در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از توقيف شهروند امروز تا نامه خطاب به فرزندان آقای علی کردانکشکول خبری هفته (۶۵) توقيف شهروند امروز يکی از دلايل ناراحتی ام اين است که چند وقتی بود می خواستم مطلب کوتاهی در باره ی شهروند امروز بنويسم؛ در باره ی خودِ شهروند، نه اين يا آن نوشته؛ نه اين يا آن نويسنده. در دفتر يادداشت ام اين ها را قلم انداز کرده بودم تا سر فرصت اصل مطلب را روی کاغذ بياورم: و جای نقطه چين ها را خالی گذاشته بودم تا عنوان مطالب را به طور دقيق قيد کنم. حقيقت آن که شهروند امروز آن قدر حرفه ای و شکيل و متنوع و با محتوا بود که اين اواخر فراموش کرده بودم می شود در جمهوری اسلامی چنين نشريه ای را به يک اشاره تعطيل کرد. آن جا هم که به قاضی مرتضوی اشاره کرده بودم، باور نداشتم که چنين شود. فکر می کردم عقل حکومت بيش از اين ها باشد که خود را از يک نشريه ی منتقد ِ حرفه ای محروم نمايد. شايد به خاطر همين بود که امروزْ فردا می کردم و اولويت را به مطالب ديگر می دادم تا "سَرِ فرصت" در اين باره بنويسم. اما کدام فرصت؟! مگر آقايان به کسی فرصت می دهند؟ باورم نمی شود که مثلا مردم آلمان شب بخوابند و صبح در خبرها بخوانند که بر اساس تصميم فلان مرجع قضايی مجله ی اشپيگل تعطيل شد. همين؛ و همه بدون هيچ اعتراض و تعجبی پی کارشان بروند. روزنامه ها به روال سابق منتشر شوند و مجله ها مثل هميشه روی پيشخوان روزنامه فروشی ها قرار گيرند. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و مجله ای وزين، که مايه ی افتخار کشور است تعطيل شده. گاه، روزهای شنبه بعدازظهر که سراغ مجله فروش می رفتم و از او سراغ شهروند امروز را می گرفتم، می گفت، امروز نيامده، فردا می آيد. يکشنبه بعد از ظهر که دوباره سراغ مجله را می گرفتم، می گفت: تمام شده است! باور نمی کردم مجله ای با تيراژ ۵۰۰۰۰ نسخه در عرض يک روز تمام شود. با اتومبيل، از اين کيوسک به آن کيوسک می رفتم و جواب منفی می شنيدم تا به دکه ای که در سر چهار راهِ پر رفت و آمدی قرار دارد می رسيدم -که ظاهرا سهميه نشريات اش به دليل تراکم جمعيت، بيشتر از جاهای ديگر است- و شهروند امروز را اغلب در آن جا می يافتم. فکر نمی کنم برای آيت الله خامنه ای مهم باشد که جماعت خريدار شهروند امروز، فردا خبر و تحليلِ خود را از کدام منبع تامين خواهند کرد که با غيظ و غضب، نارضايتی خود را از نشريات منتقد دولت و شروع کنندگانِ زودهنگام کارزار انتخاباتی رياست جمهوری ابراز می کند (يا به عبارت صريح تر: فرمان غير مستقيم تعطيل اين نشريات را صادر می کند). متاسفم برای شهروند و شهرونديان و بيشتر از آن برای حکومت اسلامی و شخص آيت الله خامنه ای. اين مجله ای بود که اگر هر فرنگیِ صاحب نظری آن را ورق می زد، دست کم ظاهرش را هم طرازِ مجلات معتبر اروپايی و آمريکايی می ديد. شهروند امروز مايه ی آبرو و سر بلندی مطبوعات ايران –و البته حکومت- بود. اجازه دهيد در پايان، ادامه ی سخنان جناب دکتر سروش را در باره ی کيهان فرهنگی بخوانيم: ما هم با قرار دادن "شهروند امروز" به جای "کيهان فرهنگی" در اين جملات، حيات مجدد و مبارک آن را آرزو می کنيم. در باره ی شهروند امروز باز هم خواهيم نوشت. * قبض و بسط تئوريک شريعت، ۱۳۷۴، صفحه ی ۶۱ احساساتیگری غيرحرفه ای برای انتخاب باراک اوباما *** بالاخره انتظار به سر آمد و آقای باراک حسين اوباما به عنوان نخستين رئيس جمهور سياه پوست و آفريقايی تبار انتخاب شد. مبارکِ مردم آمريکا، سياه پوستان، جوانان، فقرا، بيچارگان، حتی مردم کنيا و اهالی روستای پدری آقای اوباما که در اين ساعت جشن گرفته اند و در حال رقص و پايکوبی اند و فکر می کنند روياهای شان به زودی تحقق پيدا خواهد کرد و از گرفتاری ها و فقر و بيکاری و هزينه های سنگين جنگ در خاورميانه رهايی خواهند يافت؛ فکر می کنند همه چيز با مذاکره حل خواهد شد و اوباما کاری را که بوش نتوانست انجام دهد انجام خواهد داد. وقتی مُخبر آلمانی از اهالی روستای پدری اوباما در کنيا می پرسد اين همه خوشحالی برای چه؟ مگر اوباما قرار است رئيس جمهور کنيا شود، می گويند نه، ولی او همخون ماست و وضع زندگیِ ما را بهبود خواهد بخشيد؛ به فکر ما خواهد بود و هم ولايتی هايش را از اين پيروزی بی نصيب نخواهد گذاشت. جماعت زيادی که در کافه ها گرد آمده اند و جريان انتخابات را به طور زنده دنبال می کنند، در حال هورا کشيدن و از خود بیخود شدن اند. اين کافه ها در روستای پدری اوباما نيست؛ در سراسر جهان است، از بلژيک و ايتاليا گرفته تا ژاپن و تايلند. حتی مردم شهری به نام اوباما در ژاپن جشن گرفته اند و با لباس های محلی در حال رقص اند. *** به تمامِ اين دلخوشی ها و هيجان های لحظه ای فقط می توانم با تاسف لبخند بزنم. بدبختانه نمی توانم مثل اين جمعيت ميلياردی تحت تاثير قرار بگيرم و ديوانه وار فرياد بکشم و اشک از چشمان ام جاری شود. بی اختيار فکر می کنم در خرداد سال ۱۳۷۶، ما هم چنين روز پر هيجانی را تجربه کرديم؛ شاهد احساسات مردمی بوديم که رئيس جمهور پيروز را می ديدند ولی چشم شان بر سيستم بسته بود؛ سيستم داخلی و ملی؛ سيستم خارجی و بين المللی. روابط پيچيده را به سخنانِ فردی خوش قيافه و شخصيتی کاريزماتيک خلاصه می کردند و با خوش خيالی، زمينه های نااميدی و ياس آتی را فراهم می آوردند. امروز هم، روی صفحه ی تلويزيون همين شور و اشتياق و فرياد شادی و اشک خوشحالی را می بينم. مدام می شنوم که رويای مارتين لوتر کينگ به تحقق پيوست و يک سياه پوست رئيس جمهور آمريکا شد. انگار حزب دمکرات آمريکا، رنگ اش عوض شده و اعضای قدرتمندش هم سياه پوست شده اند! انگار اين حزب قديمی، که عملکردش رادر سطح داخلی و خارجی بارها و بارها به چشم ديده ايم، اخيراً هوادار کارتن خواب ها و ورشکستگان اقتصادی و ساکنان محله ی هارلم و روستای پدری اوباما شده است... وَه چه ساده انديشی رقت انگيزی! *** انتخاب يک فرد سياه پوستِ آفريقايی تبار، به عنوان چهل و چهارمين رئيس جمهور آمريکا، احساسات بسياری از مردم جهان و حتی کارشناسان سياسی کشورهای مختلف را برانگيخته به گونه ای که خيزش موج بلند اين احساسات، توقع و انتظار تغييرات شگرف در روابط بين ملل و حل مشکلات اقتصادی و اجتماعی داخل آمريکا را به همان نسبت بالا برده است. اين توقع و انتظار اگر با نگاه سيستمی و به دور از احساسات مورد توجه قرار نگيرد، به زودی باعث ياس و نااميدی خواهد شد. *** ما نتيجه ی ۸ سال رياست آقای خاتمی را بر قوه مجريه ی کشور به عين ديديم. منظور، مقايسه ی ميان آمريکا و ايران نيست ولی در هر دو کشور، نه افراد، که سيستم تعيين کننده ی اصلی خط مشی و تصميم مسئولان است. قدرتِ سيستم به حدی ست که حتی بالاترين مرجع تصميم گيری، قادر به گرفتن تصميمی فراسيستمی و اجرای آن نخواهد بود. در آمريکا و ساير کشورهای جهان نيز وضع به همين منوال است. نه تنها چرخ های سيستم و نظام درونی کشورها، بل که چرخ های روابط بين الملل و نظام جهانی، اشخاص را در مسير معين می اندازد و اگر شخص خواهان ايستادگی در مقابل کل سيستم و تغيير بنيادی آن باشد، بدون شک، سيستم او را از ميان بر می دارد و يا به بيرون گود می راند. اين واقعيتی ست که در کشور خودمان شاهد آن بوديم –وهنوز هم هستيم- و هيچ استثنايی هم ندارد. *** تا چند روز ديگر هيجانات ناشی از برگزاری اين انتخابات فرو خواهد نشست، و بعد از بيستم ژانويه که اوباما وارد کاخ سفيد می شود، واقعيت ها و مشکلات سياسی و اقتصادی و نظامی، در مقابل او صف آرايی خواهند کرد. شعارهای بزرگ، بر اساس تجربه تاريخ، صورت تحقق نخواهد يافت، و در بسياری عرصه ها به خاطر اصرار در تغيير ضربتی، کار خراب تر از پيش خواهد شد و تاثير سوء بر سايرِ اجزاء سيستم خواهد گذاشت. يک ضربه توسط تروريست های القاعده چه بسا سرکوب و مبارزه ی با آن ها را حادتر از زمان جرج بوش کند. اميدواريم پايان يک يا دو دوره رياست جمهوری اوباما به آن چه در پايان دورانِ زمامداری کارتر شاهد بوديم ختم نشود و نيروهای تندرو و خشن جمهوریخواه به دليل وضعيت به وجود آمده در اثر سياست دمکرات ها اهرم های حکومت را در دست نگيرند و سلطه ی خود را با زور بر جهان تحميل نکنند. معمولا بعد از پايان دوران امثال ِ خاتمیها، بايد انتظار بازگشت امثال احمدی نژادها را داشت. اميدواريم چنين نشود هر چند تجربه های متعدد تاريخی به ما می گويد که چنين خواهد شد. کارمند آرمان خواه، کارمند برده، و راديو زمانه As the RZ lawyer said, people in Zamaneh who disagree with this" decision, or if they feel stronger personal affiliation with Mr. Jami than devotion to Radio Zamaneh continuation and developing further, are free to start a new media outlet for their own. At the time of crisis management and restructuring of the organization, any further violation of the confidentiality of the internal affairs of Radio Zamaneh and bringing it into public that can damage public image of "...Zamaneh will not be tolerated نامه ی مدير موقت راديو زمانه –جناب جوکانوويچ- از بسياری جهات قابل تامل است. برای کسانی که راديو زمانه بخشی از زندگی فکری و احساسی شان را تشکيل می دهد، و به خاطر صميميت ظاهری آن، فراموش می کنند که با يک اداره، مثل ساير ادارات دولتی روبه رو هستند لحن اين نامه تند، تحقير آميز، توهين آميز، زننده، آمرانه، از موضع تحکم و به شدت ناخوشايند به نظر می آيد ولی اگر راديو زمانه را اداره ای از ادارات کشور هلند در نظر بگيريم، و مسائل احساسی را به کناری نهيم، آن وقت اين لحن صورتی –نسبتاً- عادی به خود می گيرد. در کشورهای اروپايی، کارمندی که تازه استخدام می شود زير فرمی امضا می گذارد که به دليل طول و تفصيل، معمولا به طور کامل خوانده نمی شود. در آن فرم که توسط حقوق دانان مجرب نوشته و تنظيم شده، کارمند، بسته به نوع شغل اش، تن به محدوديت هايی می دهد که ملزم به رعايت آن ها در زمان تصدی، استعفا و اخراج است. اين قرارداد که ظاهرا داوطلبانه و کاملا طبق مقررات امضا شده، کارمند را به گونه ای مدرن و متمدنانه به برده ای با حقوقِ حداقل تبديل می کند که کوچک ترين انحراف از مفاد آن موجب مجازات های مالی و غيرمالی و حتی خانمان برانداز می شود. البته شخص، "کاملاً" آزاد است که قرارداد را امضا نکند و برده ی مفاد آن نشود و "آزاد" بماند و "آزاد" زندگی کند ولی متاسفانه يک عامل کوچک، تن دادن به بردگی و انقياد را الزامی می کند و آن نياز به پول و تامين معيشت و هزينه های زندگی ست. در سرمايه داری مدرن، بخصوص در دورانی که بيکاری غوغا می کند، کارمند نه تنها تن به مفاد قراردادها می دهد بلکه برای به دست آوردن لقمه ای نان حاضر می شود هم نوع ِ خود را زير پا بگذارد. بدين لحاظ، "آزادی" در جهان سرمايه داری، مفهومی ست، متناقض، پيچيده، فريبنده، و کاملا بر خلاف تصورات و ايده های ساده انديشانی که واقعيت اين جهان را لمس و تجربه نکرده اند. راديو زمانه يک اداره است. اين اداره توسط دولت هلند کنترل می شود. اين اداره، مثل ساير ادارات هلند، با پول ماليات مردم هلند امور خود را می گذراند. بر اين اداره سلسله مراتبی حاکم است. آن کس که در راس نشسته –خواه فرد، خواه بورد و هيئت و جمع- تصميم می گيرد و تصميم او لازم الاجراست. قوانين و قواعد ساير ادارات هلند، بر اين اداره ی کوچک نيز حاکم است و خارج از اين قوانين و قواعد کوچک ترين اقدامی نمی توان کرد. "آزادی"ِ کارمند، در حدی ست که برای او در چارچوب برنامه و کارپايه ی اداره و فرم استخدامی تعيين شده است. در زمان کار، در زمان استعفا، در زمان اخراج، آن ورقه ای که امضا شده، ميان کارمند و کارفرما حاکم است که البته بيش از آن که به نفع کارمند باشد به نفع کارفرماست. خلاصه کنيم، قدرت در ادارات غرب به مانند همه جای دنيا، در اختيار کارفرماست گيرم فضای اندکی برای مانور اعتراضآميز به کارمند داده می شود. اکنون اين اداره، با قوانين و مقررات خشکش، به قلب و روحِ کارمند و شنونده و خواننده ی راديو زمانه که راديو را نه يک اداره که مامن و پناهگاه و مرجع و نقطه ی رسيدن به آرامش و اطلاعات و تماس با روشنفکران و اهل قلم و انديشه و امثال اين ها در نظر گرفته است ضربه ای سخت و ناگهانی وارد می آوَرَد و صدای متلاشی شدن و در هم شکستن ساخته های ذهنی شنيده می شود. متاسفانه احساسات رقيق ايرانی را نمی توان با قوانين سخت و لحن حقوقی روسا و وکلای ادارات خارجی در يک جا جمع کرد. پس بايد بخش احساسی را دور بريزيم و واقعيت لخت و سردی را که با امثال نامه ی آقای جوکانوويچ رخ نموده بپذيريم و واکنشی متناسب با آن نشان دهيم. در راديو زمانه، دو گروهْ "کارمند" به فعاليت مشغول اند. گروه اول، کارمندانی هستند کارمندصفت، که کار در راديو زمانه برای آن ها مثل کار در هر اداره ی ديگریست. آن ها حاضرند در چارچوبی مشخص، مثلا از ساعت ۹ تا ۱۷ بر سر کار حاضر شوند و آن چه را که از آن ها خواسته شده مو به مو انجام دهند و برای زحمتی که می کشند حقوقی دريافت نمايند و ويک اندی داشته باشند و سالی يک ماه هم به مرخصی بروند. برای اين ها فرقی نمی کند که عَمْرو مدير زمانه باشد يا زِیْد، و فرقی نمی کند که مدير قبلی به چه صورت و شکلی از کار برکنار شده باشد. اينها دو دستی به کار خود می چسبند و حتی سعی می کنند از نمدِ اتفاقاتی که درون اداره شان می افتد کلاهی برای خود دست و پا کنند. اين ها همان کارمندهای برده صفتی هستند که چنان به بردگی مدرن خو کرده اند که آن را عين آزادی می دانند. گروه دوم –که تعدادشان کمتر از گروه اول است- کارمندان آرمانخواه هستند. برای آن ها راديو زمانه نه يک اداره که يک فرصت است؛ يک وسيله است. وسيله ای برای ارتباط با مردم و بيان افکار و ايده ها و در نهايت دست يافتن به يک آرمان مشخص، مثلا آگاهی مردم يا قشر جوان. اين گروه نيز برای کار در راديو زمانه ملاک هايی را پذيرفته اند و قراردادهايی را امضا کرده اند. اما برای اين گروه، از دست دادن شغل، درآمد، ويک اند، مرخصی يک ماهه، اگر پای هدف و انسانيت و رفاقت به ميان بيايد ابدا مهم نيست؛ می ايستند و در مقابل آن که برده شان می خواهد مقاومت می کنند؛ می ايستند و به آن چه به نظرشان ظلم، تعدی، اجحاف، ناجوانمردی بيايد پاسخِ در خور می دهند حتی اگر طبق مفاد قرارداد، به خاطر رودررويی متحمل خسارت شوند. حداقل اين است که سکوت می کنند ولی تن به روابط بردهدارانه نمی دهند. بی سر و صدا بيرون می آيند تا انسان بمانند؛ تا بندهای بندگی را از گردن خود باز کنند؛ تا منشِ انسانی را به بهای ناچيز نفروشند. برای اين گروه معمولی ترين کارها -که انسان را به حضيض ذلت نمی کشد- به مثلا مديريت در چنين مجموعهای ارجحيت دارد. اما عده ای از دسته ی اول که خود را به عنوان عناصری با آرمان های والا و توانِ پايداریِ دسته ی دوم جا زده اند، برای ماندن به هر قيمت، در صدد توجيه خواهند بود. اين کاملا قابل فهم است. فقط بايد اميدوار بود که در دليلتراشی برای توجيهِ ماندگاری خود چنان افراط نکنند که شخصيت انسانی شان در افکار عمومی از ميان برود. و بالاخره مفادِ نامه ی جناب جوکانوويچ که خواسته است مثلا جلوی damage public image of Zamaneh را با اين نامه ی تهديد آميز و پر از ضعف های محتوايی و شکلی بگيرد؛ بنده ی خدا خبر ندارد که اگر تصوير مثبتی از راديو زمانه در اذهان مخاطبان نقش بسته به خاطر زحمات مهدی جامی و يارانِ همدل ِ اوست و اگر اين وجهه خراب شود عاملِ آن، نامه ی امثالِ جنابِ ايشان، و رفتار بردهدارانه ی بورد يا هر آن کس که در سازمان راديو زمانه تصميم گيرنده است و چنين افتضاحی به بار آورده می باشد. من اگر جزو کارکنان زمانه بودم با نوشتن صريح و علنی در وبلاگ و اعتراض مستقيم به جنابِ مدير موقت و جنابان حاضر در بورد، و اشاره به نقش نفوذی ها و فرصت طلبان هزاررنگ و آرسن لوپن های مدرن و خرابکاران دست پرورده ای که جز ويران کردن هر آن چه به نفع مردم ايران است کار ديگری ندارند، پاسخی چنان دندانشکن به ايشان می دادم که حتی اگر به جريمه مادی و محروميت شغلی گرفتار شوم، لااقل امثال او اين جسارت را به خرج ندهد که برای مرعوب کردن من پای وزارتِ امور خارجه ی هلند را به ميان بکشد و با چنين لحن اهانت آميزی راه خروج از زمانه را به منِ نوعی نشان دهد. نامه ی آقای جوکانوويچ به خوبی نشان می دهد که مسئولان عالی رتبهی هلندی چه ديدِ اشتباهی نسبت به ايرانيان آزاده دارند و چقدر شناختشان نسبت به شان و شخصيت ما کم است. شناختی که فقدان اش باعث قربانی شدن راديو زمانه خواهد شد. برای گوش کردن به راديو زمانه صربی بياموزيد! بعد از اين که صاحب حلقه ی ملکوت -جناب داريوش ميم- انگليسی دانیِ رهبر –ببخشيد رئيس موقت-ِ راديو زمانه را مورد ترديد قرار داد و چانه ی طفل معصوم را پا به اين دنيای پر از محنت و طنز نگذاشته، روی همان تخت جراحی بوردِ زمانه کشيد، اگر مسئولان هلندی بورد ِ مزبور -و ايضاً علياحضرت بئاتريکس و جناب نخست وزير و جناب وزير امور خارجه و وزرا و وکلايی که لطف کرده اند يک ليفه نواله جلوی ما ايرانيان بدبخت-بيچاره انداخته اند تا صدای ضجه مان را به گوش جهانيان برسانيم- اجازت دهند و جلوی دهان مان را با مواد حقوقی و سخنان ارعاب انگيزِ وکلای مبرز -که مو بر اندام هر انسانی، از جمله کارکنان محترم راديو زمانه، البته جز بعضی آدمفروشان ِ قدرتدوست، راست می کند- نگيرند، می خواهيم به شما شنوندگان عزيز راديو زمانه مقداری درس صربی بدهيم تا لااقل اگر اين بنده ی خدا شما را تهديد کرد بفهميد چه می گويد و همين جور سرتان را مثلِ... مثلِ... اَه يادم نمی آيد مثلِ چی، مثل ِ يک چيزی تکان ندهيد و لبخند نزنيد و تصور باطل نکنيد که طرف دارد به شما لطف می کند و آزادی تان را به قول ِ هخا از "ملاهان" می خواهد [ببخشيد که يادمان رفت قبل از مِثلِ فلان بگوييم بلانسبتِ شما]. چرا می خنديد؟! مگر زبان ِ صربی يادگرفتن بد است؟! مگر رئيس تان صرب نيست؟! نمی گوييد فردا در سايت زمانه مثلا مطالبی بر اساسِ فرهنگ صربی می خوانيد و يا برخی نويسندگان ايرانی، به خاطر نشان دادن ميزان دلبستگی به خط مشی و برنامه های سازنده و آينده نگرانه و حقوق پردازانه، با استفاده از اصطلاحات و واژگان صربی برایتان مطلب می نويسند و به شما و هيئت مديره و بُرد و وزير امور خارجه و نخست وزير و ملکه و بنياد حسنقلی و حسينقلی حال می دهند و اگر شما زبان صربی بلد نباشيد آن وقت سخنان دلسوزانه و بشردوستانه و ايران پرستانه ی اينان را درک نمی کنيد و سرتان بی کلاه می ماند؟ بد است ما به شما مفت و مجانی درس صربی می دهيم؟ البته از طريق دوستان زمانه خواهيم خواست که يک قسمت از راديو را به آموزش زبان صربی اختصاص دهند و جماعتی را قرين شادی و خوشحالی نمايند. تا آن موقع اين شما و اين درس صربی ما: آهای خانم، آهای آقا... لطفا ساکت... کلاس درس که جای خنده و اعتراض نيست... آقا حرف نزن... خانم ساکت باش... می گم آقای مدير، جنابِ جوکانوويچ بياد اينجا ترتيب اخراج تون رو بده... آهای آقا يک کلمه ديگه حرف بزنی برات بورد تشکيل می دم و با وزارت امور خارجه ملاقات می کنم... اگه دوست نداری به درس ما گوش بدی، هرررری، خوش اومدی... درسته که من دمکراتم، ولی تولرانس-پولرانس حالی ام نيست... اعصاب ام خرابه می زنم دک و دهنت رو پايين می آرم... هوی يارو با تو هستم... نه شما ها آدم بشو نيستيد... برگرديد مملکت خودتون تا قدر ما "صربوهلندی"ها و بلکه "هلندوصربی"ها را بدانيد... بی تربيت های وحشی... * زبان های جهان، کِنِت کاتسْنر، ترجمه ی رضی هيرمندی (خدادادی)، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ اول، ۱۳۷۶ دوغ کفير، بزرگمهر حکيم، و محمد قاضی! لحظه ای که چشم ام، در ستونِ "جامعه و هنر در سايت های ديگر"ِ خبرنامه ی گويا به لينک مقاله آقای طالعی در شهروند کانادا افتاد، پشت دست کوبيدم و لب به دندان گزيدم که ديدی چه شد؟! هفته به پايان نرسيده، و کشکول بعدی و متن پوزش و اعتذار من به خاطر غلط در کلمه ی سلولوئيد به جای سلوليت، چاپ نشده، يک خواننده ی تيز و دقيق آن را ديد و مرا شلخته در اطلاع رسانی خواند. آخر در هفته گذشته، شايد به خاطر خواندن و ورق زدن چند کتاب عکاسی و ظهور و چاپ، اين کلمه ی سلولوئيد بر ذهن ام نشسته بود که وقتی می خواستم در مورد چربی های اضافه بدن بنويسم، آن را به جای سلوليت تايپ کردم. با يک نااميدی و دلخوری شديد و شماتت درونی، آن قدر که اگر رودخانه ی سنی چيزی دم دست ام بود ممکن بود کار دست خودم بدهم، روی لينک کليک کردم و منتظر باز شدن صفحه شدم. ده ثانيه، بيست ثانيه، سی ثانيه، يک دقيقه، آهان، تيتر صفحه آمد، دو دقيقه، ستون ِ دست چپ آمد، سه دقيقه، ستون دست راست آمد و دردسرتان ندهم بعد از دقايقی صفحه به صورت ناقص، و از چپ طراز شده، بر صفحه ی وب خوان من گشوده شد. طبيعتا عجله ای برای مشاهده ی خرابکاری خود نداشتم چون اتفاقی بود که افتاده بود و روغنی بود که ريخته بود و ديگر چه عجله ای برای خواندن انتقاد يک نويسنده ی کارکشته. پس دکمه ی اف پنج را فشار دادم و منتظر بازسازی صفحه ی مربوط شدم. طول و تفصيل نمی دهم، چهار پنج بار اين کار تکرار شد تا بالاخره نوشته جناب طالعی به طور کامل بر روی صفحه ظاهر گشت. با تعجب متوجه شدم که خيالاتم از پايه غلط بوده و موضوع اصلا به سلوليت، و جريان اصلا به کشکول ۶۴ مربوط نبوده بلکه تمام ِ آتش ها از گورِ کشکول خبری ۶۳ و دوغ کفير بر می خاسته است. بله؛ آن قدر عجله کرده بودم و دچار عذاب وجدان شده بودم که عدد ۶۳ به آن بزرگی را در پيوندِ مرتبط نديده بودم. با خواندن مطلب آقای طالعی اولين چيزی که به ذهن ام رسيد، اين بود که خدا را صد هزار مرتبه شکر، که من در آن نوشته ی کوتاه، چندين بار، اذعان، اعتراف، و اقرار کرده بودم که معنی کفير را "نمی دانم". وای که اگر نمی نوشتم آن وقت معلوم نبود جز شلختگی به چه چيزهای ديگری متصف می گشتم. عرق ِ سر و صورت ام را پاک کردم و از اين که اين طور قاطعانه و با صراحت به نادانی خود اعتراف نموده بودم غرق مسرت و شادمانی بودم (مردم برای خود دکترا جعل می کنند و حقوق ميليونی در پُستِ معاونت مالی راديو تلويزيون می گيرند، آن وقت ما خوشحاليم که به نادانی خود اعتراف نموده ايم! فرق را ببينيد تو را خدا!) بعد دومين چيزی که به ذهن ام رسيد، جمله ی معروف بزرگمهر حکيم بود که: همه چيز را همگان دانند! (*) چقدر جمله ی زيبا و پر مفهومی! چقدر بعد از خواندن مطلب شلخته ی من و نقد جانانه ی آقای طالعی تکرار اين جمله به آدم می چسبيد. آقای طالعی با اشاره به آلمانی و فرانسهدانیِ ما به خطا تصور کرده بودند که مثلا بايد اينجانب توانايی جست وجوی معنای کفير در لغت نامه های فرنگی را داشته باشم. البته از حُسن ظنِّ ايشان متشکرم اما توانايی ما کجا، توانايی دوستان ساکن در خارج از کشور کجا؟ آن چه که ما می دانيم کجا، آن چه که اين دوستان می دانند کجا؟ ما انگليسی را با متد مهندس غلامرضا اربابی (باورکردنی نيست ولی حقيقت دارد)، فرانسه را از روی کتاب موژه، ترجمه ی عنايتالله شکيباپور، آلمانی را از روی کتاب "آلمانی در سفر"ِ اشرف الکتاب ياد گرفته ايم و مثل ذبيح الله خان منصوری معلومات مان در يک دفترچه لغت-معنی جا می شود و اگر خدای نکرده يک نفر خارجی بخواهد با ما صحبت کند در وَحَل می مانيم، آن وقت جناب طالعی انتظار دارند ما معنی کفير را بدانيم؟ ناگفته نماند که خواننده ی محترم ِ کيهان آن قدر حواس ما را به سمت هواپيمای اسرائيلی کفير و زبان استکباری عبری سوق داده بود که اصلا به فکرمان نمی رسيد معنی آن را در زبانِ ديگری جست و جو کنيم. گفتيم يک معنی فارسی -حالا فارسی باستان يا فارسی ميانه يا هر فارسی ديگری- برای آن بتراشيم (چون صاحبان صنايع اجازه ندارند نام خارجی بر توليداتشان بگذارند) و کفيرسازان را از زير ضربِ کيهان بيرون بياوريم. ولی ظاهرا خطا کرديم. اما اين خطا يک حُسن هم داشت، و آن اين که وقتی ما چيزی را نمی دانيم، آن که می داند، با شرح و تفصيل و عکس، آن چيز را به ما و ديگران ياد می دهد و به مَثَلِ "همه چيز را همگان دانند"، معنايی با مصداق می بخشد. سوم ياد مترجم پير و دلشادمان، روان شاد محمد قاضی افتادم که آقايی به نام هژبر سنجرخانی، در شماره ی ۷۱ مجله آدينه مورخ خرداد ۱۳۷۱ نقدی بر ترجمه "سقوط پاريس" ايشان با عنوان "مسموميت با پخت و پز سياسی" نوشته بود. در اين نقد تعداد زيادی اِشکال، از ترجمه ی آقای قاضی گرفته شده بود، البته نه با لحنی آزاردهنده مثل بررسی ترجمه هايی که مرحوم طاهره صفارزاده، توسط دانشجويان اش انجام داده بود. باری پاسخ محمد قاضی، در شماره ی ۷۴-۷۳ آدينه مورخ شهريور ۱۳۷۱ با عنوانِ "انتقادها را می پذيرم" چنان شيرين و آموزنده و انسانی بود که اينجانب بعد از گذشت شانزده سال حلاوت آن را زير زبان دارم. می دانم داستانِ کفيرِ ما طولانی شد، ولی حيف ام می آيد به چند جمله از نوشته ی کوتاه ايشان جهت آگاهی جوانان اشاره نکنم: نامه ی محمد قاضی آن قدر زيبا و انسانی بود که مسئول آدينه نيز در پايان لب به تحسين آن گشود. قرار نيست هميشه ادب را از بی ادبان بياموزيم بلکه می توانيم و می بايست ادب را از بزرگان علم و ادب نيز بياموزيم. اين که شخصی با معلوماتِ متوسط مثل من معنی کفير را نداند هيچ عيب نيست و بايد متشکر کسی باشد که کم دانشی او را با پُردانشی خود جبران می کند. چهارم به اين موضوع فکر کردم که چرا از يک مطلب طنز کشکولی انتظار مقاله ی علمی می رود؟ شايد بايد بگويم و تکرار کنم که اين ستون، کشکول به معنای واقعی کلمه است، يعنی ظرفی که در آن هر چيز يافت می شود؛ از مطالب طنز و غير طنز گرفته تا مطالبی با محتوای سبک يا سنگين. حتی يک مطلب، خودش می تواند کشکولی باشد يعنی در متن آن همه جور چيزی يافت شود مثل همين مطلب که از دوغ کفير گرفته تا هواپيمای اسرائيلی و روزنامه کيهان و دکتر سروش و بزرگمهر حکيم و محمد قاضی در خلال آن نقش دارند! و پنجم به سر اصل ِ مطلب و معنی خود کفير می رسيم. حتی اگر بروک هاوس و دودن و لاروس و وبستر هم در اختيار نباشد، همان جلد دومِ دائرةالمعارف مصاحبِ "محلی"ِ ما نيز برای معنی يابی کافی خواهد بود ولی خب، شرحِ "خيلی دقيق و تفصيلی" ممکن است باعث زحمت عده ای شود که خوشبختانه آقای طالعی هم آن را در نظر داشته اند و تنها به شرح لازم پرداخته اند و از ذکر نکات نالازم خودداری ورزيده اند. خوانندگان ارجمندی که مايل باشند از خواص شفابخش ِ دوغِ کفير اطلاع دقيق تری به دست آورند، می توانند مطلب آقای جواد طالعی را زير عنوان "آسيب های شلختگی در اطلاع رسانی" در اين جا بخوانند: * جناب دکتر سروش -که اين هفته ظاهرا تمام نقل قول های ما از نوشته های ايشان است- شرح ماجرای بزرگمهر را در يکی از پانوشته های کتاب "ادب قدرت، ادب عدالت" چنين می نويسند: نامه خطاب به فرزندان آقای علی کردان فاطمه خانم، محدثه خانم، مائده خانم، و آقا مرتضی پدرتان در مجلس از ناراحتی شما گفت. به عنوان يک انسان، هرگز راضی نيستم که شما به خاطر آن چه پدرتان کرده –که به اعتقاد خودش و شما نکرده است- تحقير شويد و آزار ببينيد. اگر کسی چنين کند، بد را با بد جواب داده است و اين انسانی نيست. همه ی ما بايد بکوشيم انسان های خوب وشريفی باشيم که لازمه اش رعايت حقوق مخالفان است. البته شما که مخالف نيستيد و حق داريد از پدرتان –حتی اگر موارد اتهامی اش صحيح باشد- پشتيبانی کنيد. شما او را به عنوان پدر دوست داريد و اين حق شماست و هيچکس، نه در محيط دانشگاه، نه در محيط کار، حق ندارد آنطور که پدرتان در مجلس تعريف کرد باعث آزار شما شود. البته حرف و سخن ما، در حد حرف و سخن می ماند و کمتر کسی به آن گوش می کند. عين همين حکايت در طرف ِ مقابل، در سمت قدرت، يعنی همان جايی که پدر شما يکی از ارکان آن است، صادق است يعنی هر توصيه ای که ما به صاحبان قدرت و حاکمان امروز ايران می کنيم که مردم را آزار ندهند، بی گناهان را آزار ندهند، حقوق انسان ها را رعايت کنند، متاسفانه به گوش آن ها هم نمی رود و همچنان با نهايت قساوت به ظلم و جور مشغول اند. مثلا، ماموران تحت امر وزارت کشور –همان جايی که پدرتان سه ماه در راس اش نشسته بود- کسی را گرفته اند و بازداشت کرده اند (با گناهکار يا بی گناه بودن اش کاری نداريم). کدام قانون و اصل انسانی و دينی می گويد که بايد با پدر و مادر و خانواده ی اين شخص، در زندان يا کلانتری يا پايگاه امر به معروف يا هر جای ديگر بدرفتاری و بی احترامی شود؟ شنيده ايد که رئيس امر به معروف و نهی از منکر همدان به پدر خانم دکتر زهرا بنی يعقوب بعد از مرگ دخترش چه گفته است؟ با خنده به او گفته اگر می خواهی دخترت را ببينی، برو دادسرا! نه برو پزشک قانونی! و زده است زير خنده. اين کدام قانون و دين است که چنين رفتاری را تجويز می کند؟ اين عين بهيميت است. اين عين سبعيت است. مطمئن باشيد فرزندان اين جناب سرهنگ نيز اگر خودشان را معرفی کنند، کم تر از شما مورد اذيت و آزار قرار نخواهند گرفت. اين واکنشی طبيعی ست که انسان های تحت ظلم از خود نشان می دهند که البته بايد با اخلاق انسانی، مهار زده شود؛ اخلاقی که ذره ای از آن در حاکمان و صاحبان قدرت ديده نمی شود. پدر شما طبق اسناد و مدارک موجود متاسفانه مقصر است. ايشان برای اين که خودش و شما را از شماتت دوست و آشنا و همکلاس و همکار رها کند بايد خطاهايش را بپذيرد و به اندازه ی جرم اش مجازات شود؛ آن گاه زبان طعنه مردم بسته خواهد شد. اگر ايشان مسئوليتِ ديگری بپذيرد، و بر رفتار لجوجانه و سرسختانه -و اکنون احتمالا انتقام جويانه-اش اصرار ورزد مردم هم نفرت شان را چون نمی توانند به خود او نشان دهند به شما نشان خواهند داد که باز تاکيد می کنم درست و انسانی نيست. می خواستم اين نامه را مفصل تر بنويسم و در آن از بی وفايی حکومت ها نسبت به خادمان شان و سرنوشت محتوم ظالمان سخن بگويم که چون مطلب ام طولانی شد از آن صرفنظر می کنم. اميدوارم ناراحتی هايی که در ايام اخير برای تان پيش آمده با تدبير و پذيرش خطای پدرتان کاهش يابد و کسانی هم که باعث آزار و اذيت شما می شوند متوجه زشتی کارِ خود شوند. Copyright: gooya.com 2016
|