خالیام از هر چه بوده هر چه رفت و هر چه هست
غم فقط جا مانده وُ درد مهیبیی از شکست
آینه میخوانـَدم تا در نگاه صادقش
بنگرم بر خویش وُ بر هر آنچه یاد بیگسست
بنگرم فرسوده بر اصرار تلح زندگی
یا به یأس خستهای کآمد به بالینم نشست
روزها خالی ز عشقاند و منام در جستوجو
جستوجوی کهنهای کز بام بیتابی نجَست
سرخ و زرد و آبی و پرواز او چون رقص نور
لحظهای پروانهوش با عشوهای آمد وَ رَست
بهت آنگه سر رسید و سهم من تکرار او
پنجره با حکم توفان دیدگان بیوقفه بست
نه چه میگویم ببین با بغض بیفریاد خود
درد لرزاندش ز وحشت، بیصدا در خود شکست
ویدا فرهودی
تابستان ١٣٩٦