در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از چند کلمه با مسيح علی نژاد تا زنان ايرانی از فرح پهلوی بياموزندکشکول خبری هفته (۶۳) چند کلمه با مسيح علی نژاد مسيح عزيز يک نويسنده ی سياسی و اجتماعی، می تواند يک کنشگر سياسی و اجتماعی باشد، ولی اين شرط لازم نيست. اگر نويسنده، عضو حزب يا گروهی باشد، طبيعی ست که در جهت اهداف و برنامه های آن حزب و گروه قلم می زند. چنين نويسنده ای، در وهله ی اول يک کنشگر و فعال است و نه يک نويسنده. نوشتن برای او ابزار پيشبُرد اهداف اجتماعی و سياسی ست. چنين نويسنده ای می تواند جز نوشتن، يعنی آن کاری که ما با قلم يا کیبُردِ کامپيوتر می کنيم و حروف و کلمات را بر صفحات سفيد نقش می زنيم، کارهای ديگری نيز بکند؛ مثلا آگهی حزبی توزيع کند، پوستر حزبی بچسباند، سخنرانی حزبی ايراد کند، در حزب کار اجرايی کند، مسئول حزبی شود، و امثال اين ها. اما يک نويسنده ی منتقدِ غيرحزبی، کارش صرفا نوشتن است؛ کارش صرفا انتقاد کردن است. برای او حزب و سازمان و گروه و رفيق و دوست و همکار معنی ندارد. او صرفا انتقاد می کند يعنی بر خوب و بد "هر آنچه" اجتماعی و سياسی ست انگشت می نهد؛ آن را نشان می دهد؛ آن را برجسته می کند؛ آن را به اطلاع مردم و مسئولان می رساند. اين امر، در عين حال که ساده و بی فايده به نظر می رسد، به اعتقادِ من، اهميت فوق العاده زيادی برای جامعه ی در حال گذار ما دارد. ارزش اين کار، متاسفانه برای بسياری از نويسندگان اجتماعی و سياسی، بخصوص نويسندگان جوان روشن نيست و فکر می کنند اگر نوشتنِ –به ظاهر- انتزاعی و کم اثر را با عمل اجتماعی و سياسی عينی و موثر همراه نکنند، کارشان خاصيت و فايده نخواهد داشت. اين فکر، فکری ست از بيخ و بن غلط، ناشی از نشناختن قدرت قلم. اما، شما نويسنده ی عزيز که نويسنده ای کوشا و زحمت کش هستيد و به عنوان خبرنگار روزنامه های مهم پايتخت به خاطر مسائلی که در مجلس برای تان پيش آمد و بعدا به خاطر يکی دو مطلبی که نوشتيد دچار مشکلات عديده شديد و به تازگی کتابی در خارج از کشور منتشر کرده ايد و می خواهيد آن را وقتی به ايران بازگشتيد در خيابان انقلاب بفروشيد، توصيه ی من به شما اين است که چنين کاری نکنيد. آری اين بار می توانم به عنوان فردی بی نام، به شما اين توصيه را بکنم چون توصيه، نه به عمل کردن که به عمل نکردن است! اما چرا چنين توصيه ای می کنم؛ به همان دليل که در بالا نوشتم: اگر شما، ضمن نويسنده بودن يک فعال اجتماعی و سياسی هستيد کارتان البته درست است و می توانيد نه تنها در خيابان انقلاب بلکه در مقابل مجلس شورای اسلامی يا ساختمان وزارت ارشاد کتاب تان را به فروش برسانيد و اسم اين کار را هم بيان اعتراض يک نويسنده ی جان به لب رسيده بگذاريد. اما اگر صرفا نويسنده ايد، اين کارتان اشتباه است چون وظيفه ی شما نوشتن است، حتی اگر نوشته تان در زمان خود چاپ و پخش نشود (که چاپ و پخش نشدن در دوره ی حاضر با وجود اينترنت بی معنی ست و هر نوشته ای به هر حال می تواند به دست تعدادی از خوانندگان برسد و در حافظه ی تاريخ ثبت شود). نويسنده بودن، و نويسنده ماندن، به مراتب تاثيری ژرف تر از فروش کتاب در حاشيه خيابان انقلاب و "کنش های احساسی و فردی" دارد. در اين گونه موارد من هميشه ميرزا فتحعلی آخوندزاده و صادق هدايت را مثال می زنم، که با نوشته های در ابتدا بی خواننده ومنتشر نشده ی خود، فرهنگ وادبيات جماعتی عظيم را تغيير دادند. البته ميان نوشته های شما با نوشته های آن ها فاصله بسيار است و قصد قياس نيست ولی حتی اگر تاثير حداقلی را در نظر داشته باشيم، با نوشتن شما، و خواندن خوانندگان تان اين تاثير حداقلی دست کم بر روی نخبگان گذاشته می شود. اگر شما کتاب "من آزاد هستم" تان را در خيابان انقلاب بساط کنيد، مطمئن باشيد در صورتی که اين کار به ضرر حکومت باشد، در عرض چند دقيقه، به دستان شما دستبند می زند و کتاب های تان را هم که مجوز ندارد و توسط يک "محکومِ فراری" در خارج از ايران چاپ شده است از بين می بَرَد. به همين سادگی. کارِ از نظر خودش غيرقانونی هم نمی کند و شما را هم طبق قوانين موجود به مجازات می رساند. اثر اين برخورد، بر اساس آن چه ما تاکنون ديده ايم، در جامعه هيچ است. قوی ترين و پر سر و صداترين اعتراض های فردی و بدون پشتوانه مردمی مربوط به اکبر گنجی بود که به رغم تلاش بسياری از ياران و هواداران او، تاثيری بر اکثريت خاموش جامعه نگذاشت. حتی اگر کتاب فروشی در خيابان انقلاب و اعمال اعتراضی شبيه اين، تاثيری بر مردم و نخبگان داشته باشد، يا تاثيرش در آينده نمود پيدا کند، اين، ديگر تاثير نوشته ی شما نيست؛ تاثير عمل شما به عنوان يک معترض است. تاثير نافرمانی مدنی شماست در مقام يک کنشگرِ نويسنده که حق چاپ و توزيع آثارش را ندارد. ولی نوشته ی شما، کلمات شما، جملات شما، محتوای مقالات شما، محتوای کتاب های شما، هيچ کدام، عامل اين اثر نيست، و شما هم به عنوان نويسنده ی صِرف، اثرگذار نيستيد. شما و هر کس که دست به قلم دارد بايد به کار آهسته و پيوسته اعتقاد پيدا کند. بايد خاصيت و تاثير اين کار را بشناسد. بايد اهميت کار خودش را درک کند. بايد صبر و تحمل داشته باشد. بايد بداند که وظيفه ی او اثر گذاشتن بر سلول مغز تک تک خوانندگان اش است و اين اثر گذاشتن با ارائه ی يک کتاب و دو کتاب و فروش آن در خيابان انقلاب حاصل نمی شود؛ اصل، ماندگار شدن محتوای کتاب در ذهن خواننده و ترغيب او به تحرک و دگرگونی درونی ست. اين ماندگار شدن، اين انگيزه ی حرکت درونی و دگرگون شدن، تنها در طول زمان -زمان نسبتاً طولانی- امکان پذير است. اين کاری ست پر زحمت، شاق، خسته کننده، که شايد به نااميدی و ياس و سرخوردگی منتهی شود، اما کار نويسنده همين است؛ ايجاد حرکت اصيل و بنيادی در ذهن خواننده که بدون هيچ تبليغ يا تشويق يا دعوت يا سرعت بخشی تصنعی، تبديل به حرکت و دگرگونی اجتماعی و سياسی می شود. نويسنده می تواند يک فعال اجتماعی و سياسی شود و شايد با ورود به اين عرصه بتواند بر روند رويدادها اثر بگذارد، اما نويسنده می تواند نويسنده بماند و در جبهه ای ديگر کار خود را ادامه دهد و نقش خود را هر چند کوچک و خُرد در تاريخ کشورش ايفا نمايد. حتی اگر نامی از او باقی نماند، و حتی اگر تا ابد شناخته نشود، تاثيری را که بايد بگذارد، می گذارد، گيرم به اندازه ی حرکت بال يک پروانه در عالَمِ قلم. برايت چه نويسنده باشی، چه فعال سياسی و اجتماعی، و چه هر دو آرزوی موفقيت می کنم. رابطه دوغ کفير با هواپيمای اسرائيلی درست به خاطر ندارم که چند سال پيش بود، که يک بنده خدايی، از شعر "بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود" مولانا در نوشته اش استفاده کرده بود که يک نفر آدم دلسوز، از همين نوع آدم هايی که در کيهان و خوانندگان پيغام می گذارند و قلب شان برای اسلام و مسلمين می تپد، برداشت اعتراضی نوشت که مسلمانان چه نشسته ايد که فلان آقا، از شعر خواننده ی ضدانقلاب ساکن آمريکا -يعنی داريوش- در نوشته اش استفاده کرده و مسئولان هم حواس شان به اين فاجعه نيست! حالا شده است حکايت دوغ کفير و کيهان و خوانندگان کيهان! چون نام کفير را بر روی هواپيمای اسرائيلی نهاده اند حواس مان باشد که دوغی به نام کفير به خوردمان داده نشود که ممکن است توطئه صهيونيستی باشد و خلاصه مسئولان به هوش باشند! البته من نمی دانم که آقايان رژيم اشغالگر چرا نام کفير بر هواپيمای جنگی خود نهاده اند و اين کلمه در زبان عبری چه معنايی می دهد، و باز اين را هم نمی دانم که مسئولان شرکت پگاه چرا نام کفير بر دوغ خود نهاده اند و اين کلمه از ديدگاه اين جنابان چه معنايی می دهد (شايد دوغ شان زياد کف می کند و فکر کرده اند کفير يعنی زياد کف کننده و به همين خاطر اين نام را بر روی دوغ مربوطه نهاده اند!) اما اين را می دانم که اين کلمه ی کفيرِ ملعون، همان کلمه ی کفيز، بر وزن مويز است که پيمانه ای ست که بدان چيزها را پيمانه می کنند. عرب ها اين کلمه را قفيز کرده اند و از آن در زبان خود استفاده می کنند. اين کلمه ی نامحترم اسرائيلیگون ِ صهيونيست پرور در زبان پهلوی kapic خوانده می شده (برهان قاطع و لغت نامه دهخدا) و حتما می دانيد که زبان پهلوی و ايران باستان، سال ها پيش از تاسيس رژيم صهيونيستی وجود داشته و يهوديان بيچاره در آن زمان خودشان دنبال کسی مثل کورش بودند که به دادشان برسد و پناهشان دهد و در موقعيتی نبوده اند که بخواهند کلمه صادر کنند و يا کلمه در دهان اجداد باستانی ما بگذارند. حالا فردا اگر يک نفر بگويد که اين کلمه کلمه ی مقدس کليميان است و مثلا در تورات آمده، شما هم بگوييد اين کلمه در ايران باستان کاربُرد داشته و اسرائيلی ها اگر دوست دارند هواپيمايشان را به اين اسم بنامند ما ايرانی ها هم دوست داريم دوغ مان را به اين اسم بناميم. گيرم هيچ ربطی از نظر معنی نداشته باشد مگر همان کف سابق الذکر! ولی خودمانيم اين هم اسم است آقايان شرکت پگاه برای دوغ شان انتخاب کرده اند؟! انديشه های مدون شده احمدی نژاد نظر به اين که پيش از آقای احمدی نژاد، افکار و انديشه های چند تنِ ديگر از رهبران بزرگ جهان توسط هواداران و جانشينان شان مدون شده و به صورت استراتژی در آمده، و به منظور جلوگيری از اتلاف وقت آقايان برای يافتن قالبی مناسب برای ريختن افکار و انديشه های استراتژيک آقای احمدی نژاد در آن، ما يکی از قالب های موجود را که قالب به کار برده شده توسط جناب استالين بوده و ايشان افکار رئيس خودش يعنی لنين را در درون آن ريخته مطرح و پيشنهاد می کنيم. باشد که قدمی در جهت تدوين افکار بزرگْمَردِ کوچکِ تاريخ ايران، يعنی جناب دکتر محمود احمدی نژاد برداشته شود. استالين نوشته های بی شماری دارد (که البته هيچ يک را خودش ننوشته چون جنگ و سرکوب مخالفان و کشتار و تبعيد ناراضيان فرصتی برای نوشتن ايشان باقی نمی گذاشته است؛ اين امر در تاريخ کشور ما نيز مسبوق به سابقه است؛ مثلا کتاب هايی که والاحضرت اشرف پهلوی در زمان حکومت اخوی گرامی شان نوشته اند هيچ کدام نوشته ی خودشان نبوده؛ حتی نوشته شدن کتاب های پادشاه سابق ايران توسط خود ايشان محل ترديد است). باری نوشته های رفيق استالين در منتخب آثار ايشان در دو جلد به فارسی ترجمه و توسط اداره نشريات زبان های خارجی مسکو منتشر شده است که ان شاءالله در فرصتی مناسب آن را در کشکول دراز، ببخشيد معرفی خواهيم کرد. ما بر اساس يکی دو بند از اين کتاب، شروع کتابی به نام "مسائل احمدی نژاديسم" (با الهام از "مسائل لنينيسم") را پيشنهاد می کنيم. در هر جای متن پيشنهادی اگر به جای احمدینژاديسم، لنينيسم و به جای اسلام انقلابی –که با اسلام مردم عادی زمين تا آسمان فرق دارد- مارکسيسم بگذاريد، متن می شود متن اصلی استالين: "اصول احمدی نژاديسم مبحث بزرگيست. برای آن که اين مبحث را کاملا حلاجی کنيم يک کتاب کامل لازمست، و بلکه بيش از آن –يک سلسله کتاب مورد احتياج است. بنابراين طبيعی است که مطالب اين کتاب نمی توانند تشريح کامل احمدی نژاديسم باشند. اين مطالب در بهترين صورت خود فقط می توانند تلخيص فشرده ای از اصول احمدی نژاديسم باشند. مع ذالک بيان اين تلخيص مفيد است تا بعضی نکات اوليه ی اساسی که برای توفيق در آموختن احمدی نژاديسم لازم است تذکر داده شود. معنای بيان اصول احمدی نژاديسم هنوز اين نيست که اصول جهان بينی احمدی نژاد شرح داده شود. جهان بينی احمدی نژاد و اصول احمدی نژاديسم از حيث حجم يکسان نيستند. احمدی نژاد مسلمان انقلابی است [همان طور که قبلا گفتيم اين با اسلام عادی ِ مردمِ عادی تفاوت بسيار دارد] ولی اين مسئله به هيچ وجه دليل بر آن نيست که تشريح احمدی نژاديسم بايد از تشريح اصول مسلمانان انقلابی شروع شود. بيان احمدی نژاديسم يعنی بيان آن خصوصيات و تازه هايی که در سخنرانی های احمدی نژاد است و احمدی نژاد آن ها را بر گنجينه ی مسلمانان انقلابی افزوده و طبيعتا با نام محمود احمدی نژاد مربوط می باشد..." ملاحظه می فرماييد که اين قالب که ده ها تئوريسين و آکادميسين شوروی سابق بر روی آن کار کرده اند و زحمت کشيده اند چقدر بر رئيس جمهور کشور ما انطباق می يابد و خواست سرلشکر فيروزآبادی بدين طريق برآورده می شود. ناگفته نماند که اين انديشه های مدون شده همواره خواص عجيبی داشته اند بدين صورت که نه تنها کارْ دست بشريت می دادند –کاری در قد و قواره ی ميليون ها کشته و زندانی سياسی و تبعيدی- بلکه باعث می شدند انديشه های مدون شده ی قبلی، کلا تغيير شکل و ماهيت دهند و به وضعی بيفتند که صاحب انديشه ی بيچاره در هيچ شرايطی تصورش را هم نکند. مثلا فکر نمی کنم مارکس، حتی يک لحظه چيزی شبيه به اردوگاه های کار اجباری سيبری که توسط رژيم مارکسيست لنينيست استالين ايجاد شده بود –که اين يکی هم انديشه هايش را بر پايه ی انديشه های آن دو نفر ديگر مدون کرده بود- به ذهن اش راه می يافت؛ به همين ترتيب دکتر شريعتی چيزی شبيه به حکومت فعلی و رياست اجرايی آقای احمدی نژاد در مخيله اش می گنجيد و به قول دکتر زيبا کلام، قس علی هذا. اميدوارم اين راهنمايی در تسريع تدوين افکار و انديشه های برادر احمدی نژاد مفيد واقع شود. در کلاس درس فيلم نامه نويسی فرج الله سلحشور استاد در کلاس درس- هنرآموزان عزيز امروز سعی می کنيم فيلمنامه "بازنده" نوشته ی عليرضا کاظمی پور را تبديل به يک فيلم نامه مکتبی و اسلامی کنيم به نحوی که ترويج غيرت و ناموس پرستی کند و برای زن که ناموس جامعه است ارزش مذهبی قائل شود. اين فيلم که در سال ۱۳۸۴ در همين کشور خودمان، در همين ام القرای اسلام روی پرده رفته هيچ ارزشی برای ناموس جامعه قائل نشده و سرشار از بی غيرتی و پستی ست. اصلا همين شد که هنرپيشه ی زن فيلم يعنی ميترا حجار به فرنگ رفت و چهره ی مکشفه خود را به عالم و آدم نشان داد. فردا هم لابد در فيلم های هاليوودی بازی خواهد کرد و غيرت و مسلمانی ما بر باد خواهد رفت. حتما می دانيد که در فيلمِ بازنده، محمد رضا فروتن (سامان) و حميد گودرزی (حميد) رقيب عشقی هستند و بر سر دختری به نام تبسم –که همان ميترا خانمِ حجار باشد- دعوا دارند. حميد گودرزی که انسان خوبی ست ولی فيلم نامه نويس سعی در سياهنمايی او دارد و مثلا می خواهد بگويد که او رانتخوار و سوءاستفادهچی و از اين حرف هاست طبق نظر بيمارگونه ی فيلمنامهنويس باعث می شود که دو نامزد –يعنی سامان و تبسم- از هم دور شوند و سامان به خاطر مبارزات دانشجويی در سال ۷۸ به خارج از کشور بگريزد، و گوشت دست گربه، يعنی تبسم دست حميد بيفتد. اين دو، يعنی حميد و تبسم با هم ازدواج می کنند. چند سال بعد که آب ها از آسياب می افتد و حنای اصلاح طلبان بی رنگ می شود و حکومت هم ديگر با نوچه های خاتمی کاری ندارد سامان به ايران باز می گردد به اين اميد که با نامزد سابق اش ازدواج کند. در اين جا اولين اتفاق غيراسلامی می افتد، يعنی تبسم برای ملاقات با سامان به فرودگاه می رود مثلا به اين قصد که از او بخواهد دور او را قلم بگيرد. اگر قرار بود ما اين فيلم نامه را بنويسيم اصلا چنين اتفاقی نمی افتاد، و لذا چنين فيلم مسئله داری ساخته نمی شد؛ و ای کاش که چنين می شد. به هر حال ما فکر می کنيم که اين قدم اشتباه برداشته شده و جلو می رويم. می رسيم به صحنه ای که در آن سامان، حميد را در دفتر کارش ملاقات می کند و توطئه ی او را يادآور می شود، و از او می خواهد که از تبسم مثل بچه ی آدم جدا شود، و حميد در همان جا متوجه می شود که تبسم به استقبال سامان در فرودگاه رفته است. وای وای وای. من که اين چيزها را به شما می گويم از شدت شرم و خجالت خيسِ عَرَق شده ام. ممکن است بگوييد اين عرق به خاطر گرمی هوا و کت و شلوار و جليقه و جوراب پشمی و زير شلواری ست که تن ام است ولی نه اين عرق، عرق شرم است؛ عرق خجالت است. اگر تا اينجای فيلم را اجازه داده ايم که ساخته شود، از اين جا به بعد بايد به غيرت و ناموس اهميت داده شود؛ بايد به زن ايرانی که ناموس ماست بها داده شود. در فيلمنامه اصلی سامان وارد اتاق کار حميد می شود. حميد با او مهربانانه سر صحبت را باز می کند. به او نصيحت اسلامی می کند که زن نگير و اگر گرفتی يک دونه نگير، چند تا بگير. تا اينجای کار همه چيز خوب و درست است. فاجعه اين جا اتفاق می افتد: سامان از حميد می پرسد "از زندگی ات راضی هستی. انگار زن ات راضی نبود. منظورم نامزدمه!" حميد با تعجب بسيار از او می پرسد "کجا ديديش؟" و سامان با وقاحت بسيار جواب می دهد "تو فرودگاه ديدمش، گفت که دوست ات داره ولی... متاسفم برات... چرا دست از سرش بر نمی داری، چرا طلاق اش نمی دی، تو که اهل زندگی نيستی...". و اين جا فاجعه دوم اتفاق می افتد. حميد با لحن سوسولی می گويد "فقط برای همين اومدی اينجا؟" سنگ بنای بی غيرتی و بی ناموسی در اينجا گذاشته می شود. اگر قرار بود اين فيلم را ما بسازيم، در همين جا، و در همين نقطه، يک قمه از کشوی ميز کار بيرون می کشيديم، و به سامان حمله می بُرديم، و او را در جا می کشتيم. بعد سوار اتومبيل می شديم و به خانه می رفتيم و خونِ تبسم را به خاطر ملاقات با مرد نامحرمی که يک زمان نامزدش بوده بر زمين می ريختيم. بعد می رفتيم خودمان را به کلانتری معرفی می کرديم و مردانه فرياد می کشيديم که ما به خاطر غيرت و ناموس، دست به قتل زده ايم و آماده ايم در محضر دادگاه شرع از خود دفاع کنيم. بعد صحنه ی دادگاه را تصوير می کرديم و در آن شرح ماجرا می داديم و قاضی بر اساس مستندات پرونده، ما را تبرئه و يا حداکثر به پرداخت ديه محکوم می کرد. بعد می رفتيم با يک دختر محجبه ازدواج می کرديم، آن قدر محجبه که هيچ مردی صدای او را نشنود و چهره ی او را نبيند و رضايت به چند همسری داشته باشد و کتکخورَش هم مَلَس باشد. بعد تا آخرعمر آبرومندانه و شرافتمندانه زندگی می کرديم. هنرآموزان عزيز. اين بود درس امروز ما. جلسه ی بعد، فيلم نامه ی "نيمه ی پنهان" با شرکت نيکی کريمی را اسلامی خواهيم کرد... نکث، ناکث، ناکثين البته بر خوانندگان پوشيده نيست که اين جانب از سياست و اصطلاحات سياسی، آنطور که بايد سر در نمی آورم و حد درک سياسی من اتفاقاتی در سطح مدرک جعلی کردان و از اين قبيل است. اما سياست تا آن جا که من فهميده ام، يک عرض و طول دارد، و يک عمق. حتی برخی معتقدند بُعد چهارم، يعنی زمان هم در آن موثر است. الله اعلم. ما هم حدس می زنيم که اين بُعد چهارم، بی تاثير نباشد و انسان های سياسی با تغيير اين بُعد، دچار تغييراتی در ظاهر و باطن شوند. مثلا اعضای محترم سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی، چقدر از روزهای اول انقلاب تا کنون فرق کرده اند. يا آقايان اصلاح طلب که هم حرکات شان، هم سکنات شان، با بيست سی سال پيش از زمين تا آسمان فرق کرده است. همه خوش تيپ، همه متين، همه با کت و شلوارهای هاکوپيان و ماکسيم بر تن، همه با کلمات فلسفی باب طبع فرهيختگان بر لب، همه با عينک های گران قيمت بر چشم. اين ها همه اثرات بُعد ِ چهارم است. کاش ماشين زمانی وجود داشت و ما را به عقب باز می گرداند تا با چشم خويش ببينيم که اين ها که بودند و چه می کردند ولی خوشبختانه چنين ماشينی هنوز اختراع نشده و مردم می توانند با استفاده از خاصيت فراموشی، زندگی خوب و ايده آلی را در کنار حرف های قشنگ همين اشخاص داشته باشند. اما بحث اصلی ما نه بُعد چهارم، نه کت و شلوار هاکوپيان و ماکسيم، نه حرف های قشنگ اصلاح طلبانه، که کلمه ی "نکث"، در نوشته ی آقای محمد علی ابطحی است. ما چند روزی در ذهن مان به دنبال معنی اين کلمه می گشتيم و آن را نمی يافتيم. خيلی به خودمان فشار آورديم، تا معنی اش به خاطرمان بيايد اما نيامد. پيش خود می گفتيم چه دليلی دارد آقای ابطحی، که همواره با زبان جوانانه و قابل فهم سخن می گويد، اين بار از کلمه ای استفاده کرده که آدمی به سن ما هم معنی آن به خاطرش نمی آيد. دلم به حال بچه های بزرگشده در خارج از کشور می سوخت که چهگونه بايد معنی اين کلمه را دريابند. خيلی در دلام به آقای ابطحی انتقاد کردم که چرا چنين کلمه ای در جمله اش به کار برده و عده ی زيادی را از درک و فهم مطلب محروم کرده است. به نظرم کار خوبی نيامد. آقای ابطحی می توانست کلمه ی ساده تری به جای اين کلمه به کار بِبَرَد که هم من و هم جوانان بزرگ شده در خارج از کشور معنی آن را بفهميم. شيخ اصلاح طلب، آقای کروبی "در پايان دوران زندانش دچار نکث قابل گذشتی در فرهنگ آن روزها شد" يعنی چه؟ چرا آقای ابطحی چنين کلمه ای را در جمله اش به کار برده است؟ خيلی با اين فکر درگير بودم که گفتم به جای غر زدن بروم فکر چاره کنم. درست است از سياست سر در نمی آورم و خبر ندارم که در زندانِ شاه –بخصوص در سال های نزديک به انقلاب- چه اتفاقاتی افتاده و اين نکث چه بوده است که عده ای دچار آن شده اند، اما معنی نکث را که می توانم در کتاب لغت ببينم. پس به سراغ فرهنگ سخن رفتم، و در آن معنی نکث را يافتم. ديدم نکث، بر وزن مکث (و اين ربطی به فيلم مکس و فرهاد آئيش و اين ها ندارد)، عبارت است از به هم زدن معامله يا پيمانی. آخ آخ آخ. يعنی آقای حاج آقا کروبی در زندان شاه معامله ای را به هم زده است؟ اما در زندان که معامله نمی کنند! پس لابد پيمانی را به هم زده است. اين جا بود که ذهن واژهسازم به کار افتاد و گفتم اگر فعل نکث داشته باشيم، حتما اين فعل فاعلی دارد که وقتی اصل کلمه را در قالب عربی بريزيم، می شود کننده ی آن کار؛ مثلا کسی که جعل می کند، می شود جاعل؛ کسی که جور می کند می شود جائر؛ کسی که اظهار ندامت می کند می شود نادم؛ کسی که دست به سينه در مقابل ارباب قدرت می ايستد و خدمت می کند می شود خادم و امثال اينها؛ و بدين ترتيب از کلمه نکث به کلمه ی ناکث رسيدم (اين ناکث با آن ناکس، که هر روز در خيابان و جمع دوستان می شنويم فرق بسيار دارد و به آن مربوط نمی شود). وقتی گفتم ناکث، ناگهان ياد دکتر شريعتی افتادم که مرتب از مارقين و ناکثين می گفت. آهان! پس اين ناکث همان ناکث است. يعنی گروهی که در مدينه با حضرت علی (ع) بيعت کردند و در بصره عهد خود را شکستند و با او جنگ کردند. ای دادِ بیداد! اين همه معنی در اين يک کلمه ی سه حرفی بود و ما نمی دانستيم. فاجعهبارتر از همه، اين جمله است که در فرهنگ سخن، از قول دکتر شريعتی نوشته شده است: ببخشيد، يعنی آقای کروبی، زبان ام لال، خنجری چيزی به پشت کسی در زمان شاه فرو کرده که قابل گذشت بوده و می توان بر آن چشم پوشيد؟ حالا می فهمم چرا آقای ابطحی از اين کلمه استفاده کرده است. بنده ی خدا رويش نمی شده کلمه ی ديگری به کار بِبَرد. نمی توان آمد در روز روشن گفت که شيخ اصلاحات در زمان شاه از پشت به دوستانش خنجر زده بنابراين شما اصلاح طلبان عزيز، مراقب خودتان باشيد، چون کسی که يک بار خنجر زده باز هم می تواند خنجر بزند. بله. من هم بعد از اين تحليل لغوی فکر می کنم، به کار بردن کلمه ی نکث، از همه بهتر باشد. خدا آقای ابطحی را برای ما نگه دارد که باعث می شود ذهن مان سراغ چيزهايی برود که مدت هاست فراموش کرده ايم! زنان ايرانی از فرح پهلوی بياموزند والله که بعضی از زن های ايرانی انسان هايی صبور و پرطاقت هستند. يک نمونه اش همين خانم فرح پهلوی شهبانوی سابق ايران. يک نمونه ی ديگرش مرحوم خانم عَلَم، همسر امير اسدالله خان عَلَم وزير دربار شاهنشاهی. آدم اين همه "مورد" در زندگی همسر سابق اش ببيند و بعد او را "همسری عاشق" بنامد، جداً که جای تقدير است (يک مورد از مواردی که جناب علم از "تفريحات" شاهنشاه مرقوم کرده اند اگر از هر مرد ايرانی سر بزند، فردايش بايد در دادسرای خانواده، جوابگوی همسر و پدر همسر و مادر همسر و برادر همسر و خواهر همسر و عموی بزرگ همسر و دايی بزرگ همسر و عمه ی بزرگ همسر و خاله ی بزرگ همسر و خلاصه ايل و تبار همسر شود که چرا دست از پا خطا کرده و دنبال "تفريحات"ِ ناسالم ِ خانواده بر باد دِه رفته و با اين عمل زشت و قبيح، بنيان همه چيز را لرزانده است. بعد از کلی دويدن و دستبوسی اين و آن و عذرخواهی های مفصل و مکرر و قربان صدقه رفتنِ مادر زن جانِ عزيزِ دلبند بايد کلی دنبال همسر جان بدود که مهريه ی کذايی را به اجرا نگذارد و به او در عنفوان شباب رحم کند و زندگی يک خانواده را متلاشی ننمايد (اين ننمايد همان بيان ادبی فعل نکند است که انسان وقتی زبان اش می گيرد و دچار ترس و واهمه می شود و می خواهد با زن اش ادبی سخن بگويد از آن استفاده می نمايد. حالا شما زياد سخت نگيريد.) باری همسر جان، که هنوز همسر عزيز است و مقام والايش از همسر و مادر بچه ها به زنيکه ی رجاله تنزل نکرده است (چون هنوز چماق مهريه در دست اوست و کماکان رضايت به بخشش يا تقسيط درازمدت آن نداده است) بی رحمانه از اين اتاق به آن اتاق می رود و مرد بدبخت که مثلا با خانمی بيوه و شوهر مُرده چت اينترنتی کرده و تازه در مرحله قرار ملاقات و راندهوو و به قول امروزی ها "ديت" بوده، همپایِ او می دود تا بلکه از او رضايت بگيرد و عمق غلط کردن خود و غلظت شکری را که خورده است ثابت نمايد. اما گوش زن فرکانس صوتی مرد را مطلقا دريافت نمی کند و تنها به فرکانس صوتی ی پدر جان و مادر جان و برادر جان و افراد نامبرده ی بالا راه می دهد و يک ريز تکرار می کند "پدر تو در می آرم مرتيکه ی الواط کثافت. سرِ من می خوای هوو بياری؟! هوويی نشون ات بدم که حظ کنی. می ری تو سايت صيغه، بيوه ی جوون سرچ می کنی. پوست ات رو با همين دستام می کنم!" آخ آخ آخ! دل آدم برای مرد بدبخت کباب می شود. بيچاره بايد به اندازه ی وزن همسر طلا بدهد و او هم که لامصب در طول مدت زناشويی هی خورده و چاق شده و وزن اش از ۵۰ به ۸۰ رسيده است. مرد تيرهبخت يادش رفته در سند ازدواجِ فرخنده ی خود قيد کند "طلا هموزنِ همسر در روزِ اول ِ ازدواج" و زنک را روی قپان، ببخشيد ترازو بِبَرَد و بکشد. حالا بايد به اندازه ی ۳۰ کيلو هم طلای اضافه بپردازد...). ببخشيد. چنان به دنبال اين زن خوشبخت و مرد نگونبخت در راهروهای دادسرا دويدم که اصلا يادم رفت موضوع نوشته ی حاضر، طلاق ِ اين دو نفر نيست و حکايت همسرِ عاشقِ سرکار خانم پهلوی ست (رضا شاه هم با اين نام فاميل انتخاب کردن اش! اين مرد که مغزش مثل يک کامپيوتر چهارهسته ای اينتل کار می کرد، چنان نام فاميلی برای خانواده اش انتخاب کرده که هيچ جور با خانم و آقا همراه نمی شود و يک اعلیحضرتی، علياحضرتی، والاحضرتی، والاگهری چيزی در اولش به نظر کم می آيد). بله. داشتم می گفتم کاش خانم های ايرانی از سرکار خانم فرح پهلوی ياد بگيرند. حتی از خانم علم ياد بگيرند. شوهران ِ اين دو، هر فسق و فجوری که از دست شان بر می آمد کردند، بعد همسران شان با چنين احترامی از آن ها ياد می کنند. دومی حتی خاطرات عشق و حال همسرش را عينا می دهد برای چاپ تا مردم هم در عيش ايشان شريک شوند (به قرار جمله ی مشهورِ وصف العيش، نصف العيش. مردمی که دست شان به هيچ کدام از آن "چيز"هايی که در کتاب خاطرات علم آمده (حالا فرانسوی، آلمانی، سوئدی، ايرلندی، يخ زده، يخ نزده اش فرقی نمی کند) نمی رسد، لااقل می توانند از توصيف صحنه ها به مقدار زيادی "محظوظ" گردند. خدا روح خانم علم را بيامرزد و او را در بهترين جای بهشت مسکن دهد. هر کس ديگری جای ايشان بود، از شدت غيظ می داد تمام ورقه ها را آتش بزنند و بعد اعلام می کرد که همسر من عاشق ترين همسران بود و مرا می پرستيد و زير پنجره ی اتاقَم "تو ای پری کجايی" را می خواند و از دوری من دچار دپرسيون می شد. ايشان اين کار را نکرد تا لااقل ما بدانيم پادشاهمان چقدر با ذوق بود و بعد از فروش نفت و خريد هواپيمای فانتوم و تانک چيفتن و بحث بر سر ژئوپوليتيک منطقه چه جوری خستگی در می کرد. اگر خانم علم مثل زن های عصبی و تندخوی فمينيست بود که اين چيزها را نمی توانستيم بخوانيم. آن وقت فکر می کرديم اعلیحضرت و وزيرش شب روز نماز می خواندند و دعای کميل برگزار می کردند. نمی دانم امروز چرا هر چه می خواهم سر اصل مطلب بروم، قلم ام از يک جای ديگر سر در می آوَرَد. اما اصل مطلب. می خواستيم به قول گوينده های خبر صدا و سيما مروری داشته باشيم روی کارهايی که همسر عاشق خانم پهلوی در اوقات فراغت خود انجام می داد با استناد به خاطرات مکتوب جناب امير اسدالله علم. تا کنون که دفتر مخصوص خانم پهلوی اين خاطرات را مثل نامه ی مرحوم مهندس بازرگان تکذيب نکرده (يا درست تر بگويم من خبر ندارم که تکذيب کرده يا نکرده چون از زمان انتشار اين خاطرات، اين شايعه رايج بوده که کار، کارِ انگليس هاست و علم به دستور اينتليجنت سرويس خواسته تا شاهِ ازدسترفته را خراب نمايد (در مورد فعل نمودن به جای کردن به توضيح پيشين مراجعه فرماييد)). پس تا زمانی که تکذيب مربوطه به اطلاع ما برسد می توانيم به نمونه هايی از اين خاطرات به عنوان اتفاقاتی که واقعا افتاده نگاه کنيم: جمعه ۱۷/۲/۱۳۵۵- ...شب در شيراز به استراحت گذشت... شاهنشاه تنها نبودند. شنبه ۱۸/۲/۱۳۵۵- ...مجدداً به شيراز برگشتم. در شيراز به استراحت گذشت و شاهنشاه هم تنها نبودند. سه شنبه ۲۱/۲/۱۳۵۵- ...من امشب در اصفهان تنها هستم، ولی شاهنشاه تنها نيستند. کتاب پر است از اين تنها نبودن ها و گردش تشريف بردن ها و غيره و غيره. و جالب اين که والاحضرت ولايتعهد نيز در اين ميان فراموش نمی شوند: سه شنبه ۲۳/۹/۱۳۵۵- ...[شاهنشاه] فرمودند، می دانی که حالا علياحضرت شهبانو اصرار دارند که برای وليعهد زن پيدا کنند و هر روز به من فشار می آورند که دربار اقدام کند. امروز صبح نيز به من يادآوری کردند و به اين جهت تو را خواستم که بگويم اقدام کن! عرض کردم، می خواستيد بفرماييد دربار من اين کاره نيست که قدری گناهان ما پاک شود! فرمودند، برعکس، گفتم همين امروز علم را می خواهم و دستور می دهم و خيلی خنديدند. عرض کردم، چشم، من هم اطاعت می کنم، حال دنبال چه طبقه ای برويم؟ ايرانی، فرنگی، از داخل، از خارج؟ چه کار کنم؟... چند نفر اسم بردم که بر طبق سليقه ی والاحضرت همايونی بود، يعنی سفيد و سرخ و جوان و هلو مانند... حتی در مورد سليقه ی شاهنشاه هم به نکاتی اشاره شده است که چون مطلب بيش از حد طولانی شد از نوشتن آن صرف نظر می کنم. تمام اين ها را نوشتم که بگويم بايد به خانم فرح پهلوی به خاطر اين صبر و بردباری و آبروداری –که تماماً در جمله ی "او همسری عاشق بود" متبلور است- هزاران بار آفرين گفت و او را همسر و مادری شايسته به شمار آورد. Copyright: gooya.com 2016
|