دوشنبه 29 مهر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از سريال شش ميليارد تومانی حضرت يوسف تا قصه بدحجاب در هواپيما

کشکول خبری هفته (۶۲)

سريال شش ميليارد تومانی حضرت يوسف
هم‌سن‌وسالان من حتما سريال آمريکايیِ مرد شش ميليون دلاری را که از تلويزيون ملی ايران پخش می شد به خاطر دارند. در آن سريال لی ميجرز در نقش استيو آستين کارهای عجيبی انجام می داد. مثلا دست او می توانست مثل يک جرثقيل بار بلند کند يا چشم او می توانست مثل دوربين فيلم‌برداری بر روی اشيا زوم کند. پاهای او می توانست به اندازه ی يک اتومبيل سرعت بگيرد، وگوش او می توانست ضعيف ترين صداها را بشنود. تمام اين ها به برکت شش ميليون دلاری بود که هزينه ی تجهيزات او شده بود و اين مرد قدرتی يافته بود که آرزوی هر انسانی بود.

اگر امروز اين شش ميليون دلار را، از قرار دلاری هزار تومان، به پول رايج کشور خودمان تبديل کنيم، شش ميليارد تومان می شود. درست است که شش ميليارد تومان برای مردمِ عادی رقم بزرگ و غيرقابل تصوری ست ولی برای خيلی از تجار محترم، همين رقم، پولِ ناچيزی ست (مثلا در مقابل عدد ۱۳۶۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان که توسط يک نفر صرف خريد کارخانه آهن شد اين عدد پول خرد به حساب می آيد).

حتی اگر دقت کرده باشيد در مجله ی گرامی شهروند امروز، ستونی هست به نام "يادداشت های يک ميلياردر". مشخص است به کسی ميلياردر گفته می شود که بالای يک ميليارد ثروت داشته باشد ولی قطعا بايد ثروت اش نه يک ميليارد که چندين ميليارد باشد. می بينيد نويسنده ی ميلياردر ما، فقط يک ستون کوچولو در شهروند امروز دارد، پس جايگاه عدد ميليارد و رقم شش ميليارد در جامعه ی پول زده (بر وزن وبا زده) ی ما آن طور که تصور می شود بالا نيست و به قول آقای اسدالله عسکراولادی که خودش را "امپراتور بازار" می نامد، امپراتورهای ديگری در جمهوری اسلامی ايران هستند که ثروتی چند برابر او دارند (به گفت و گوی ايشان در جام جم آنلاين مراجعه شود).

همه ی اين ها را گفتيم که بگوييم متاسفانه امروز نمی توان با شش ميليون دلار که برابر با شش ميليارد تومان است مرد شش ميليون دلاری ساخت؛ نمی توان چشم و گوش و دست و پای مصنوعی با توانايی خيلی بالا به خود نصب کرد. ولی می توان با همين پول يک سريال تلويزيونی ساخت به نام حضرت يوسف، و تماشاگران را جمعه شب ها برای ديدن اين مجموعه پای جعبه ی جادويی نشاند.

قصد نداشتم راجع به اين سريال چيزی بنويسم چون مايل نبودم دهان‌َم به حرف های تند و زننده باز شود و می خواستم به زندگی عادی خودم در کنار ساير سريال ها و فيلم های سينمايی و برنامه های مختلف تلويزيونی ادامه بدهم و با آن ها هم‌زيستی مسالمت آميز داشته باشم، تا روزی که زليخا چنان از خود بی خود شد که می خواست بر صفحه ی تلويزيون جمهوری اسلامی ايران، جلوی چشم آقای سلحشور -حزب اللهی دو آتشه- و آقای ضرغامی رئيس راديو تلويزيون، با حضرت يوسف "مراوده" نمايد. وای وای وای وای وای! بماند که هنرپيشه ی زليخا و حضرت يوسف چه زجری از بازی در اين صحنه کشيدند و بماند که ما به عنوان تماشاگر چقدر سرخ و سفيد شديم و لپ هايمان گل انداخت.

باز مقاومت کرديم و چيزی ننوشتيم تا امشب که زليخا برای رو کم کنی از زنان مصر آن ها را برای ترنج خوری به کاخ خود دعوت کرد و به دست هر يک از آن ها يک چاقوی اعلای ساختِ زنجان (که بيشتر شبيه چاقوهای استنلس استيل زولينگن قرن بيست و يکمی بود ولابد مصری ها در آن زمان چاقو از زنجان يا آلمان وارد می کردند) داد و زن های حشـ...، ببخشيد حسرت به دلِ مصری -که بدبخت ها انگار در جزيره ای بدون مرد زندگی می کردند- چنان با ديدن يوسف از خود بی خود شدند و دست شان را بريدند که نگو و نپرس.

در مقابلِ هجوم تجاوزگونه و ناجوانمردانه ی زليخا، هر چند بسيار مقاومت کرديم و چيزی ننوشتيم اما در مقابل اين يکی ديگر طاقت نياورديم و گفتيم چيزی بنويسيم لااقل دل مان خنک شود. می دانيم که حرف منطقی ما به گوش مافيای تلويزيون نمی رود و همه چيز به روال سابق باقی خواهد ماند، و می دانيم که آقای سلحشور تا آبروی ساير پيامبران را نبَرَد، ول کن معامله نخواهد بود؛ می دانيم که از اين شش ميليارد تومان‌ها هم‌چنان بی حساب و کتاب خرج خواهد شد تا عزت و احترام دين و مقدسات مردم يک‌جا از ميان برود، و می دانيم که با اين وضع که پيش می رويم و با اين دستِ گشاده ای که آقايان تدريجا پيدا می کنند، حتی ممکن است روزی سريال حضرت لوط و قوم بدکارش نيز به تصوير کشيده شود (که مثلا جماعت ريخته اند جلوی در خانه ی لوط می گويند مهمانان ات را بيرون بفرست والا خودمان می آييم تو و باقی قضايا) ولی باز جلوی اين زبان صاحب مرده را نمی توانيم بگيريم که آخر جناب ضرغامی، حيف از اين شش ميليارد -که قديم ها آمريکايی ها می توانستند با آن موجودی به نام استيو آستين خلق کنند- نيست که داده ای دست اين...، ببخشيد داده ای دست جناب سلحشور که چنين آشغال... ببخشيد سريال آبکی يی بسازد؟ تازه شنيده ايم که می خواهد حضرت موسی را هم با سريال بعدی اش به...، ببخشيد، می خواهد آبروی حضرت موسی را هم با سريال بعدی اش بِبَرَد.

اين آقايی که هم کارگردان است، هم تهيه کننده است، هم فيلم‌نامه نويس است، و ظاهرا فيلم‌نامه ی يک نويسنده ی بخت برگشته را هم انتحال کرده است (طبق گزارش خبرگزاری مهر)، چه صلاحيتی دارد که شما پروژه به اين سنگينی را به دست اش می دهی تا هر گندی... ببخشيد تا هر تاجی خواست بر سرش بنهد؟ مگر مردم بازيچه هستند که اين طور آن ها را به بازی گرفته ايد؟ خدا رحمت کند سبکتکين سالور را، که شب های ماه رمضان و مناسبت های مذهبی در دوران پهلوی، سريال های ساده و ابتدايی بر اساس داستان های وی ساخته می شد که ضمن ساده و کم خرج بودن، آموزنده و سرگرم کننده هم بود؛ احترام دين و مقدسات هم حفظ می شد و ملعبه و مسخره ی اين و آن نمی گشت. آن وقت...

اصلا يادمان رفت چه می خواستيم بگوييم. می خواستيم بگوييم، شش ميليارد حاصل از فروش نفت و دست‌رنج مردم را حيف و ميل کرديد، عيب ندارد، نوش جان دست اندر کارانتان، لااقل به جای پرتقال های درجه سه يی که معلوم نبود از ميدان تره‌بار يا از وانتی کنار خيابان خريده بوديد و قرار بود به جای ترنج به بانوان محترم مصر قالب شود، پرتقال درجه ی يک می خريديد (الحمدلله که در دوره ی حاضر و به لطف آقای احمدی نژاد انواع و اقسام ميوه از خارج به ايران وارد می شود). اين کار اين قدر سخت بود؟ والله پرتقال هايی که ما می خريم و جلوی مهمان می گذاريم صد مرتبه بهتر از پرتقال های دربار مصر است.

اين کار را نکرديد، لااقل بی انصاف ها، آن پرتقال لک داری را که يک طرف اش کاملا سبز بود از وسط پرتقال ها بر می داشتيد. می مُرديد اين کار را می کرديد؟! ببخشيد، مرحوم می شديد اين کار را می کرديد؟! و آخر اين که کدام اح... ببخشيد کدام آدم عاقلی چاقو را مثل اره روی پرتقال می کشد که زنان اشرافی مصر چنين می کردند و انگشت شان را مثل هويج و کرفس می بُريدند؟

تمام اين ها را نوشتم و يک سوال ديگر باقی ماند: مرد شش ميليون دلاریِ ساخته ی ذهنِ آمريکايی ها به دست و پا و چشم و گوش مصنوعی نياز داشت و دولت آمريکا برای تامين اين اعضا، بايد شش ميليون دلار خرج می کرد. نمی دانم دولت ايران چقدر بايد خرج کند که اندکی، و فقط اندکی وجدان نصيب سريال سازان دولتی ما شود که وقتی پروژه ای عظيم در اختيارشان قرار می دهند بگويند انجام ِ اين پروژه در توانايی ما نيست و کار را به کاردان وا گذار کنند. فکر می کنم صدها از اين شش ميليارد تومان‌ها هم که خرج کنيم باز به چنين وجدانی دست نيابيم!



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




بکشيد کنار، بحث کاملا علميه
"در پی ادعای دکتر گارنر مبنی بر تقليدی بودن مقاله ام، پاسخی را برای وی فرستادم که آن را در اينجا برای روشن شدن موضوع و پاسخ به سوالات دوستان می آورم. اگر چه موضوع کاملا يک مجادله علمی است که متاسفانه به دليل فضاسازی و شايد سوابق سياسی من به عرصه عمومی وبلاگ کشيده شده است." «معصومه ابتکار، ابتکار سبز»

البته واضح و مبرهن است که دزديدن يک مقاله علمی و انتشار آن در يک ژورنال معتبر به نام خود، يک امر کاملا علمی ست که موضوع آن نبايد به عرصه ی عمومی وبلاگ کشيده شود. آن هايی که اين امر را به عرصه ی عمومی وب لاگ می کشند و فضاسازی می کنند حتما به سوابق سياسی نويسنده ی دزد توجه دارند والا دزدیِ يک مطلب و چاپ آن در يک ژورنال که نبايد در عرصه ی عمومی وب لاگ مطرح شود. من به عنوان يکی از کسانی که پا برهنه وسط اين مجادله ی علمی-سرقتی پريدند از سرکار خانم ابتکار پوزش می طلبم.

ضمنا در همين جا توجه خوانندگان عزيز کشکول را به نوشته فوق العاده جالب و خواندنی آقای کاوه فيض اللهی زير عنوان "آش با جاش" در هفته نامه شهروند امروز (شماره ی ۶۷) جلب می کنم که در آن به شرح دزدی يک مقاله، اين بار نه به اندازه ۸۵ درصد (که همان ۵ تا ۱۷ درصد خودمان باشد) که به اندازه ی ۱۰۰ درصد (يعنی آش با جاش) پرداخته و نورِ شديدی بر تاريک‌خانه ی محافلِ "آکادميک" جمهوری اسلامی تابانده است. اميدواريم خانم ابتکار به طرح چنين مسائل "علمی" يی در عرصه ی عمومی مطبوعات اعتراضی نداشته باشند!

نامه دختری به مادرش
"صبح پنج شنبه عابران کوچه دانشگاه رودهن شاهد درگيری ماموران انتظامات و يک دختر دانشجو بودند. اين اتفاق ساعت ۱۱:۴۵ هنگامی رخ داد که يکی از کارمندان زن دانشگاه رودهن از يکی از دختران دانشگاه درخواست کرد تا کيفش را مورد بازرسی قرار بدهد، دختر دانشجو علت درخواست (جست و جوی بدنی) را جويا می شود اما کارمند زن –که گويا از ماموران انتظامات دانشگاه هم نبوده است- با لحن بدی از ارائه توضيح خودداری می کند... در نهايت دانشجوی دختر از دانشگاه خارج می شود اما کارمند دانشگاه او را رها نمی کند و همچنان –درحالی که دختر دانشجو از محيط دانشگاه خارج شده بود- او را تعقيب می کند... زن خود را به دختر دانشجو می رساند و با ضرب و شتم وی قصد بازگرداندن او را به دانشگاه داشت که موفق نشد. پس از کارمند زن دانشگاه، چند نفر از «ماموران مرد انتظامات» اين دانشگاه نيز خود را به دختر دانشجو می رسانند و ضمن توهين و ضرب و شتم وی و همراه با تماس های فيزيکی مکرر با دختر دانشجو او را به داخل اتاقک انتظامات دانشگاه می کشانند..." «کارگزاران»

مادر عزيز و مهربانم
صبح زود است و چون تو و پدر هنوز خواب هستيد می خواستم از شما خداحافظی کنم. می دانم، می دانم که دارم به دانشگاه می روم و سفر قندهار نمی روم که بخواهم خداحافظی کنم، اما نمی دانم امروز چرا اين قدر دلم شور می زند و گمان می کنم اتفاقی قرار است بيفتد. آخر می دانی مادر جان، جايی که من می روم دانشگاه رودهن است و اين شوخی نيست.

همين چند روز پيش بود که دوست ام را ماموران انتظامات دانشگاه به خاطر اين که نمی گذاشت کيف اش را بازرسی کنند به حد مرگ کتک زده بودند. آری اين چيزها در دانشگاه رودهن عادی ست و دانشجويی که به آن جا می رود کارش با کرام الکاتبين است (اين را تازگی ها از استاد معارف‌مون ياد گرفته ام).

باری مادر عزيزتر از جانم. می دانم شما و پدر برای اين که مرا به اين‌جا برسانيد چقدر زجر و مشقت تحمل کرده ايد؛ چه مصيبت ها کشيده ايد؛ چقدر با فقر و نداری دست و پنجه نرم کرده ايد؛ از همه چيزتان، از جوانی تان، از شادی هايتان گذشته ايد تا من درس بخوانم، ديپلم بگيرم، در کنکور قبول شوم و به دانشگاه شعبه ی رودهن بروم تا در آينده فردی مفيد برای اجتماع‌َم شوم.

اما آن خانمی که در اتاقک انتظامات دانشگاه نشسته، اين چيزها حالی‌اش نيست. حتی اگر نخواهيم داخل دانشگاه برويم، می دَوَد می آيد بيرون دانشگاه، تا سر جاده ی آبعلی هم که شده ما را تعقيب می کند، بعد ما را می گيرد می بَرَد توی دانشگاه کتک می زند. شما فکر می کنيد او اين چيزها حالی اش می شود؟ نه نمی شود، همان طور که آن آقای بنايی که در امر به معروف همدان کار می کرد و دکتر زهرا بنی يعقوب را به خاطر قدم زدن با نامزدش در پارک دستگير کرد و در عرض چند ساعت جنازه اش را روی دست پدر و مادرش گذاشت نمی دانست که آن پدر و مادر چه زجر و مشقتی برای بزرگ کردن دخترشان و دکتر کردن‌اش متحمل شده بودند (مامان جان اين ها را گفتم خدای نکرده فکر نکنی من هم نامزد دارم ها! به خدا ندارم).

مامان جان اکنون که اين نامه را با اشک چشم و آه جگرسوز می نويسم، چهار ستون بدن ام از رفتن به دانشگاه می لرزد. انگار نه به يک محيط علمی، که به ميدان جنگ می روم. اميدوارم اگر اتفاقی برای من افتاد مرا حلال کنيد. هر خوبی بدی از من ديديد ببخشيد.

همين الان يک چيزی به ذهنم رسيد. اگر اين کار را بکنيد بد نخواهد شد. چون صبح زود است و سوپر دريانی سر کوچه تعطيل است و خودم نمی توانم اين کار را انجام دهم، شما زحمت بکشيد يک نوار وی.اچ.اس بخريد، داخل دستگاه ويدئو آماده بگذاريد تا اگر امروز خدای نکرده مرا گرفتند و مورد ضرب و شتم و تماس فيزيکی نامحرمانه قرار دادند، بابا جان که شب به تلويزيون صدای آمريکا نگاه می کند (بابا جان يادشان نرود امشب چهارشنبه است و دکتر نوری زاده و آقای سازگارا در تفسير خبر هستند و می دانم که بابا و شما هميشه برنامه ی اين دو نفر را نگاه می کنيد) باری باباجان حواس شان به خبرها باشد تا اگر فيلم کتک خوردن من توسط ماموران انتظامات امشب از اين تلويزيون پخش شد آن را برايم پُر کنند. شايد اگر روزی روزگاری بخواهم برای ادامه تحصيل به آمريکا بروم اين فيلم به من کمک کند (مامان تو را به خدا باز گريه و زاری را شروع نکن که مگه ايران ِ خودمون چشه که تو می خوای بری خارج برای درس خوندن. نگفتم که حتما می رم؛ گفتم شايد برم). خب مامان جان دارد کم کم ديرم می شود. بابا را ببوس. قربانت می روم. دخترت.

شيطون کوچولو کجا؟ بيا اين‌جا!
"معاون سازمان سنجش آموزش کشور، اعلام پذيرش يک داوطلب کنکور با رتبه ۱۶ هزار در رشته برق دانشگاه صنعتی شريف را اقدامی شيطنت آميز، توصيف کرد. "ابراهيم خدايی" روز يکشنبه در گفت و گو با خبرنگار فرهنگی ايرنا، گفت: رييس دانشکده برق دانشگاه صنعتی شريف، بدون توجه به ضوابط و قوانين و برشمردن اين قوانين، اخيرا اعلام کرده که داوطلبی با رتبه ۱۶ هزار در رشته برق اين دانشگاه و تعدادی ديگر از داوطلبان نيز با رتبه های بيشتر از سه هزار در جريان آزمون سراسری امسال به دانشگاه صنعتی شريف راه يافته اند که به اعتقاد ما، اعلام اين موضوع به اين شکل، يک شيطنت، محسوب می شود. وی توضيح داد: همه ساله تعدادی از داوطلبان کنکور، بر اساس سهميه های مصوب مجلس شورای اسلامی و نه بر اساس سهميه های تعريف شده در سازمان سنجش (بومی، منطقه ای و کشوری)، در آزمون سراسری دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی کشور، پذيرفته می شوند و اين، مطلب جديدی نيست که امسال از سوی برخی افراد، عنوان شود. به گفته خدايی، داوطلب پذيرفته شده در رشته برق دانشگاه صنعتی شريف، از جمله افراد ايثارگر بوده و در کنکور امسال، از سهميه ايثارگری، استفاده کرده است. به اعتقاد وی، طرح اينگونه مباحث، علاوه بر مخدوش نمودن جايگاه و شان ايثارگران، روند برگزاری سالم آزمون سراسری دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی کشور را در اذهان عمومی جامعه، زير سوال خواهد برد." «ايرنا»

- شيطون کوچولو کجا؟! حالا تشريف داشته باشيد. استاد دانشگاه و اين قدر عجله؟ نچ نچ نچ... بشين. بشين رو صندلی. آفرين. رو به ديوار. مخدوش می کنی؟ چی رو؟ يعنی تو نمی دونی؟ يعنی تو نمی دونی وقتی می گی يک نفر با رتبه ۱۶ هزار در رشته برق شريف قبول می شه، چی چی مخدوش می شه؟ نمی دونی؟ حالا يک کاری می کنم تا بدونی... خب، دونستی؟ نه؟ يک بار ديگه؟ حالا چطور؟ بارک الله. درسته. چی مخدوش ميشه: جايگاه و شان ايثارگران. می پرسی بيست سال از جنگ گذشته و اين ايثارگر چه کار کرده که ايثارگری محسوب ميشه که بعد بهش سهميه تعلق بگيره؟ دِ نشد ديگه. اومدی نسازی. يعنی تو می خوای بگی آقای... که تو نهادِ ... مشغول ايثارگريه، حق آقازاده اش نيست که به دانشگاه شريف بره. اون نره که آقازاده های شما برن که فردا بشن ضد انقلاب و برای صدای آمريکا گزارش از تظاهرات دانشجويی تهيه کنند؟ که برن فيلم بگيرن که آی مردم دنيا بيايد ببينيد که معاونت دانشجويی دانشگاه به ما تجاوز کرد؟

می بينی داری شيطنت آميز برخورد می کنی. چی؟ نمی دونستی؟ خب حالا می گم بدونی. نگاه کن، ما دو جور سهميه داريم: يکی سهميه تعريف شده در سازمان سنجش (که همون بومی و منطقه ای و کشوری و اين مزخرفاته) برای افراد غير خودی و شهروندان درجه دو؛ يک سهميه هم داريم مصوب مجلس شورای اسلامی برای افراد خودی و شهروندان درجه يک. اين مصوبه با اون مصوبه تومنی دو زار فرق می کنه و فضوليش هم به امثال تو نيومده. اين يک مصوبه ای هستش مثل مصوبه پرداخت ۱۰۰ ميليون تومن وام به نمايندگان فقير مجلس که برن برای خودشون خونه بگيرن و ماشين بخرن و به امثال توی نکبت هم اصلا ربطی نداره و حرف بزنی با همين لنگه کفش می زنم تو سرت تا حرف زدن يادت بره. ملتفت شدی؟ خب خوبه. شما دانشگاهی ها قدرت گيرايی تون بالاست و زود قضيه دست تون می آد. حالا اين جا را امضا کن و مرخصی. اگه بَدی از ما ديدی، ما رو حلال کن. راستی تلفن ات رو هم بده شايد باهات تماس بگيرم پسرم بياد پيش شما برای درس خصوصی. تا حالا دو بار تو کنکور رد شده. چی؟ سهميه؟ نه بابا ما اهل استفاده از اين جور سهميه ها نيستيم. رزمنده هم بوديم، ايثارگر هم بوديم، جانباز هم هستيم، ولی برای خدا، نه برای سهميه دانشگاه. الان هم ماموريم و معذور...

احمدی نژاد بدون شرح!
تصويری را که ملاحظه می فرماييد يکی از پوسترهای تبليغاتی ست که مردم موقع سفر رئيس جمهور به استان گيلان روی دست بلند کرده اند:

بر روی اين پوستر نوشته شده است "احمدی نژاد بدون شرح!" اما ما که کنج کاوی –و بهتر است بگوييم فضولی- يک دم راحت مان نمی گذارد، نتوانستيم آرام بگيريم و تصاوير آقای احمدی نژاد را برای خودمان شرح ندهيم. لابد طراح پوستر هم فکر می کرده شرح اين دو عکس آن قدر واضح و آشکار است که نياز به شرح مجدد ندارد. اما سوال پشت سوال برای ما پيش آمد:
- آيا شرح اين عکس اين است که ريش احمدی نژاد در عرض سه سال سفيد شده است؟ (خب اين که چيز عجيبی نيست. خيلی ها نه تنها ريش شان سفيد شده، بل که در طول مدت مسئوليت شان دچار کمردرد، آرتروز، حملات عصبی، سر دردهای ميگرنی شديد، کابوس های وحشتناک و غيره نيز شده اند).

- آيا شرح اين عکس اين است که لب و دهن و دماغ و ريش و پيراهن و مدل موی احمدی نژاد همانی بود که هست؟ حتی جلوی موهايش از سال ۸۴ تا کنون، کوچک ترين جا به جايی نداشته است؟

- آيا شرح اين عکس اين است که آقای احمدی نژاد بعد از سه سال ياد گرفته است که چطور در مقابل دوربين عکاسان ژست بگيرد و مثل رهبران بزرگ (لنين، استالين، مائو، انورخوجه، کيم ايل سونگ، کيم جونگ ايل و امثال اين ها) چشمان اش را به نقطه ای دور دست خيره کند و حالتی انديشمند و فکور به خود بگيرد؟

- آيا شرح اين عکس اين است که آقای احمدی نژاد به رغم تمام فشارهای بين المللی و تمام تهديدات جهانی و تمام قطع نامه های سازمان ملل، حاضر نشده زير بار برود و عينکی که چهره اش را تلطيف می کند (همان عينک شيک و قشنگی که بعضی ها را در سال ۷۶ رئيس جمهور کرد) به چشم بزند؟

- آيا شرح اين عکس اين است که هاله ی نوری که دور سر احمدی نژاد در سال ۸۴ ديده می شد (که در تصوير سمت چپ به دور سر رئيس جمهور ديده می شود) در اثر سه سال کار و فعاليت و برخورد با واقعيت های ناجور داخلی و بين المللی خاموش شده و دور سر او اکنون تاريک می باشد (چنان که در تصوير سمت راست ملاحظه می شود)؟

- آيا شرح اين عکس اين است که آقای احمدی نژاد خوش تيپ بوده و خوش تيپ مانده و خوش تيپ خواهد ماند تا چشم آن هايی که نمی توانند ببينند کور شود و اين خوش تيپ ۵ سال ديگر جلوی چشم ملت ايران خواهد بود؟

باور کنيد روی شرح اين عکس خيلی فکر کرديم و فقط عقل مان به همين ها قد داد. اميدواريم منظور منتشرکنندگان پوستر يعنی "واحد فرهنگی هيات يا فاطمه الزهرا (س) شهرستان بابل" را که اين همه زحمت کشيده اند و پوستری تفکرانگيز چاپ کرده اند درست فهميده باشيم.

برنامه جمهوری اسلامی برای اداره جهان
"احمدی نژاد در تازه ترين تحليل خود از اوضاع جهان از مرگ ليبراليسم خبر می دهد و از ائمه جمعه ‏سراسر کشور خواستار"تدوين برنامه يی جديد برای اداره جهان" می شود." «روز آنلاين»

فاز اول برنامه جمهوری اسلامی برای اداره جهان، ارائه شده از طرف ائمه جمعه سراسر کشور:
- وادار کردن زنان آمريکا، اروپا، اقيانوسيه و ديگر قاره ها به استفاده از حجاب کامل ِ اسلامی؛ ابتدا به صورت داوطلبانه، سپس با استفاده از چوب و چماق و لگد. به دليل گرما و رطوبت بيش از حد کشورهای آفريقايی، بايد به دنبال اختراع حجابی سبک و خنک باشيم.

- تعطيلی تمام بارها، ميخانه ها، کاباره ها در امپراطوری اسلامی ايران.

- جمع آوری تمام مشروبات الکلی و مجلات سکسی از مغازه ها و کيوسک ها و سوپرمارکت ها.

- دادن اخطار به نشريات تايم، اشپيگل، لو پوآن و غيره برای عدم چاپ تصاوير زنان بدحجاب.

- زنانه مردانه کردن سواحل نيس، کان، ميامی و ديگر سواحل جهان. زنان تنها در سواحل حفاظت شده، که با برزنت محصور شده است اجازه آب‌تنی خواهند داشت. نيروهای بسيجِ ۲۰۰ ميليونی بايد در فصل گرما در تمام سواحل جهان مستقر باشند.

- گماشتن ماموران انتظامی در هايدپارک لندن، پارک مرکزی نيويورک، پارک بزرگ سنگاپور و ديگر پارک های کوچک و بزرگ جهان جهت کنترل دختران و پسران و رعايت کامل حجاب اسلامی. دوچرخه سواری دختران در محدوده ی اين پارک ها تا ساخته شدن پيست مخصوص بانوان ممنوع است.

- نابود کردن تمام خوک ها و تصويب قانون در "مجلس شورای اسلامیِ جهان" جهت ممنوعيت کاملِ پرورش و تناول اين موجود کثيف.

- تعطيل کردن فوری قمارخانه های لاس وگاس و تبديل هتل هرمی شکل آن به ستاد برگزاری کنفرانس کشورداران اسلامی(*). تبديل بزرگ ترين کازينوی شهر به مصلای بزرگ امپراطوری اسلامی ايران (برای هر چه سريع تر ساخته شدن اين مصلا، کنترات آن به سازندگان فعلی مصلای تهران داده شود).

- ساختن توالت ايرانی در فرودگاه های لس آنجلس، واشينگتن، برلين، پاريس، و ديگر مراکزِ کشوریِ امپراطوری اسلامی ايران. تهيه آفتابه به ميزان لازم در کارخانه ی پلاستيک سازی ايران (از زير مجموعه های اقتصادی سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات).

- ايجاد حوزه های علميه در شهرهای لس آنجلس، واشينگتن، برلين و غيره و کشف امامزاده های ناشناخته مانده در اين سرزمين ها به منظور تامين هزينه و شهريه از طريق جمع آوری نذورات.

- اخراجِ تمام افراد بی دين، طرفداران مکتب کنفسيوس، لائوتسه، پيروان مذاهب مختلف هندی و آفريقايی و غيره از ادارات تابعه امپراطوری اسلامی ايران. تنها مسلمانان شيعه و اديان به رسميت شناخته شده در قانون اساسیِ امپراطوری اسلامی ايران (مسيحی، کليمی، زرتشتی) اجازه استخدام و ادامه کار در ادارات را خواهند داشت.

- نصب پرچم پر افتخار امپراطوری اسلامی بر روی ايستگاه فضايی بين المللی سابق (مصباح يزدی فعلی) و تجهيز توالت اين ايستگاه به مستراح ايرانی و آفتابه (بسته به نظر دانشمندان، و به خاطر مشکل بی وزنی، شيلنگ نيز قابل پذيرش است. کف توالت اما بايد مرطوب و نجاست ترشح کرده بايد حتما با آب جاری شسته شود).

- کشيدن اتوبان چهاربانده از تهران تا قدس شريف، از طريق کربلای معلا.

- کشيدن اتوبان چهار بانده از پاريس، لندن، برلين و ديگر شهرهای بزرگ اروپا و آفريقا و آسيا به طرف جمکران. برای نقل و انتقال زائران آن سوی آب ها، به زودی از هواپيماهای مافوق صوت ساخته شده در صنايع هوايی ايران ۱۴۰ استفاده خواهد شد.

- دستگيری تمام عوامل صدای آمريکا از جمله خانم درخشش، آقای کنگرلو، وفا مستقيم، لونا شاد، و شرکت کنندگان برنامه ها از قبيل دکتر نوری زاده، محسن سازگارا، الهه هيکس، الهه بقراط، ناصر محمدی و ديگران.

- واگذاری دوازده گره اصلی شبکه جهانی اينترنت در پنج قاره به شرکت توليد کننده ی نرم افزار سپر جهت ايجاد فيلترينگ.

- ايجاد فوری بحران اقتصادی و افزايش قيمت ها و بالا بردن سطح تورم و گرانی تا حد ۲۵ درصد و کاهش قدرت خريد مردم به قصد مشغول کردن مردم با معضلات زندگی و جلوگيری از شورش و مخالفت عملی مردم با حاکمان امپراطوری. آزاد کردن مسافرکشی با اتومبيل شخصی در شهرهای بزرگ سراسر جهان.

- انتشار روزنامه های کيهان، ايران، خورشيد، به زبان های انگليسی، فرانسوی، آلمانی، چينی، هندی، روسی و ديگر زبان های دنيا جهت آگاهی مردم امپراطوری از منويات رهبری و نمايندگان ايشان.

- برگزاری راهپيمايی سراسری که حکم رفراندوم دارد در خيابان های سراسر جهان که از ميادين و نقاط شناخته شده مثل ميدان امام حسين تهران و پيکادلی لندن و کنکورد پاريس و محل سابق برج های دوقلو در نيويورک آغاز و به دانشگاه های مهم همان شهرها ختم می شود.

- تبديل مقبره شاه خائن در مصر به بزرگ ترين آبريزگاه جهان.

(*) کشوردار بر وزن استان‌دار، کسی ست که اداره يک کشور در چارچوب امپراطوری اسلامی ايران به او سپرده می شود.

از دست آقايان چه می کشيم
"هاشمی‌رفسنجانی به قرارداد ۱۹۱۹ دولت پهلوی و انگليس اشاره کرد و گفت: خدا روح مصدق را رحمت کند و او را با بزرگان و نيکان محشور کند. با اين که مجلسی در آن زمان نبود، با آن قرارداد مخالفت کرد و تنها، آن را روی کاغذ نگه داشت. وی تاريخ دوره پهلوی را مورد بررسی قرارداد و اظهار داشت: دوره پهلوی سراپا تصميم انگليسی‌‌ها بود. آن حکومت با دستور آمد و با دستور رفت اما قاجاری‌‌ها اين‌گونه نبودند و به جنگ با برخی استعمارگران پرداختند. رضاخان يک قزاق بی‌‌سواد بود که با دستور آمد و هيچ اراده‌‌ای از خود نداشت. محمدرضا نيز که روی کارآمد، چاره‌‌ای جز سرسپردگی به تصميم انگليسی‌‌ها نداشت. رئيس مجلس خبرگان ادامه داد: در اواخر حکومت پهلوی سفرای انگليس و روسيه، هر روز با محمدرضا ملا‌قات می‌‌کردند و به او دستور می‌‌دادند. درست است که ملت عليه حکومت پهلوی قيام کرد اما محمدرضا با دستور آنها رفت؛ همان‌‌هايی که دولت مصدق را ساقط و دستاورد ملی صنعت نفت را ضايع کرده بودند." «روزنا»
***
"انتشار تحريف‌شده و غيردقيق سخنان آقای هاشمی‌رفسنجانی در برخی روزنامه‌های ديروز، مجمع تشخيص مصلحت نظام را به توضيح واداشت. اين نهاد عالی حکومتی با ارسال متنی به خبرگزاری‌ها درباره سخنرانی هاشمی‌رفسنجانی در مراسم «ايران و استعمار انگليس» اعلام کرد: در انعکاس حضور آيت‌‏الله هاشمی‌رفسنجانی در همايش «ايران و استعمار انگليس»،‌به جای کلمه «مدرس» کلمه «مصدق» آورده و به جمله‌‏ای که درباره دکتر مصدق بود، ‏هيچ اشاره‌‏ای نشده است که اين اشتباه شنيداری خبرنگار باعث تفاوت ماهوی در جمله شده است." «تابناک»

ما از دست آقايان چه می کشيم: يکی می گويد "به خدا ما خودمان قاتل بوده ايم"؛ بعد می گويد نه! ما نگفتيم قاتل بوده ايم! گفتيم قاضی بوده ايم. يکی ديگر می گويد خدا مصدق را رحمت کند، بعد می گويد نه! ما نگفتيم خدا مصدق را رحمت کند! گفتيم مدرس را رحمت کند. حالا مصدق بيچاره -که خدا داشت او را با شفاعت آقای هاشمی از جهنم بيرون می آورد و به سمت دروازه بهشت می بُرد- در اثر اين اشتباه لپی بايد دوباره به جهنم باز گردد.

آن بنده ی خدا هيچ، ما چه گناهی کرده ايم که سی خط نوشته مان را -در تمجيد از آقای رفسنجانی و اين که شدائد زندگی سياسی، چشم او را بالاخره باز کرده و به حقيقت دست يافته و از هم صنفان خود فاصله گرفته- بايد پاره کنيم و دور بريزيم. ما چه گناهی کرده ايم که چهره ی آقای رفسنجانی که بعد از مطالعه ی خبر اول، به نظرمان لطيف و ظريف و مهربان و منطقی و فهيم و شجاع و غيره آمده بود به ناگهان دوباره به حالت اولش بازگشت و او را با شنلِ سرخ مشاهده کرديم. آقايان! موقع حرف زدن اگر به فکر خودتان و پست و مقام تان نيستيد به فکر ما و آن بيچاره ای که سال هاست در جهنم به سر می بَرَد و به درد خود می سوزد و می سازد و بعد ناگهان خود را جلوی دَرِ بهشت می بيند و بعد يکهو دوباره به جهنم بازگردانده می شود باشيد. خدا را خوش نمی آيد آدم را اين طور بازی می دهيد.

بالاخره طنزنوشته های ما به فکر وا می دارد يا نمی دارد؟
"ناقد محترم ، عزيز، گرامی و طنز نويسی که با نوشته هايش خنده بر لبان ما جاری می سازد، ما را به فکر وا می دارد، در پايان نوشته شان، بر نوشته ی ديگری صحه نهاده و آن را "پر مغز" خوانده اند، که در آن، بسيار بيش از آنچه خود مرقوم فرموده اند، نثار نويسنده "قرآن محمدی" شده است." «متدولوژی تثبيت مدعای کلام الله بودن قرآن، پاسخ به دومين نقد عطاءالله مهاجرانی (۱)، اکبر گنجی، منتشر شده در خبرنامه گويا»
***
"ناقد محترم، عزيز، گرامی و طنزنويسی که با نوشته‌هايش خنده بر لبان ما جاری می‌سازد، در پايان نوشته‌شان، بر نوشته‌ی ديگری صحه نهاده و آن را «پر مغز» خوانده‌اند، که در آن نوشته نيز، بسيار بيش از آن‌چه خود مرقوم فرموده‌اند، نثار نويسنده‌ی «قرآن محمدی» شده است." «همان مطلب، منتشر شده در سايت راديو زمانه، با حذف جمله ما را به فکر وا می دارد»

بالاخره نفهميديم که نوشته های "ناقد" علاوه بر ايجاد خنده، خواننده را "به فکر وا می دارد" يا نمی دارد. ظاهرا ويرايشگر راديو زمانه، بر خلاف آقای گنجی، معتقد است که "به فکر وا نمی دارد"، چرا که متن اوليه ی ايشان را تغيير داده و تنها به جاری ساختن خنده توسط ناقد اکتفا کرده است.

ولی يک نکته ی بی اهميت ديگر هم در اين‌جا پيش می آيد و آن سوء تفاهمی ست که ممکن است از خواندن نسخه ی منتشر شده در سايت راديو زمانه برای خواننده به وجود آيد به اين معنا که خواننده گمان کند نقدِ جدیِ موضوعِ دخترانِ لوط توسط "ناقد"، همچون مطالبِ طنزِ او خنده بر لبان خواننده جاری می سازد.

به هر حال فرض می گيريم ويرايشگرِ راديو زمانه تنها به اين خاطر که جمله ی "به فکر وا می دارد" را زائد و بدآهنگ تشخيص داده، آن را حذف کرده باشد. بالاخره در زمانه ای که مردم همه چيز را با همه چيز تطبيق می دهند و مشابهت ها و تفاوت های ميان نسخه ی اوليه با نسخه ی ويرايش شده را مشاهده می کنند، اين گونه فرض گرفتن ها و گُمان کردن ها طبيعی ست.

ولی اين همه مته به خشخاش گذاشتن برای چه؟ برای متنی که نه معلوم است چه عنوانی دارد، نه معلوم است در کدام وب‌سايت منتشر شده، نه معلوم است نويسنده ی آن، يعنی "ناقد محترم"، اسم اش چيست؟ از همه ی اين‌ها گذشته معمای تشخيصِ هويتِ نوشته ای که توسط ناقد، "پرمغز" خوانده شده نيز به تمام اين مجهولات و معماها اضافه می شود.

آن وقت ما به جای حل اين معماها، بر تفاوت های ميان نسخه ی اوليه و نسخه ويرايش شده و حذف يک جمله ی بی اهميت انگشت می گذاريم! زهی تاسف!

چگونه گنجی مقام دانشمندی اش را از دست داد
"به راهنمايی دوستان آگاه شدم که دانشمند و نويسنده‌ی ارجمند جناب آقای گنجی در مقاله‌ی اخير خود در سايت راديو زمانه از اين بنده‌ی ناچيز ياد و مطالبی نقل فرموده‌اند. گويا پيش از اين نيز در مقاله يا مقالاتی ديگر نامی از بنده برده‌اند که چون مدت هاست به‌خاطر عارضه‌ی چشم از خواندن از صفحه‌ی کامپيوتر ممنوع و محروم هستم به‌موقع از آن آگاه نشدم." «در توضيح به مقالات اکبر گنجی، آقای حسين مدرسی طباطبايی، راديو زمانه»
***
"به راهنمايی دوستان آگاه شدم که نويسندة ارجمند آقای گنجی در مقالة اخير خود در سايت راديو زمانه از اين بندة ناچيز ياد و مطالبی نقل فرموده اند. گويا پيش از اين نيز در مقاله يا مقالاتی ديگر نامی از بنده بردند که چون مدت هاست به خاطر عارضة چشم از خواندن از صفحة کامپيوتر ممنوع و محرومم به موقع بر آن آگاه نشدم." «همان مقاله، منتشر شده در سايت کتابخانه تخصصی تاريخ اسلام و ايران، و سايت تابناک با حذف کلمه ی دانشمند».

بخشی از شيوه نامه کتابخانه تخصصی تاريخ اسلام و ايران:
- ويرايشگر مجاز است نام هر کس را که از او خوشش نمی آيد (يا مسئولان کتابخانه تخصصی تاريخ اسلام و ايران از او خوششان نمی آيد)، نام افراد ضد انقلاب، نام افراد معاند، و نام ديگر افرادی را که به اسلام و مسلمين ضربه می زنند از کليه متون حذف نمايد.

- اگر مطلبی که ويرايشگر بايد آن را ويرايش نمايد، در رد و بر ضد شخصی خاص باشد، و از اين رو ذکر نام او ضروری باشد، ويرايشگر مجاز می باشد، کليه ی صفات مثبت و تعريف و تمجيدها را از پس نام او حذف نمايد. اجر ايشان به خاطر اين کار نزد خداوند محفوظ است.

- ويرايشگر مجاز است بدون اجازه ی نويسنده ی مطلب، هر طور مايل بود، کلمات را حذف نموده، جملات را تغيير داده، و مسير نوشته را به نفع اسلام و مسلمين تغيير دهد.

- ويرايشگر هرگز نبايد احساس نادرستی، ناراستی، تحريف گری، شرمساری و ساير صفات ناپسند را نمايد چرا که کار او، به نفع اسلام و مسلمين و جهت جلوگيری از تشويش اذهان عمومی و گمراهی مسلمين می باشد.

- ويرايشگر اگر در اين دنيا از نويسنده و خواننده و منتقد به خاطر تغييرات بی اجازه ای که در متن داده بد و بيراه بشنود، نبايد ناراحت شود چرا که اجر او نزد مسئولان کتابخانه تاريخ اسلام و ايران محفوظ می باشد.

قصه بدحجاب در هواپيما
يکی بود يکی نبود. غير از خدا هيشکی نبود. سال ۱۳۷۰ بود. دوران تهاجم فرهنگی آمريکا به ارکان نظام بود. يک عده بودند که سوار بر موتورسيکلت، با چوب های بلندی که اسم اش چماق بود، دور شهر می گشتن و مهاجم های فرهنگی را سرکوب می کردند. سرکوب هم به اين ترتيب بود که چماق را تو سر مهاجم می کوبيدند، که سر+کوبيدن جمع اش می شد سرکوب. عزيزان من، اما قصه ی ما به موتورسيکلت کار نداره. به کسی کار داره که موتورسيکلت سوارها رو هدايت می کرد و به آن ها فرمان سرکوب می داد.

بله. داشتم می گفتم يک روز اين فرمانده بزرگ که اسم اش آقای ميم دال بود، می خواست با هواپيما بره مسافرت. بره ديدن دوست های ديگه اش که تو شهرستان بودن. اون ها قرار بود يک مهاجم فرهنگی رو که اسم اش دکتر عين سين بود و خيلی با سواد بود، و از قرآن و مثنوی مولوی و ديوان حافظ چيزهای زيادی می دونست، با همين چماق ها به راه راست هدايت کنند. پس دوست مون آقای ميم دال بايد می رفت تا چگونگی سرکوب رو به اون ها ياد بده.

سرتون رو درد نيارم بچه های خوب. آقای ميم دال -که اون زمان البته آقا نبود و برادر بود- اومد سوار هواپيما شه که ديد يک عده از برندگان المپياد رياضی می خوان به همون شهرستان برن. اين المپيادی ها انگشت شون را به علامت پيروزی بلند کرده بودند تا خبرنگار ها ازشون عکس بگيرن. برادر ميم دال هم که قاطی اين بچه های با هوش و با استعداد داشت از پله های هواپيما بالا می رفت فکر کرد که بايد اون هم انگشت اش را به علامت پيروزی هوا ببره که بُرد ولی چشم تون روز بد نبينه، چشم های وحشتناک برادرمون تو اون حيص و بيص به يکی از عوامل تهاجم فرهنگی آمريکا افتاد و خون اش به جوش اومد.

از کجا فهميد که اون عامل تهاجم فرهنگيه؟ خب معلوم بود، دختره کمی از موی سرش، از زير روسری بيرون زده بود! و فاجعه بارتر اين که آرنجش به پسر همراهش که قهرمان المپياد رياضی بود و انگشت اش را به نشانه ی پيروزی بالا برده بود، خورده بود.

وای نمی دونين بچه ها که از ديدن اين صحنه چه حالی به برادرمون دست داد. به خودش گفت من اين دختره رو با دست های خودم خفه می کنم. وقتی همه سوار هواپيما شدن، برادر ميم دال که از شدت غضب داشت منفجر می شد و برای اين کمی حالش جا بياد يک ليوان آب می خورد، رفت جلو به مهماندار گفت که فلان خانم رو که رو صندلی بهمان نشسته صداش کنيد که می خوام ارشادش کنم. گفتن شما کی هستين و چه کاره هستين؟ پليسين، مامور امنيتی هستين، چی هستين؟ که برادرمون يکی از همون نگاه های وحشتناک اش رو به مهماندار انداخت و گفت زر نزن! کاری رو که می گم بکن!

دليل خيلی محکمی بود. اون روزها به جای کارت شناسايی خيلی ها همين کلمات را به کار می بردن و کارشون پيش می رفت. دختره را صدا کردن و برادرمون دختره رو بُرد قسمت مهماندارهای هواپيما و پرده رو کشيد. جيغ های بنفشی از پشت پرده به گوش می رسيد ولی مگه کسی جرئت داشت جلو بره (مثل همون جيغ هايی که دخترهای دستگير شده ی امروزی کنار ماشين پليس می کشن و اين روزها فيلم اين جور جيغ زدن ها تو يوتيوب فراوونه و گاهی هم از تلويزيون صدای آمريکا پخش ميشه).

اين خانم که مادرش خيلی از اين جيغ ها عصبی شده بود، با ترس به او گفت: مادر جون تو رو خدا شما کار نداشته باشين. خود شما موهاتون مقدار زياديش بيرونه. می آد خود شما رو هم ارشاد می کنه ها.

اين آقای مسن به بغل دستيش می گفت: عجب دوره و زمونه ای شده. در زمان اعلی‌حضرت هيچ وقت ما شاهد چنين چيزهايی نبوديم. ببين دختر مردم چه جوری داره جيغ می زنه. لابد کيسه ی سوسک کشيده رو سرش.

اين آقای روحانی هم که روزنامه ی اصلاح طلب ها دست اش بود و از تميزی و جنس پارچه ی عباش معلوم بود که خودش هم جزو اصلاح طلب هاست داشت مردم رو آروم می کرد که چيزی نيست. داره ارشادش می کنه. کاريش نداره. الان بيرون می آن و مطمئن باشين طوری نميشه. بالاخره در هر جامعه ی مدنی از اين اتفاق ها می افته. بايد آن دختر خانم از طريق مراجع قانونی شکايت کنه. برادران مون در وزارت کشور، مخصوصا آقای تاج زاده، موضوع را پيگيری خواهند کرد و نتيجه ی کار رو از طريق روزنامه های اصلاح طلب به اطلاع شما مردم فهيم خواهند رسوند.

اين آقای محترم هم با صدای بلند خطاب به برادر ميم دال می گفت پسرم اون جای خواهرته، حتما اشتباه کرده. مطمئنم با اين راهنمايی که شما کرديش ديگه روسريش عقب نره و حجاب اش کامل باشه. رحم کن بهش!

جوون با استعداد و رعنايی که همراه دختره بود و همه اش خنده رو لباش بود، ديگه نمی خنديد و نگران خواهرش بود. می گفت، به خدا قسم ما خواهر برادريم. اين آقاهه داره به خواهرم تلقين می کنه که من دوست پسرشم در حالی که اين طور نيست. به خدا من قهرمان المپياد رياضی هستم و خواهرم تو يکی از دهات به عنوان دکتر به مردم خدمت می کنه.

برادر ميم دال چنان نعره می کشيد که هيچ کس جرئت نزديک شدن بهش رو نداشت. خلبان که از اين موضوع عصبانی شده بود گفت من اين هواپيما رو نمی رونم. اين شما اين هم هواپيما. مرحمت زياد، و موتور ها را خاموش کرد و از هواپيما پياده شد.

چشم تون روز بد نبينه. برادر ميم دال که کفری شده بود، از هواپيما بيرون پريد و رفت سراغ يکی از سربازها که تو محوطه فرودگاه بودن. با عصبانيت اسلحه رو از دست سرباز بيرون کشيد و گفت من الان نشون شون می دم. سربازِ بنده خدا که جا خورده بود گفت چه کار داری می کنی؟ اسلحه رو بده به من، که برادر ميم دال با عصبانيت بهش گفت زر نزن بينيم با! و با اسلحه رفت داخل هواپيما...

بچه های خوب ام. بچه های عزيزی که سال ۷۰ رو نديديد چرا که اون هايی که اون سال به دنيا اومدن الان تازه هفده سالشونه و اگه اون سال مثلا سيزده سال داشتند الان پا به سی سالگی گذاشتن. لابد از من می پرسيد بعد چی شد؟ آيا دختره رو کشت؟ آيا خلبانه رو کشت؟ آيا مردم معترض رو کشت؟ وقتی برادر ميم دال برگشت تو هواپيما چه کار کرد؟

نه بچه ها جون. نه عزيزای من. نمی خوام بذارم تون سرِ کار. ممکنه يک کم روغن داغ داستان رو زياد کرده باشم، ولی اون سال ها برخورد برادر ميم دال و برادرهای هم شکل و هم قيافه ی اون تقريبا همين جوری بود. نه تنها خيلی سرها رو شکستند، بل که خيلی از دل ها رو هم شکستند. خيلی ها رو از هر چی انقلاب و انقلابی و جنگ بود متنفر کردند. حرمت همه چی رو از ميون بردن. ولی اين که برادر ميم دال چه کرد زياد مهم نيست. مهم اينه که بعد از هفده سال همين برادر چی شد.

بعله بچه های عزيز، حتما نمی تونين حدس بزنيد. برادر ميم دال امروز بعد از هفده سال، خودش از تندروی ها نالانه. از کسانی که دو تا تار موشون بيرونه ديگه گلايه نداره. برادر ميم دال امروز فيلم‌سازه. برامون فيلم های جدی از زن هايی که به خاطر فقر نه تنها موهاشون بل که خيلی جاهای ديگه شون بيرونه و دچار فحشا می شن می سازه. برامون فيلم های کمدی از جنگی که چندصدهزار آدم شريف و شجاع توش شهيد شدن تا يک عده گردن‌شون کلفت و جيب هاشون پر ِ پول بشه می سازه. ما رو می خندونه تا غمِ اون چماق ها که تو سرِ مردم زده از يادها بره. تا سال هفتاد و سال شصت از يادها بره. تا اون رفتارهای زشت و اون مشت ها و لگدها از يادها بره. بعله بچه های عزيز؛ حالا ما مونديم که يادمون بره يا يادمون نره؟ شما رو نمی دونم ولی ما که هر کاری می کنيم يادمون نمی ره...


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016