در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از حقوق بشر در سفارتخانه های غربی تا خلقيات ما ايرانيان از زبان رضا کيانيانکشکول خبری هفته (۵۹)
اصل مدارک و فتوکپی آن ها را در پوشه گذاشته ای و منتظری هر لحظه که ايشان اراده کند، آن ها را در اختيارش قرار دهی. مدارک بانکی، مدارک شغلی، مدارک خانوادگی، قباله منزل، و اسناد ديگری که از تو خواسته شده را بارها و بارها نگاه کرده ای تا چيزی کم و کسر نباشد. چند فتوکپی از هر يک از آن ها تهيه کرده ای تا در سفارت خانه معطل نمانی. حتی فتوکپی مدارکی که از تو نخواسته اند را همراه برده ای، مبادا آن ها را بخواهند و تو ناچار شوی دوباره در صف طويل بايستی و تمام مراحل ورود به سفارت خانه را طی کنی. لبخندی مصنوعی بر لب داری. از آن نوع که کارمند ِ آن سوی شيشه، روزانه ده ها از آن را می بيند. لبخندی ست خاص که تنها بر لب انسان محتاج ديده می شود. هر چه آن کارمند خونسرد و بی خيال است، تو احساس ترس و حقارت می کنی. نکند با داشتن تمام اين مدارک باز به تو ويزا ندهند؟ نکند روی پاسپورت ات مُهرِ لعنتیِ اپليکيشن ريسيود را بزنند و تو را دست خالی برگردانند؟ کاش تو به جای آن کارمند بودی. هر وقت می خواستی می توانستی به هر جای دنيا که خواستی سفر کنی. ديگر نياز به ويزا نداشتی. ديگر نياز به تحمل خفت و خواری نداشتی. در همه ی کشورها با تو به احترام رفتار می شد. کاش به جای اين پاسپورت قهوه ای، که هر کس آن را می بيند، نگاهش به تو عوض می شود، يک پاسپورت به رنگ ديگر داشتی؛ يا لااقل يک کارت سبز؛ يا يک اقامت معتبر. در آن لحظه که آنجا ايستاده ای انواع و اقسام آرزوها و دعاها و نفرين ها به ذهن ات می آيد. کارمند ورقه هايی را که از تو گرفته يکی يکی با صبر و حوصله روی هم می چيند و منگنه می کند. نوبت به طرح سوال می رسد. لحظه ای که از مدت ها قبل خودت را برای رسيدن به آن آماده کرده ای: چرا می روی؟ چه کسی را آن جا داری؟ کجا می مانی؟ ويزا را برای چند وقت می خواهی؟ خرج ات را که می دهد؟... سعی می کنی سوالات را درست بشنوی و جواب هايی را که از پيش آماده کرده ای بدون لرزش صدا بدهی. اين را اگر پرسيد، اين را جواب می دهم. آن را اگر پرسيد، آن را جواب می دهم. خاله جان به من گفت مبادا جوری رفتار کنی که محتاج ويزايی. بگو "نداديد هم اصلا مهم نيست. نمی روم." اما عمو جان برعکس اش را گفت. گفت "مبادا جوری رفتار کنی که ندادن ويزا برای ات اهميت ندارد. اگر برايت رفتن مهم نباشد، خب آن ها هم نمی دهند. طوری رفتار کن که ويزا را لازم داری ولی قصد ماندن نداری". به اندازه ی يک هنرپيشه تمرين کرده ای که حد فاصل توصيه خاله جان با عموجان را با ميميک صورت نشان دهی؛ غافل از آن که اين ميميکی ست که کارمند خارجی روزانه ده ها نوع از آن را بر چهره ی زن و مرد و پير و جوان می بيند. کارمند معطل می کند. به اتاق پشتی می رود. برگشتن اش طول می کشد. قلبات تندتر از حد معمول می زند. به خودت می گويی: "داد داد، نداد نداد. گور پدر ويزا". نه بابا. چی چی رو گور پدر ويزا. بايد هر طور شده بروی. کارَت گير ِ اين سفر است. بر می گردد. نگاهی کوتاه و سريع به صورت ات می اندازد. مدارکی را که در سه مرحله و در سه روز مختلف از تو گرفته، همراه با گذرنامه به طرفت می سُراند. به صورت اش نگاه می کنی. داده؟ نداده؟ چيزی تشخيص نمی دهی. تا لب باز کند، پنج ثانيه بيشتر طول نمی کشد اما اين پنج ثانيه به نظرت پنج ساعت می آيد. "متاسفانه مدارکِ شما کافی نيست و ما نمی توانيم مطمئن باشيم که شما بر اساس اين مدارک، به ايران باز می گرديد..." حس می کنيد يک سيلی محکم و ناگهانی به گونه تان نواخته شده است. نه؛ يک مشت محکم به صورت تان خورده است. حس می کنيد پرده ی گوش تان زنگ می زند و شما صدای طرف را نمی شنويد. حس می کنيد اين خارجی ِ موبور -که وقتی ده دقيقه قبل لبخند اميدوار کننده ای به شما زد، شما لبخند او را بسيار زيبا و مليح ديديد- چقدر زشت و نفرت انگيز است. حس می کنيد دل تان می خواهد طرف را از اتاقک اش بيرون بکشيد و او را يک فصل سير بزنيد. حس می کنيد دل تان می خواهد با خونسردی پوشه ی مدارک را داخل کيف تان قرار دهيد و با لبخندی محتشمانه به او بگوييد، "به دَرَک که ندادی". در آنِ واحد، هزاران فکر به ذهن تان هجوم می آورد. کارمند خارجی در حال جمع کردن خرت و پرت های روی ميزش است و نفر بعدی در پشت سر شما منتظر است که شما کنار برويد و او با لبخند حساب شده، با ميميک صورت حساب شده، با صدای مطمئن، همان کارهايی را بکند که شما چند دقيقه قبل کرديد. کنار می کشيد. به تنها کسی که توانسته در آن روز ويزا بگيرد و لبخند فتح و پيروزی بر لب دارد، با حسادتی غريب نگاه می کنيد. در اين دقايق به همه چيز فکر کرده ايد جز ضايع شدن حق اوليه ی سفر –که جزو حقوق بشر است- توسط سفارت خانه ی محترم يا درست تر بگوييم کارمند محترم سفارت خانه. شما حتی حق اعتراض نداريد. تصميم نهايی، با آقا يا خانمِ کارمند است. وزير امور خارجه آن کشور هم نمی تواند به کارمندش بگويد ويزا بدهد. تشخيص کارمند در اين سفارت خانه همه چيز است. نه کامل بودن مدارک، نه کافی بودن دلايل، نه هيچ چيز ِ ديگر باعث دادن يا ندادن ويزا نمی شود. اين حس کارمند خارجی ست که مهم است. او حس می کند که شما اگر ويزا بگيريد به کشورتان باز می گرديد، به شما ويزا می دهد. حس می کند باز نمی گرديد، ويزا نمی دهد. شما در اين سفارت خانه، در اين شهر، در اين کشور، در اين جهان صاحب حق نيستيد. آن کارمند، صاحب حق است؛ صاحب تصميم است؛ و هيچ کس نمی تواند به او اعتراض کند. با يک تکه کاغذ به شما اطلاع می دهند که سفارت موظف نيست برای ويزا ندادن به شما دليل ارائه کند. حکايت گرفتن رواديد از سفارت خانه ها و برخورد ماموران فرودگاه های خارجی با ايرانيان حکايتی ست دلآزار و غم انگيز و خفت بار که هر روز تکرار می شود. چندی پيش وب لاگ "باران در دهان نيمه باز" حکايت عدم صدور ويزا برای دختری بيمار را انعکاس داد و خواهان اعتراض به تصميمِ کارمند سفارت شد. اين اعتراض، يا بررسی مجدد پرونده، خوشبختانه نتيجه داد و آن دختر خانم ويزا گرفت. اين روزها نيز شاهد ارائه ی طوماری عليه رفتار زشت و زننده ی سفارت کانادا با مراجعان خود هستيم. بايد دانست که اين رفتار اختصاص به سفارت کانادا ندارد و تمام سفارت خانه های غربی چنين رفتاری با ما دارند. بايد دانست که ما در نزد اين سفارت خانه ها دارای هيچ حقی نيستيم و کافی بودن مدارک نيز که در يک کشور متمدن ملاک تصميم گيری ست دليل بر صدور ويزا نمی شود. بايد دانست که در نزد ِ غربی ها، حقوق بشر ايرانی، در همان حد انعکاس، در راديو تلويزيون و مطبوعات کشورهايشان است و درست تر بگويم حقوق بشر ايرانی، در نزد اينان، فقط حرف است و بادِ هوا. ساده ترين حقوق انسان، که حق سفر است، توسط همين مثلا طرفداران حقوق بشر، به بدترين شکل ممکن، به طور کاملا فردی و دل بخواه، بدون هيچ دليل و مستند قانونی نقض می شود و صدا از هيچ کس در نمی آيد. پاسخ اعتراض نيز معمولا سکوت است چون به بدترين شيوه ی سيستم های زورگو، فرد، نمی تواند از سيستم جواب بخواهد و سيستم خود را ملزم به پاسخ گويی نمی داند. در اين سيستم تصميم با يک نفر، و آن تصميم قطعی و لازم الاجراست. از غربی ها، توقع رعايت حقوق اوليه ی انسان ايرانی را داشتن، خطاست و راه به جايی نمی بَرَد. بايد کاری کرد، تا گذرنامه ی قهوه ای رنگ ما، در جهان ارزش و اعتبار پيدا کند. آن قدر که با آن بتوانيم بدون داشتن رواديد به هر جا که خواستيم سفر کنيم؛ آن قدر که با آن بتوانيم از کريدور های بدون کنترلِ فرودگاه های جهان، بدون در صف ايستادن و بازجويی پس دادن عبور کنيم. اين نخواهد شد مگر آن که حکومتی شايسته ی احترام در کشورمان بر سر کار آيد. آن وقت گذرنامه ی قهوه ای ما اعتبار از دست داده اش را دوباره به دست خواهد آورد و ما مجبور به تحمل خفت و سرشکستگی نخواهيم شد. برق ماه رمضان از کجا آمد؟ به کجا می رود؟ [روز دوم ماه رمضان...] *** [روز پنجم ماه رمضان...] *** [روز بيستم ماه رمضان...] فال حافظ برای سياستمداران و وب لاگ نويسان (۹)؛ اين هفته برای آقای محمد خاتمی تفسير: الله الله از اين حضرت حافظ! ما که در کارِ او مانده ايم، تا ديگران چه نظر دهند. به نظر ما که شعر او بيان ِ حال شماست. شما ضمن بنده ی پادشه بودن، پادشه می خواهيد باشيد، و اين به قول امروزی ها پارادوکسيکال و متضمن تضاد می باشد که شدنی نيست و شما بايد يا به آن پادشه بگوييد دست از پادشهی بردارد يا خودتان از پادشه شدن صرفنظر کنيد. اين نمی شود که در يک اقليم دو پادشه به طور همزمان حکومت کنند. مثلا يکی دوست داشته باشد روزنامه تعطيل کند، آن ديگری بخواهد روزنامه داير کند؛ يکی بخواهد تو سر ِ مردم بزند، آن ديگری بخواهد مردم را نوازش کند. نمی شود جانم، نمی شود. حضرت حافظ هم چند قرن قبل اين حال را فهميده و به زبان شعر بيان کرده است. شما چطور نمی فهميد؟ می فرمايد: گنج در آستين و کيسه تهی / جام گيتی نمای و خاک رهيم. به به! به به! چقدر زيبا بيان کرده حضرت حافظ، وصف حال ِ شما را. چقدر زيبا تشريح کرده وضعيت پا در هوای شما را. از يک سو گنج رای مردم را در آستين داريد، از سوی ديگر کيسه رای تان در اثر عمليات مهندسی تهی ست. از يک سو جام گيتی نمای گفت و گوی تمدن ها هستيد، از سوی ديگر خاک رهِ فلان آقای طرفدار خشونت در قم هم نيستيد. اين داشتن و نداشتن و اين بودن و نبودن به قول استاد مير شمس الدين اديب سلطانی، يک وضعيتِ دُويچمِگوييکی (dovičemguik) -که همان وضعيت ديالکتيکی خودمان باشد- در شما ايجاد کرده است که باعث ايجاد سنتز کمر درد می گردد. اما می رسيم به اين دو بيت شريف که شاهِ منصور واقف است که ما / روی همت به هر کجا که نهيم / دشمنان را زخون کفن سازيم / دوستان را قبای فتح دهيم. من که فکر نمی کنم غير از اين باشد. يعنی اعتقاد دارم که حضرت حافظ اين ها را از زبان شخصِ شخيصِ شما بيان کرده است. ما که نشنيده ايم که شما بگوييد غير از اين است. يعنی نشنيده ايم که شما بگوييد اگر دست تان به دشمنان، مثلا به اسرائيلی ها برسد آن ها را ز خون کفن نمی سازيد و مثلا با ايشان گفت و گوی تمدن ها انجام می دهيد. پس هم شاه ِ منصور دقيقاً به تفکر و کردارتان واقف است، هم حضرت حافظ. فقط ما ملت اين وسط بی خبر بوديم که با اين شعر حافظ با خبر شديم! اميدوارم از صراحت حضرت حافظ ناراحت نشده باشيد. حزب توده و سيد هادی خسروشاهی "اشاره کرديد به دريافت گزارش های امنيتی از حزب توده، می توانيد بگوييد چه نوع گزارش هايی به شما می دادند و شما آنها را چه می کرديد؟ تونل زمان (نشر دانش) آقای پورجوادی در "آغاز سخن" به "اهميتی که اسلام و مسلمين برای کتاب به عنوان وسيله ای برای نشر دانش قائل شده اند" می پردازد و معتقد است که اين اهميت قائل شدن "در هيچ دين و نزد هيچ ملتی ديده نمی شود". سخنی که تحت تاثير هيجانات انقلاب و البته اغراق آميز است. اما "کميتهء ترجمه، تاليف و تصحيح" قرار است چه کاری انجام دهد؟ آقای پورجوادی در گفت و گويی به اين سوال پاسخ می دهد: قرار است استادان در زمان تعطيلی دانشگاه ها، در رشته ی تخصصی خود کتابهايی را ترجمه و تاليف کنند و آن ها را برای انتشار به دانشگاه بسپارند. کار کميته، هماهنگ کردن اين کار است. آخر عاقبت ترجمه های آماتوری استادان دانشگاه چند ماه بعد معلوم می شود: هزاران ورقْ کاغذِ سياه شده که به کار هيچ کس نمی آيد! الزامی نيست استادی که می تواند خوب درس بدهد، خوب هم بتواند بنويسد يا ترجمه کند. و از آن بديهی تر، با روزی دو سه برگ ترجمه ی اجباری و از روی وظيفه، نمی توان کتاب علمی توليد کرد! اعضای کميته، چند ماه بعد به اين نتيجه ی قابل پيش بينی می رسند. مطالب شماره ی اول نشر دانش زياد و متنوع نيست. بخشی از کتاب "علل و عوامل پيشرفت علوم در اسلام" از آقای مطهری، "فهرست آثار ابن سينا" از کامران فانی، "حروف چينی دستی" از حسين معصومی همدانی، "ويرايش کتابها و مجلات علمی" از حسن مرندی، نشر دانشگاهی در مجارستان، بخش معرفی کتاب و کتابهای تازه، و گزارش کار گروه های علمی، ديگر عناوين شماره ی اول نشر دانش را تشکيل می دهند. اما اين نشريه به مرورِ زمان خود را می يابد و مقالات خوب علمی و تحقيقی منتشر می کند. مثلا در شماره ی ششم سال پانزدهم اين نشريه (شماره ی پياپی۸۷، مهر و آبان ۱۳۷۴)، اين مطالب به چشم می خورَد: به زمان خود باز می گرديم، با آرزوی زياد شدن نشريات تخصصیِ علمی و رشد کيفی آن ها. بر سر دوراهی زندگی؛ کتک در مدرسه پاسخ: نگاهی به کتاب های قديمی (۵)؛ تاريخ اجتماعی ايران جلد اول اين اثر گرانسنگ را با هم ورق می زنيم. قيمت چاپ چهارم اين جلد که توسط انتشارات اميرکبير، در سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی منتشر شده، ۱۳۸ تومان است. ۷۷۲ صفحه متن اين کتاب را می توان بدون احساس خستگی و دلزدگی مطالعه کرد. مجموع صفحات اين کتاب با فهرست راهنمای پايان آن ۸۰۳ صفحه است. شادروان مرتضی راوندی تا زمان انتشار اين چاپ از کتاب، ۳۱ سال از عمر خود را صرف گردآوری و تاليف مطالب آن کرده است؛ کاری که در سال های بعد نيز ادامه می يابد و سه جلد منتشر شده تا آن سال، به ده جلد در سال های بعد از انقلاب افزايش می يابد. اين مورخ دانشمند کار خود را از نگارش "سرگذشت ايران و جهان در دورهء ماقبل تاريخ" آغاز می کند و آرام آرام و گام به گام، خواننده را به سال های نزديک می رساند. در مقدمه ی کتاب با بينش مولف نسبت به تاريخ و تاريخ نگاری آشنا می شويم: مرتضی راوندی در صدد رفع اين نقيصه بر می آيد و به ذکرِ "خصوصيات زندگی اکثريت مردم" در تاريخ اش می پردازد. از تاثير اين تاريخ همين بس که برای بخش نخستِ جلد ششم آن -که توسط نشر "ناشر" در سال ۱۳۶۳، يعنی ۶ سال بعد از انقلاب منتشر شده- اتفاقی می افتد که به گمان ام در تاريخ نشر ايران بی سابقه باشد: به عبارت ديگر، ناشر که امکان انتشار اين جلد را بدون سانسور و تغيير مطالب نمی يابد، مجبور می شود در داخل کتاب، نقد و پاسخِ "آقای مصطفی حسينی طباطبائی" را منتشر کند! يعنی منتقد محترم، نه در کتابی جدا، بل که در کتابِ مورد ِ انتقاد، يادداشت هايش را چاپ می کند! و ببينيد جناب منتقد، که کتاب را با نوشته ی خود آلوده کرده است، با چه لحن و زبانی از مرتضی راوندی انتقاد می کند: در اين توضيحات مشعشع، جناب منتقد هر توهين و افترايی به ذهن اش می رسد نصيب مرتضی راوندی می کند. چه زجری کشيده است تاريخ نگار ما از چاپ کتاب اش به اين شکل و شيوه. ولی همين امر نشان می دهد که ايشان، با وجود انواع تضييقات حکومتی، شجاعانه نظر خود را بيان کرده و حاضر به تغيير آن نشده است. لکه ی ننگِ اين توضيحات، بر گوهر درخشنده و رنگارنگ تاريخ اجتماعی ايران اثر نگذاشته و کم ترين نفوذی بر آن ندارد. من چون چاپ های جديد تر اين بخش را نديده ام، احتمال می دهم اين لکه ی سياه توسط ناشرهای بعدی پاک شده باشد. تاريخ اجتماعی ايران، کتابی ست منصف و حقيقت گو که جنبه های نيک و بد تاريخ ما را آن گونه که هست –نه آن گونه که دوست داريم باشد- به ما نشان می دهد. در محضر آقاجان آقاجان- اين دفعه تو مصاحبه اش با شبکه های آمريکايی نگفت که ماهواره آزاده. اگه چيزی گفته بود حتما بی.بی.سی پخش می کرد. البته جناب جيمس موريه اين جملاتِ زشت را در باره ی ايرانيان زمان فتحعلی شاه قاجار نوشته و ما مردم امروز ايران خوشبختانه از چنين خصائل زشتی به طور کامل بری هستيم! شاهزاده الکسی سولتيکوف هم در مورد ايرانيانِ زمانِ خودش می نويسد: اما جناب گوبينو، ديپلمات و دانشمند فرانسوی به جای اشاره به ظواهر، به بيان علل رياکاری ايرانيان می پردازد و می نويسد: الحمدلله که ما مردم امروز ايران آن طور که جناب گوبينو می فرمايند نيستيم و از بيان عقايدمان با اسم و رسم کامل هراسی نداريم، چون حکومت ها کاری به کار ِ ما و افکارمان ندارند و می توانيم آزادانه آنچه را که فکر می کنيم بر زبان آوريم! آن چه گوبينو و امثال او می گويند مربوط به دوره ی تاريخی پيشامدرن است که به انتها رسيده و ما امروز در دوران پسا مدرن زندگی می کنيم و هيچ يک از اين صفات زشت تاريخی را نداريم! با اين حال هنوز نقاط ضعف بی اهميتی در ما مردم ايران وجود دارد که هنرپيشه ی ارجمندی چون رضا کيانيان آن ها را با نوشته هايش به ما نشان می دهد. مثلا در مطلبی زير عنوان "اين مردم نازنين" می نويسد: از خانه تا محل فيلمبرداری تعريف می کرد و يا می پرسيد. از همه چيز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خيلی انتقاد داشت که همديگر را رعايت نمی کنند. نزديکی های محل فيلمبرداری به يک ترافيک برخورديم. کمی صبر کرد. کمی به اين طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشيد به سمت چپ، يعنی سمتی که اتومبيل هايش از روبرو می آمدند. که ترافيک را رد کند. کار او باعث شد که در مسير مقابل هم يک گره ترافيکی ايجاد شود. سعی کرد گره را رد کند ولی ديگر دير شده بود. هر دو طرف خيابان بند آمد. من فقط او را نگاه می کردم. گفت: می بينين، يک ذره فداکاری وجود ندارد. از همه دلخور بود. گفتم: طرف ما ترافيک بود. اون طرفی ها که داشتند راهشونو می رفتند. شما خلاف رفتی و راهشونو بستی. گفت: من کار دارم مثل اونا که بيکار نيستم!" (بخارا ۶۶، صفحه ی ۳۲۷) و در باکس ديگر همان مطلب می نويسد: خواننده ی تيز هوش لابد سوال خواهد کرد که نوشته ی کيانيان چه ربطی داشت به نوشته های بدگويانه و زشت موريه و سولتيکوف و گوبينو؟ دقيقا خواستم بگويم که هيچ ربطی نداشت و با آوردن نوشته ی کيانيان نشان بدهم که ما ايرانيان چقدر نسبت به ۱۰۰ و ۱۵۰ سال پيش عوض شده ايم و اخلاق و رفتار متمدنانه پيدا کرده ايم! مثل همين نوشته که نه لافی در آن هست، نه گزافی، نه دروغی! Copyright: gooya.com 2016
|