کتاب "یادها"ی ویدا حاجبی به دستم رسید، خواندم و با یادهای او یادهای خود را به یاد آوردم ... من با ویدا برای اولین بار در دبیرستان انوشیروان دادگر آشناشدم، و به رغم این که از یک دبستان نمی آمدیم بهم نزدیک شدیم. سالی که هردو بر روی نیمکتی، ته کلاس، در کنار هم نشستیم رابطهٌ ما تنگتر شد. سرکلاس درس، لحظه ای از کشیدن تصویر پا برروی برگهای دفترش غافل نمی شد و کتابچه های او پر از نقش پاهای همشکل بود. بیماری او خواه و ناخواه، به من نیز سرایت کرد، بعدها، هرزمان که کاغذ و مدادی به دست می گرفتم و یاد او می کردم، بی اختیار، من هم مانند او تصویر پایی می کشیدم.
برخلاف من، او ورزشکار بود و در شمار ورزشکاران مدرسه. عضو تیم دبیرستان ما بود و زنگهای تفریح مدام در حیاط پشت دبیرستان یا والیبال بازی می کرد و یا به تمرین باسکت مشغول بود. رنگ مو و چشمهایش روشن بود، کمرش باریک و قامتش از همه ما اندکی بلندتر. همیشه هم کمربندی را سفت و سخت روی روپوش مدرسه اش می بست و این تنها طنازی او در آن دوران بود.
دختر کنجکاو و دل زنده ای بود، ساده و بی ریا و شاد و شادمان. مدام می خندید، بدون آن که بتواند شرم ذاتی اش را در پس خنده و شیطنت ظاهرش نهان کند. در آن روزگار او را با سیاست مطلقا کاری نمی بود و وارد معقولات نمی شد. وابسته به هیچ مرام و فرقه ای نبود و خوش و خندان، با توپی در دست می چرخید. به من هم ورزشی برای باریک شدن کمرم آموخته بود که من همچنان، از آن پس ادامه اش می دهم و هربار که به چپ و راست خم می شوم بی اختیار او را به یاد می آورم و به خاطر همین خم و راست شدن، همواره به یادش بودم. زمانی هم که در زندان بود هرروز، بدون استثناء، به هنگام ورزش بامدادی، به او می اندیشیدم و از خود می پرسیدم آیا او هم می تواند درون سلولش در زندان ورزش کند؟! عجیب است که گاه، چه کارهایی چه یادهایی را زنده می کند!
دیگر از یادبودهای خوش دوران دبیرستانی من با او خوردن ساندویچ و بستنی در اغذیه فروشی«آندره»، در خیابان پهلوی آن زمان است. نمی دانم از چه روی، ما بروبچه های مدرسه، آن اغذیه فروشی را«خاچیک» می نامیدیم. ساندویج های خاچیک در آن روزگار، به مذاق ما از هر کباب بریانی خوشمزه تر بود و بستنی هایش مانند نداشت. در هر فرصتی، سری به آن دکه می زدیم و به نوبت یکدیگر را مهمان می کردیم.
برای تحصیلات دانشگاهی، او عازم پاریس شد و من به لوزان رفتم. گاه و بی گاه، از طریق دوستان مشترکمان از حال و روز او با خبر می شدم. تا این که روزی شنیدم ازدواج کرده است و رهسپار دیار شوهر شده است. دیری نپایید که خبر رسید در آن سوی دنیا، شدیدا مشغول فعالیتهایی است. با شناختی که از او داشتم، دگرگونی احوالش برایم عجیب بود و هیچ زمان هم فرصتی دست نداد که در این باره از خودش پرسم. هر زمان که به پاریس می رفتم سراغش را از خواهرش پری می گرفتم و او هم آخرین عکسهایش را نشانم می داد.
زمان گذشت و روزی درایران، پس از سالها، درخانه دوستی از یاران دبیرستان، او را بازیافتم. ظاهرش فرق چندانی نکرده بود اما او آن ویدائی نبود که من می شناختم. شادابی اش را از دست داده بود و خنده اش از یاد برده، و من شهامت آن نیافتم که از او پرسم: آیا بر روی هر برگ کاغذی که به دستش می رسد، همچنان تصویر پا می کشد و چو من به ورزش کمرش ادامه می دهد، یانه ؟! چرا که حال و هوای محفل مان در آن شب، جائی از برای طنز نداشت و از آن پس نیز سراغی از هم نگرفتیم.
پس از چندی شنیدم که به زندانش افکنده اند! بی نهایت متحیر و منقلب شدم و از خود می پرسیدم، چرا و از برای چه ؟ در پیرامونم همه از فعالیتهای عجیب وغریب او می گفتند و شایع بود که ساواک پرونده قطوری از او دردست دارد و گناهش انکار ناپذیر است، و در خواست عفو ملوکانه امکان ناپذیر. من از نادر کسانی بودم که نمی توانستم گناهش رابه آن صورتی که پرداخته بودند و عرضه می کردند، بپذیرم.
در بحبوحه شروع انقلاب اسلامی، در آمریکا بودم که شنیدم او را اندکی زودتر از موعد، از زندان آزاد کرده اند. بعد از انقلاب، من به ایران بازنگشتم و در اروپا، جسته گریخته می شنیدم که پس از پای گرفتن حکومت ملایان، او نیز به ناچار، چو بسیاری دگر پنهان شده است، تا این که به گوشم رسید به پاریس آمده است. با من تماسی نگرفت، حتی زمانی هم که برایش پیام فرستادم که چند نفری از دوستان دبیرستانی جمع اند و در انتظار دیدار او، خودی نشان نداد.
مدتی گذشت، عصر روزی در راهروی دانشگاهی به ویدا برخوردم. خودش به سوی من آمد، با احتیاط سلامی کرد و گفت پیامم را گرفته بود، اما نتوانست، به دلایلی، خودش را به جمع ما برساند. این بار خودش بود، همان آدمی که در کلاس درس کنار من می نشست. سخنانش درسایه ای از حجب نهان بود و انگار با غریبه ای حرف می زد. احساس کردم که زمان بین ما حائل است و او قادر نیست خود به تنهائی، آن بِبُرد و به من نزدیک شود. اما آمدن او به سویم، به من جرأت داد و من توانستم به راحتی با او همکلام شوم، و این بار، از کلاس درس و تصویرهای پائی که می کشید و ورزش کمرم بگویم و بخندم!
شگفت زده، گوش به من داشت، پنداری که با او از دنیای دیگری سخن می گویم و چه بسا که سالهای دهشتناک زندان و آوارگی پس از آن، جزئیات روزهای آسودگی و بی خیالی دوران جاهلیت را از یاد او زدوده بود. حالت بیماری داشت که دوران نقاهتش را می گذراند. به او گفتم : یاران سخت از ندیدنت پکر شدند و دلخور. تبسمی کرد و پاسخم داد که حتماً با من و سایرین تماس خواهد گرفت و اما چنین نکرد، تا این که روزی دوستی کتابی به دستم داد و گفت، برای توست از سوی ویدا. تعجب کردم و شاد شدم، کتاب «دادبیداد» او بود و ارمغانی بس پر بها. من آن گرفتم و با دقت خواندم، بسیار آموزنده بود و تأییدی بردانسته ها.
این بار خودم با او تماس گرفتم و هرآنچه که در باره ی کتابش می اندیشیدم، با او درمیان نهادم. جلد دوم آن نیز منتشر شد و باری دگر، در پیرامونش به گفتگو نشستیم. از آن پس دیدارها ادامه یافت و صحبتها دنبال شد و من درخلال شان، نرم نرمک، یار دیرین دوران مدرسه ام را باز می یافتم وخرده خرده شهامتم بیشتر می شد وعاقبت جرأت کردم که با او از هر دری سخن گویم، حتی شایعات ناخوش آیندی را هم که درباره خودش شنیده بودم، بدون کوچکترین کم و کاستی، با خود او درمیان نهم که بیشترین شان پوچ بود و آنچه هم که واقعیت داشت، تحریف شده بود.
اما به رغم دَری که بین مان گشوده شده بود و صمیمیتی که پس از سالها، باری دگر درمیان مان برقرار گشته بود، مدتها به طول انجامید تا من بتوانم از او، از ناگفتنی ها پرسم. من به دنبال داستان دستگیری و زندان او بودم، او هم برایم آن گفت و دود از سرم برخاست. همواره می اندیشیدم که به خاطر دوستی ها و ارتباطات خانوادگی او را شکنجه نمی دهند. زهی خیال باطل! در این گفتگوها ویدا آرام بود و من حیرت زده، با سخنانش پرده ها یک به یک به کنار می رفت و حقایقی آشکار می شد؛ گوئی همچنان بر سر نیمکت مان، ته کلاس نشسته ایم و به دور از چشم تیزبین دبیر، دو به دو، چو گذشته ها، نجوا می کنیم؛ منتهی این بار نمی خندیدیم، گفتگویمان تلخ بود و بُعد دیگری داشت.
پیشنهاد کردم او نیز اسرار دستگیری و زندانش را فاش کند و داستان سفرها و شرح فعالیت های خود را بیاورد تا دیگران بخوانند و بدانند که روزگار چه روزگاری بود و در پس پرده چه ها می گذشت، و حاصل این پرونده سازیها چه بود و چه شد.
از خود نوشتن، آن چنان سهل نیست، اما مردم تصویری از او داشتند و در دورانی که بیهوده در زندان بسر می برد، به خاطر مقاومتش، اسطوره ای شده بود و همه چون قهرمانی از او یاد می کردند، چه بهتر که شرح حال او را از زبان خودش بشنوند. خوشبختانه نشست و نوشت و "یادها" کتابی است در باره خودش و آن دوران و این انقلاب.
کتاب سَبُک و روان آغاز می شود، به سَبُکی و روانی خاطره ی همان دختر بچه ای که از گذشته هایش می گوید. داستان گذشته ها به سان قصه ای شیرین است و دل نشین، و زبان دختر هم به همان شیرینی گذشته ها. اما با گذشت زمان خُرد خُرد دختر بزرگ می شود و روزگارش رفته رفته سخت و سخت تر؛ و خود بخود، زبانش هم در پی سختی ها، ناملایمتها و درگیری ها پیچیده و پیچیده تر می شود، و دیگر آن نسیمی نیست که روح را بنوازد و برایش قصه بگوید؛ گردبادی است که خواننده را در بر می گیرد و با خود می پیچاند و به اعماق زندان و شکنجه و خیانت و جنایت و سرخوردگی ها می برد. سرخوردگی ها از همه وحشتناکتر است! از برگی به برگ دیگر کتاب، رنگها به تدریج تغییر می کنند و آن چنان دگرگون می شوند که خواننده ناگهان احساس می کند که از دنیایی به دنیایی دیگر کشیده شده است و خود را در فضای دیگری می یابد: فضای تند و سخت و تنگ دیسیپلین های حزبی و گروهی، سنگینی اطاعت های اجباری، و سرخوردگی و باز هم سرخوردگی ...
از دوستی اش با فرح دیبا، دانشجوی مدرسه معماری می گوید و از دوری اش با فرح دیبا، شهبانوی ایران، از سفرهایش به کشورهای پشت پرده آن زمان و شرکت در گردهمآیی ها می نویسد، و احساسش را از دیده ها و شنیده هایش، بیان می کند. شرح دیدارش را با آدمهایی چون فیدل کاسترو، همرزمان "چه گوارا"، و خاشع و دیگران می آورد، اما جالبترین شخصیت کتاب، رامین پسر خود ویداست که از خردسالی، همچو سایه ای به دنبال مادر است و ناخودآگاه و خودآگاه به سان وجدان بیدار مادرش با او حرف می زند و همواره او را به خود می آورد.
از لابلای نوشته، با فضای تنگ زندان و تبلیغات اسلامی در زندان، و همبندان خشک اندیش و معیارهای افراطی شان آشنا می شویم که به جنگ نوروز می روند و شادی و رنگهای شاد و زیبایی و هنر و موسیقی را تحریم می کنند و فضای زندان را از آن چه که هست، تنگ تر و تاریک تر می سازند.
در زندان بود که او به فدائیان پیوست و حتی کوشید که به رنگ همبندانش درآید. به هنگام خروج از زندان، مدت زمانی با فدائیان فعالیت کرد، اما با تغییر روش گروه و همکاری شان با جمهوری اسلامی، برخورد گروه های چپ با یکدیگر، کشتارها، اعدامها و بی اعتنایی افراد گروه ها و سران شان به فاجعه ها، رنگ عوض کردن آدمها و لو دادن افراد، سبب مخفی شدن او و گریزش از ایران شد و آغاز فعالیت او در بیرون از ایران، و باری دگر، برخورد با سران و اعضای گروه ها در خارج از ایران و ادامه همان سرخوردگی ها.
در کتاب او شرح آن چنان فضایی را می خوانیم که "اسوالدو"پدر رامین، با دیدنش حیرت زده از او می پرسد: پس برای چه انقلاب کردید؟! و شرح این چنین فضایی را که ادامه همان داستانهاست.
نویسنده که چشمانش را بسته است، همچو قطاری، از درون ماجراهایی که شرح می دهد به سرعت برق و باد می گذرد، مگر هرچه زودتر به بهشت موعود رسد. اما به رغم چشمان بسته اش، در راه این بهشت صحنه هایی را می بیند و به آن چه دیده است، می اندیشد و چشمانش را رفته رفته می گشاید و به تدریج، از سرعتش می کاهد و عاقبت می ایستد. آیا امروز می داند که در کجا ایستاده است؟
و کتاب او "در سایه نگاه شکیبای پسر"ش، با پرسشی از خود پایان می یابد: آیا سفرش به آخر رسیده است یا هنوز در راه است؟
شیرین سمیعی
*تجدید انتشار به مناسبت درگذشت ویدا حاجبی در پاریس