاری ايرانی منتشر کننده ی خبر اعتراض به فيلم شيرين را مورد انتقاد قرار داده اند که چرا آن خبر را چنين و چنان منعکس کرده است. آيا پاک کردن صورت مسئله کارساز خواهد بود؟

تونل زمان (کيان)
کيان، ادامه ی کيهان فرهنگی از سال هفتاد به بعد بود. انديشه های نويسندگان کيهان فرهنگی فربه تر و لطيف تر از آن بود که در لباس تنگ و زمخت کيهان جا بگيرد. کيان فضای مناسب تری برای ارائه ی اين انديشه ها فراهم می آورْد. صاحب امتياز اين مجله ی پربار و وزين سيد مصطفی رخ صفت بود؛ مدير مسئول رضا تهرانی، و سردبير ماشاءالله شمس الواعظين. هنوز پنج سال و خرده ای به پيروزی دوم خرداد مانده بود ولی زمينه سازان نوانديشی دينی و سياسی، با انتشار نشرياتی چون کيان کار خود را آغاز کرده بودند.

وارد تونل زمان می شويم و به آبان سال ۱۳۷۰ باز می گرديم. کيان شماره ی يک را به بهای ۵۰ تومان خريداری می کنيم. تصوير روی جلد زمين خشک تَرَک خورده ای را نشان می دهد که برگی سبز و کوچک بر آن روييده است. بر بالای برگ، ورق کاغذ سفيد رنگی می بينيم که بر آن سايه انداخته. به نظر می رسد برگ سبز و کاغذ سفيد می خواهند اين خاک تفتيده را بارور کنند. بارور می کنند، اما در نهايت با يک حکم حکومتی همه کاشته ها ريشه کن می شود.

آقای شمس در سرمقاله اش از گذشته و حال و آينده می نويسد؛ از چگونگی انتشار و شيوه ی کار کيهان فرهنگی؛ از تمايل سيد حسن شاهچراغی به انتشار نشريه در موسسه کيهان؛ از چگونگی "توقف اسف بار انتشار" آن:
"در تيرماه ۱۳۷۰ يعنی يکسال پس از توقف اسف بار انتشار «کيهان فرهنگی»، شورای سردبيری و هيئت تحريريهء اين نشريه در بيانيه ای خطاب به جامعهء فرهنگی کشور، عدم امکان انتشار «کيهان فرهنگی» را به سبک و سياق گذشته اعلام کردند. در اينجا آنچه بر سر اين مجموعه در زمان توقف انتشار کيهان فرهنگی سابق آمد سخن نمی گوييم، زيرا اين کار نه شايستهء تقواست و نه بايستهء تقیّه."

اين تقيه چه چيز را قرار بود پنهان کند، ما نيز نمی دانيم. اما آقای شمس در بخش "حال"ِ مقدمه، از اميد و قصد خود و ياران اش می نويسد:
"اينک ما اميد و قصد آن داريم که رسالت دينی و ملی خود را در چارچوب يک کار فرهنگی مستقل دنبال کنيم. ما بر اين باوريم که راه سخت و ناهمواری در پيش روی داريم..."

از مقالات جالب اين شماره، مقاله ی "تقليد و تحقيق در سلوک دانشجويی" نوشته دکتر عبدالکريم سروش است. ايشان در بخشی از مقاله شان چنين می نويسند:
"سوال اصلی اين است که چرا دوستان مسلمان و متعهد ما خصوصاً پس از انقلاب در تقويت جنبه های فکری عقيدتی سستی می ورزند و يا در اقبال به آن رغبت کافی نشان نمی دهند، چرا پيش از انقلاب، هم متفکران ما به اين امور اقبال بيشتری می کردند و هم دانشجويان نسبت به آن دغدغهء بيشتری داشتند، اما در حال حاضر فعاليتهای ديگر جا را بر اين فعاليت عقيدت آموزی و به طور کلی بر تفکر عميق و تحقيقی دينی تنگ کرده است. و اگر چنين است درمان آن چيست؟..."

بهاءالدين خرمشاهی نيز با امضا "ب-خ" مطلبی دارد خواندنی در معرفی کتاب قبض و بسط تئوريک شريعت دکتر سروش. می نويسد:
"در کشور ما علم کلام، يا وسيعتر از آن دين پژوهی و انديشهء دينی، مدتهاست که گرفتار رکود است... با آنکه تحول عظيمی چون انقلاب اسلامی و تاسيس جمهوری اسلامی رخ داده است، اما انديشهء دينی و دين پژوهی حيات با نشاطی ندارد... ما برای ساير اديان توحيدی و حتی ابراهيمی فقط واقعيت قائليم، نه حقيقت و حقانيت، لذا از ابراز همدلی با متفکران دين ورز و دين پژوه يهودی و حتی مسيحی هراس ذهنی داشته ايم... اگر کسی در حد همين اطلاعات عمومی و جسته گريخته... از حيات دينی و حيات انديشه در سراسر جهان و غرب اطلاع داشته باشد... از انعکاس پر سر و صدا و گاه منفی چهار-پنج مقاله قبض و بسط تئوريک شريعت، نوشتهء متفکر دينی و دين پژوه معاصر، دکتر عبدالکريم سروش، در کيهان فرهنگی دو سه سال اخير، همانند اينجانب شگفت زده خواهد شد. تنها توجيهی که بنده برای تکان دهندگی اين مقالات قائلم، فقط تازگی آنها، مخصوصاً نسبت به محيط فکری و فرهنگی ماست..."

از آقای خرمشاهی مقاله ی خواندنی ديگری زير عنوان "روانشناسی نثر" در همين شماره از کيان منتشر شده است. برخی ديگر از مطالب عبارت اند از:
ساعت زبان شناسی، ترجمه ی ابوالحسن نجفی – شعری از قيصر امين پور (خسته ام از اين کوير، اين کوير کور و پير / اين هبوط بی دليل، اين سقوط ناگزير...) – وسوسه های رمان نويس، از آرتور کوستلر – خواجو و خواجه در يک نگاه.

به سال ۱۳۸۷ باز می گرديم. دنيا در حال پيشرفت است. کشورهای ديگر در فاصله ۱۷ سال، يک مجله را دو مجله می کنند، يک انديشه ورز را دو انديشه ورز، يک عالِم را دو عالِم. در صفحه آخر همين شماره از کيان تبليغ کامپيوتر شخصی با ۲۰ مگاهرتز سرعت و ۱ مگابايت رَم و هارد ديسک ۴۰ مگابايتی درج شده است. امروز همين کامپيوترها با ۳ گيگاهرتز سرعت و ۲ گيگابايت رَم و هارد ديسک ۵۰۰ گيگابايتی به بازار عرضه می شوند. ارقام ديروز به تاريخ پيوسته اند. سرعت در پيشرفت و پيشرفت در سرعت. جهان در حال شتاب گرفتن لحظه به لحظه است. سهم ما از اين همه شتاب و سرعت چيست؟ کيان تعطيل می شود و هيچ نشريه ای جای آن را نمی گيرد. نويسندگان آن در چهار گوشه ی جهان متفرق می شوند و هر يک به کاری مشغول می گردند. هيچ کس رغبت انجام کاری مشابه ندارد. هيچ کس تمايل به از دست دادن آزادی و تحمل ضربات چوب و چماق ندارد. اگر دنيا با گذشت هر سال هر چيز را دو برابر می کند، ما در ايران با گذشت هر سال هر چيز را نصف می کنيم. آن قدر که هر سال، حسرت سال گذشته را می خوريم. تا کی کيان و کيان های ديگر بر زمين خشک و ترک خورده ی فرهنگ اين سرزمين دوباره برويند و تبديل به درختان ريشه دار و ماندگار شوند. آيا داشتن چنين اميدی عَبَث است؟

تاريخ زبان فارسی خانلری
تاريخ زبان هر کشوری، به اندازه تاريخ سياسی و اجتماعی و اقتصادی آن کشور اهميت دارد. شايد از ديدگاه زبان شناسان و جامعه شناسان، تاريخ زبان حتی از تاريخ سياسی و اجتماعی و اقتصادی نيز مهم تر باشد چرا که از ديدگاه آنان، زبان سازنده ی تفکر و تفکر سازنده ی سياست و اجتماع و اقتصاد است. به راستی می توان قائل به چنين نسبتی بود و پيشرفت مردم يک کشور را به پيشرفته بودن زبان مردم آن کشور مربوط دانست؟ ادعايی ست گزاف که بايد برای آن دليل علمی آورد. اما يک چيز مسلم است: از زبان بسته و محدود، فرهنگ بزرگ و بالنده حاصل نمی شود. شايد در اين باره، موقع معرفی و نقد کتاب زبان ِ باز آقای داريوش آشوری بيشتر سخن بگوييم. فعلا به همين چند کلمه بسنده می کنيم.

از نوشته های گران سنگِ استاد بزرگ دکتر پرويز ناتل خانلری، دوره ی سه جلدی تاريخ زبان فارسی ست. اثری محتشم و ماندگار که تنها از خامه ی دانشمندی برجسته چون ايشان می توانست برای مردم سرزمين ايران به يادگار بماند. اگر تاريخ ادبيات ايران در دوران پيش از اسلام را با نام استاد احمد تفضلی می شناسيم و تاريخ دوران بعد از اسلام را با نام استاد ذبيح الله صفا، تاريخ زبان فارسی را نيز بايد با نام استاد فقيد پرويز ناتل خانلری همراه کنيم.

ايشان در مقدمه اين کتاب، کم تر به نقش اجتماعی زبان می پردازند و بيشتر از ضرورت بررسی زبان به عنوان يک علم سخن می گويند؛ سخنی متناسب با ضرورت زمان و ديدگاه ايستای اديبان کهنه گرا.

جلد اول کتاب با تعريف زبان آغاز می شود و مباحثی چون واحد صوت های ملفوظ و دستگاه گفتار و مصوت و صامت و امثال اين ها را در باب "اصول و کليات" در بر می گيرد. باب دوم به "زبان های ايرانی از آغاز تاريخ تا اسلام" می پردازد. باب سوم از "زبان های ايرانی نو" و باب چهارم از "فارسی دری" سخن می گويد. در جلد دوم واکهای فارسی دری و فعل مورد بررسی قرار می گيرد و در جلد سوم، ساختمان کلمه، نام، قيد، تحول حروف، و ساختمان جمله در دوره ی نخستين فارسی دری، يعنی از قديمی ترين آثار بازمانده از اين زبان تا اواسط قرن هفتم هجری قمری به بحث گذاشته می شود.

گُمان نمی کنم معرفی اين کتاب برای علاقمندان حرفه ای تاريخ زبان ضرورتی داشته باشد چون قطعا آن را می شناسند. می ماند علاقمندان آماتور زبان فارسی مانند اينجانب، که شايد اين معرفی اشتياق شان را برای مطالعه ی اين کتاب برانگيزد.

مجاهدين و مرگ بر آمريکا
آقای عليرضا جعفرزاده، سخنگوی سابق شورای مقاومت يا به عبارت درست تر، شورای سازمان های زيردست مجاهدين خلق وقتی در پاسخ به مجری صدای آمريکا، ترور آمريکائيان را در دوران پيش از انقلاب نفی می کند و آن را کار مجاهدين نمی داند، و اختلاف سازمان را با آمريکا صرفاً "انتقاد سياسی" می نامد دروغ می گويد.

سياست مجاهدين خلق، تا زمان سقوط صدام، دقيقا مرگ بر آمريکا بود. کاش مجاهدين اين شجاعت را داشتند که يک بار هم شده از مواضع گذشته شان دفاع کنند و دليل تغيير خط مشی شان را ضرورت زمان و تحولات بين المللی بنامند و تاريخ شان را به خاطر منافع روز تغيير ندهند.

مجاهدين امروز برای نزديک شدن به آمريکا می خواهند سوابق ضدآمريکايی شان را از صفحات تاريخ پاک کنند، ولی مگر چنين امری امکان پذير است؟ اگر هم امکان پذير باشد، تکليف آن هايی که با هدف آمريکاستيزی و مبارزه ی با "امپرياليسم جهانخوار" به مجاهدين پيوستند و جان‌شان را در راه اين هدف از دست دادند چه می شود؟ آيا آن ها را نيز بايد از صفحات تاريخ مجاهدين پاک کرد؟ آيا بايد آن ها را اعضای "اپورتونيست" و "مارکسيست شده" ناميد و بر عمليات ضدآمريکائی شان قلم بطلان کشيد؟

گيرم عمليات مسلحانه مجاهدين در آخر اردی بهشت ۱۳۵۴ -در پاسخ به کشتار جنايت‌کارانه ی ۹ زندانی سياسی در تپه های اوين- که منجر به کشته شدن دو مستشار نيروی هوايی آمريکا به نام های سرهنگ شِفِر و سرهنگ ترنر شد کار "اپورتونيست"های مارکسيست شده باشد؛ آيا ترور سرهنگ لوئيس هاوکينز در خرداد ۱۳۵۲ نيز کار اپورتونيست ها بود و مجاهدين واقعی و مسلمان مخالف آن بودند؟

شجاعت تنها به اسلحه کشيدن نيست؛ پذيرش تاريخ ديروز با تمام اشتباهات و خطاها نيز هست. مجاهدين امروز، زبونانه بر تاريخ ديروز قلم می کشند و به خاطر منافع شان، هر آن چه را که سال ها قبل اتفاق افتاده تحريف می کنند. اين تحريف شايد بر جوانان اثر بگذارد اما اهل تاريخ با مراجعه به نوشته ها و مکتوبات، جعليات را آشکار می کنند.

آمريکاستيزی مجاهدين در نوشته های قبل و بعد از انقلاب و سروده هايشان منعکس است. مثلا در کتابچه ی "رهنمودهائی در باره پاسداری"، منتشر شده در بهار ۱۳۵۸ –يعنی چند ماه بعد از پيروزی انقلاب و در زمانی که رهبریِ "تماماً" مسلمان و نه مارکسيست، مجاهدين را اداره می کرد- می نويسند:

"تقديم به نگهبانان و پاسداران مسلح انقلاب. رزمندگانی که در اين روزها و شبها، روز و شب هائی پر از مخاطره و تهديد، تهديد ضد انقلاب و پس مانده های ارتجاع و امپرياليسم، در سنگرهای خيابانی، انقلاب خلق رنجديده را پاس ميدارند... امپرياليسم آمريکا به همدستی ساير امپرياليستها، بخاطر حفظ منافعشان از شاه خائن، حمايت کرده... و سعی در باقی نگهداشتن او بر مسند قدرت داشتند...عليرغم همه عقب نشينی های امپرياليسم و ضدانقلاب، آن ها در کمين نشسته اند تا دست آوردهايمان را بغارت برده و آب رفته را بجوی باز گردانند... ضرورت ايجاب می کند که مبارزه ضدامپرياليستی را تداوم بخشيده و با تمامی مظاهر امپرياليسم... به مبارزه ای بی امان دست بزنيم... ما پاسخ مردم را با مهربانی و جواب دشمن مردم را با گلوله های آتشين می دهيم..."

و در کتاب "همآواز با مجاهدين"، منتشر شده در مهر ۱۳۵۸ اين سرود را می خوانيم:

سر کوچه کمينه، مجاهد پر کينه / آمريکائی بيرون شو، خونت روی زمينه // مجاهد خلق ما، راه و رسمش چنينه / پيشاهنگ توده ها، عزم و رزمش همينه // همگی همراه هم / بياری حق / به نيروی خلق // تا هنگام پيروزی / تاهنگام بهروزی...

فال حافظ برای سياستمداران و وب لاگ نويسان(۸)؛ اين هفته برای آقای محمدعلی ابطحی
ای حافظ شيرازی، تو کاشف هر رازی...
هر چند
پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گَه
يادِ روی تو کردم
جوان شدم.
ای گلبن جوان
بر دولت بخور
که من،
در سايه ی تو
بلبل باغ جهان شدم.
اول
ز تحت و فوق ِ وجودم
خبر نبود
در مکتبِ غم تو
چنين
نکته دان شدم.
زان روز
بر دل ام
درِ معنی گشوده شد،
کز ساکنانِ درگه ِ پيرمغان شدم...

تفسير: البته اين پيری و خسته دلی و ناتوانی شما، مجازی ست و مربوط به اتفاقاتی ست که در عرصه ی سياست کشور و اداره ی قوه ی مجريه افتاده است والا خود شما نه پير شده ايد، نه خسته دل، و نه ناتوان. خوشحال باشيد که او –يعنی وب لاگ وب نوشت ها- با شماست و هر گاه به روی او نظر می کنيد جوان می شويد. حافظ معتقد است که از خدا هر چه طلب کرديد، بر منتهای همت خود کامران شديد. مثلا توانستيد دل مردم –بخصوص جوانان- را با حرف های نرم و دوستانه به دست آوريد و درد آن ها را که رنجيده خاطر و آزرده دل بودند تسکين بخشيد. باغ جهان، همان دهکده ی جهانی ست که شما به مدد اينترنت و وب لاگ تان (گلبن)، توانسته ايد بلبل اين دهکده شويد و هر روز و هر ساعت که دل تان خواست آواز دل سر دهيد. تحت و فوق ِ وجود ربطی به تحت و فوق جسمانی ندارد و همان هِد و فوت تمپلت يا قالب وب لاگ است که شما اول از آن خبر نداشتيد، بعد کم کم در غم فقدان حقيقت و نشريات آزاد آن را آموختيد و نکته دان شديد. اين خرابات –يا همان سايت های ارتباط با دوستان و آشنايان- شما را دائماً به سمت خود می کشد که حافظ می فرمايد اين از قسمت و بخت شماست و کاری ضد آن نمی توانيد بکنيد و چه بخواهيد چه نخواهيد مجبوريد اين چنين و آن چنان شويد. حافظ درست می گويد. تنوع عقايد و نظرها در اينترنتِ فارسی درِ معنی بر دل جويندگان می گشايد. شما نيز ساکن درگه پير مغان –که احتمالا سرويس دهنده ی وب لاگ شماست- شديد. شاهراه دولت سرمد به تخت بخت، احتمالا همان شاهراه اطلاعات است، که به وسيله ی محتوای آن –جام می- به کام دل دوستان شديد.

مجاهدين خلق در صدای آمريکا
"امشب در برنامه ميزگردی با شما، آقای جعفرزاده، يکی از رهبران سازمان مجاهدين خلق شرکت کرده بود که البته فکر کنم در انتهای اين برنامه يک ساعته ترجيح می‌داد که قلم پايش می‌شکست و هرگز به استوديو صدای آمريکا در واشنگتن نمی‌آمد! ماجرا از آنجا داغ شد که يکی از بينندگان برنامه از طريق تلفن از آقای جعفرزاده در مورد زندان‌های موجود در قرارگاه اشرف سؤال کرد. وی نيز با گستاخی هر چه تمام‌تر – که آدم را ياد سربازان گمنام خودمان می‌انداخت! – گفت: اصلا و ابدا زندانی وجود نداشته و اينها همه اتهاماتی کثيف از سوی جمهوری اسلامی و ايادی خودفروخته‌ی وی بوده است و حتی فرماندهان آمريکايی مستقر در کمپ اشرف نيز حرف‌های مرا تأييد می‌کنند. امّا فرهودی ناگهان گفت: ولی يکی از سران سابق مجاهدين به نام آقای سبحانی به من گفته‌اند که بيش از ۸ سال به دليل اعتراض به فرماندهی مجاهدين و همکاری ايشان با رژيم صدام حسين در زندان انفرادی نگهداری می‌شده‌اند! جعفرزاده هم گفت: او يک مزدور وزارت اطلاعات بيش نيست! که ناگهان فرهودی گفت: اتفاقاً آقای سبحانی هم‌اکنون پشت خط ما هستند و آنگاه از وی خواست تا خودش ماجرا را توضيح دهد! در اين هنگام قيافه‌ی جعفرزاده واقعاً ديدنی شده بود و به مانند ماری زخمی در خود می‌پيچيد و در انتها نيز با خشم و رو به فرهودی کرد و گفت: من اگر می‌دانستم که قرار است در اين برنامه با يکی از مأمورين جمهوری اسلامی هم کلام شوم، هرگز در اين گفتگو شرکت نمی‌کردم!"
«وب لاگ نگارک ها»

[نمايشنامه در يک پرده. دکور: يک استوديوی مجهز تلويزيونی؛ چند دستگاه دوربين؛ يک ميز گرد در وسط صحنه؛ چند تلويزيون پلاسما بر روی ديوارها. ب.ف. مجری صدای آمريکا و ع.ج. سخنگوی پيشين مجاهدين خلق در دو طرف ميز نشسته اند. اولی سوال می کند، دومی در حالی که در مقابل اش يک کتاب قطور سرخ رنگ و مقدار زيادی کاغذ و فتوکپی قرار دارد با متانت پاسخ می دهد. در اثنای پاسخ دادن يکی از فتوکپی ها را می خواند يا کتاب را ورق می زند]

ب.ف.- آقای جعفرزاده، يکی از بينندگان ای ميلی فرستاده و در آن نوشته که شما نبايد افراد سازمانی را که به کشور ايران خيانت کرده اند و رهبر آن با صدام حسين عليه مردم ايران متحد شده است دعوت به مصاحبه می کرديد. از اين گونه ای ميل ها زياد به دست ما رسيده است. نظر شما چيست؟
ع.ج.- با تشکر از اين بيننده ی عزيز، بسيار سوال خوبی رو مطرح کرده اند. اين ها همه اش تبليغات رژيم است و مجاهدين به هيچ وجه با صدام حسين و رژيم بعث رابطه نداشته اند و عليه مردم ايران عملی انجام نداده اند. اين ها همه اش تبليغات رژيم است.

ب.ف.- يعنی می فرماييد آن هايی که در قرارگاه اشرف بوده اند و تانک می رانده اند مجاهدين خلق نبوده اند و کسی که با صدام حسين چندين بار ملاقات کرده و از او امکانات جنگی گرفته آقای مسعود رجوی نبوده است؟
ع.ج.- با تشکر از شما، سوال بسيار خوبی رو مطرح کرديد. اين ها همه اش تبليغات رژيم است. آن هايی که در اردوگاه اشرف مستقر هستند، اکنون در حال تعمير ماشين لباسشويی مردم مصيبت ديده عراق هستند و به آن ها خدمت می کنند. شما به اين کتاب نگاه کنيد [يک کتاب در قطع رحلی به دست می گيرد و ورق می زند]؛ اين ها فهرست ۲۰۰۰۰ شهيد مجاهد است که رژيم آن ها را به قتل رسانده و اين ها ثابت می کنند که رژيم چقدر با ما دشمن است و ما چقدر به دست رژيم کشته شده ايم. اين ها همه اش تبليغات رژيم است.

ب.ف.- بالاخره آقای رجوی با صدام ملاقات کرده اند يا نکرده اند؟
ع.ج.- با تشکر از سوال بسيار خوب تون، البته رژيم می خواهد تبليغ کند که ملاقات کرده اند، ولی ابدا نمی گويد که اگر ملاقات کرده اند چرا ملاقات کرده اند و چه هدفی را دنبال می کرده اند. ايشان با اوشان ملاقات هم کرده باشند، به خاطر اين بوده که طرح صلح از طرف مردم ايران امضا کنند چون مطلعيد که رژيم زمانی می خواست جنگ را سی سال ادامه بدهد تا حيات ننگين اش طولانی تر شود، ولی مجاهدين با طرح ابتکاری شان، از اوشان درخواست صلح کردند که مورد پذيرش قرار گرفت ولی رژيم قبول نکرد و جوانان ايرانی شش سال بيخودی کشته شدند. ما هم به جای رژيم و مردم ايران، رئيس جمهور انتخاب کرديم و با اوشان قرارداد صلح امضا کرديم. بعد هم برای اين که صلح کامل شود و حتی زن و شوهر ها با هم دعوا نکنند، دستور داديم که زن و شوهرهای مجاهد از هم جدا بشوند و بچه های شان را پيش مادر بزرگ و پدربزرگ هايشان بفرستند و در آرامش مطلق زندگی کنند. همه ی اين ها در جهت صلح بود. حتی برادر مسعود برای جلوگيری از جنگ و دعوای ميان خواهر مريم و برادر مهدی و تحکيم صلح در ميان اعضای رهبری دستور داد خواهر مريم از برادر مهدی جدا شود و به عقد خود برادر مسعود در آيد. ما حتی اوايل جنگ در طرف جمهوری اسلامی به جبهه می رفتيم و شهيد می شديم، ولی وقتی طرح صلح مورد قبول قرار نگرفت در طرف حکومت قائد... ببخشيد حکومت عراق به جبهه رفتيم و شهيد شديم والان که جبهه ای نمانده باز اين وسط مانده ايم تا ببينيم چه کسی به ما می گويد کجا برويم و کجا شهيد بشويم. به هر حال تمام اين ها تبليغات رژيم است.

ب.ف.- يکی از اعضای قديمی شما –نمی دانم اسم اش سليمانی بود يا سبحانی- در تماس تلفنی که با ما داشت گفت که شما ايشان را زندانی کرده ايد و شکنجه داده ايد چون با مشی رهبری شما مخالفت می کرده است.
ع.ج.- بسيار سوال خوبی مطرح کرديد و من به خاطر اين سوال خوب از شما متشکرم. اين مامور اطلاعاتی جمهوری اسلامی سبحانی نام داشت و اصلا عضو ما نبود و باغبان قرارگاه بود که رژيم او را به قرارگاه فرستاده بود تا جاسوسی ما را بکند و بعد از اين که ماموريت اش تمام شد ابتدا به تهران و بعد به اروپا رفت تا ادعا بکند که ما او را زندانی و شکنجه کرده ايم. اين ها ماموران رژيم هستند و حرفی برای گفتن ندارند. تمام اين حرف ها تبليغات رژيم است و ما اصلا زندان نداشته ايم که بخواهيم شکنجه داشته باشيم.

ب.ف.- اتفاقا آقای سبحانی همين الان پشت خط تلفن ما هستند و می خواهند در اين زمينه نظر خودشان را بيان کنند. با سلام خدمت شما... [سبحانی ماجرای زندانی شدن و شکنجه اش را در يک دقيقه وقتی که به او داده اند شرح می دهد. ع.ج. سعی می کند خود را مثل ابتدای برنامه آرام نشان دهد ولی بعد از شنيدن سخنان سبحانی کاسه ی صبرش لبريز می شود و عنان خونسردی از دست می دهد].
ع.ج.- من فکر نمی کردم که شما اين مزدور آدم فروش خائن را دعوت کنی والا غلط می کردم به دعوت شما پاسخ مثبت بدهم. شما بی‌جا کردی که چنين مزدور اطلاعاتی يی را دعوت کردی. هر چند رهنمود سازمان اين بود که من از هر کسی که سوال مطرح می کنه تشکر کنم و سوال اش رو حتی اگه سوال مزخرفی باشه سوال خوبی بنامم، اما از شما به خاطر اين کارِت و سوالی که مطرح کردی تشکر نمی کنم. مرده شور خودت و برنامه ات و اين مزدور حقوق بگير رژيم را ببرد. شما هم مزدوريد. شما هم آدم فروش‌يد. شما هم مامور رژيم‌يد. ما با آمريکا يک زمانی يک مخالفت کوچولو داشتيم ولی شما می خواهيد گند بزنيد به روابط خوبِ ما با خودتان. خجالت نمی کشی آقا فرهودی از اين همه اراجيف؟ مثلا خواستی ما رو غافلگير کنی و بچزونی؟ فکر می کنی ما نمی دونيم تو چه خائن ِ مزدورِ آدم فروشی هستی؟ فکر می کنی ما معنی لبخندهای موذيانه ی تو رو نمی دونيم؟ فکر می کنی ما نمی دونيم دست رژيم آدمخوار اسلامی در دست پرزيدنت بوش و کانداليزا رايس و ارباب های توئه؟ حيف که عراق از دست مون رفت. اگه اشرف بوديم، اگه ابوغريب دم دستمون بود می فرستادمت همون‌جا تا آدم شی و اين طوری ما رو فيلم نکنی. شکنجه ای می دادمت که مرغ های هوا به حالت گريه کنن. پاشو جمع کن بساط ات رو [مثل هواداران مجاهدين خلق که در دانشگاه های اروپا، ميز نشريات گروه های مخالف را به هم می زدند و کتاب های شان را به هوا پرتاب می کردند "ميز گرد"ِ صدای آمريکا را بر می گرداند و سر به دنبال ب.ف. می گذارد...]

نگاهی به کتاب های قديمی (۳)؛ ماموريت برای وطنم نوشته محمدرضا شاه پهلوی
اگر از شما بپرسم برای اولين بار در تاريخ معاصر ايران چه کسی بحث هاله ی نور و رويت امام زمان را مطرح کرد، بعد از احمدی نژاد، حدس تان به نويسنده کتاب ماموريت برای وطنم يعنی محمد رضا شاه پهلوی می رود چون اين بخش از کشکول مربوط به معرفی کتاب اوست. ولی مطمئن هستم هم‌چنان دو دل هستيد و نمی توانيد باور کنيد که شاهی که قرار بود ايران مدرن را بسازد و کشورش را به دروازه های تمدن بزرگ برساند، از هاله ی نور و رويت امام زمان سخن گفته باشد.

اما حدس شما درست است و محمدرضا شاه در کتاب اش واقعا چنين ادعايی کرده است. امروز می خواهيم به همين جمله و جملات مشابه از کتاب ماموريت برای وطنم که طبق نوشته ی روی جلد اثر "اعليحضرت همايون محمدرضاشاه پهلوی آريامهر شاهنشاه ايران" است نگاهی بيندازيم. شاه مدرن ايران در اين کتاب می نويسد:
"سومين واقعه ای که توجه مرا به عالم معنی بيش از پيش جلب نمود روزی روی داد که با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی سعدآباد در کوچه ای که با سنگ مفروش بود قدم ميزدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملکوتی ديدم که بر گرد عارضش هاله ای از نور مانند صورتی که نقاشان غرب از عيسی بن مريم ميسازند نمايان بود. در آن حين بمن الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخرزمان چند لحظه بيشتر بطول نيانجاميد که از نظر ناپديد شد و مرا در بهت و حيرت گذاشت. در آنموقع مشتاقانه از مربی خود سئوال کردم: او را ديدی؟ مربی من متحيرانه جواب داد: -«چه کسی را ديدم؟ اينجا که کسی نيست!» اما من اينقدر بحقيقت و اصالت آنچه که ديده بودم اطمينان داشتم که جواب مربی سالخورده من کوچکترين تاثيری در اعتقاد من نداشت..." (ماموريت برای وطنم، محمدرضا شاه پهلوی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ نهم، سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی، صفحات ۸۸ و ۸۹).

اما واقعه ی اول و دوم چه بود؟
"کمی بعد از تاجگذاری پدرم دچار بيماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست و گريبان بودم [جمله عينا مطابق کتاب آمده است]... در طی اين بيماری سخت، پا بدايره عوالم روحانی خاصی گذاشتم که تا امروز آنرا افشاء نکرده ام. در يکی از شبهای بحرانی کسالتم مولای متقيان علی عليه السلام را بخواب ديدم در حاليکه شمشير معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود. بمن امر فرمود که مايعی را که در جام بود بنوشم. من نيز اطاعت کردم و فردای آنروز تبم قطع شد و حالم بسرعت رو ببهبود رفت..." (همان، صفحه ۸۷)

و واقعه دوم از اين قرار بود:
"در دوران کودکی تقريبا هر تابستان همراه خانواده خود بامامزاده داود... ميرفتيم... در يکی از اين سفرها که من جلو زين اسب يکی از خويشاوندان خود که سمت افسری داشت نشسته بودم ناگهان پای اسب لغزيده و هر دو از اسب بزير افتاديم. من که سبکتر بودم با سر بشدت روی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم... همراهان من از اينکه هيچگونه صدمه ای نديده بودم فوق العاده تعجب ميکردند. ناچار برای آنها فاش کردم که در حين فرو افتادن از اسب حضرت ابوالفضل عليه السلام فرزند برومند علی عليه السلام ظاهر شده و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت..." (همان، صفحات ۸۷ و ۸۸).

شايد کسی از شاه موقعی که در کشورهای مختلف در به در شده بود پرسيده باشد پس چرا حضرت قائم و حضرت علی و حضرت ابوالفضل در اين جا به داد شما نرسيدند و دشمنان تان را بر سر جای خود ننشاندند؟ چرا گذاشتند با آن وضع اسف بار آواره ی کشورها شويد و با آن حال نزار جان به جان‌آفرين تسليم کنيد؟

شايد هم کسی نپرسيده باشد؛ چندان مهم نيست. مهم اين است که بدانيم چهل پنجاه سال بعد از شاه، کسی مثل احمدی نژاد، اين بار در کسوت رياست جمهوری، همان حرف ها را تکرار می کند، گيرم او هاله ی نور را نه به دور امام قائم، که به دور خود می بيند.

و يک سوال: آيا روزی خواهد رسيد که احمدی نژاد نيز به آن چه شاه در سال ۱۳۵۷ دچار شد دچار شود، و هيچ نيروی غيبی به مددش نيايد؟ آيا روزی خواهد رسيد که احمدی نژاد نيز مثل شاه بفهمد مردم را با اين ادعاها نمی توان فريب داد و اعتراض آن ها را با گرفتن پُزِ مقدس در گلو خفه کرد؟ پاسخ اين سوال ها را در آينده خواهيم گرفت.

وجوه تشابه مجاهدين خلق با حکومت اسلامی
مدت ها بود که از مجاهدين بی خبر بوديم تا امشب که سخنگوی سابق شورای مقاومت –بخوان مجاهدين خلق- مهمان ميزگردی با شمای صدای آمريکا بود. گفت و گوی عليرضا جعفرزاده با بيژن فرهودی نشان داد که مجاهدين، همان مجاهدين زمان صدام هستند و کوچک ترين تغييری در مشی سياسی آن ها به وجود نيامده است و چقدر اين مشی به مشی حکومت اسلامی شباهت دارد، آن طور که می توان گفت مجاهدين خلق و حکومت اسلامی دو روی يک سکه اند. اما اين وجوه تشابه که از ابتدای انقلاب تا کنون شاهد آن بوده ايم کدام اند:
- مجاهدين صدهزار شهيد مجاهد را دليل حقانيت خود می دانند؛ مسئولان حکومت اسلامی پانصدهزار شهيد جنگ را دليل حقانيت خود می دانند(*).

- مجاهدين به جای مردم، رهبر و رئيس جمهور انتخاب می کنند؛ مسئولان حکومت اسلامی به جای مردم، رهبر و رئيس جمهور انتخاب می کنند.

- مسعود رجوی در سازمان مجاهدين خلق همه کاره است و تصميمات اصلی را می گيرد؛ آيت الله خامنه ای در حکومت اسلامی همه کاره است و تصميمات اصلی را می گيرد.

- برای مجاهدين چيزی به نام نظر مردم، انديشه مردم، موافقت و مخالفت مردم وجود ندارد؛ برای مسئولان حکومت اسلامی چيزی به نام نظر مردم، انديشه مردم، موافقت و مخالفت مردم وجود ندارد.

- عامل اصلی حرکت مجاهدين کينه توزی و دشمنی و نفرت است؛ عامل اصلی حرکت حکومت اسلامی کينه توزی و دشمنی و نفرت است.

- مجاهدين به تاثير بحث منطقی و ارائه ی استدلال و عمل مثبت در مخالفان و دشمنان باور ندارند و سرکوب دشمن و نابودی او را بهتر می دانند؛ مسئولان حکومت اسلامی به تاثير بحث منطقی و ارائه ی استدلال و عمل مثبت در مخالفان و دشمنان باور ندارند و سرکوب دشمن و نابودی او را بهتر می دانند.

- انسان ها برای مجاهدين ابزار رسيدن به هدف اند؛ انسان ها برای حکومت اسلامی ابزار رسيدن به هدف اند.

- برای مجاهدين، ديگران وجود ندارند و خودشان مهم تر از هر چيزند؛ برای مسئولان جمهوری اسلامی، ديگران وجود ندارند و خودشان مهم تر از هر چيزند.

- مجاهدين بی هيچ شرم و خجالتی دروغ می گويند؛ مسئولان جمهوری اسلامی بی هيچ شرم و خجالتی دروغ می گويند.

- مجاهدين خود را خدمت‌گزار خلق قهرمان نشان می دهند ولی در عمل از خلق قهرمان طلب‌کارند؛ مسئولان حکومت اسلامی خود را خدمت‌گزار امت اسلام نشان می دهند ولی در عمل از امت اسلام طلب‌کارند.

- مجاهدين خيال می کنند که می توانند با سخنان فريبنده و از اين شاخه به آن شاخه پريدن سر دنيا را شيره بمالند؛ مسئولان حکومت اسلامی خيال می کنند که می توانند با سخنان فريبنده و از اين شاخه به آن شاخه پريدن سر دنيا را شيره بمالند.

- مجاهدين به جای عذرخواهی از خطاهايی که مرتکب شده اند آن ها را توجيه می کنند و يک چيز هم طلب‌کار می شوند؛ مسئولان جمهوری اسلامی به جای عذرخواهی از خطاهايی که مرتکب شده اند آن ها را توجيه می کنند و يک چيز هم طلب‌کار می شوند.

- مجاهدين مخالفان شان را زندانی و شکنجه می کنند؛ مسئولان جمهوری اسلامی مخالفان شان را زندانی و شکنجه می کنند.

- مجاهدين از احساسات پاک و بی شائبه ی نوجوانان و جوانان سوءاستفاده می کنند و آنان را به مسلخ می فرستند؛ مسئولان حکومت اسلامی از احساسات پاک و بی شائبه ی نوجوانان و جوانان سوءاستفاده می کنند و آنان را به مسلخ می فرستند.

موارد چنين مشابهت هايی بسيار است و می توان اين سياهه را هم‌چنان ادامه داد. سوالی که مطرح می شود اين است: اگر مجاهدين به جای مسئولان حکومت اسلامی بر تخت قدرت می نشستند/بنشينند وضع از امروز بهتر می شد/می شود؟

(*) و هيچ کس سوال نمی کند اگر شهدای دهه ی شصت مجاهد زنده بودند، آيا به دنبال رهبرانی که به صدام حسين پيوستند، و عليه مردم ايران اسلحه به دست گرفتند و هر آن چه منافع ملی و فضائل انسانی بود زير پا گذاشتند می رفتند؟ تن به انقلاب ايدئولوژيک و طلاق اجباری همسران و جدا کردن فرزندان و حبس و شکنجه ی مخالفان فکری مجاهدين می دادند؟ و هيچ کس سوال نمی کند اگر شهدای جنگ ايران و عراق زنده بودند، آيا به دنبال رهبران مال دوست و منفعت طلب و تماميت خواهی که خون ملت ايران را با رانت خواری در شيشه کردند می رفتند؟ تن به تصميمات مسئولان شارلاتانی چون وزير کشور فعلی و بله قربان گويان جمع شده در مجلس و ميلياردهای مشاور رئيس جمهور می دادند؟

***

با پوزش از خوانندگان محترم به دليل طولانی شدن مطالب اين شماره از کشکول، برخی از مطالب را ناچار حذف کردم. تلاش من اين است که با کوتاه نگه داشتن مطالب بر تنوع آن ها بيفزايم. اميدوارم در شماره های بعدی کشکول مطالب کوتاه تر و متنوع تری تقديم خوانندگان ارجمند نمايم.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016