دوشنبه 8 مهر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از حقوق بشر در سفارت‌خانه های غربی تا خلقيات ما ايرانيان از زبان رضا کيانيان

کشکول خبری هفته (۵۹)


حقوق بشر در سفارت‌خانه های غربی
از پشت شيشه، به دهان کارمندِ خارجی چشم دوخته ای. سعی می کنی لبخند بر لب داشته باشی. سعی می کنی خونسرد باشی. سعی می کنی مطمئن صحبت کنی آن گونه که طرف باور کند تو قصد ماندن در کشورش را نداری.

اصل مدارک و فتوکپی آن ها را در پوشه گذاشته ای و منتظری هر لحظه که ايشان اراده کند، آن ها را در اختيارش قرار دهی. مدارک بانکی، مدارک شغلی، مدارک خانوادگی، قباله منزل، و اسناد ديگری که از تو خواسته شده را بارها و بارها نگاه کرده ای تا چيزی کم و کسر نباشد. چند فتوکپی از هر يک از آن ها تهيه کرده ای تا در سفارت خانه معطل نمانی. حتی فتوکپی مدارکی که از تو نخواسته اند را همراه برده ای، مبادا آن ها را بخواهند و تو ناچار شوی دوباره در صف طويل بايستی و تمام مراحل ورود به سفارت خانه را طی کنی.

لبخندی مصنوعی بر لب داری. از آن نوع که کارمند ِ آن سوی شيشه، روزانه ده ها از آن را می بيند. لبخندی ست خاص که تنها بر لب انسان محتاج ديده می شود. هر چه آن کارمند خونسرد و بی خيال است، تو احساس ترس و حقارت می کنی. نکند با داشتن تمام اين مدارک باز به تو ويزا ندهند؟ نکند روی پاسپورت ات مُهرِ لعنتیِ اپليکيشن ريسيود را بزنند و تو را دست خالی برگردانند؟

کاش تو به جای آن کارمند بودی. هر وقت می خواستی می توانستی به هر جای دنيا که خواستی سفر کنی. ديگر نياز به ويزا نداشتی. ديگر نياز به تحمل خفت و خواری نداشتی. در همه ی کشورها با تو به احترام رفتار می شد. کاش به جای اين پاسپورت قهوه ای، که هر کس آن را می بيند، نگاهش به تو عوض می شود، يک پاسپورت به رنگ ديگر داشتی؛ يا لااقل يک کارت سبز؛ يا يک اقامت معتبر.

در آن لحظه که آن‌جا ايستاده ای انواع و اقسام آرزوها و دعاها و نفرين ها به ذهن ات می آيد. کارمند ورقه هايی را که از تو گرفته يکی يکی با صبر و حوصله روی هم می چيند و منگنه می کند. نوبت به طرح سوال می رسد. لحظه ای که از مدت ها قبل خودت را برای رسيدن به آن آماده کرده ای: چرا می روی؟ چه کسی را آن جا داری؟ کجا می مانی؟ ويزا را برای چند وقت می خواهی؟ خرج ات را که می دهد؟...

سعی می کنی سوالات را درست بشنوی و جواب هايی را که از پيش آماده کرده ای بدون لرزش صدا بدهی. اين را اگر پرسيد، اين را جواب می دهم. آن را اگر پرسيد، آن را جواب می دهم. خاله جان به من گفت مبادا جوری رفتار کنی که محتاج ويزايی. بگو "نداديد هم اصلا مهم نيست. نمی روم." اما عمو جان برعکس اش را گفت. گفت "مبادا جوری رفتار کنی که ندادن ويزا برای ات اهميت ندارد. اگر برايت رفتن مهم نباشد، خب آن ها هم نمی دهند. طوری رفتار کن که ويزا را لازم داری ولی قصد ماندن نداری".

به اندازه ی يک هنرپيشه تمرين کرده ای که حد فاصل توصيه خاله جان با عموجان را با ميميک صورت نشان دهی؛ غافل از آن که اين ميميکی ست که کارمند خارجی روزانه ده ها نوع از آن را بر چهره ی زن و مرد و پير و جوان می بيند.

کارمند معطل می کند. به اتاق پشتی می رود. برگشتن اش طول می کشد. قلب‌ات تندتر از حد معمول می زند. به خودت می گويی: "داد داد، نداد نداد. گور پدر ويزا". نه بابا. چی چی رو گور پدر ويزا. بايد هر طور شده بروی. کارَت گير ِ اين سفر است.

بر می گردد. نگاهی کوتاه و سريع به صورت ات می اندازد. مدارکی را که در سه مرحله و در سه روز مختلف از تو گرفته، همراه با گذرنامه به طرفت می سُراند. به صورت اش نگاه می کنی. داده؟ نداده؟ چيزی تشخيص نمی دهی. تا لب باز کند، پنج ثانيه بيشتر طول نمی کشد اما اين پنج ثانيه به نظرت پنج ساعت می آيد. "متاسفانه مدارکِ شما کافی نيست و ما نمی توانيم مطمئن باشيم که شما بر اساس اين مدارک، به ايران باز می گرديد..."

حس می کنيد يک سيلی محکم و ناگهانی به گونه تان نواخته شده است. نه؛ يک مشت محکم به صورت تان خورده است. حس می کنيد پرده ی گوش تان زنگ می زند و شما صدای طرف را نمی شنويد. حس می کنيد اين خارجی ِ موبور -که وقتی ده دقيقه قبل لبخند اميدوار کننده ای به شما زد، شما لبخند او را بسيار زيبا و مليح ديديد- چقدر زشت و نفرت انگيز است. حس می کنيد دل تان می خواهد طرف را از اتاقک اش بيرون بکشيد و او را يک فصل سير بزنيد. حس می کنيد دل تان می خواهد با خونسردی پوشه ی مدارک را داخل کيف تان قرار دهيد و با لبخندی محتشمانه به او بگوييد، "به دَرَک که ندادی".

در آنِ واحد، هزاران فکر به ذهن تان هجوم می آورد. کارمند خارجی در حال جمع کردن خرت و پرت های روی ميزش است و نفر بعدی در پشت سر شما منتظر است که شما کنار برويد و او با لبخند حساب شده، با ميميک صورت حساب شده، با صدای مطمئن، همان کارهايی را بکند که شما چند دقيقه قبل کرديد.

کنار می کشيد. به تنها کسی که توانسته در آن روز ويزا بگيرد و لبخند فتح و پيروزی بر لب دارد، با حسادتی غريب نگاه می کنيد.

در اين دقايق به همه چيز فکر کرده ايد جز ضايع شدن حق اوليه ی سفر –که جزو حقوق بشر است- توسط سفارت خانه ی محترم يا درست تر بگوييم کارمند محترم سفارت خانه. شما حتی حق اعتراض نداريد. تصميم نهايی، با آقا يا خانمِ کارمند است. وزير امور خارجه آن کشور هم نمی تواند به کارمندش بگويد ويزا بدهد. تشخيص کارمند در اين سفارت خانه همه چيز است. نه کامل بودن مدارک، نه کافی بودن دلايل، نه هيچ چيز ِ ديگر باعث دادن يا ندادن ويزا نمی شود. اين حس کارمند خارجی ست که مهم است. او حس می کند که شما اگر ويزا بگيريد به کشورتان باز می گرديد، به شما ويزا می دهد. حس می کند باز نمی گرديد، ويزا نمی دهد. شما در اين سفارت خانه، در اين شهر، در اين کشور، در اين جهان صاحب حق نيستيد. آن کارمند، صاحب حق است؛ صاحب تصميم است؛ و هيچ کس نمی تواند به او اعتراض کند. با يک تکه کاغذ به شما اطلاع می دهند که سفارت موظف نيست برای ويزا ندادن به شما دليل ارائه کند.

حکايت گرفتن رواديد از سفارت خانه ها و برخورد ماموران فرودگاه های خارجی با ايرانيان حکايتی ست دل‌آزار و غم انگيز و خفت بار که هر روز تکرار می شود. چندی پيش وب لاگ "باران در دهان نيمه باز" حکايت عدم صدور ويزا برای دختری بيمار را انعکاس داد و خواهان اعتراض به تصميمِ کارمند سفارت شد. اين اعتراض، يا بررسی مجدد پرونده، خوشبختانه نتيجه داد و آن دختر خانم ويزا گرفت. اين روزها نيز شاهد ارائه ی طوماری عليه رفتار زشت و زننده ی سفارت کانادا با مراجعان خود هستيم.

بايد دانست که اين رفتار اختصاص به سفارت کانادا ندارد و تمام سفارت خانه های غربی چنين رفتاری با ما دارند. بايد دانست که ما در نزد اين سفارت خانه ها دارای هيچ حقی نيستيم و کافی بودن مدارک نيز که در يک کشور متمدن ملاک تصميم گيری ست دليل بر صدور ويزا نمی شود. بايد دانست که در نزد ِ غربی ها، حقوق بشر ايرانی، در همان حد انعکاس، در راديو تلويزيون و مطبوعات کشورهايشان است و درست تر بگويم حقوق بشر ايرانی، در نزد اينان، فقط حرف است و بادِ هوا. ساده ترين حقوق انسان، که حق سفر است، توسط همين مثلا طرفداران حقوق بشر، به بدترين شکل ممکن، به طور کاملا فردی و دل بخواه، بدون هيچ دليل و مستند قانونی نقض می شود و صدا از هيچ کس در نمی آيد.

پاسخ اعتراض نيز معمولا سکوت است چون به بدترين شيوه ی سيستم های زورگو، فرد، نمی تواند از سيستم جواب بخواهد و سيستم خود را ملزم به پاسخ گويی نمی داند. در اين سيستم تصميم با يک نفر، و آن تصميم قطعی و لازم الاجراست.

از غربی ها، توقع رعايت حقوق اوليه ی انسان ايرانی را داشتن، خطاست و راه به جايی نمی بَرَد. بايد کاری کرد، تا گذرنامه ی قهوه ای رنگ ما، در جهان ارزش و اعتبار پيدا کند. آن قدر که با آن بتوانيم بدون داشتن رواديد به هر جا که خواستيم سفر کنيم؛ آن قدر که با آن بتوانيم از کريدور های بدون کنترلِ فرودگاه های جهان، بدون در صف ايستادن و بازجويی پس دادن عبور کنيم. اين نخواهد شد مگر آن که حکومتی شايسته ی احترام در کشورمان بر سر کار آيد. آن وقت گذرنامه ی قهوه ای ما اعتبار از دست داده اش را دوباره به دست خواهد آورد و ما مجبور به تحمل خفت و سرشکستگی نخواهيم شد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




برق ماه رمضان از کجا آمد؟ به کجا می رود؟
"اينترنت کنار آتش و خاک؛ در اين اتاق ۸ نفر زندگی می کنند. تنگی جا باعث نشده مصطفی کوتاه بيايد. او بعد از کار در کوره [ی آجرپزی]، کلاس کامپيوتر می رود و يک وبلاگ خوان حرفه ای است." «مجله چلچراغ، شماره ۳۱۰»
***
"آغاز خاموشی ها بعد از ماه مبارک رمضان" «چند سايت اينترنتی»
***

[روز دوم ماه رمضان...]
- اين جدول ِ خاموشی ها عوض شده؟ ما کدوم گروه بوديم؟
- مگه فرقی هم می کنه. موقعی که بخواد بره می ره. يکی دو ساعت بعدش هم می آد. شما فکرتو مشغول نکن.
- چی چی رو مشغول نکن. مُردم از بس کليدِ "سيو" رو زدم تا همه چيز يک هو نپره.
- حالا بپره. مگه چی می شه. دوباره وارد می کنی. يک مشت عدد و رقم که اين قدر نگرانی نداره. وضع شرکت که خوب شد ان شاءالله رئيس دستور خريد يو.پی.اس می ده اون وقت ما هم اين جا تو آشپزخونه لامپ داريم مجبور نيستيم تو تاريکی چايی بريزيم.
- حالا چطور شد نرفت؟
- والله از کارهای اين دولت فقط خودش سر در می آره و خدا...

***

[روز پنجم ماه رمضان...]
- ديروز نرفت؟! شايد ديشب رفته باشه. ما که اين‌جا نبوديم.
- ما نبوديم ولی مش رمضونِ سرايدار که بود. اون صبح به من گفت که نرفته.
- عجب! کاش سرِ وقت بره و سرِ وقت بياد. من اين جوری دلشوره دارم، هی مجبورم دکمه ی سيو رو بزنم.
- حالا هم که نمی ره، شما چشم بزن تا بره! هميشه نارضايتی. هميشه غر و شکايت. تا ديروز دعا می کرديم نره. حالا دعا می کنيم بره.
- آره بره، ولی سر وقت بره که ما هم بتونيم برنامه ريزی کنيم. حالا چطور شده نمی ره؟ يعنی تو عرض چند روز، اينا تونستن توليد برق رو اون قدر بالا ببرن که نره؟ خب چرا اين کار رو روزهای قبل نمی کردن؟
- آقا اينو ما بايد بپرسيم شما جواب بدين! کار دنيا بر عکس شده.
- يعنی برق داشتن و قطع می کردن؟
- والله چه عرض کنم؟
- مگه آزار دارن؟
- آزار که نه. ولی بد نيست مردم با مشکلات دست و پنجه نرم کنن و قدر نعمت بدونن. ضمنا بايد برای گرون کردن قيمت برق و برداشتن يارانه هم دليل داشته باشن. همين طور برای توليد انرژی هسته ای. اگه مردم پرسيدن انرژی هسته ای می خوايم چه کار، بگن برای جلوگيری از خاموشی ها لازمه.
- ای بابا. تو هم که طرفدار تئوری توطئه ای. يعنی اين ها اين قدر برنامه ريزی می کنن که به من و تو حالی کنن ما انرژی هسته ای لازم داريم؟! مگه نظر من و تو براشون مهمه؟
- والله چه عرض کنم! ما اين طور حدس می زنيم.
- شما به جای حدس زدن، دو تا چايی وردار بيار گلومون خشک شده... استغفرالله. اصلا يادم رفت ماه ِ رمضونه. نزديک بود اشتباه کنم. دست ات درد نکنه. چايی ها رو بيار تو اون اتاقِ پشتی!...

***

[روز بيستم ماه رمضان...]
- ديديد آقا. برق دارن و نمی دن! شما به حرف من بگو تئوری توطئه!
- چطو مگه؟
- ديشب تو يکی از اين سايت های اينترنتی خوندم خاموشی ها بعد از ماه رمضون دوباره شروع می شه.
- اِ! مگه تو سايت اينترنتی هم می خونی؟!
- پس چی. دخترم با رايانه‌ش سايت ها رو باز می کنه و برام می خونه. تازه ممکنه يه وب لاگ هم برام بزنه به نام "خاطرات يک آبدارچی شرکت خصوصی"!
- بارک الله! نمی دونستم اهل اينترنت بازی هم هستی. گفتی دخترت چی چی می خواد برات بزنه؟
- وب لاگ. شما حالا به اين مسائل کاری نداشته باش. بگو ببينم اين برقی که الان داريم، از کجا اومده که فردا بعد از تموم شدن ماه رمضون ديگه اونو نداريم؟
- من که عقل ام قد نمی ده.
- اما من عقل ام قد می ده. تو وب لاگ‌ام که نوشتم آدرس‌اش رو بهت می دم بخونی! ای ميل که ان شاءالله داری؟
- !

فال حافظ برای سياستمداران و وب لاگ نويسان (۹)؛ اين هفته برای آقای محمد خاتمی
ای حافظ شيرازی، تو کاشف هر رازی...
گرچه
ما
بندگانِ پادشهيم،
پادشاهانِ
ملکِ
صبحگهيم،
گنج
در آستين و
کيسه تهی،
جام گيتی نمای و
خاکِ رهيم،
هوشيارِ حضور و
مستِ غرور،
بحر توحيد و
غرقهء گنهيم،
شاه بيدار بخت را
هر شب،
ما نگهبانِ افسر و کلهيم،
شاه منصور
واقف است که ما
روی همّت
به هر کجا
که نهيم،
دشمنان را
ز خون
کفن سازيم،
دوستان را
قبای فتح دهيم!

تفسير: الله الله از اين حضرت حافظ! ما که در کارِ او مانده ايم، تا ديگران چه نظر دهند. به نظر ما که شعر او بيان ِ حال شماست. شما ضمن بنده ی پادشه بودن، پادشه می خواهيد باشيد، و اين به قول امروزی ها پارادوکسيکال و متضمن تضاد می باشد که شدنی نيست و شما بايد يا به آن پادشه بگوييد دست از پادشهی بردارد يا خودتان از پادشه شدن صرف‌نظر کنيد. اين نمی شود که در يک اقليم دو پادشه به طور هم‌زمان حکومت کنند. مثلا يکی دوست داشته باشد روزنامه تعطيل کند، آن ديگری بخواهد روزنامه داير کند؛ يکی بخواهد تو سر ِ مردم بزند، آن ديگری بخواهد مردم را نوازش کند. نمی شود جانم، نمی شود. حضرت حافظ هم چند قرن قبل اين حال را فهميده و به زبان شعر بيان کرده است. شما چطور نمی فهميد؟ می فرمايد: گنج در آستين و کيسه تهی / جام گيتی نمای و خاک رهيم. به به! به به! چقدر زيبا بيان کرده حضرت حافظ، وصف حال ِ شما را. چقدر زيبا تشريح کرده وضعيت پا در هوای شما را. از يک سو گنج رای مردم را در آستين داريد، از سوی ديگر کيسه رای تان در اثر عمليات مهندسی تهی ست. از يک سو جام گيتی نمای گفت و گوی تمدن ها هستيد، از سوی ديگر خاک رهِ فلان آقای طرفدار خشونت در قم هم نيستيد. اين داشتن و نداشتن و اين بودن و نبودن به قول استاد مير شمس الدين اديب سلطانی، يک وضعيتِ دُويچمِگوييکی (dovičemguik) -که همان وضعيت ديالکتيکی خودمان باشد- در شما ايجاد کرده است که باعث ايجاد سنتز کمر درد می گردد. اما می رسيم به اين دو بيت شريف که شاهِ منصور واقف است که ما / روی همت به هر کجا که نهيم / دشمنان را زخون کفن سازيم / دوستان را قبای فتح دهيم. من که فکر نمی کنم غير از اين باشد. يعنی اعتقاد دارم که حضرت حافظ اين ها را از زبان شخصِ شخيصِ شما بيان کرده است. ما که نشنيده ايم که شما بگوييد غير از اين است. يعنی نشنيده ايم که شما بگوييد اگر دست تان به دشمنان، مثلا به اسرائيلی ها برسد آن ها را ز خون کفن نمی سازيد و مثلا با ايشان گفت و گوی تمدن ها انجام می دهيد. پس هم شاه ِ منصور دقيقاً به تفکر و کردارتان واقف است، هم حضرت حافظ. فقط ما ملت اين وسط بی خبر بوديم که با اين شعر حافظ با خبر شديم! اميدوارم از صراحت حضرت حافظ ناراحت نشده باشيد.

حزب توده و سيد هادی خسروشاهی
در منابع مختلف خوانده ايم که حزب توده ايران، حمله ی عراق به ايران و وقوع کودتای نوژه را به مسئولان حکومت اسلامی خبر داد. اما کيفيت اطلاع رسانی حزب به حکومت چگونه بوده است؟ در شماره ی ۵۱ نشريه ی "چشم انداز ايران" –متعلق به مهندس لطف الله ميثمی- متن گفت و گو با حجةالاسلام سيدهادی خسروشاهی منتشر شده که در آن چگونگی ارتباط حزب با ايشان توضيح داده شده است:

"اشاره کرديد به دريافت گزارش های امنيتی از حزب توده، می توانيد بگوييد چه نوع گزارش هايی به شما می دادند و شما آنها را چه می کرديد؟
- گزارش ها عمدتاً در باره فعاليت های ضدانقلاب و توطئه های آنها بود و من آنها را به توصيه مرحوم شهيد قدوسی، دادستان انقلاب تحويل می گرفتم و به ايشان می دادم. دو سه بار هم خود آقای نورالدين کيانوری –به نام حاجی بازاری! هم‌کاروان من در سفر حج از منشی وقت گرفته بود- [علامت تعجب عيناً در متن گفت و گو آمده است]. با عصا و کلاه شاپو و شال گردن به دفتر من در وزارت ارشاد آمد. منشی و افراد دفتر من، او را «حاج آقا» خطاب و تلقی کردند، ولی من ديدم اين آقای کيانوری است... گزارش اول در باره تاريخ حمله عراق به ايران بود که می گفت، «دوستان ما در حزب شيوعی (حزب کمونيست) عراق، اين اطلاعات را در اختيار حزب ما قرار داده اند و او وظيفه خود دانسته که فوری بيايد و خبر را توسط من به مقامات اطلاع دهد. من به ايشان گفتم، آقای کيانوری واقعاً شما باور داريد که عراق بتواند به ايران حمله کند و دوستان شما اشتباه نمی کنند؟ آقای کيانوری با قاطعيت گفت: «نه، هرگز! اين حمله قطعی و حتمی است و دوستان ما «موثق» هستند.»... يک بار هم در جريان کودتای نوژه باز خود آقای کيانوری به دفتر من آمد و گزارش و تاريخ و محل اجتماع در پارک لاله، بمباران جماران و... را به من داد. من باز باور نکردم، ولی او اصرار داشت که جدی و حتمی است و افزود: «بانويی که قرار است اعلاميه پيروزی کودتا را بخواند، عضو حزب ماست، گزارش ها از اوست و اين اطلاعات کاملاً دقيق است.» من بلافاصله به جای دفتر آقای قدوسی، اين بار به سوی بيت امام رفتم و کپی گزارش را به احمد آقا دادم که او هم نخست باور نکرد، مرحوم آقای اشراقی هم که اتفاقا در بيرونی حضور داشت، با لحن تندی به من گفت: «شما هم هر مزخرفی را که اينها می گويند، باور می کنيد.»"

تونل زمان (نشر دانش)
اولين شماره ی "نشر دانش" در اواخر سال ۱۳۵۹، زير عنوان "نشريهء کميتهء ترجمه و تاليف و تصحيح کتابهای دانشگاهی وابسته به ستاد انقلاب فرهنگی" به قيمت ۵۰ ريال و در تيراژ ۵۰۰۰ نسخه منتشر شد. به اواخر پاييز آن سال باز می گرديم و نشريه را تهيه می کنيم. در شناسنامه شماره ی اول اين نشريه نامی از مدير مسئول نيست و تنها به ذکر جمله ی "زير نظر شورای نويسندگان" بسنده شده است. در شماره ی دوم، نام نصرالله پورجوادی به عنوان مدير مسئول نشريه به چشم می خورَد.

آقای پورجوادی در "آغاز سخن" به "اهميتی که اسلام و مسلمين برای کتاب به عنوان وسيله ای برای نشر دانش قائل شده اند" می پردازد و معتقد است که اين اهميت قائل شدن "در هيچ دين و نزد هيچ ملتی ديده نمی شود". سخنی که تحت تاثير هيجانات انقلاب و البته اغراق آميز است.

اما "کميتهء ترجمه، تاليف و تصحيح" قرار است چه کاری انجام دهد؟ آقای پورجوادی در گفت و گويی به اين سوال پاسخ می دهد: قرار است استادان در زمان تعطيلی دانشگاه ها، در رشته ی تخصصی خود کتابهايی را ترجمه و تاليف کنند و آن ها را برای انتشار به دانشگاه بسپارند. کار کميته، هماهنگ کردن اين کار است.

آخر عاقبت ترجمه های آماتوری استادان دانشگاه چند ماه بعد معلوم می شود: هزاران ورقْ کاغذِ سياه شده که به کار هيچ کس نمی آيد! الزامی نيست استادی که می تواند خوب درس بدهد، خوب هم بتواند بنويسد يا ترجمه کند. و از آن بديهی تر، با روزی دو سه برگ ترجمه ی اجباری و از روی وظيفه، نمی توان کتاب علمی توليد کرد! اعضای کميته، چند ماه بعد به اين نتيجه ی قابل پيش بينی می رسند.

مطالب شماره ی اول نشر دانش زياد و متنوع نيست. بخشی از کتاب "علل و عوامل پيشرفت علوم در اسلام" از آقای مطهری، "فهرست آثار ابن سينا" از کامران فانی، "حروف چينی دستی" از حسين معصومی همدانی، "ويرايش کتابها و مجلات علمی" از حسن مرندی، نشر دانشگاهی در مجارستان، بخش معرفی کتاب و کتابهای تازه، و گزارش کار گروه های علمی، ديگر عناوين شماره ی اول نشر دانش را تشکيل می دهند.

اما اين نشريه به مرورِ زمان خود را می يابد و مقالات خوب علمی و تحقيقی منتشر می کند. مثلا در شماره ی ششم سال پانزدهم اين نشريه (شماره ی پياپی۸۷، مهر و آبان ۱۳۷۴)، اين مطالب به چشم می خورَد:
"زبان فارسی و تاريخ علم" از حسين معصومی همدانی، "آتش شوق" نصرالله پورجوادی، "خطرهايی که زبان فارسی را تهديد می کند" از ناصر ايرانی، "چند سند تازه در بارهء سيد جمال الدين اسدآبادی" از سيد علی آل داود، "مازندران در روزگار مشروطه" از جواد نيستانی، "شعر بختياری" از احمد تفضلی و مطالبی ديگری از اين دست.

به زمان خود باز می گرديم، با آرزوی زياد شدن نشريات تخصصیِ علمی و رشد کيفی آن ها.

بر سر دوراهی زندگی؛ کتک در مدرسه
می دانم از من بدتان خواهد آمد ولی می نويسم هر چه باداباد. من در يکی از شهرستان ها معلم هستم ولی اصلا کارم را دوست ندارم. راست اش را بخواهيد حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها را ندارم و راست تَرَش را بخواهيد اصلا از بچه ها بدم می آيد. در زندگی خانوادگی ناموفق هستم و دائم مشاجره دارم. با اين وضع فکری و روحی، وقتی بچه ای در سر کلاس من بازيگوشی می کند يا به درس توجه نمی کند، می خواهم با چک و لگد او را آدم کنم. به ما دستور داده اند بچه ها را نزنيم ولی مگر اين جانوران کوچک بدون کتک خوردن و تنبيه بدنی آدم می شوند؟ مگر معلم های خود ما، مداد لای انگشت هايمان نمی گذاشتند و فشار نمی دادند. مگر با تيزی خط کش روی دست مان نمی کوبيدند. مگر سيلی به صورت مان نمی زدند. مگر با ترکه کف دست مان را سياه نمی کردند. مگر ما آدم های بدی شديم؟ فکر می کنم شما بتوانيد پيش از باز شدن مدارس مرا راهنمايی کنيد. شما بگوييد چه کنم؟

پاسخ:
معلم عزيز
از قديم گفته اند چوب معلم گـُـله، هر کی نخوره خُله. مگر کم تو سر ِ شما زده اند، و می زنند که شما بخواهيد با بچه ی مردم مهربانانه رفتار کنيد؟ شما هم هر چه دق دل داريد سر آن جانواران کوچک خالی کنيد. ببينيد! شما اگر دليل کتک زدن و تنبيه بدنی بچه ها را بفهميد ديگر ناراحت نمی شويد. من اين دلايل را به شما می گويم تا شما هم راحت کتک تان را بزنيد: شما در بچگی از پدر و مادرتان مثل سگ کتک خورده ايد. آن ها شما را زده اند و شما مثل يک جانور زوزه کشيده ايد. بعد رفته ايد به مدرسه، آن جا از معلم و ناظم و مدير کتک خورده ايد. هميشه از محيط مدرسه بدتان می آمده و از هر چه معلم و ناظم و مدير بوده متنفر بوده ايد. بعد وارد اجتماع شده ايد و در اجتماع از قوی تر از خودتان کتک خورده ايد. بعد نوبت کتک های غير فيزيکی و روحی رسيده است. شما از مدير اداره تان کتک روحی خورده ايد، از همکارتان کتک روحی خورده ايد، در خيابان از سواره و پياده فحش و ناسزا شنيده ايد و کتک روحی خورده ايد، تا برسيد به سران مملکت که هر بار سخنان شان را در رابطه با ارزش و جايگاه الهی معلم شنيده ايد احساس کرده ايد با حرف های شان توی سرتان می زنند، بخصوص وقتی آخر ِ ماه فيش حقوق تان را می گيريد و از جايگاه الهی، جز گرسنگی و شرمندگی در نزد زن و فرزند چيز ديگری نصيب تان نمی شود. خب، معلوم است که شما بايد انتقام اين همه کتکی را که هر روز می خوريد از بچه های کوچک بگيريد. چه کسی به شما می تواند بگويد که انتقام نگيريد. مطمئن باشيد همين ها نيز وقتی بزرگ شدند، انتقام کتک هايی را که شما به آن ها زده ايد از ديگران خواهند گرفت. به مظلوميت و گريه های امروزشان نگاه نکنيد. با در نظر گرفتن اين دلايل می توانيد بچه ها را هر چقدر دل تان می خواهد کتک بزنيد و اصلا هم وجدان تان ناراحت نشود. موفق باشيد.

نگاهی به کتاب های قديمی (۵)؛ تاريخ اجتماعی ايران
تاريخ اجتماعی ايران، تاليف ِ زنده ياد مرتضی راوندی، اثری ست بزرگ و ارزشمند که می تواند ساليان سال مورد استفاده ی محققان و علاقمندان به شناخت مردم ايران قرار گيرد. مجلدات يک تا ده اين تاريخ (که جلد های ۴ و ۶ و ۸ آن هر کدام از دو بخش و دو کتاب تشکيل شده است) با استناد به کتب و نوشته های معتبر، سرگذشت مردم ايران را از گذشته های دور تا زمان نزديک به ما، به زيبايی و دقت بازگو کرده است. خط و کلمه ای در اين کتاب نيست که بدون مرجع و ماخذ نوشته شده باشد.

جلد اول اين اثر گران‌سنگ را با هم ورق می زنيم. قيمت چاپ چهارم اين جلد که توسط انتشارات اميرکبير، در سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی منتشر شده، ۱۳۸ تومان است. ۷۷۲ صفحه متن اين کتاب را می توان بدون احساس خستگی و دل‌زدگی مطالعه کرد. مجموع صفحات اين کتاب با فهرست راهنمای پايان آن ۸۰۳ صفحه است.

شادروان مرتضی راوندی تا زمان انتشار اين چاپ از کتاب، ۳۱ سال از عمر خود را صرف گردآوری و تاليف مطالب آن کرده است؛ کاری که در سال های بعد نيز ادامه می يابد و سه جلد منتشر شده تا آن سال، به ده جلد در سال های بعد از انقلاب افزايش می يابد.

اين مورخ دانشمند کار خود را از نگارش "سرگذشت ايران و جهان در دورهء ماقبل تاريخ" آغاز می کند و آرام آرام و گام به گام، خواننده را به سال های نزديک می رساند. در مقدمه ی کتاب با بينش مولف نسبت به تاريخ و تاريخ نگاری آشنا می شويم:
"تاريخ زندگی مردم ايران، يعنی شرح حيات اجتماعی، اقتصادی، سياسی، فکری و هنری ايرانيان تاکنون با روش علمی مورد تحقيق و پژوهش قرار نگرفته است، و مورخان و صاحبنظران در راه تدوين تاريخ زندگی اکثريت مردم اين سرزمين قدم موثری برنداشته اند. به حکايت کتب و آثار تاريخی، تا قبل از پيدايش تمدن جديد و رشد افکار دمکراتيک، اکثريت قريب به اتفاق مورخان ايرانی و خارجی، به اوضاع اجتماعی و اقتصادی تودهء مردم توجهی نداشتند؛ هدف آنها تامين زندگی فردی بود و برای حصول اين منظور نيروی فکر و قريحهء خود را در اختيار ارباب قدرت می گذاشتند و به خصوصيات زندگی اکثريت مردم –که طبقهء مُثمر و فعال جامعه را تشکيل می دهند- توجه نمی کردند."

مرتضی راوندی در صدد رفع اين نقيصه بر می آيد و به ذکرِ "خصوصيات زندگی اکثريت مردم" در تاريخ اش می پردازد.

از تاثير اين تاريخ همين بس که برای بخش نخستِ جلد ششم آن -که توسط نشر "ناشر" در سال ۱۳۶۳، يعنی ۶ سال بعد از انقلاب منتشر شده- اتفاقی می افتد که به گمان ام در تاريخ نشر ايران بی سابقه باشد:
"هنگاميکه دست نوشته های مولف مورد مطالعه قرار گرفت، تحقيق و تنقيد مجدد و تعديل برخی مطالب پيشنهاد شد، بعضی قسمت ها مورد تائيد ايشان قرار گرفت و برخی ديگر بقوت خود باقی ماند. ناپسند افتاده ها را به همراه نقدی مجمل زير عنوان توضيحات در انتهای هر فصل ملاحظه خواهيد کرد."

به عبارت ديگر، ناشر که امکان انتشار اين جلد را بدون سانسور و تغيير مطالب نمی يابد، مجبور می شود در داخل کتاب، نقد و پاسخِ "آقای مصطفی حسينی طباطبائی" را منتشر کند! يعنی منتقد محترم، نه در کتابی جدا، بل که در کتابِ مورد ِ انتقاد، يادداشت هايش را چاپ می کند! و ببينيد جناب منتقد، که کتاب را با نوشته ی خود آلوده کرده است، با چه لحن و زبانی از مرتضی راوندی انتقاد می کند:
"...کوشش نويسنده در اين چند صفحه معطوف به آنست که اخلاق را «امری نسبی» جلوه دهد و قداست و اطلاق آن را انکار کند! معنای نسبی بودن اخلاق بطور واضح و بی پرده آنست که مثلا اگر کسی امروز در ايران اسلامی زندگی می کند البته اجازه ندارد به «امر شنيع» همجنس گرايی، تن در دهد ولی اگر مثلا به کشوری که اينکار در آنجا زشت شمرده نمی شود سفر کرد و شرائطی ديگر ملاحظه شد! در اجرای اين «امر شريف»!! مجاز خواهد بود، زيرا اخلاق، امری نسبی است و در شرائط گوناگون تفاوت می کند!..." (صفحه ۱۷۸)
"...تشبيه مسلمين به يهود به استناد اينکه «مسلمين گوشت حيوانی را می خورند که بدست مسلمان ذبح گردد و يهود، حيوانی را که بدست خاخام ذبح شود»! نشانهء سطحی نگری و بی اطلاعی است..." (صفحه ۵۰۶)
"...نويسنده بدون آگاهی از فنون اسلامی در هر رشته ای (از سيره و تفسير و فقه و...!) وارد می شود و اظهار نظر می کند! دراينجا بدون آنکه مدرک و ماخذی را نشان دهد ادعا دارد که در اسلام (گوشت خوک در بادی امر ممنوع نبود سپس بر اثر تبليغات يهوديان، خوردن آن قدغن شد)!..." (صفحه ۵۰۷) [علامت های تعجب و شيوه ی نقطه گذاری عين متن اصلی ست].

در اين توضيحات مشعشع، جناب منتقد هر توهين و افترايی به ذهن اش می رسد نصيب مرتضی راوندی می کند.

چه زجری کشيده است تاريخ نگار ما از چاپ کتاب اش به اين شکل و شيوه. ولی همين امر نشان می دهد که ايشان، با وجود انواع تضييقات حکومتی، شجاعانه نظر خود را بيان کرده و حاضر به تغيير آن نشده است. لکه ی ننگِ اين توضيحات، بر گوهر درخشنده و رنگارنگ تاريخ اجتماعی ايران اثر نگذاشته و کم ترين نفوذی بر آن ندارد. من چون چاپ های جديد تر اين بخش را نديده ام، احتمال می دهم اين لکه ی سياه توسط ناشرهای بعدی پاک شده باشد. تاريخ اجتماعی ايران، کتابی ست منصف و حقيقت گو که جنبه های نيک و بد تاريخ ما را آن گونه که هست –نه آن گونه که دوست داريم باشد- به ما نشان می دهد.

در محضر آقاجان
[آقاجان به اتفاق احمد آقا (همسايه) و فريدون (داماد) و سالار خان (برادر زن) و جناب سرهنگ (دوست قديمی) دور هم روی زمين نشسته اند و از هر دری سخن می گويند]

آقاجان- اين دفعه تو مصاحبه اش با شبکه های آمريکايی نگفت که ماهواره آزاده. اگه چيزی گفته بود حتما بی.بی.سی پخش می کرد.
فريدون- آقاجون شما هم که اين بی.بی.سی رو ول نمی کنی. صدای آمريکا برنامه ی تلويزيونی به اين خوبی داره شما چسبيديد به اين راديوی عهد عتيق.
آقاجان- فری جون، شما هنوز جوونی و نمی دونی اگه قرار باشه تو اين مملکت خبری بشه، از بی.بی.سی شروع ميشه. حتی اگه لازم باشه، اين گرگ پير می تونه به بهانه ی نبود آزادی برای آنتن ماهواره حکومت ما رو عوض کنه. کجای کاری بابا جان. ضمنا اون ميکروفون نيست گرفتی دست ات. زودتر بچسبون والا سفت ميشه.
احمد آقا همسايه- ولی من نظرم چيز ديگه است. آزادی بايد تدريجی به دست بياد. همين ماهواره رو در نظر بگيرين. مگه دو ماه پيش نريختن روی پشت بوم جمع کنند. اگر فری خان زود نجنبيده بود و ديشِ شما را به سرعت پايين نياورده بود اين رو هم با پُتک نابود می کردن. ولی حالا مدتيه ازشون خبری نيست. معلومه آزادی می خوان بدن. اين جور آزادی با برنامه های راديويی مثل راديو زمانه به دست می آد.
آقاجان- شوخی می کنی احمد آقا؟! مگه با حرف خشک و خالی و موسيقی راک و پاپ، اونم از هلند، ميشه آزادی به دست آورد؟ چه انتظارها داريد شما. [رو به فريدون] بالاتر بچسبون. جلوی سوراخ رو نگير. مگه بار اولته. چه بويی راه انداختی. [رو به احمد آقا] داشتم می گفتم. يه مشت بچه که نمی تونن کاری بکنن. کاری بخواد بشه، به دست انگليسا ميشه، والسلام.
سرهنگ- شما ها منو نا اميد کردين. به جای اين که بگين چرا تلويزيون کانال يک و پارس رو زدن از کار انداختن، سنگ خائنين رو به سينه می زنين. الحق که لايق همين حکومت هستيد. به جای اين که بگيد اعلی‌حضرت بياد سر کار، يکی از انگليس می گه يکی از آمريکا يکی از هلند. اينا دست شون با حکومت همه توی يک کاسه است. اگه نبود، شاه جوان را دو روزه می آوردند سر ِ کار. بچه جون گند زدی با اين چيز چسبوندن‌ت. بده ببينم...
آقاجان- سرهنگ جان شما خودت رو ناراحت نکن. سی سال صبر کردی، چند سال ديگه هم روش. [رو به داماد]، تموم شد؟ چه عجب. حالا فکر می کنی کار کنه؟
فريدون- بله. حتما کار می کنه. تو راه پله که ديش رو به سرعت پايين می آوُردم، نوک ال.ان.بی خورد به نرده ی کنار پله و شکست. حالا طوری لحيم اش کردم که محاله دوباره کنده شه. فقط بايد سيم ماهواره رو پيچ کنيم سرش و تمام. شما می تونی به بی.بی.سی گوش کنی، من هم به صدای آمريکا. ديگه هم فکر نمی کنم بيان سراغ ديش ها.
سرهنگ- فريدون جان، ببين اين کانال يک راه افتاده يا نه. مال ما که نمی گيره.
سالار خان- آقاجون ما رفتيم. امری فرمايشی؟
آقاجان- کجا؟ چرا شام نمی مونيد؟
سالار خان- قربان شما. شما می خوای بی.بی.سی گوش کنی ما می خوايم بريم بزنگاه ببينيم. ديگه مزاحم نمی شيم. آقايون با اجازه [با صدای بلند زن اش را صدا می کند: فخری وسايل بچه رو جمع کن بريم. الان شروع می شه...]

خلقيات ما ايرانيان از زبان رضا کيانيان
خدا رحمت کند محمدعلی جمالزاده را. از معدود کسانی بود که پيشرفت را نه در تغيير حکومت که در تغيير خلقيات ما ايرانيان می ديد. البته کسانی که او به آن ها اشاره می کرد مردمان صد سال پيش بودند که ربطی به ما مردم امروز ايران ندارد! ايشان در بخشی از کتاب "خلقياتِ ما ايرانيان"، به آن چه بيگانگان در باره ی ايرانيان گفته اند می پردازد و آن ها را منعکس می کند. مثلا از قول جيمس موريه انگليسی می نويسد:
"در تمام دنيا مردمی به لاف زنی ايرانيان وجود ندارد. لاف و گزاف اساس وجود ايرانيان است. هيچ ملتی هم مانند ايرانيان منافق نيست و چه بسا همان موقعی که دارند با تو تعارف ميکنند بايد از شرشان بر حذر باشی... عيب ديگری هم که دارند دروغگوئی است که از حد تصور خارج است. يکی از وزرا به يکی از اعضای سفارت فرانسه می گفت «ما در روز پانصد بار دروغ می گوئيم و با وجود اين کارمان هميشه خرابست»... ايرانيان لبريزند از خودپسندی و شايد بتوان گفت که در تمام دنيا مردمی پيدا نشود که باين درجه بشخص خودشان اهميت بدهند و برای خودشان اهميت قايل باشند." (خلقيات ما ايرانيان، محمدعلی جمالزاده، انتشارات نويد، بازچاپ آبان ۱۳۷۱، صفحات ۷۳ و ۷۴).

البته جناب جيمس موريه اين جملاتِ زشت را در باره ی ايرانيان زمان فتحعلی شاه قاجار نوشته و ما مردم امروز ايران خوشبختانه از چنين خصائل زشتی به طور کامل بری هستيم! شاهزاده الکسی سولتيکوف هم در مورد ايرانيانِ زمانِ خودش می نويسد:
"درستی صفتی است که در ايران وجود ندارد و همين خود کافی است که اين مملکت در نظر خارجيان نفرت انگيز بيايد... دروغ به طوری در عادات و رسوم اين طبقه [طبقهء نوکر و کاسب و دکاندار] از مردم ايران (و ميتوان گفت تمام طبقات) ريشه دوانيده است که اگر احياناً يک نفر از آنها رفتاری بدرستی بنمايد و يا بقول و وعدهء خود وفا نمايد چنان است که گوئی مشکل ترين کار دنيا را انجام داده است و رسماً از شما جايزه و پاداش و انعام توقع دارد" (ص ۸۰).

اما جناب گوبينو، ديپلمات و دانشمند فرانسوی به جای اشاره به ظواهر، به بيان علل رياکاری ايرانيان می پردازد و می نويسد:
"برای چه ايرانی اينقدر رياکار شده و چرا تا اين اندازه در تقدس و اظهار زهد غلو مينمايد و حال آنکه باطناً اينقدرها مومن نيست و بچه سبب غالب اين مردم حرفی را که ميزنند غير از آنست که در حقيقت فکر ميکنند و بقول خودشان زبانشان در گرو دل دگر است... هر مذهبی که وارد ايران شود به دوروئی و شک و ترديد جبلی ايرانيان برخورد خواهد کرد. ايرانی ملتی است که از چند هزار سال قبل از اين با صدها مذهب مختلف بکنار آمده است و خصوصاً مساله مذاهب پنهانی بطوری اين ملت را شکاک و دو رنگ و بوقلمون صفت بار آورده است که محال است شخصی بتواند بگفتهء آنها اعتماد نمايد زيرا هر چه ميگويند غير از آنست که فکر ميکنند و آنچه فکر ميکنند غير از گفتار آنهاست." (صفحات ۸۶ و ۸۷).

الحمدلله که ما مردم امروز ايران آن طور که جناب گوبينو می فرمايند نيستيم و از بيان عقايدمان با اسم و رسم کامل هراسی نداريم، چون حکومت ها کاری به کار ِ ما و افکارمان ندارند و می توانيم آزادانه آنچه را که فکر می کنيم بر زبان آوريم! آن چه گوبينو و امثال او می گويند مربوط به دوره ی تاريخی پيشامدرن است که به انتها رسيده و ما امروز در دوران پسا مدرن زندگی می کنيم و هيچ يک از اين صفات زشت تاريخی را نداريم!

با اين حال هنوز نقاط ضعف بی اهميتی در ما مردم ايران وجود دارد که هنرپيشه ی ارجمندی چون رضا کيانيان آن ها را با نوشته هايش به ما نشان می دهد. مثلا در مطلبی زير عنوان "اين مردم نازنين" می نويسد:
"در اتومبيلی بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فيلمبرداری می بُرد. مرد مودبی بود. گفته بود که چند سالی در ژاپن بوده. پول و پله ای جمع کرده و به ايران برگشته، با اتومبيلش در خدمت فيلم بود.

از خانه تا محل فيلمبرداری تعريف می کرد و يا می پرسيد. از همه چيز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خيلی انتقاد داشت که همديگر را رعايت نمی کنند. نزديکی های محل فيلمبرداری به يک ترافيک برخورديم. کمی صبر کرد. کمی به اين طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشيد به سمت چپ، يعنی سمتی که اتومبيل هايش از روبرو می آمدند. که ترافيک را رد کند. کار او باعث شد که در مسير مقابل هم يک گره ترافيکی ايجاد شود. سعی کرد گره را رد کند ولی ديگر دير شده بود. هر دو طرف خيابان بند آمد. من فقط او را نگاه می کردم. گفت: می بينين، يک ذره فداکاری وجود ندارد. از همه دلخور بود. گفتم: طرف ما ترافيک بود. اون طرفی ها که داشتند راهشونو می رفتند. شما خلاف رفتی و راهشونو بستی. گفت: من کار دارم مثل اونا که بيکار نيستم!" (بخارا ۶۶، صفحه ی ۳۲۷)

و در باکس ديگر همان مطلب می نويسد:
"يک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدی بر می گشتم، نذری گرفته بودم و به خانه می بردم. به چهارراهی رسيدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ايستادم. اتومبيل پشتی که گويا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بيشتری ترمز کرد تا به من اصابت نکند. بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پياده شد و گفت: نوکرتم، امروز مال امام حسينه. چراغ قرمز و سبز نداريم راه بيفت. به من که رسيد مرا شناخت. سلام کرد و گفت: از شما بيشتر از اينا انتظار داشتيم. يک هنرپيشهء با حال که روز عاشورا پشت چراغ قرمز وای نمی سته. شور حسينت کجا رفته؟" (همان، ص ۳۳۰).

خواننده ی تيز هوش لابد سوال خواهد کرد که نوشته ی کيانيان چه ربطی داشت به نوشته های بدگويانه و زشت موريه و سولتيکوف و گوبينو؟ دقيقا خواستم بگويم که هيچ ربطی نداشت و با آوردن نوشته ی کيانيان نشان بدهم که ما ايرانيان چقدر نسبت به ۱۰۰ و ۱۵۰ سال پيش عوض شده ايم و اخلاق و رفتار متمدنانه پيدا کرده ايم! مثل همين نوشته که نه لافی در آن هست، نه گزافی، نه دروغی!

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016