ای کاش می کشیدم خطی به روی رویا
روزی که شد تباهی در کار عشق پیدا
روزی که بر شکفتن شد چیره رسم خفتن
رفت از نگاه گفتن رنگینی تماشا
روزی که بر بهاران کردم نظر و حیران
باور نکرد چشمم زخم خزان شدن زا
با دوست می نشستم از وهم می گسستم
هستی نبود آن دم، این سان تهی زمعنا
برآسمان آبی ابری نبود باقی
تا نور را بدزدد با سایه هاش ازما
از زمهریر زندان آسوده بود انسان
گرمای خانه بودش روز و شبان مهیا
ای کاش و کاش بودی آن سان که می نمودی
مجنون و می گشودی تنها دلت به لیلا
رفت آرزو زدستم گشتم چنان که هستم
خالی ز شوق بودن ای وای و کاش برما
ویدا فرهودی
زمستان١٣٩٥