دوشنبه 15 مهر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از جايزه روداری برای علی کردان تا فدريکو ده نمکی و گوسفند فراری

کشکول خبری هفته (۶۰)


جايزه روداری برای علی کردان
"شيرين عبادی در آلمان جايزه رواداری دريافت کرد" «راديو زمانه»
"سيد حسن شجاعی کياسری، عضو کميسيون قضايی و حقوقی مجلس: بايد از کردان قدردانی شود" «سايت تحليلی خبری عصر ايران»

نگارنده بعد از آگاهی از وجود جايزه ای به نام "رواداری" در کشور آلمان، به اين فکر افتاد که به مسئولان محترم پيشنهاد اعطای جايزه ای به نام جايزه ی "روداری" بنمايد تا از اين طريق، زحمات شبانه روزی و بی وقفه ی صاحبان "رو" در حکومتِ اسلامی ايران بی ارج نماند و از کوشش اين عزيزان به نحو مقتضی تقدير شود. به اين منظور سه نامزد برای دريافت جوايز اول تا سوم از طرف اين‌جانب معرفی می شود که البته انتخاب نهايی نيست و می توان اشخاص، نهادها، خبرگزاری ها و سازمان های ديگری را به جای آن ها معرفی کرد:
نامزد مقام اول: جنابِ -دکتر قبل از اين- علی کردان، وزير محترم کشور جمهوری اسلامی ايران به خاطر پافشاری در خدمت به حکومت اسلامی ايران علی‌رغم افشاگری های اخير.
نامزد مقام دوم: خبرگزاری ايرنا، به خاطر کوشش در ماست‌مالی جعلی بودن مدرک دکترای جناب کردان و ربط دادن آن به توطئه ی صهيونيسم و آکسفوردِ جنايتکار.
نامزد مقام سوم: جناب سيد حسن شجاعی کياسری، نماينده ی محترم مجلس شورای اسلامی و عضو کميسيون قضايی و حقوقی مجلس به خاطر طرح موضوع تقدير از جناب آقای کردان.

توصيه می شود ديپلم افتخار روداری به جناب دکتر محمود احمدی نژاد به خاطر بيان جملاتِ "ايران، آزادترين کشور جهان است" و "مطبوعات ما آزادترين مطبوعات جهان هستند" اعطا گردد.

پيشنهاد می گردد از عاليجنابان سرخ پوش و خاکستری پوش به عنوان پيش کسوتان اين عرصه برای اعطای جوايز دعوت به عمل آيد. طبيعتاً برای حفظ شئونات مسابقه بايد از ورود شکلاتی پوشان کم رو به محل برگزاری مراسم جلوگيری به عمل آيد. از اصلاح طلبان کوچولو نيز در فرصت مناسب پذيرايی خواهد شد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




پاسخ به خوانندگان
از اين شماره به بعد بخشی را اختصاص می دهيم به پاسخ به خوانندگان محترمی که در بخش نظرخواهی وب لاگ اين‌جانب، نظر خود را ابراز کرده اند. البته با توجه به تعداد بسيار کم کامنت ها و گاه بی کامنتی مطلق (!) اين بخش، دايرِ مشروط خواهد بود. طبيعتا به سوالاتی پاسخ داده خواهد شد که جنبه ی عمومی داشته باشد و پاسخ آن به کار ساير خوانندگان بيايد. در برخی موارد، که سوالات مشابهی مطرح شده، به يک پاسخ مشترک بسنده خواهد شد.

در قسمت نظرخواهی "اکبر گنجی و حکايت تجاوز به دختران لوط "، خواننده ای چنين نوشته است:
"ف.م. جان پس لوط دخترانش را برای چه به مردم عرضه کرد. يعنی مردم ببينيد چه پاکيزه‌اند شما هم برويد گرمابه پاکيزه شويد. نه جانم آنها آمده بودند برای حال، لوط هم گفت بياييد با دختران من حال کنيد."
والله بنده هيچ اطلاعی از اين که جناب لوط دختران‌اش را برای چه به مردم عرضه کرد ندارم و فقط به متنی که پيش رويم است اشاره می کنم. در متن اصلی، نه از گرمابه، نه از حال، و نه از موارد ِ مشابه نظر شما و آقای گنجی سخنی به ميان نيامده است. يک کلمه ی پاکيزه آمده است و باقی تفسير است. آن چه آقای گنجی در اين باره نوشته، مانند نظر شما، يک تفسير و برداشت است. تفسير و برداشت ديگران از اين متن اما چيز ديگری ست.

خواننده ی ديگری نوشته است:
"من مقالات شما در سايت گويا را دنبال ميکنم ولی با کمال تاسف بايد بگويم شما با همه مطالعات خودتان هنوز دچار جزميت دينی هستيد."
در پاسخ اين خواننده ی محترم بايد عرض کنم: اگر انصاف و بی طرفی علمی نام‌اش جزميت دينی ست، بله من دچار جزميت دينی هستم!

خواننده ديگری به نام آقای مهرداد وجدانی مطلب مفصلی نوشته اند که من منظورشان را به رغم مفصل بودن مطلب درک نکردم. اگر منظورشان اين است که کامنت ايشان توسط من حذف يا سانسور شده، خير، چنين چيزی نيست، و اين جانب تنها کامنت های نامربوط، کامنت های حاوی توهين و تهمت به ديگران، و کامنت های بی سر و ته و بسيار طولانی را که امکان مطالعه ی تمام آن وجود ندارد حذف می کنم. کامنت های حاوی کلمات رکيک، هم‌چنين کامنت های حاوی اهانت به مقدسات مردم و اديان مختلف نيز حذف می شوند.

خواننده ی ديگری مرقوم داشته اند:
"ممنون که به نظر بنده توجه کرديد."
اين جانب به نظر تمام ِ خوانندگان محترم که لطف می کنند و با صرف وقت، نظر انتقادی خود را می نويسند توجه می کنم و اگر قرار بر تشکر باشد، اين جانب بايد از خوانندگان تشکر کنم که به نقاط ضعف نوشته های من اشاره می کنند. خوش‌حال خواهم شد با نظر انتقادی تعداد بيشتری از خوانندگان آشنا شوم. نکته ی آخر آن که عدم پاسخ‌گويی اين جانب به معنای بی توجهی و خدای ناکرده تکبر و غرور نيست. بارها به خاطر اين موضوع عذرخواهی کرده ام و به خصوص در مورد ای ميل ها اميدوارم که سروران و دوستان گرامی عذر مرا به خاطر عدم پاسخ‌گويی سريع بپذيرند.

خواننده ی ديگری به نام اِی.ام، لطف کرده اند نظر خود را در مورد مقاله ی گنجی و قوم لوط مرقوم داشته اند. ايشان در خلال نوشته شان به نکات ظريفی اشاره کرده اند که می تواند به طور مفصل مورد بحث قرار گيرد. مثلا اشاره ايشان به "نمونه برداری از بتون و نوشته، و اين که نمونه برداری از نوشته را نمی توان با نمونه برداری از بتون مقايسه کرد چون نوشته، مانند بتون، ماده ی يک‌دست و متجانس نيست، و يا اين که استدلال سُست در يک مورد، استدلال قوی در مورد ديگر را سست نمی کند"، باعث خواهد شد مِن‌بَعد، تشبيهات دقيق تری به کار گيرم آن گونه که باعث تعميم يک استدلال سُست به استدلال های قوی نشود (که البته در نوشته ی اخير و نوشته های قبلی آقای گنجی تعداد و تکرارِ ارجاعاتِ ناقصِ غيرِ منطبق با روح کلی متن و ضعف های ديگر، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده و نادرستیِ کلیِ يک‌دست و متجانسی را به وجود آورده است). ايشان مطمئن باشند اگر خطايی بر من معلوم شود بر آن پای نخواهم فشرد و به جای پذيرش حقيقت، مجادله نخواهم کرد. در مورد نوشتنِ نظر به زبان های خارجی، خوانندگان محترم می توانند نظر خود را اگر با انگليسی و آلمانی و فرانسه راحت ترند به آن زبان ها بنويسند، فقط خواندن خط پنگليش برای من مشکل است که لطف کنند متن های طولانی و مفصل را حتی‌المقدور به اين خط ننويسند.

از آقای محمد که چند نظر پياپی گذاشته اند تشکر می کنم. نوشته شان با وجود تفصيل، متاسفانه منسجم و مفهوم نيست و تنها به اين بخش از نوشته شان اشاره می کنم که "بخش کامنت های سايت يه جوری بی رنگ و مرده است برای همين کسی توش چيزی نمی نويسه". اميدوارم چنين نباشد و بی رنگی و مرده بودن بخش کامنت ها باعث ننوشتن خوانندگان نگردد.

خواننده ی ديگری نوشته اند:
"دفاع از عصمت لوط و دخترانش نمی دانم کجای مشکل ما را حل می کند".
من هم مانند ايشان بر اين اعتقادم موضوع عصمت حضرت لوط و دختران اش جز در سطح نظريه پردازان و متخصصان دينی مشکلی از مشکلات ِ فعلی ما را حل نخواهد کرد و بهتر است کسانی که می توانند نقشی در سياست امروز ايران ايفا کنند، به مسائل عمومی تر ِ جامعه بپردازند.

فال حافظ برای سياستمداران و وب لاگ نويسان (۱۰)؛ اين هفته برای اکبر گنجی
ای حافظ شيرازی، تو کاشف هر رازی...
خرّم آن روز
کزين منزل ويران
بروم.
راحت ِ جان طلبم
وز پی جانان
بروم.
گرچه دانم
که به جائی
نَبَرَد
راه
غريب،
من به بویِ
سرِ آن
زلف ِ پريشان
بروم.
چون صبا
با تن بيمار و دلِ بی طاقت
به هواداریِ
آن
سروِ خرامان
بروم.
دلم از وحشتِ
زندان سکندر
بگرفت،
رخت بربندم و تا
مُلکِ سليمان
بروم.
در ره او
چو قلم
گر به سرم
بايد رفت،
با دلِ
زخم کِش و
ديدهء گريان
بروم.

تفسير: ظاهراً حضرت حافظ در آن دنيا هم مثل اين دنيا از مسائل دير با خبر می شود (همان طور که در اين دنيا می گوييم، همه از فلان رويداد خبر دارند جز من و خواجه حافظ شيرازی!) حضرت اش خبر ندارد که جناب‌عالی مدتی‌ست که از منزل ويران رخت بربسته ايد و به دنبال راحت ِ جان (با راحت جسم اشتباه نشود) رفته ايد. البته اگر حضرت حافظ مطلع می شد که شما به ايشان بچه باز گفته‌ايد، احتمالاً غزل ِ با رديفِ "يعنی چه" را نصيب تان می کرد و اظهار می داشت "ناگهان پرده برانداخته ای يعنی چه / مست از خانه برون تاخته ای يعنی چه // شاه خوبانی و منظور گدايان شده ای / قدر اين مرتبه نشناخته ای يعنی چه، و يقه تان را می گرفت که: در ميان، تيغ به ما آخته ای يعنی چه، که خوشبختانه ايشان احتمالا در اثر مِی بهشتی از خود بی خود است و در جريان اخبار روز نيست.

باری حضرت حافظ که ظاهراً در زمان حيات اش به وجودِ جهان هولوگرافيک پی برده است، و دو عامل زمان و مکان را در جيب راست و چپ اش گذاشته است، آن گونه از ديروز صحبت می کند، که انگار از امروز و فردا سخن می گويد، و با وجود بی خبری از سفر شما به ايالات متحده ی آمريکا، به خوبی وضع تان را بيان می دارد. او می داند که وقتی از منزل ويرانِ ايران، بيرون بزنيد خرم و شاد خواهيد شد، وز پی راحت جان، که همان راحت روح و روان، و آزادی فکر و انديشه است خواهيد رفت و ضمنا هشدار می دهد که غريب، در نهايت، راه به جايی نخواهد بُرد ولی به هر حال بوی آن زلف پريشان، که همان حقيقتِ دَرهَم و آشفته ی خود ما باشد -که در کشورمان، به خاطر کمبود وسايل تحقيقی و امکانات مشاهده و تفکر به آن دست‌رسی نداريم- شما را به سوی خود خواهد کشيد هر چند بعد از مدتی غريب و بی کس بمانيد. حضرت حافظ می داند که جسم تان در اثر اعتصاب غذای طولانی بيمار است و دل تان به خاطر حبس و کمبودِ مطالعه بی طاقت. پس شما را چون باد صبا به هواداری سرو خرامان -که کل حقايق و در نتيجه زيبايی ها را يک‌جا در خود دارد- می فرستد تا از آن بهره گيريد. ببينيد شاعر بزرگ ما چقدر خوب نظر شما را در مورد زندان حکومت اسلامی بيان می کند: دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بر بندم و تا مُلکِ سليمان بروم. البته ملک سليمان جديداً به آمريکا نقل مکان يافته و مرکزيت اش را در آن جا بنا نهاده، ولی اين که شما از وحشت زندان سکندر و سوئيت هايش، به مُلک سليمان با تمام کاستی هايش پناه ببريد مسلماً قابل فهم است. حضرت حافظ از ميزان علاقه ی شما به قلم مطلع است و شما را به قلم تشبيه می کند که در ره او با سر می رويد. او می داند که دل تان زخمی و ديده تان از دوری کشور و خانواده گريان است. او از آرزوهای شما و نذری که کرده ايد با خبر است و می داند که اگر از غم به در آييد روزی، تا در ميکده شادان و غزل خوان خواهيد رفت. اما ابياتی هم هست که در آن معانی پنهان وجود دارد. معانی خفيه. معانی‌يی که هر کس را بدان راه نيست. خلاصه اش اين که مراقب باشيد اين راهی پر دست انداز است و اگر سرعت بگيريد، ممکن است به جای مقصد از دره سر در آوريد. مطمئن باشيد حافظ، بچه باز هم باشد –که نيست- لااقل دروغ نمی گويد؛ پس به هشدارهای ايمنی او توجه کنيد.

مبارزه عمقی با طاغوت از زبان دکتر مهدی خزعلی
سال ها پيش در محفلی با حضور برخی از روحانيون صاحب قدرت آن روزگار با يکی از بستگان آقای هاشمی رفسنجانی آشنا شدم (توضيح لازم اين که اين جانب هيچ گونه آشنايی و نزديکی با محافل حکومتی و روحانی نداشته و ندارم و حضور در آن محفل کاملا اتفاقی بود). آقای مزبور، در حالی که بسياری از مهمانان غريبه بودند و هيچ نسبت و نزديکی با ايشان نداشتند، چنان شوخی های زننده ای کرد که بسياری از آقايان از شدت خجالت سر به زير افکندند و رنگ آقای مجتهد شبستری که يکی از حاضران در آن محفل بود مثل گوجه فرنگی قرمز شد. يکی از حاضران که تعجب مرا ديد، به طنز فرمود که متعجب نشو، به اين می گن شوخی آخوندی! بنده در اين خصوص چيزهايی شنيده بودم اما هرگز به چشم نديده بودم و از قديم گفته اند که شنيدن کی بُوَد مانند ديدن!

اين گذشت تا چند روز پيش که در سايت جناب دکتر مهدی خزعلی، فرزند برومند حضرت آيت الله خزعلی چشم ام به مطلبی زير عنوان "مبارزه سياسی با ازاله بکارت" افتاد.

ابتدا –و پيش از خواندن مطلب- گمان کردم ايشان راهکارهای يک مبارزه ی متين و منطقی را با معضل ازاله ی بکارت ارائه داده اند و اين مقاله به آن راهکارها مربوط می شود.

بعد به خود گفتم نکند –به قول استاد خرمشاهی- دچار کژتابی زبانی شده ام و منظور جناب دکتر، مبارزه سياسی نه عليه معضل ازاله بکارت که با خود ازاله بکارت است. ولی چگونه می توان با ازاله بکارت مبارزه سياسی کرد؟

در اين جا بود که حس "ريتارد" بودن و "نگرفتن موضوع" و "نيفتادن دو زاری" به من دست داد و بهتر ديدم اصلِ مطلب را مطالعه کنم. مطلب بلند نبود و تنها ۶ خط داشت ولی همين ۶ خط باعث شد که معنی طنز آخوندی را بيش از پيش و بهتر از گذشته درک کنم و دل ام به حال ِ طنزهای آبکی و بی خاصيت خودم بسوزد.

اما يک مشکل به وجود آمد و آن انعکاس اين طنز در کشکول بود. بالاخره کشکول ما يک جای خانوادگی ست (مثل سينماهايی که مردان مجرد را راه نمی دهند). درست است که وزير کشورِ آقای احمدی نژاد باعث شده الفاظی از قبيل ازاله بکارت و غيره به متون سياسی و از جمله کشکول راه پيدا کند و به بيان استعاری درِ ديزی به دست پر توان آقای کردان باز شده، اما سوال اين است که حيای گربه کجا رفته؟

يکی دو روز برای آوردن و نياوردن طنز استاد خزعلی با خودم کلنجار رفتم تا به اين نتيجه رسيدم که مانند سيمای جمهوری اسلامی، يکی دو کلمه را "قيچی کاری" کنم و خودم را از شر اين طنزِ پُر دردسر برهانم. ايشان می نويسند:
"ظريفی می گفت: زيد در زمان طاغوت زندانی سياسی بوده است، نابخردان خرده گرفتند و کاغذ پاره ای را پيراهن عثمان کردند که اتهام زيد "ازاله بکارت" بوده است. پس رندان شور کردند و هيات تحقيق و تفحص تشکيل دادند تا ارتباط جرم سياسی و ازاله بکارت را بيابند، بزرگ رندان گفت: زيد الحق که از پيشتازان مبارزه با طاغوت و سردمداران رژيم بوده است، شايد دختر و يا خواهر يکی از مسئولين طاغوتی را قبول زحمت فرموده اند و اين حرکتی نمادين است که "[...سانسور شد. جمله سانسور شده به خواهر طاغوت مربوط می شود]". با خود گفتم، ما که نوجوان بوديم و از عمق مبارزه سياسی چيزی نمی فهميديم و فقط در سطح خيابان ها شعار می داديم، غافل از اينکه کسانی مرد عملند و مبارزه آنان عمقی است." « http://www.drkhazali.com/articles-and-mails/216-1387-06-30-08-10-45.html

اميدوارم شما هم مثل من معنی مبارزه ی سياسی با ازاله بکارت و طنز آخوندی را فهميده باشيد.

تونل زمان (روزنامه صبح امروز)
امروز، قطعاتِ پازلِ خشونت و قتل های سياسی کامل شده و شکلی مشخص گرفته است. در اين پازل، تصويری را به وضوح می بينيم که شايد می شد در گذشته آن را حدس زد ولی باورش دشوار بود. يکی از قطعات اين پازل، روزنامه "صبح امروز" است که قصد داريم با بازگشت به گذشته، چند صفحه از شماره ی اول آن را مرور کنيم.

دستگاه را روی سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۷۷ تنظيم می کنيم و وارد تونل زمان می شويم. در اين روز هيجان آن قدر زياد است که اصلا متوجه اشتباه در بالای صفحه اول –که سه شنبه را سه شبنه تايپ کرده اند- نمی شويم. فوراً پنجاه تومان به روزنامه فروش می دهيم و يک نسخه روزنامه بر می داريم و به عکس همسر مرحوم محمد مختاری و تيتر يک روزنامه چشم می دوزيم:

"به دستور رئيس جمهوری هيات ويژه قضايی-امنيتی برای بررسی جنايت های سازمان يافته اخير تشکيل شد؛ واکنش ملی عليه ترورهای سياسی".

هم‌چنين در صفحه ی اول آمده است:
"آخرين گزارشها از جزئيات قتل نويسندگان"
"گفت و گوی صبح امروز با شخصيت های سياسی-فرهنگی درباره جنايت های سازمان يافته"
"مقام رهبری: قتل های اخير، توطئه دشمن برای القاء ناامنی در ايران است"
"برای ايران امروز"

اگر با ديدِ سال هشتاد و هفتی به اين عناوينِ سال ِ هفتاد و هفتی نگاه کنيم، باورمان نمی شود که چنين روزنامه ای در جمهوری اسلامی چاپ شده باشد. صراحت بيان، خيره کننده است. البته برای اين صراحت، چندی بعد بهای بسيار گزافی پرداخت خواهد شد، ولی در آن روز همه خوشحال اند که آزادی مطبوعات باعث بسته شدن دست زورگويان و چپاول گران و رشد آزادی و دمکراسی خواهد شد. درست است که قتل ها و خشونت های سياسی ايجاد وحشت کرده ولی شوقِ رسيدن به آزادی آن قدر زياد است که بر اين وحشت سايه افکنَد و آن را به کناری برانَد. از همه مهم تر بر سر کار بودن يک رئيس جمهور مردمی و آزاد انديش است. از نگاه خيلی ها، او و ياران‌ش با قدرتی که در اختيار دارند، عوامل وحشت را به کناری خواهند راند و آن ها را ايزوله خواهند کرد.

اين فکر اما اشتباه است. چند سال بعد اين اشتباه آشکار می شود. رئيس جمهور اصلاح طلب، نمايندگان اصلاح طلب، نهادهای اصلاح طلب، شخصيت های اصلاح طلب به تدريج اهرم های اجرايی و قانون گذاری را از دست می دهند و اميد مردم تبديل به ياس می شود.

در صفحه ی دوم، گفتار امروز با تيتر "آيين درويشی" آمده است. در بخشی از اين نوشته می خوانيم:
"هر نشريه ای که در جامعهء مطبوعات، متولد می شود، در واقع فرصتی است برای بيان يک انديشه، ميدانی است برای ارائه يک ديدگاه و پنجره ای است برای گفت و گو. به راستی «گفت و گو» چيست و چرا برای انسانها و جامعهء انسانی گفت و گو يک نياز و ضرورت است؟"
نويسنده در ادامه می کوشد به اين سوال پاسخ دهد، ولی واقعيتی که از نظر پنهان مانده اين است که در لحظه ی انتشار اين سطور، عده ای مشغول برنامه ريزی اند تا "زبان ها را بِبُرَّند" و خود را از شر پاسخ گويی و "گفت و گو" خلاص کنند.

در همان صفحه ی ۲، خبری از دادگاه مطبوعات منتشر شده که در آن آمده است:
"مدير مسوول روزنامه زن دو هفته نمی تواند نشريه منتشر کند".
وقتی فائزه خانم، دختر آيت الله هاشمی رفسنجانی، نتواند سخن بگويد و "گفت و گو" کند، چه کس ِ ديگری خواهد توانست؟ اين سوالی ست که با ان شاءالله گربه است پاسخ داده می شود به اميد فردای بهتر و آزادتر که ابداً پيش رو نيست. افراد با تجربه ی سياسی، که حوادث روز، چشم شان را خيره نکرده، گاه به افق چشم می دوزند. در آن جا، گرد و غبار تيره رنگی به چشم می خورد که با طوفانی شديد، به سمت جامعه ی ايران روان است. طوفانی که در مقياس تاريخی خيلی زود به جامعه ی مطبوعات می رسد و طومارشان را در هم می پيچد. آن ها هم که باقی می مانند، صفحات شان گرد گرفته و کدر می شود آن قدر که معنی هر کلام را به سختی می توان درک کرد.

در صفحه ۳، از قول عسگراولادی چنين تيتر خورده است:
"ريشه قتل های اخير در دست سيا، منافقين و صهيونيست هاست".
چند سال بعد که فيلم بازجويی قاتلان زنجيره ای به مدد تکنولوژی سی.دی و اينترنت دست به دست می گردد، معلوم می شود که اين سخنان از کجا نشات گرفته و آقای عسگر اولادی اطلاعات اش را از چه منابعی به دست آورده است.

در صفحه ی ۹ اين تيتر به چشم می خورَد:
"اسرار مرگ قربانيان فاش شد".
آيا کسی جز صاحب امتياز و مدير مسئول صبح امروز –يعنی سعيد حجاريان- می توانست اين اسرار را فاش کند؟ پاسخ به اين سوال را سعيد عسکر با خالی کردن يک گلوله در سرِ سعيد حجاريان می دهد.

نه. پاييز سال ۱۳۷۷، به رغم آزادی نسبی مطبوعات، پاييز خوبی نيست. اگر آينده نگر باشی، فريب اين تکاپوی موقت و پر از تنش را نمی خوری. می دانی صاحبان اصلی قدرت به زودی ديوارها را بالا خواهند کشيد و دريچه ها را خواهند بست؛ با لوايح قانونی يا احکام حکومتی.

پس به دوران خودمان باز می گرديم. دورانی که اگر در آن آزادی مطبوعات نيست، دست کم آشوب و تنش های دائمی و فرسودگی اعصاب اهل قلم هم نيست. در اين دوران لااقل می دانی با چه کسی رو به رو هستی و چه محدوديت هايی داری.

نکاتی پيرامون هک اسلامی
"گروه امنيتی آشيانه، که در پاسخ به هک شدن تعدادی ازسايت‌های شيعه،‌بيش از ۳۰۰ سايت وهابی (که اکثرا سايت‌های مهم دولتی و سايت‌های دانشگاه‌ها و شرکت‌های وهابيون بودند) را هک کرده بودند صبح سه‌شنبه با آيت‌الله مکارم شيرازی از مراجع تقليد شيعه ديدار کردند... در اين ديدار بعد از ارائه گزارش، آيت‌الله مکارم شيرازی ضمن قدردانی و تشکر از تلاش مخلصانه اين گروه و اظهار خرسندی از توانمندی علمی جوانان برومند ايران اسلامی و آمادگی آنان در برخورد با اين گونه شيطنت‌هايی که ممکن است هر لحظه از طرف گروه‌های وهابی يا صهيونيست‌ها و ديگر مخالفان اسلام واقعی صورت پذيرد، اعلام داشتند که با توجه به جو حاکم بر دنيای امروز و وجود دشمنان مسلم که قصد نابودی اصل اسلام را دارند به مصلحت اسلام و مسلمين نيست اينگونه با يکديگر برخورد داشته باشند که ثمری جز خشنودی دشمنان اسلام را در پی ندارد. خوب است عزيزان به همين مقدار که هشدار و تذکری برای بعض افراد نادان و جاهل می‌باشد اکتفا کنند و از اقدامات شديدتر همانگونه که تاکنون پرهيز کرده‌اند بپرهيزند." «ايتنا»

بسم الله الرحمن الرحيم
از حضور برادران ارجمند که زحمت کشيده به اين جا تشريف آورده اند تشکر می کنيم. البته بر عموم مسلمين و به ويژه شيعيان است که در آموختن علوم جديده جد و جهد نمايند و پوزه ی کفار و وهابيون را به خاک بمالند. اقدام شما در هک سايت وهابيون را در اين راستا تلقی می کنيم و اميد موفقيت روزافزون برای تان داريم.

خدمت برادران عرض می کنيم که کلمه ی "هک" ريشه ی اسلامی و انقلابی دارد. در برخی متونِ آی.تی. ملاحظه نموده ايم که عده ای از برادران به گمان اين که اين کلمه ريشه غربی دارد، املای آن را به صورت "حک" نوشته اند که کاملا غلط است. اگر به لغت نامه ی دهخدا مراجعه نماييد (من البته توصيه نمی کنم که معنی برخی لغات و شرح حال علمای اعلام را در اين لغت نامه ی پر از غرض و مرض بخوانيد ولی اين يک بار مراجعه را استثنائاً مجاز می دارم)، باری اگر به اين لغت نامه مراجعه نماييد، ذيل کلمه ی "هک" معانی ِ مختلفه ی آن را مشاهده خواهيد نمود. اولين معنايی که برای اين کلمه درج شده و از کتاب منتهی‌الاَرَب است، "به شمشير زدن کسی را"ست. کار يک هکر شيعه، در اصل زدن کفار و طرفداران مذاهب غيرشيعه با شمشير کدهای رايانه ای ست.

معنی ِ ديگر آن "چيره شدن بر کسی"ست. اين چيره شدن، همانا نفوذ کردن به خُلَل و فُرَجِ يک سايت از طرق مختلف است. مثلا شما به عنوان يک هَکِر اسلامی می توانيد مستقيماً بر وب سرورهای يونيکس چيره شويد (اکثر علمای بلاد غرب از جمله برتراند راسل و موريس مترلينگ اين شيوه از نفوذ را چيره شدن بر سرور ناميده اند). فرقی نمی کند که شما برای اين چيرگی از چه روشی استفاده کنيد. مثلا به شيوه ی بروت فورس وب سايتی را هک نماييد يا هر شيوه ی ديگر. اين که يک مدير سرور رمزش را ضعيف انتخاب کرده باشد هيچ حَرَجی بر شما نيست و نفوذتان از ديدگاه ما حلال می باشد.

اما معنیِ سوم که حالت تمثيل پيدا می کند و معنای کل را به مفهوم جزء پيوند می دهد "پيخال انداختن مرغ و شتر مرغ است". در گذشته های دور چون رايانه و شبکه اينترنتی و نفوذ به سيستم وجود نداشت، اهل لغت اين مورد را به پيخال انداختن مرغ و شتر مرغ تشبيه کردند تا زمان آن فرا برسد و کلمه ی "هک" در معنی اصلی اش به کار گرفته شود. بله... يادداشتی به دست من داده شد که يکی از آقايان معنای پيخال را پرسيده اند. در همان لغت نامه ی دهخدا، ذيل پيخال آمده است "سرگين طيور، فضلهء مرغ و مگس و مانند آن". کاری که يک هک کننده می کند در اصل مثل پيخال انداختن پرنده بر سر انسانِ مزاحم است که در اين جا به شکل الکترونيکی صورت می پذيرد.

يک معنی ديگر کلمه ی هک، "لاغر کردن" می باشد. اين معنی به گمان ام نياز به تفسير و توضيح نداشته باشد و آقايان وقتی مطالب يک وب سايت را حذف می کنند، در اصل آن را لاغر می نمايند. ماکس پلانک در تئوری های فيزيکی خود نيز دقيقا به همين نکته اشاره کرده که هيچ فرق نمی کند شما يک کلمه را بر داريد يا يک بار سنگين را. به گفته ی او هر دوی اين ها بر اساس موازينِ علمیِ ثابت شده موجب لاغر شدن اجرام فيزيکی می گردد.

اما در پايان جا دارد به يک معنی ِ ديگرِ اين کلمه اشاره و تنها اشاره کنم. متاسفانه اين معنی بسيار زشت و مستهجن است و برای من امکان بيان آن نيست. اين همان کلمه ای ست که عوام، موقع دعوا و کتک کاری، نسبت به بستگان نسوان طرف مقابل ادا می نمايند و علی اکبر دهخدا با بی آزرمی آن را در کتاب خود منعکس کرده است(*). به خاطر وجود چنين الفاظی‌ست که مراجعه به لغت نامه را توصيه نمی کنم. من بسيار خوشحالم که شما تنها به "شمشير زدن" و "چيره شدن" و "لاغر کردن" بسنده کرديد و از موارد زشت، در هک سايت وهابيون صرف نظر نموديد. ان شاءالله در آخرت بهترين فن آوری ها، سريع ترين اتصال ها، و کم خطا ترين تبادل ها نصيب شما شود. الهی آمين. والسلام عليکم و رحمت الله.

(*) در فيلم مارمولک، اين فعل شنيع به "مورد عنايت قرار دادن" تعبير شده است.

نگاهی به کتاب های قديمی (۶)؛ دو قرن سکوت
دو قرن سکوت ِ استاد عبدالحسين زرين کوب، در دو "ورژن" منتشر شده است: چاپ اول آن طبق فهرست کتاب های چاپی فارسی خانبابا مشار، در روزنامهء مهرگان، به سال ۱۳۳۰ شمسی و در ۱۵۰ صفحه چاپ شده است. چاپ دوم آن، طبق همان فهرست، با تجديد نظر کامل، توسط مطبوعاتی اميرکبير در سال ۱۳۳۶ شمسی در ۸ + ۴۰۷ صفحه منتشر شده است. نسخه ای که اين‌جانب در اختيار دارم چاپ هفتم اين کتاب است که در سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی (برابر با ۱۳۵۶ شمسی) توسط سازمان انتشارات جاويدان به چاپ رسيده است. اين چاپ هفتم که ظاهرا مبتنی بر چاپ دوم کتاب است، احتمالا به خاطر استفاده از حروف ريزتر، دارای ۳۴۷ صفحه می باشد.

در زير عنوان کتاب آمده است: "سرگذشت حوادث و اوضاع تاريخی ايران در دو قرن اول اسلام از حمله عرب تا ظهور دولت طاهريان". و اين سرگذشت، که بر اساس فاکت ها و اسناد معتبر نوشته شده، سرگذشتی ست خواندنی و عبرت آموز، از هجوم بيگانگان و تحقير ايران و ايرانيان.

دکتر زرين کوب، در چاپ اول اين کتاب، ظاهراً مرتکب تندروی هايی شده است که به گفته ی خود در چاپ دوم آن ها را تصحيح کرده است. اين تندروی ها چه بوده، من نمی دانم. و اين که آيا تندروی بوده، يا حقايقی که گفتنی نبوده، آن را هم نمی دانم. ايشان خود در مقدمه چاپ دوم می نويسد:
"در تجديد نظری که درين کتاب، برای چاپ تازه يی کردم، روا نديدم که همان کتاب نخستين را، بی هيچ کاستی و فزونی چاپ کنم... در جايی که سخن از حقيقت جويی است چه ضرورت دارد که من بيهوده از آنچه سابق بخطا پنداشته ام دفاع کنم عبث لجاج و عناد ناروا ورزم؟ از اين رو، درين فرصتی که برای تجديد نظر پيش آمد، قلم برداشتم و در کتاب خويش بر هر چه مشکوک و تاريک و نادرست بود، خط بطلان کشيدم. بسياری از اين موارد مشکوک و تاريک جاهايی بود که من در آن روزگار گذشته، نمی دانم از خامی يا تعصب، نتوانسته بودم بعيب و گناه و شکست ايران بدرست اعتراف کنم. در آن روزگاران، چنان روح من از شور و حماسه لبريز بود که هر چه پاک و حق و مينوی بود از آن ايران می دانستم و هر چه را از آن ايران –ايران باستانی را می گويم- نبود زشت و پست و نادرست ميشمردم..." [رسم الخط مطابق کتاب است].

حال، بندهايی از اين کتاب را با هم می خوانيم تا ببينيم دکتر زرين کوب دقيقا به چه مسائلی پرداخته است:
"آنچه از تامل در تاريخ بر می آيد اين است، که عربان هم از آغاز حال، شايد برای آنکه از آسيب زبان ايرانيان در امان بمانند، و آن را همواره چون حربهء تيزی در دست مغلوبان خويش نه‌بينند در صدد بر آمدند زبان ها و لهجه های رايج در ايران را، از ميان ببرند... نوشته اند که وقتی قتيبةبن مسلم سردار حجاج، بار دوم بخوارزم رفت و آن را بازگشود هر کس را که خط خوارزمی می نوشت و از تاريخ و علوم و اخبار گذشته آگاهی داشت از دم تيغ بی دريغ درگذاشت و موبدان و هيربدان قوم را يکسر هلاک نمود و کتابهاشان همه بسوزانيد و تباه کرد تا آنکه رفته رفته مردم امی ماندند و از خط و کتابت بی بهره گشتند و اخبار آنها اکثر فراموش شد و از ميان رفت. اين واقعه نشان می دهد که اعراب زبان و خط مردم ايران را بمثابهء حربه يی تلقی می کرده اند که اگر در دست مغلوبی باشد ممکن است بدان با غالب در آويزد و بستيزه و پيکار برخيزد... باری از همهء قراين پيداست که در حملهء عرب بسيار از کتابهای ايرانيان، از ميان رفته است. گفته اند که وقتی سعدبن ابی وقاص بر مداين دست يافت در آنجا کتابهای بسيار ديد. نامه به عمربن خطاب نوشت و در باب اين کتابها دستوری خواست. عمر در پاسخ نوشت که آنهمه را بآب افکن که اگر آنچه در آن کتابها هست سبب راهنمايی است خداوند برای ما قرآن فرستاده است که از آنها راه نماينده تر است و اگر در آن کتابها جز مايهء گمراهی نيست خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. ازين سبب آنهمه کتابها را در آب يا آتش افکندند... (صفحات ۹۵ و ۹۷).

اين تازه ورژن تجديد نظر شده است. می توان حدس زد که در ورژن اوليه، دکتر زرين کوب چه چيزها نوشته است. دليل دشمنی حکومت اسلامی با استاد، و افشای ايشان در برنامه ی هويت احتمالا به خاطر انتشار همين کتاب است. کتابی که در دوران ما، کماکان اجازه ی انتشار ندارد و به نظر هم نمی رسد در آينده ی نزديک به چنين اجازه ای دست يابد.

بر سر دوراهی زندگی؛ اگر خاتمی رئيس جمهور بود چه بلايی بر سرش می آمد؟
با سلام سوال بنده ساده و مختصر است. فرض بگيريم که محمد خاتمی رئيس جمهور ايران است و باز فرض بگيريم که مدرک دکترای وزيرِ کشورِ انتخابیِ او جعلی از آب در می آيد و اسناد مربوط به اعمالِ خلافِ‌اخلاقِ وزير توسط جناح رقيب افشا می شود. در اين صورت جناح رقيب چه بلايی بر سر محمد خاتمی می آوَرَد؟ با تشکر. م.خ.

پاسخ:
م.خ. عزيز
من فکر می کنم شما را شناخته باشم اما به روی خودم نمی آورم. چه فرقی می کند اين سوال را چه کسی مطرح کند. مگر کسی از خود من می پرسد تو کی هستی و اسم ات چيست؟ تازه اسم ام را هم بدانند، وقتی شناخته شده نيستم چه فرقی می کند؟ چه فرقی می کند که علی خواجه باشد يا خواجه علی؟ چه فرقی می کند که ف.م.سخن باشد يا م.ف.سخن؟ اصل، خودِ سخن است. اصل، خودِ انديشه است. ای برادر تو همه انديشه ای، پس انديشه ات را به هر اسمی که می خواهی بازگو کن. سوال کن؛ جواب بخواه؛ و بقيه چيزها را بِکـَـن بريز دور. اسم ات را از خودت دور کن. مقام اجتماعی ات را از خودت دور کن. اگر معممی و عبای شکلاتی بر دوش داری آن را هم بکن و از خود دور کن. چه فرق می کند توی سوال کننده که باشی؟

منتها م.خ. جان، اين جا ستونِ بر سر دو راهی زندگی ست، نه برنامه تفسير سياسی صدای آمريکا. کاش سوالت را آن جا می فرستادی تا جواب کارشناسی به تو بدهند. من در اين‌جا به سوالِ سرکوب شدگان، ناراضيان، شاکيان، مال باختگان، تجاوز شدگانِ اجتماع پاسخ می دهم و تا کسی جمله ی "به من بگوييد چه کنم" را بر زبان نياورد، نطق ام باز نمی شود. شما هم که سوال ات مربوط به کس ديگر است و پاسخِ من دردِ او را دوا نمی کند.

فقط همين را بگويم که وزيری که قدرت اجرايی و مديريتی نداشته باشد، يک پولِ سياه هم نمی ارزد. جناب کردان در همان سال ۱۳۵۷ نشان داد که جَنَم ِ اجرايی و مديريتی دارد. شما فکر می کنيد آن کاری که کرده شوخی است؟ کلی برنامه ريزی و البته شجاعت می خواهد. يا همين جريان آکسفورد. ببينيد چقدر يک انسان بايد جسور و بی باک باشد که يک مدرک تقلبی به دست بگيرد، با آن به دانشگاه آزاد برود، در همان جا بدون داشتن ليسانس و فوق ليسانس، و حتی احتمالا ديپلم، ادعا کند که نه تنها دکترای آکسفورد دارد، بل که از همان دانشگاه آزاد، ليسانس و فوق ليسانس هم دارد، و چنان تو دل ِ مسئول ِ استخدام برود که طرف جرئت نکند بگويد لطفا يک نسخه از مدرک تان را ارائه دهيد. بعد چند سال در آن دانشگاه درس بدهد، و بعد معاون مهم ترين و پر هزينه ترين تشکيلات اداری ايران شود، و دست آخر با شجاعت تمام، مدرکی را که پر از غلط املايی و انشايی ست فتوکپی کند و آن را در اختيار تمام خبرنگاران بگذارد و بعد از افشای جعلی بودن مدرک، با شجاعت در پُست خود به کار ادامه دهد و يک چيز هم از مردم طلب‌کار شود. عمراً وزير کشور آقای خاتمی و شخص آقای محمد خاتمی تحمل چنين فشاری را می آورد و يقين بدانيد به محض وقوع چنين حادثه ای و پيش از بيرون آمدن کفن پوشان از پايگاه های بسيج، کل دولت آقای خاتمی استعفا می داد و حتی احتمالا شخص خاتمی خودکشی می کرد. با اين توضيح ديگر ضروری نمی بينم که بخواهم در مورد بلايايی که جناح مخالف ايشان بر سرش می آوردند چيزی بنويسم. اميدوارم پاسخ خود را گرفته باشيد. به اميد پيروزی مجدد شما.

فدريکو ده نمکی و گوسفند فراری
"اخراجی های دو کليد خورد" «سايت مسعود ده نمکی»

اوه فدريکو، فدريکو! چقدر بر صندلی کارگردان قشنگ تکيه زده ای. چه هنرپيشه های خوبی را به بازی گرفته ای. چه کلمات و جملات ِ فاخری بر زبان آن ها نهاده ای. چقدر ما را با سيما و مينا، با بوی باقالی، با ترانه های بند تنبانی اکبر عبدی خندانده ای.

اوه فدريکو، فدريکو! چقدر دوربين به دستان تو می آيد. همان طور که چماق می آمد. همان طور که بی سيم می آمد. می بينم هنوز پيراهن ات روی شلوار قرار دارد. ان شاءالله آن هم مثل يک فيلمساز امروزی کم کم به زير شلوار لغزانده خواهد شد. فدريکو، چقدر به تو فيلم‌سازی می آيد. اصلا فيلم کردن در خون توست. چقدر خوشحال ام که اين استعداد نهان را کشف کردی و خود را به جايگاهی که شايسته ی آنی رساندی.

فدريکو! بايد از مردم خوب سرزمين ات، از همان ها که هزار هزار روانه ی سينماها شدند و فيلم اخراجی های يک تو را به پر فروش ترين فيلم تاريخ سينما بَدَل کردند ممنون باشی. ممنون باشی که از خاصيت فراموشی برای ادامه ی زندگی بهره می بَرَند. حوادث تلخ را زود از ياد می بَرَند تا امروزشان شاد باشد. چه مردم خوبی داريم. فراموشی چه خاصيت خوبی ست. اما... اما تو که گذشته ات را فراموش نکرده ای؟ کرده ای؟

فدريکو! يادش بخير آن روزها که مسعود بودی. آن روزها که به جای صدور فرمان حرکت به هنرپيشگان، فرمان حمله به دانشجويان را صادر می کردی. چه روزهای باشکوهی بود. بر همه چيز عيب می گذاشتی. از همه چيز ايراد می گرفتی. به ياد داری آن روزگارِ نه چندان دور را که در شلمچه در مورد اهالی تزوير و نقاب و خادمانِ دخترانِ بی حجاب شعر چاپ می کردی؟ يادش به خير انگار همين ديروز بود. ديروز که نه، دقيقا نوروز ۷۶ بود؛ شماره ی چهارم و پنجم نشريه شلمچه بود. عکس دختری را که با چفيه موهايش را پوشانده بود چاپ کرده بودی. عکس دختر ديگری را که حجاب اسلامی داشت و داشت از کوه پايين می آمد چاپ کرده بودی. عکس چند دخترِ جوان و با نشاط را که در حال دوچرخه سواری بودند چاپ کرده بودی؛ و در کنار اين عکس ها، شعری زيبا، با ابياتی که آدم را ياد نوحه می انداخت:

با شمايم اهل تزوير و نقاب!
خادمان دختران بی حجاب
يک نفر بر چفيه ها لشگر کشيد
روسری‌سانْ چفيه را بر سر کشيد!
حرمت اين چفيه ها از ياد رفت
در تهاجم چفيه ها بر باد رفت
جهل اينجا دشمنان را يار شد
روی اين جهال قدری کار شد
جهل اينجا عشق را آزرده کرد
کرد بازار حيا را سرد سرد
بذر بدعت در حريم دين فشاند
دختران شهر را بر زين نشاند...
جز بسيجی ها که عاشق پيشه اند
ديگران اين روزها بی ريشه اند...

ای به قربان تو که اين قدر ريشه داری! فدريکو جان، تو برای اين که حرمت چفيه ها از ياد و بر باد نرود اخراجی ها را ساختی. دست ات درد نکند. چقدر حرمت چفيه داران را با دستمال يزدی و "زارت" حفظ کردی. واقعا اين عکس هنرپيشه را که در وب لاگ تو ديدم چقدر تفاوت داشت با عکس هايی که در شلمچه ات چاپ کرده بودی.

واقعا چقدر تفاوت هست ميان بذر بدعت فشانان که دختران را بر زين می نشاندند با تو فيلم‌ساز بزرگ که دختران را بر فيلم می نشانی. چقدر فرق هست ميان رفتارِ آن پسر که در پيست دختران مثلا با خواهرش يا نامزدش در حال دوچرخه سواری ست با عشوه هايی که نامزدهای غير واقعی فيلم تو در کنار اتوبوس بسيج برای هم می آيند.

فدريکو جان! تصميم گرفتم به تو لقب فدريکو بدهم. فدريکو در عالم فيلم‌سازی مثل دکتر است در عالم وزارت کشور. يعنی کلمه ای ست که به انسان ارزش و منزلت می دهد. اين نام از فدريکو فلينی گرفته شده که لابد اسم اش را نشنيده ای. حق هم داری. بچه حزب اللهی را چه به فيلم و سينما. تو اگر همين طور به ساختن اخراجی ها ادامه بدهی و مسير مستقيم ات را طی کنی احتياجی هم به شناخت سينما و آثار کفرآميز آن و هنرپيشه ها و کارگردان های مشهور نخواهی داشت. همين جور مثل راکی بساز و جلو برو: اخراجی های ۱، اخراجی های ۲، اخراجی های ۳، اخراجی های ۴، اخراجی های ۵، اخراجی های ۶... و بعد پشت صحنه ی اخراجی های ۱، پشت صحنه ی اخراجی های ۲، پشت صحنه ی اخراجی های ۳، و الی آخر. بعد دی.وی.دی و وی.سی.دی اخراجی ها را بيرون بده. بعد فيلم را تکه تکه کن و در تلويزيون به عنوان سريال نمايش بده. تمام ِ اين ها خودش می شود يک عمر. من مطمئن ام با امدادهای غيبی يک سيمرغ قشنگ بلوری هم خواهی گرفت و نيازی به داد و فرياد تو بر روی سن نخواهد بود. من به تو قول می دهم که چنين خواهد شد.

راستی يادم رفت بگويم چقدر خنده ها و ريسه رفتن هايت در پشت صحنه ی اخراجی ها زيبا بود. نمی دانم به که و چه می خنديدی. مهم نيست. ما آدم های فراموش‌کار هم مثل تو می خنديم. اين قدر فراموش‌کاريم که يادمان می رود تو که بودی و چه کردی و از کجا به کجا رسيدی. فراموش کاريم چون داريم زندگی می کنيم و يادآوری گذشته –آن موقع که تو نمی خنديدی و نمی خنداندی- ما را ناراحت می کند و فراموشی، واکنش طبيعی ماست برای بقا. و چقدر منِ فراموش‌کار، خودم را شبيه گوسفندی حس می کنم که بغل دست تو ايستاده و ژست گرفته است. او هم اگر تو را با چماقی در دست به ياد می آورد قطعا اين طور خرم در کنارت نمی ايستاد!

پوزش و تصحيح: در آخرين لحظات متوجه شدم که گوسفند مزبور از دست فدريکو ده نمکی در رفته است. بدين وسيله از تهمتی که به حيوان زبان بسته زدم حلاليت می خواهم. اميدوارم هنرپيشگان عزيز فيلم نيز که به خاطر يک مشت ريال خود را به فراموشی زده اند و چپ و راست در کنار کارگردان مشغول ژست گرفتن اند از عمل گوسفند مزبور به خود آيند و آبرويشان را به دست سلاخ نسپارند.

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016