دوشنبه 4 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از رابطه چاقوی زنجان با سريال آموزنده پرستاران تا يک نکته‌ در باره اعلاميه کانون نويسندگان ايران

کشکول خبری هفته (۶۷)

رابطه چاقوی زنجان با سريال آموزنده پرستاران
همه چيز از آن شب شروع شد؛ از آن شب کذايی؛ از آن شبی که احساس شرلوک هُلمز بودن به من دست داد؛ نمی دانم آن شب به جای کوکاکولا، ردبول خورده بودم که مغزم آن طور گشوده و تيز شده بود يا چيز ديگر؛ تلويزيون داشت برای خودش ونگ ونگ می کرد و من مشغول جمع کردن کتاب و روزنامه و کاغذ بودم که ناگهان زنی فرياد زد: "بنداز؛ می گم بنداز والا می زنم".

چون هيچ زنی در منزل من نبود، پس اين صدا حتما از تلويزيون بود. ناخودآگاه -چون من هيچ وقت خودآگاه به برنامه های تلويزيون آن هم کانال های جمهوری اسلامی نگاه نمی کنم- به طرف تلويزيون چرخيدم، و چشم تان روز بد نبيند، زنی را ديدم که يک قبضه چاقوی خيلی بلند -از آن ها که قصاب ها در دست می گيرند و لاشه گوسفند را تکه تکه می کنند- در دست داشت. آرواره اين بانوی چاقو به دست، حسابی آسيب ديده بود و معلوم بود کار خطرناکی با آن چاقوی خون آلود در لحظه ای که من مشغول حمل کتاب و باربری بودم انجام داده است. کارآگاه پليس -که او نيز يک زن بود- با هفت تير به سمت زن چاقوکش نشانه رفته بود و مرتب فرياد می زد، چاقو را بنداز والا می زنم.

والله دروغ چرا. خدا سلامت نگه دارد آقای ايرج پزشک زاد را و عمر طولانی به ايشان ببخشد، که با اين رمان دايی جان ناپلئون‌اش، تمام گوشه و کنار ذهن ما را در اختيار گرفته که تا چيزی می شود، اولين تشبيهی که به ذهن مان می رسد، مربوط به اين رمان است. به قول ضرب المثل جديد الساخت توسط آقای کُردان که "از شما پنهان نيست، از خدا چه پنهان" (*)، با ديدن چاقو و تداعی لاشه گوسفند و قصاب، ياد عزيزالسلطنه و دوستعلی و قمر و شيرعلی و زن شيرعلی افتاديم، و لبخندِ مليحی بر لبان مان نشست. ولی سريال پرستاران و کارآگاه پليس و زن چاقوکش چه ربطی داشت به دايی جان ناپلئون؟ قياس مع الفارقی بود، با اين حال کتاب ها را زمين گذاشتيم و کنج کاو شديم بدانيم ماجرا از چه قرار است.

بعد از اين که زن چاقو را تسليم کرد، و ماموران امداد به سراغ مجروح رفتند، حالتی در چهره شان ديده شد که معلوم بود، زخمِ ايجاد شده، با زخم هايی که اين امدادگران هر روز صدتايش را می بينند باز به قول ضرب المثل کردان‌ساز، "ريالی دو تومان فرق دارد". طفلک ها انگار برق آن ها را گرفته باشد، به نقطه ی بريده شده خيره شدند. آمديم کتاب هايمان را برداريم برويم سراغ مطالعات مان، ديديم يکی به ديگری گفت، پنجه ی پا کلا قطع شده است.

در اين لحظه احساس شرلوک هلمز بودن به ما دست داد: پنجه ی پا؟! ولی اين ها که نگاه شان روی مرکزِ ثقلِ فرد ِ مجروح متمرکز بود! مگر پنجه ی پا در وسط بدن قرار دارد که اين ها آن‌جا را نگاه می کردند؟!

دوباره کتاب ها را زمين گذاشتيم و در حالی که سعی می کرديم خيالات ناجور به سرمان راه ندهيم و اعضايی از قبيل دل و روده و آپانديس را در آن قسمت از بدن به خاطر آوريم به تماشای سريال نشستيم. به هر بدبختی بود، فرد مزبور به بيمارستان اعزام شد، و در بيمارستان هم هر کس چشم اش به مجروح بخت برگشته افتاد، با تعجب فراوان به مرکز ثقل او خيره گشت. بعد در حالی که ضمن تاسف شديد، در چهره ی هر کدام از پرسنل بيمارستان –بخصوص بانوان و دوشيزگان- حالتی از ترسِ آميخته به طنز ديده می شد (خودتان برويد ببينيد اين ترس آميخته به طنز يعنی چه، چون خود من هم درست نمی دانم يعنی چه)، بله ضمن داشتن اين حالت، سعی می کردند به فرد مجروح کمک کنند.

همه جا سخن از پنجه ی گمشده ی پا بود و اين که اگر به موقع پيدا شود می توان آن را سر جای خود پيوند زد. اين جا اگر هم شکی برای ما باقی مانده بود، با ديدن حالت چهره ها و بخصوص گم شدن پنجه ی پا، آن شک تبديل به يقين شد که بله، باز مسئولان راديو تلويزيون ما، يک فيلم غيراخلاقی را با هنرنمايی خود، اخلاقی و مسلمان‌پسند کرده اند و همان طور که در تلويزيون جمهوری اسلامی، دوست دختر تبديل به نامزد، دوست پسر تبديل به برادر، مشروب الکلی تبديل به نوشيدنی بی ضرر، معشوق تبديل به دوست خانوادگی و همکار می شود اين بار هم يک عضو بدن، تبديل به پنجه ی پا شده است (اين شک زمانی تبديل به يقين شد که پنجه ی پای مزبور را داخل توالت پيدا کردند و زن آرزو کرد که کاش آن پنجه ی منفور را جلوی سگ انداخته بود تا هرگز پيدا نشود. طبيعتا ملت باهوش ايران می توانند درک کنند که پنجه ی پا به آن بزرگی از سوراخ توالت فرنگی –حالا ايرانی باشد باز يک چيزی- رد نمی شود و هيچ آدم ابلهی چنين عضوی را داخل توالت نمی اندازد).

اين جا ديگر کاملا در مبل فرو رفتم و به حالتی ريلکس و بدون توجه به کتاب هايی که آن بغل گذاشته بودم، با خنده ای که لحظه به لحظه شديدتر می شد به تماشای فيلم پرداختم. بسيار فيلم هيجان انگيز و طنزآميزی بود و من انتخاب‌کننده، مجوزدهنده، طراح دوبلاژ و مترجم را کلی در دل تحسين کردم که از چنان سريالی، چنين سريالی بيرون کشيده اند و باعث تفريح ملت ايران شده اند. تفاسيری از اين قسمت از پرستاران، در وب لاگ های توکای مقدس و نيک آهنگ کوثر نوشته شده است که خوانندگان محترم را به آن ها ارجاع می دهم چون ممکن است نتوانم ترکيب ِ فاجعه و طنز را به خوبی بيان کنم.

درست است که چشم ام در آن لحظه به سريال بود، اما فکرم در خانه ی دايی جان ناپلئون بود و پشت بامی که دوستعلی خره بر روی آن فرياد می کشيد و ضجه می زد و کمک می خواست؛ فکرم به شوخی بی موقع اسدالله ميرزا بود و عزيزالسلطنه که با لباس خواب، چاقو به دست، می خواست دوستعلی مادر مرده را به خاطرارتباط با زن شيرعلی به سزای اعمال کثيف اش برساند.

در سريال هم هر يک از پرستاران به نوعی شبيه به اسدالله ميرزا رفتار می کردند. هيچ کس دل اش به حال فرد پنجه‌پابريده نمی سوخت؛ هيچ کس با او هم‌دردی نمی کرد؛ هيچ کس در صدد يافتن پنجه ی پای مفقوده نبود. جريان چه بود؟ فرنگی ها که مثل ما اين قدر بی رحم نيستند و دشمنی و پدرکشتگی مثل اسدالله و دوستعلی ندارند که اين طور بی رحمانه با جريان برخورد می کنند. حکايت چيست؟ زن آرواره شکسته می گويد که مرد، می خواسته او را ترک کند و به خاطر همين اقدام به بريدن پنجه ی پای او کرده است. ولی چرا کسانی که اين داستان مبتذل را می شنيدند، که هر روز صدها نمونه ی آن در جوامع غربی اتفاق می افتد و پنجه ی پايی هم به خاطرش بريده نمی شود، آن چنان انزجاری از مرد پيدا می کردند که حتی حق می دادند زن اين کار را کرده باشد به گونه ای که وقتی کارآگاهِ پليس می خواست زن را تحويل مراجع دهد، اين کار را درست نمی دانستند. علت چه بود؟ وقتی کارآگاه از حالِ دخترِ نوجوانِ زن سوال کرد -دختری که نزد مادر بزرگ اش است-، روح شرلوک هلمز در درون من به پاسخ دست يافت: احتمالا نه موضوع تَرْکِ خانواده، که موضوعی شبيه به موضوع دوستعلی و قمر در ميان بوده است که مادر بيچاره اقدام به بريدن پنجه ی پای شوهر نموده است. خوشبختانه مسئله به کمک سابقه ای که از رمان دايی جان داشتيم حل شد، والا فکر من بايد مدت ها مشغول يافتن علت اين امر می شد.

فردای آن روز، حکايت پنجه ی پا در اينترنت غوغا به پا کرد. پنجه ی پا تبديل به يک سَمبُل شد که همه از آن سخن می گفتند. ابتدا نيک آهنگ کوثر، بعد توکا نيستانی، بعد عده ای از وب‌نويسانِ با ذوق به ماجرا پرداختند، و من خوشحال از اين که ذهن ام در اثر بالا رفتن سن کند نشده و حدس ام غلط نبوده است، مسئله را خاتمه يافته تلقی کردم. البته هيچ کس به علت العلل مسئله پی نبرده بود که خب چندان مهم نبود.

اين گذشت تا چند روز پيش، که ديدم آقای احمدی نژاد، در سفر استانی به زنجان، جمله ای گفت، که باز شرلوک هلمزِ خفته در وجود مرا بيدار کرد:
"رئيس جمهور: اگر بدخواهان به حقوق ملت ايران تجاوز کنند اين ملت با چاقوی زنجان دست و پای آنها را قطع می‌کند." «خبرگزاری فارس»

آيا رئيس جمهور، فرصت کرده و سريال پرستاران را وقتی داشته شام برای خانواده‌اش درست می کرده ديده است؟ آيا دست و پای مورد نظر رئيس جمهور، مشابهِ همان پنجه ی پا در سريال پرستاران است؟ ربط حقوق ملت، با چاقو چيست؟ ربط تجاوز با چاقو چيست؟ کجای دنيا دست و پای متجاوزين به حقوق را قطع می کنند که ما قطع کنيم؟...

خدايا، صدای اين شرلوک هلمز را در درون ما خفه کن و بگذار آسوده زندگی کنيم! بروم ببينم کسی در بطری کوکاکولا، رد بول نريخته باشد!...

* ايشان -حَفِظَهُ الله- معمولا ضرب المثل ها را بر عکس به کار می بَرَد و يا چيزهايی را با چيزهای ديگر قاطی می کند. مثلا در روز استيضاح در مجلس فرمودند که عده ای پاره نکرده گز می کنند؛ يا از نمد پوسيده برای خود کلاه درست می کنند. در حالی که معمولا گز نکرده پاره می کنند و آن هم که پوسيده است طناب است که با آن به داخل چاه می روند و معمولا از نمد خوب و مرغوب و مفت به چنگ آمده کلاه درست می کنند نه نمد پوسيده. در تازه ترين خبرها نيز آمده که ايشان در مراسم توديع فرموده اند به خاطر يک دستمال قيطريه را به آتش نمی کشند که معمولا به جای قيطريه، قيصريه به کار می رود. البته چون ايشان استاد دانشگاه هستند احتمالا اشتباه نمی کنند و ما که بی سواد هستيم احتمالا اشتباه می کنيم. الله اعلم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




آيا می توان...؟
چرا اين چند وقت دانشگاه و دانشگاهيان را موضوع طنز خود قرار داده ايم؟ آيا می توان به کسانی که در عرصه ی علم، مشغول تلاش و فعاليت اند از زاويه طنز نگاه کرد؟ آيا می توان با دانشگاه و دانشگاهيان شوخی کرد و نقاط ضعف شان را تا جايی که خنده بر لبان مخاطب بنشيند بزرگ کرد؟

سعی می کنيم خيلی کوتاه به اين سوال پاسخ دهيم. پاسخ ما در جايی که امثال آقای کردان استاد دانشگاه می شوند و در سطح فوق ليسانس و دکترا تدريس می کنند البته مثبت است. پاسخ ما در جايی که امثال آقای رهبر و جناب زنجانی رئيس دانشگاه تهران می شوند و به جای پرداختن به علم، به نصب گيت الکترونيکی و تدفين شهدا می پردازند البته مثبت است. پاسخ ما در جايی که امثال استادِ عرصه های سبز، سرکار خانم ابتکار، مقاله ی يک محقق خارجی را می دزدند و به نام خود در ژورنال های معتبر بين المللی چاپ می کنند و آبروی جامعه ی علمی کشور را می بَرَند البته مثبت است. پاسخ ما در جايی که امثال استاد دانشگاه گرگان، جناب دکتر داداشی، کل يک مقاله خارجی را بدون يک "واو" کم و زياد، به سرقت می بَرَند و طابق النعل بالنعل در مجلات علمی منتشر می کنند البته مثبت است. پاسخ ما وقتی اين "عزيزان" در پاسخ به دزدی آشکار خود، به جای عذرخواهی و شرمندگی، يک چيز هم طلب‌کار می شوند و از کاری که کرده اند به سخيف ترين شکلِ ممکن دفاع می کنند البته مثبت است. پاسخ ما وقتی مطالب مندرج در وب لاگ "استادان عليه تقلب" را می خوانيم و عرق ِ شرم بر سر و صورت مان می نشيند البته مثبت است. پاسخ ما وقتی در نوشته ی فارسی فلان دانشگاه به بهمان دانشکده غلط مسلم وجود دارد البته مثبت است. پاسخ ما وقتی در نامه ی معاون پژوهشی دانشکده پزشکی -که در توضيح "سرقت ادبی" نوشته شده- دو بار کلمه ی Plagrism -که در هيچ فرهنگ لغتی نه يک زبانه، نه دو زبانه و نه چند زبانه وجود خارجی ندارد و منظور از آن کلمه ی Plagiarism انگليسی به معنای سرقت ادبی و انتحال است- تکرار می شود البته مثبت است.

وقتی می گوييم معاون پژوهشی، اين فقط به معنی پُست و مقام و حقوق بالا نيست. خود کلمه ی "پژوهش" هم دارای بارِ معنايی ست که اگر پست و مقام و حقوق بالا چشمان مان را کور نکرده باشد، بايد به آن توجه کنيم. اولين چيزی که با شنيدن کلمه ی پژوهش به ذهن متبادر می شود، انبوهی از کتاب است که دور تا دورِ شخص پژوهش‌گر چيده شده است. در ميان اين کتاب ها، قاعدتاً و حتماً انواع فرهنگ لغت ها و ديکشنری ها و دائرةالمعارف ها وجود دارد که زندگی پژوهش‌گر بدون آن ها نمی گذرد. حتی اگر فرزند چنين کسی، فلان کلمه را اشتباه تلفظ کند، بايد بلافاصله با باز کردن فرهنگ لغت، تلفظ صحيح را بيابد و به او ياد می دهد؛ دانشجو که جای خود دارد.

چنين کسی، يا کلمه ی Plagiarism را می شناسد يا نمی شناسد. اگر می شناسد، مثل علامه قزوينی باز به دانش اش اکتفا نمی کند و کتاب را به رغم اطمينان می گشايد شايد ذهن اش خطا کرده باشد و کلمه ی درست آن چيزی نباشد که او تصور می کند. اگر هم نمی شناسد، که قطعاً بايد کتاب را بگشايد تا صورت صحيح نگارش آن را بيابد و با ذکر يک کلمه ی غلط، آبروی "معاونت پژوهشی"ِ دانشکده پزشکی را که تنها دانشجويان "فوق العاده با سواد" جذب آن می شوند و انتظار استادانی در سطح عالی دارند نَبَرَد. وقتی چنين نمی شود، پاسخ ما به سوالِ "آيا می توان با دانشگاه و دانشگاهيان شوخی کرد و نقاط ضعف شان را تا جايی که خنده بر لبان مخاطب بنشيند بزرگ کرد" البته که مثبت است...

تونل زمان (دفتر شورای نويسندگان و هنرمندان ايران)
وارد تونل زمان می شويم و به پاييز سال ۱۳۵۹ باز می گرديم. شور انقلابی هنوز فروکش نکرده و در اثر آغاز جنگ شديدتر هم شده است. نظام تازه تاسيس، بحران ها را يک به يک پشت سر می گذارد و بعد از هر بحران، شکلی بسته تر به خود می گيرد. دايره ی فعاليت های سياسی آرام آرام تنگ می شود ولی نه آن قدر آشکار که اعتراض احزاب و گروه های سياسی را برانگيزد. در اين زمان است که دفتر اول شورای نويسندگان و هنرمندان ايران منتشر می شود. اما اين شورا از کجا آمده است و فرق آن با کانون نويسندگان ايران چيست؟

در "سخنی در آغاز" چنين می خوانيم:
"ضرورت تشکيل اجتماع تازه ای از اهل قلم و ديگر هنرمندان هنگامی به قوت محسوس گشت که اختلاف آشتی ناپذير بر سر ارزيابی انقلاب اسلامی ايران و موضع گيری اصولی در برابر آن، پس از ماه ها بحث و مجادله، ادامهء همکاری در چارچوب «کانون نويسندگان ايران» را غير ممکن ساخت. کسانی از جمع شاعران و نويسندگان و هنرمندان و پژوهندگان که خصلت خلقی و ضدامپرياليستی را مشخصهء عمدهء انقلاب ايران می دانستند و به همين سبب، به رغم همهء آشفتگی ها و زياده رويها که در کار بود، با اعتماد راسخ به نيروی آفرينندهء توده ها و تجربه اندوزی شان در جريان انقلاب، تاييد و ياری بيدريغ به گسترش و تکامل انقلاب را در راستای رهايی محرومان و تامين استقلال راستين کشور بزرگترين وظيفهء خود می شمردند، به تاسيس «شورای نويسندگان و هنرمندان ايران» همت گماشتند..." (صفحه ی ۱ دفتر).

اين ارزيابی و اعتقاد به خصلت خلقی، دقيقا ۳ سال بعد، از اين رو به آن رو شد و خصلت ضد خلقی جای آن را گرفت و ۵ سال بعد در سال ۱۳۶۴، در دفتر دوم و سوم دوره ی دوم، به طور صريح در بيانيه های شورا بازتاب يافت:

"رژيم ددمنش جمهوری اسلامی که با مخالفت و مقاومت گستردهء مردم ايران روبه روست و درهمهء عرصه های سياسی و اجتماعی و اقتصادی به بن بست رسيده، به منظور ارعاب توده ها و ابقای خود، بار ديگر دست به کشتار مبارزان اسير زده است و هر بار پنهان و آشکار، گروهی از بهترين فرزندان ميهن را به جوخهء اعدام می سپارد... شورای نويسندگان و هنرمندان ايران که گروهی از اعضای آن هنوز اسير دست دژخيمان رژيم اند، بر طبق آرمان های انسان گرايانه و ترقی خواهانهء خويش، وظيفهء خود می داند که بار ديگر اين کشتارهای وحشيانه را محکوم و به خفقان حاکم بر ايران و شکنجه ها و بازداشت های خودسرانه شديداً اعتراض کند..." (صفحه ی ۵).

البته بر سازمان های سياسی عيب نيست که به خاطر برداشت غلط، يا تحت تاثير اکثريت مردم بعد از مدتی ارزيابی خود را تغيير دهند و به نظراتی کاملا مخالف با نظرات پيشين شان برسند ولی بر نويسندگان و هنرمندان عيب است، که ريش و قيچی را به دست اين سازمان ها، که بسته به رفتار حکومت با آن ها می توانند تغييرات ناگهانی در مواضع شان بدهند، بسپارند و خود را بازيچه ی دست آن ها کنند.

وظيفه ی نويسنده و هنرمند در وهله اول توليد هنر و نوشته است و در مرحله ی بعد صدور بيانيه و اعلاميه در چارچوب مسائل صنفی و اجتماعی و سياسی آن قدر که به هنر و نويسندگی مربوط می شود. ايجاد قالب سياسی آن هم در حد سياست ايدئولوژی زده، برای يک مجمعِ هنری و ادبی سم مهلکی ست که شورای نويسندگان و هنرمندان آن را نوشيد و عوارض ناشی از مسموميت اش را هم عملا تحمل کرد.

در شماره اول از سال اول دفتر شورا، اين مطالب و اشعار را می خوانيم:
انديشه هايی پيرامون هنر، نقد هنری و انقلاب از م.ا.به آذين – پنجره بگشای بر آوازها از جلال سرافراز: خرقه بينداز و به باران درآ! / بی سر و دستار شو، عريان درآ! / باران آمد غم ما شست و بُرد، / ماتم از آيينه سترد و سپرد، / شب شکن آمد به سراپرده ها، / گفت که اين «بار امانت»، بپا! / بند گشا از تن و آزاد شو! / خلق بپا خاسته فرياد شو!... – مهر و مهرگان، جشن کشت، پيمان دوستی و آشتی از احسان طبری - گزارشی از نقاشی بر ديوار لانهء جاسوسی نوشته ی هانيبال الخاص - اشاره از سياوش کسرايی: مست از طراوت نفس خاک سبزپوش / بر شيب تپه ای / سنگين لميده بودم در پيشگاه شوش / در پيش چشم من / يک پرده از تمامی نقش زمانه بود / نقشی ز کوشش و کششی نازکانه بود... – تعريف داستان از جمال ميرصادقی - يادداشتهايی در بارهء داستان از محمود دولت آبادی - شعار، شعر مقاومت توده ها از محمود احيائی – و...

به زمان خود باز می گرديم با اين آرزو، که عرصه ی هنر و نويسندگی هر چه کم تر به سياست و خط مشی گروه های سياسی و ايدئولوژی آلوده شود.

آقا بزن کنار
پليس- اسکی باز با کاپشن سفيد و شلوار خاکی بزن کنار.

[اسکی باز بدون توجه به اخطار پليس هم چنان به راه خود ادامه می دهد. به نظر می رسد صدای ام.پی.۳ پله‌ير را آن قدر بلند کرده که صدای اطراف را نمی شنود]

پليس- آهای اسکی باز، با توام، بزن کنار.

[عده ای از اسکی بازان که هشدار پليس را می شنوند، در مقابل اسکی باز مربوطه جست و خيز می کنند که "نگه دار، نگه دار، اوضاع خطريه". اسکی باز که از حرکات دست و پای اسکی بازان تعجب کرده متوقف می شود و ضبط را خاموش می کند. پليس به او می رسد]
پليس- گواهی نامه و کارت ماشين!
اسکی باز [با تعجب]- گواهی نامه؟! کارت ماشين؟! سرکار جون ما داريم اسکی می کنيم؛ ماشين که نمی رونيم!
پليس [با تعجب و شرمندگی]- اِ ببخشيد. تازه به اين واحد منتقل شدم. قبل اش تو آگاهی مامور بودم و مرتب به ماشين ها ايست می دادم. اينه که عادت کردم گواهی نامه و کارت می خوام. شما چرا به اخطار من توجه نکردی؟
اسکی باز با خنده- اخطار شما رو نشنيدم؛ گوشی تو گوشم بود، داشتم با موسيقی حرکت پاهام رو هماهنگ می کردم.
پليس- به به! به به! موسيقی هم که گوش می کنی. موسيقی ش مجازه يا غير مجاز؟
اسکی باز به شوخی- قربونت برم معلومه که مجازه. انتظار داری چيز ديگه ای بهت بگم؟
پليس- خب پس اونو فعلا بده به من، تا در پاسگاه محتواش بررسی بشه [دستگاه را از پسر جوان می گيرد]. حالا اين صدای گاو و گوسفند چی بود از خودت در می آوردی؟ نمی گی تو کوهستان آلودگی صوتی ايجاد می شه؟
اسکی باز [دمغ از توقيف دستگاه]- شما انگار محسن نامجو را نمی شناسی. داشتم يکی از آوازهای اونو می خوندم. آواز خوندن مگه جرمه؟!
پليس- اين خواننده که گفتی همونه که معتاده و عرق می خوره و زن اش با يکی ديگه رو هم ريخته؟
اسکی باز [با تمسخر]- نه بابا اون علی سنتوريه!
پليس [با دلخوری]- فکر کردی ما خريم اين چيزها رو نمی دونيم. منظورم خواننده شه؟
اسکی باز- نه بابا. اون محسن چاوشيه. معتاد و عرق خور نيست. اون فيلمه و هنرپيشه اش هم نقش بازی کرده.
پليس- تو لازم نکرده به من درس بدی. خب راه بيفت بريم پاسگاه. اون باتون ها رو هم بده به من. خودت پشت سر من آروم بيا.
اسکی باز- حالا نميشه از ما بگذری. اومديم اين‌جا ناسلامتی تفريح. چرا حال مردم رو می گيرين؟
پليس- انگار تن‌ات می خاره. منو نگاه نکن اين قدر ملايم باهات برخورد می کنم. جناب سروانِ مسئولِ پاسگاه خيلی بداخلاقه. اون جا وايستاده داره به ما نگاه می کنه ببينه چی می گيم و چه می کنيم. حواست به حرف زدن ات باشه يهو سوتی ندی. ضمناً آهنگ اين پسره علی سنتوری [اسکی باز تصحيح می کند محسن چاوشی]، آره همون منظورمه، اونو اگه داری بی زحمت واسه من بلوتوث اش کن. من و خواهرم کلی تو اينترنت دنبال اش گشتيم و پيدا نکرديم. اگه از بريتنی و شکيرا هم چيزی داری واسم بفرست. سروان ممکنه "مموری" دستگاهت رو پاک کنه و نتونی اين‌جا برام بفرستی. بهت آدرس ای ميل ام رو می دم واسم بفرست به اون آدرس. ضمنا دفعه ی بعد که اومدی اين‌جا اگه يک جفت دست کش اضافه داشته باشی واسه من بياری ثواب داره. اينا ما رو فرستادن بالای قله، بدون لباس و تجهيزات، فکر می کنند جنس ما از سنگه. نه به خدا. ماها هم آدميم...
اسکی باز- !

مرحوم چلچراغ
چلچراغ هم تعطيل شد. اين يکی را بر خلاف ساير نشريات، قوه ی قهريه تعطيل نکرد ولی علت تعطيل آن را هم دقيق نمی دانيم. افسوس و صد افسوس. درست است که من جوان هفده هجده ساله نيستم اما به چلچراغ و مطالب جوانانه ی آن علاقه داشتم و با شوق بسيار آن را می خواندم. طنز مطبوع و جسورانه ای که در اکثر نوشته ها به چشم می خورد، بسيار جذاب بود و به فضای خفقان گرفته ی مطبوعات، طراوت و نشاط می بخشيد. در قلمِ جوان انرژی و نيرويی هست که در قلم پيران نيست. گيرم پيران با پختگی و عقل قلم بزنند و جوانان با هيجان و عشق. تعطيلی اين نشريه به هر دليل که باشد تاسف آور است. اميدواريم اگر مشکلی وجود دارد هر چه زودتر برطرف شود و چلچراغِ خاموش شده دوباره نورافشانی کند. حمايت از خاتمی تا اين‌جای کار به اندازه ی يک کافه و يک سينما و يک مجله هزينه داشته است. اميدواريم هزينه ها بيش از اين نشود هر چند آهی در بساط اصلاح طلبان نمانده است.

در شماره ی ۳۱۸ چلچراغ، مطلب طنزی هست با عنوان "۵۳ موقعيتی که سينما بدون آنها نمی دانست چه کار کند!" به قلم سروش روحبخش. با هم چند خط از آن را می خوانيم:

در فيلم های خارجی:
"- قربانی جلوی آينه دستشويی خودش را نگاه می کند. بعد خم می شود صورتش را بشويد، وقتی دوباره نگاه می کند، قاتل/هيولا پشت سرش است. (معمولاً همراه با يک صدای جيغ مانند ناگهانی)
- کارآگاه به بازی بچه ها يا يک برنامه مزخرف تلويزيون نگاه می کند، ناگهان تکه های معمای پيچيده برايش روشن می شود.
- يک مرد چاق بايد در حال دست و پا زدن بميرد. برو برگرد هم ندارد. (نگهبان ساختمان باشد بهتر است)
- جنازه آدم بده که فکر می کرديم با گلوله آدم خوبه کشته شده، سر جای خودش نيست..."

در فيلم های ايرانی:
"- طرف می خواهد يکی را تعقيب کند. عينک دودی می زند و سپر به سپر طرف (يا اگر پياده اند در فاصله ۳۰ سانتی او) حرکت می کند. سوژه مورد نظر هم يک خنگ بالفطره است.
- آدم ها برای بيدار شدن از کابوس حتماً بايد نيم متر با صورت خيس از تختشان بپرند. (طوری که دو نيم تنه شان زاويه ۹۰ درجه بسازد)
- خانه دوبلکس و آقای خانه که با رب دشامبر برق برقی و دستمال گردن، دارد با لبخند از بالا به تازه وارد نگاه می کند. (خداوکيلی اين تصوير ديگر حالتان را بد نمی کند؟)
- هندوانه در آب حوض (اولين تصويری که برای القای حس صميميت و گرمی خانواده به ذهن هر آميبی می رسد)
- حاجی و سيد در کشاکش. يکی زخمی شده و اصرار می کند که «تو برو!» و از ديگری انکار که «من بدون تو جايی نمی رم.» (البته در اغلب موارد اون سالمه می رود و فرد زخمی در يک سری اقدامات دشمن را می ترکاند)
- نيروهای بعثی کلاً می خندند. (بعد هم در يک تغيير ناگهانی شخصيت به شکل جنون آميزی عصبانی می شوند)

صلوات بخشنامه ای
بعضی وقت ها فکر می کنم که من خيلی خوش‌بين‌ام؛ يا خيلی ساده‌انديش‌ام؛ درست تر بگويم خيلی خوش‌خيال و ساده‌لوح‌ام که واقعيت ها را باور نمی کنم. وقتی اين بخشنامه را در برخی از سايت ها ديدم، ابتدا باور نکردم:

به خودم گفتم اين يک شوخی ست؛ به خودم گفتم اين يک سرِ کار گذاشتن فتوشاپی ست. هی تصوير را بالا و پايين کردم؛ هی در آن دنبال ايراد گشتم. گفتم رنگ بالايش با پايين يک سان نيست؛ گفتم فونت هايش معقول نيست. هی سعی کردم در محتوای آن چيز عجيب غريب انکارکننده ای کشف کنم. آخر فکر نمی کردم، و فکر نمی کنم که بلاهت، آن هم در يک مرجع تصميم گيرنده آموزشی به اين حد باشد. می گويم نکند با صحبت کردن در مورد چنين چيزی، به جای بلاهتِ طرف، بلاهتِ خودم را نشان دهم. آخر کدام آدم عاقلی باور می کند در کشوری که همه ی مقامات ماشاءالله ماشاءالله فوق ليسانس و دکترا و فوق دکترا دارند چنين بخشنامه ای صادر شود.

همه ی اين ها را می گويم ولی بعد به خاطر می آورم دوران پيش از انقلاب را که در آن زمان هم انسان های ظاهراً عاقل و فرزانه ای که بر کشور حاکم بودند، بخشنامه صادر می کردند که مثلا موقع خواندن سرود شاهنشاهی چه‌طور به سبک آمريکايی ها دست بر سينه بگذاريم. به خاطر می آورم چگونه در آن دوران به بچه ها شيوه ی تبديل تاريخ هجری شمسی به تاريخ شاهنشاهی را به ضرب و زورِ بخشنامه و به کارگيری فعل "وادار کردن" آموزش می دادند.

دستورالعمل تبديل تاريخ شمسی به تاريخ شاهنشاهی در کتاب فارسی سال ششم طبيعی و رياضی و خانه داری

وقتی در آن دوران چنين اتفاقاتی می افتاد، ديگر چه جای تعجب که در ام القرای اسلام، بخشنامه برای ختم صلوات صادر شود و به ختم کنندگان صلوات جايزه داده شود؟ با تمام اين ها و هر چند اين بخشنامه را در سايت آموزش و پرورش منطقه ۱۹ به چشم ديدم، هنوز هم باور نمی کنم. آيا شما باور می کنيد؟!

برخورد انسانی با حسين درخشان
به نظر می رسد که آقای حسين درخشان وضعيت مساعدی در زندان نداشته باشد. بخصوص وقتی که جهان نيوز خبر بازداشت او را با خبرِ جاسوسی "پيچيده" برای اسرائيل همراه می کند و همين چند روز پيش يکی از جاسوسان اسرائيل به دار کشيده شده است اين احتمال افزايش می يابد. اميدواريم اين حدس غلط باشد و نظر اشخاصی که فکر می کنند آقای درخشان در کمالِ آسودگی در زندان به نوشتن زندگی‌نامه و سوابق اشخاصی که با آن ها رفت و آمد داشته مشغول است و به زودی آزاد خواهد شد و به خاطر خدماتِ شايسته به حکومت، پست و منصبی به دست خواهد آورد صحيح باشد؛ در اين صورت وجدان کسی برای حمايت انسانی از او ناراحت نخواهد شد.

در دوران پيش از انقلاب، مخالفان سياسی که با کلام يا عمل از رژيم شاه طلب عفو و بخشش می کردند حتی به مقامات بالا می رسيدند؛ به وزارت و وکالت و رياست می رسيدند. از منوچهر آزمون گرفته تا جعفريان چنين راهی را طی کردند و به مقامات بالا دست يافتند.

در حکومت اسلامی اما، وضع به گونه ای ديگر است. اعترافات داوطلبانه ی آقای درخشان در خارج از کشور به خطا بودن خط مشی سياسی اش در هواداری از اصلاح طلبان، شرح سفر به اسرائيل و ملاقات با دانشگاهيان آن کشور و شرکت در کنفرانس ها، اقرار صريح به کارهايی که از نظر قوانين کشور مجازات های سنگين در پی دارد، نوشتن مطالبی بر ضد فعالان سياسی و اجتماعیِ آزاد و يا دربند، توهين به احمدی نژاد و بعد حمايت افراطی از او، هيچ يک از اين ها نه تنها باعث به دست آوردن پست و مقام نخواهد شد، بل که ممکن است باعث تعيين مجازات سخت برای او گردد. تعيين مجازات يا تشويق تنها به نظر بازجويان و خط مشی فعلی جمهوری اسلامی در تنظيم روابط خارجی و برخورد با مخالفان داخلی بستگی دارد و نه به کمّ و کيفِ اقارير و اعترافات و اطلاعاتی که آقای درخشان داوطلبانه در اختيار نهادهای قضايی و امنيتی قرار خواهد داد. اين گونه اقارير می تواند مجازات او را در شرايط نامساعد سنگين تر کند.

حسين درخشان برای عده ای يک دوست سابق است، برای عده ای يک خائن، برای عده ای يک انسان دم دمی مزاج با رفتار کودکانه که سياست برايش مثل اسباب بازی ست که يک روز با اين بازی کند و يک روز با آن و هر روز يک اسباب بازی دل اش را بزند و کنار بيندازد و از همه مهم تر مثل يک کودک از خطراتی که اين اسباب بازی و اين شيوه ی بازی کردن برای اش در پی دارد بی خبر باشد.

ولی قطعِ نظر از هر کار زشت و ناپسندِ سياسی و غيرسياسی که آقای درخشان انجام داده است اميدواريم انسانی با او برخورد شود. آقايان که دائم دعوت به توبه و بازگشت به دامنِ پر عطوفتِ جمهوری اسلامی می کنند، لااقل با اين يک نمونه توبه‌کارِ داوطلب خوب رفتار کنند که حکايت فريب‌کارانه ی امان نامه دادن به فاضل خداداد مجدداً تکرار نشود.

صراحت کم نظير يک روشنفکر
روشنفکران معمولا در لفافه سخن می گويند و ورود به مباحث روز را باعث کسر شان می دانند. اگر هم به چنين مباحثی ورود کنند، آن را چنان در الفاظ مُغْلَق می پيچند که اصل مطلب در لا به لای آن ها گم می شود. آقای بابک احمدی به عنوان روشنفکر و نظريه پرداز روشنفکری چندی ست که در مجامع سياسی و فرهنگی به صراحت سخن می گويد؛ صراحتی کم نظير و شايسته ی تقدير. ايشان در رابطه با سينما و گلشيفته ی فراهانی چنين می گويد:
" من به خاطر برخی از کتاب ها و مقاله هايم که موضوع آنها هنر سينما است، خود را متعلق به "خانواده ‏سينمای ايران" می دانم و آرزوی پيشرفت و نام آوری سينماگران هنرمند ايرانی را دارم. سال ها با شادی و ‏سربلندی، شاهد آن پيشرفت بوده ام. اما متاسفانه در سه سال گذشته به دليل سياست های فرهنگی واپس گرايانه ‏و فرهنگ ستيزانه شاهد رشد سانسور و سخت گيری نسبت به کار هنرمندان و سينماگران هستم. سرنوشت فيلم ‏های ممنوع شده (چون فيلم مهرجويی) و بازيگرانی که به آنها بی احترامی می شود (چون گلشيفته فراهانی) و ‏ممانعت از ساخته شدن فيلم های بسياری از سينماگران جوان، وظيفه دفاع از حقوق اين هنرمندان و ياری به ‏رشد فرهنگ ملی را پيش روی ما می نهد. مديران فرهنگی به صراحت اعلام می کنند که در شرايط آرمانی، اساسا هنر سينما وجود نخواهد داشت. آنان ‏از "زيرپاگذاشتن هنرمندان" ياد می کنند، فرهنگ را به عرصه جنگ تشبيه می کنند و از پاتک های ضروری ‏سينماگران ياد می کنند. نمی دانند که هنر صحنه ايجاد تفاهم انسانی است و نه جنگ. ‏در برابر اينان که از سرنوشت کسانی که در تاريخ نه چندان دور، هنر را در خدمت ايدئولوژی يا در خدمت ‏قدرت حکومتی می خواستند بی خبرند و درسی نگرفته اند، وظيفه ما سنگين تر و دشوارتر می شود. ما نه فقط ‏از حقوق دموکراتيک سينماگران خود دفاع می کنيم، بل از آزادی و حيثيت ملی خود نيز دفاع می کنيم. ‏اميدوارم در بهار آينده (به رغم هر سخت گيری و مداخله غيرقانونی) از راهی دموکراتيک، مدنی و غير ‏خشونت آميز به اين سياست های ضد فرهنگی پايان دهيم و شرايطی ايجاد کنيم که هنرمندان و سينماگران ‏احساس کنند که در ميان مسوولان سياسی و فرهنگی کشور پشتيبان و مدافع دارند و در فضای آزاد تری به ‏آفرينش هنری بپردازند و حقوق انسانی آنها رعايت شود.‏" «ادوار نيوز»

يک نکته در باره اعلاميه کانون نويسندگان ايران
آن چه را که اکنون می نويسم، با نگرانی می نويسم چون اگر نتوانم موضوع را درست بيان کنم، ممکن است متهم به حمايت از سانسور و حذف شوم. ولی گمان می کنم، چنين نظراتی را بايد از هم اکنون ابراز کرد تا جايی برای سوء تفاهم های بعدی باقی نماند. ما نبايد به وضعی دچار شويم که در آستانه انقلاب ۵۷ دچار شديم: تحت تاثير احساسات عمومی قرار گرفتن، و چشم بر واقعيت ها و حقايق بستن.

نبايد از ترس سوءاستفاده ی سانسورچيان و طرفداران خفه کردن صدای اهل قلم، سکوت کنيم و به نکات ظريفی که در امر مبارزه با سانسور وجود دارد نپردازيم. نبايد انجام چنين بحث هايی را بی موقع بپنداريم و آن را به آينده، زمانی که آزادی نسبی به دست آمد موکول نماييم. بايد باور کنيم که آينده همين امروز است، و ما همان واکنشی را که در آينده قرار است از خود نشان دهيم، بايد همين امروز نشان دهيم. از اين روست که تصميم می گيرم اين چند خط را بنويسم.

کانون نويسندگان ايران، در اعلاميه خود برای تعيين روزِ ۱۳ آذر به عنوان روز مبارزه با سانسور می نويسد:
"آزادی انديشه و بيان حق طبيعی هر انسانی‌ست، زيرا به طور طبيعی هر انسانی می‌انديشد و هيچ دليل طبيعی نيز برای جلوگيری از بيان انديشه‌ی او وجود ندارد. آن چه موجب سلب اين حق از انسانی می‌شود، منافع نظام‌هايی است که برای تداوم خود در صدد حذف انديشه‌ی مخالف برمی‌آيند. به اين ترتيب اکنون اين حق طبيعی کم و بيش در سراسر جهان- گيريم به درجات مختلف- از سوی مراجع قدرت از افراد انسان سلب می‌شود..." «اخبار روز»

کانون نويسندگان يک شخص نيست که حرفی را نسنجيده بزند و تاثيری بر افکار عمومی و يا لااقل افکار اهل فرهنگ و قلم نداشته باشد. در جملات بالا نکات نادرستی وجود دارد که بايد درباره شان دقيق تر و موشکافانه تر صحبت شود. اين که تنظيم کنندگان اعلاميه کانون می نويسند "آن چه موجب سلب اين حق [حق بيان انديشه] از انسانی می‌شود، منافع نظام‌هايی است که برای تداوم خود در صدد حذف انديشه‌ی مخالف برمی‌آيند" تنها يک بخش ماجراست و يک بخش مهم ديگر کلا ناديده گرفته شده و آن منافع اجتماع و مردم است.

در اين جا به نقطه ای می رسيم که سخت مناقشه‌انگيز است و حاميان سانسور، دقيقا از همين نقطه، ويروس کشنده ی ضدآزادی را به رگ جامعه تزريق می کنند. حاميان سانسور، همواره از منافع اجتماع و مردم سخن می گويند و به بهانه های واهی و طرح مثال های فريبنده، موضوع سانسور را توجيه می کنند. اما چاره ای جز اين نيست که ما هم از همين نقطه وارد بحث شويم، منتها از ديدِ يک خواننده و نويسنده ی مخالف سانسور.

در جوامع واقعاً دمکراتيک، برخی از افکار و انديشه ها مجال طرح نمی يابند و به طرق مختلف "سانسور می شوند". آن جوامع کدام اند و اين افکار و انديشه ها از چه قرارند؟ کانون نويسندگان بايد اين جوامع و اين تيپ افکار و انديشه ها را "دقيقا" شناسايی کند و در صورتی که از نظر ايشان هم، طرح چنين افکار و انديشه هايی برای جامعه و انسان "مضر" باشد، در بيانيه ها و اعلاميه های خود به ذکر آن ها بپردازد تا آزادی بی حد و حصری که در هيچ جای جهان وجود ندارد، بهانه ی سوءاستفاده ی سانسورچيان نشود.

اگر اشتباه نکنم، نروژ به عنوان آزادترين کشور جهان شناخته شده است و آمريکا در رده بندی ارائه شده، جايگاه هفتادم را داراست. اين که در نروژ کدام آزادی ها محدود می شود ولی تغييری در رتبه ی آن به وجود نمی آوَرَد، و در ايالات متحده، سلب کدام آزادی ها رتبه ی اين کشور را به جايگاه هفتادم تنزل می دهد، می تواند نقطه ی شروع خوبی برای چنين بررسی هايی باشد.

می دانم در کشورهای دمکراتيک اروپای غربی، طرح آن چه به سلب آزادی های دمکراتيک منجر شود، ممنوع است. طرح آن چه به خشونت عملی منجر شود ممنوع است. طرح آن چه به نسل‌کشی و دگرانديش‌کشی و منازعات نژادی منجر شود ممنوع است. طرح آن چه به جسم و روح کودکان لطمه وارد آورد ممنوع است...

در سايت های خبری فارسی، حتی در همين "اخبار روز" که اعلاميه ی کانون نويسندگان را عليه سانسور منتشر کرده است، مطالب ضد حقوق بشری -به درستی- منتشر نمی شود. در خبرنامه ی گويا، نوشته هايی که طرفداری از مبارزه ی مسلحانه بکند و مروج خشونت باشد -به درستی- منتشر نمی شود. در خود کانون نويسندگان، نويسندگانی که به طرفداری از سانسور برخيزند، و يا مبارزه با سانسور نکرده باشند، پذيرفته نمی شوند و حتی پيام تسليتی به مناسبت درگذشت آنان از طرف کانون صادر نمی شود.

اين ها نکات و مواردی ست که بايد کارشناسان وقت بگذارند، و يک به يک آن ها را مطالعه و بررسی کنند، و به نتيجه ی مطلوبی که اکثريت نويسندگانِ ضدسانسور هم آن را مورد تائيد قرار دهند برسند.

اين که يک حرفِ آرمانیِ طرفدار حق طبيعی -و نه حق اجتماعی- زده شود که "آزادی انديشه و بيان حق طبيعی هر انسانی‌ست، زيرا به طور طبيعی هر انسانی می‌انديشد و هيچ دليل طبيعی نيز برای جلوگيری از بيان انديشه‌ی او وجود ندارد. آن چه موجب سلب اين حق از انسانی می‌شود، منافع نظام‌هايی است که برای تداوم خود در صدد حذف انديشه‌ی مخالف برمی‌آيند..." و ده ها مورد، بر خلاف اين شعار در کشورهای واقعا دمکراتيک وجود داشته باشد زيبنده و شايسته ی کانون نويسندگانی که پرچمدار مبارزه با سانسور در کشور ماست نيست.

اميدوارم اين نوشته ی کوتاه، آن قدر ضعيف نباشد، که موجبِ سوء تفاهم خواننده، و طرفدار ِ سانسور پنداشتنِ نويسنده ی آن شود.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016