مصدق هنوز در زندان بود که تو برای ادامهی تحصیلاتت به خارج از کشور سفر کردی. هواپیما چندین توقف داشت و توقف اول، در فرودگاه بغداد بود. شب بود و هوا گرم ومرطوب و رستوران فرودگاه کثیف و پر از مگس. تو به همراه دوست همسفرت میزی یافتید که از میزهای دیگر نسبتاً تمیزتر بود و در کنار هم نشستید. بلافاصله افسر جوانی سر رسید و او نیز روبروی شما نشست. عراقی بود، مؤدب و به زبان انگلیسی با شما سر صحبت را باز کرد. لابد برای این که نشان دهد نیت سویی ندارد، بیمقدمه گفت: ازدواج کرده است و مایل است با شما حرف بزند و بداند که شما ایرانیان، در بارهی مصدق چه میاندیشید؟ واکنشتان در برابر کودتا چیست و او اکنون چه میکند و در کجاست؟
توبرایش شمهای از آنچه که رفته بود گفتی، از دادگاهش تعریف کردی و از زندانش. ناگهان دوستت تو را تکانی داد و در گوشت آهسته گفت مراقب کسی که بر سر میز مجاور نشسته بود، باشی، چرا که تمام هوش و حواسش به گفتار تو بود. بیاختیار از خود پرسیدی: آیاممکن است که در دیار بیگانه هم مراقب داشت؟ که بود و از کجامیآمد؟ ناگهان تسلط و فشار حکومت ایران، فضای فرودگاه بغداد را نیز در برگرفت و تو را بهخود آورد. کوشیدی که سروته کلام را بههم آوری و بهگفتارت پایان دهی. به مخاطبت گفتی: امروز در ایران دیگر کسی به مصدق فکر نمیکند و ماجرای نفت پایان یافته است. او با تعجب به تو نگاهی کرد و گفت: چطور ممکنست ؟ مردم عراق همچنان بهفکر او و سرنوشتش هستند. در تمام دوران ملی شدن نفت، با اشتیاق سیاست و مبارزهاش را دنبال کردند و همچنان تحسینش میکنند، چطور شما ایرانیان میتوانید بهاو و سرنوشتش بیاعتنا باشید و اینسان فراموشش کنید؟ تو آهسته پاسخش دادی: مردم فراموشش نکردهاند، اما اجازه ندارند در بارهی او سخن گویند. آیا میتواند موقعیت مردم ایران رادر چنین شرایطی درک کند؟ از برق نگاهش فهمیدی که همه چیز را بهدرستی درک کرده است.
ایران که بهغرب، بهویژه به امریکا پیوسته بود، سر به زیر انداخته و بهراهی که حاکمانش تعیین کرده بودند، میرفت. ظاهراً همه چیز آرام و کشور امن و امان بود، اما در پس این سکوت و طاعت آشکار، فضا گرفته و پرتُنش می بود. شعله، خاموش شده بود و آتشی در زیر خاکستر نهان.
شاه از ثریا جدا شد و در جستجوی مادر ولیعهدی بود با چشمانی بهرنگ چشمان ثریا وهمچو او زیبا. دختران آمادهی ازدواج با شاه فراوان بودند و عاقبت قرعه بهنام فرح دیبا، دانشجویی در پاریس افتاد و او ملکهی ایران شد. به رغم داشتن دوستان مشترک، تو او را نمیشناختی و ندیده بودی، اما تعریفش را به گوشت رسانده و از صفا و سادگی و ادب و افکارچپش فراوان گفته بودند. با شنیدن این ستایشها، تو نیز انتخاب شاه را پسندیدی و اندیشیدی، دختری که در میان مردم زندگانی کرده و بزرگ شده است، طبعاً ازمسائل و مشکلات روزمرهی آنان آگاه است و میداند که به دور از دربار چه میگذرد.
اما با خواندن نخستین مصاحبههایش، شگفت زده شدی و از خلال گفتارش، آدم دیگری کشف میکردی. آنچه میگفت، با تعریفهایی که از او شنیده بودی، مغایرت داشت. چنین بهنظر میرسید که این بانو، تنها در کنارشاهان و شاهزادگان خوش و با ازدواجش، مسند راستین خود را یافته بود. چوب جادویی سرنوشت ــ همچنان که در داستانها آمده است ــ دخترچوپان را دگرگون و به شاهزاده خانمی مبدل ساخته بود و گذشته ها را یکباره از یادش زدوده بود. افکار چپ و گرایشهای مردمی، بههمراه زندگی دانشجویی فراموشش شده بود و از همه غریبتر، این سیدهی اولاد پیغمبر، از اینکه گاه در فرانسه او را عرب میپنداشتند، شکایت داشت!
چنین افکاری بیتردید زاییده ی تبلیغات نژادپرستانهی حکومت ایران میبود. هر دو تعلق بهنسلی داشتید که در غرور به گذشته و ستایش از گذشتهها پرورش یافته بود. وابسته به زیباترین و پاکترین نژاد روی زمین بودید، و کاری به یورشها، جنگها و آثارقرنها اقامت بیگانه در دیارتان نداشتید. رها کردن چنین پندارهایی آنچنان سهل و ساده نمیبود، چرا که طی سالها، خواه و ناخواه، در روح و روانتان خانه کرده بود و نیاز به موشکافی دقیق و روشنبینی عمیق داشت.
به یاد آوردی زمانی را که در دبستان، برای اول بار، از نژاد آریا شنیدی و غرورت را از این که وابسته به یکچنین نژاد وارستهای هستی. احساس میکردی که از آغاز تولد، از امتیاز ویژهای ــ همانند لطف الهی ــ برخوردار بودی. و چقدر حیرت کردی هنگامی که توصیف این نژاد رادر کتاب تاریخت خواندی! آن اوصاف در تو بههیچوجه صدق نمیکرد، به غیر از تعداد انگشتشماری از اطرافیانت، حتی شامل آموزگارتان هم که زردشتی بود، نمی شد! جرأت نکردی که از او در این باره پرسی و شب از پدرت سؤال کردی:
ــ آیا راست است که ما آریایی هستیم؟
ــ بلی، آنطور که میگویند ما از نژاد آریاییهایی هستیم که در زمانهای قدیم آمدند و در فلات ایران مسکن کردند.
ــ پس چرا شباهتی به آنها نداریم؟
ــ شاید به خاطر اینکه درطول سالها با نژادهای دیگری هم مخلوط شدهایم: سامی، ترک، تاتار، مغول، اسلاو، سیاه، حوادثی که در ایران رخ داد، طبعاً بر روی نژاد ما هم اثر نهاد. امروز هم همانطور که میبینی هستند کسانی که با بیگانگان ازدواج میکنند و این ازدواجها روی نژاد اثر میگذارد. بهطور مثال، لیلای تومادرش سیاه افریقایی بود، با یک سفیدپوست ازدواج کرد و میبینی که دخترانش شبیه به او نیستند.
در دبستان، ازسویی به شما شعر سعدی را سرمشق میدادند که بنویسید و از برکنید: (بنی آدم اعضای یکدیگرند ــ که درآفرینش زیک گوهرند) و از سوی دیگر، نفرت از عرب و اعراب را ــ از هر ملیت و کشوری ــ به شما تلقین میکردند تا هیچ زمان، ننگ شکست و پذیرفتن دین خصمتان را که ۱۴۰۰سال پیش رخ داده بود، از یاد خود نبرید.
درکتابهای درسی، سخنی از علل پیروزی دشمن نبود و تحلیلی از اوضاع اجتماعی ایران در عصر ساسانی بهچشم نمیخورد. گویی محمد و اولادش از کرهی دیگری بر زمین فرود آمده بودند و ربطی به اعراب نکبت پیرامونشان نداشتند. ایرانیان بیش از همه، به امام حسین و اعقابش وابسته بودند چرا که میپنداشتند او دختر یزدگرد، آخرین شاهنشاه ایران را به زنی گرفته است و فرزندان ونوادگانش از تیر و طایفهی او هستند. تو نیز از دبیرستان، با افکار پیشداوری شدهای بیرون آمدی و در خارج از کشور بود که رفتهرفته، تماس با دیگران نگاه و پندارهایت را دگرگون ساخت.
پیش از سفر بهخارج، سوای عکس سفیرعربستان سعودی، عربی در ایران ندیده بودی. در سوییس، با تعدادی از دانشجویان مصری، لبنانی، شمال افریقایی و دیگرانی که عربزبان بودند، آشنا شدی. همهشان هم خوش برخورد، فهمیده و با شعور بودند و تو از احساس خصمانهای که نسبت به آنان داشتی، شرم کردی. کوشیدی تبلیغاتی را که اینچنین اثر سویی بر تو نهاده بود، از فکرت برانی و بهگِرد چنین داوریهای پیشساخته نَگَردی. معنایی نداشت که آدمهای بیتقصیر این زمان را ــ به خاطرشکستی که در سال ۶۳۶ میلادی رخ داده بود ــ محکوم کنی، سپر بلا سازی و بهای بیکفایتی و نالایقی هموطنانت را بهپای آنان نویسی. چرا و از برای چه؟ دلیل یک چنین کینه وتبلیغات ناسالم نژادپرستانه را درک نمیکردی که هیچ نکتهی مثبتی هم در دنیای امروز نداشت.
شما میخواندید و میشنیدید، که ایرانیان چنین وچنان بودند، منتهی هیچ زمان بخت با آنها یار نبود. همواره نیروهای قهار طبیعت و تصادفات عجیب وغریب باعث شکستشان میشد. در کتابهای درسی، کوچکترین اشارهای به واقعیتهای جامعهی آن زمان نمیشد و از قدرت روزافزون موبدان خبری نبود. کس از وجود طبقات اجتماعی، از ناعدالتیها، فقر ملت و جور فرمانروایان سخن نمیگفت. تنها از شاهان قاجار انتقاد میشد، آنهم بهخاطر اینکه سلسلهشان را پهلوی منقرض کرده بود.
پرورش در چنین حال وهوایی، مغشوشت ساخته بود و میبایست از این دورِ خراب بیرون آیی. پژوهشگران بیطرفی، به مدد سند و نوشتههایشان، هادی گمراهی چون تو شدند، اما راز نژاد آریا همچنان بر تو مجهول ماند، چرا که هیچ بنیبشری، در هیچ کجایی، از موی بور و چشم زاغ و پوست سفید همچو برف ایرانیان سخنی نمیگوید. حتی مورخین پیشین نیز ایرانیان دوران ساسانی را افرادی باریک و چابک، با پوستی گندمگون، ابروان کمانی بههم پیوسته، چشمانی نافذ و موی بلند پُرپُشت مجعد، توصیف میکنند. در دیوان شاعران بیشمار ایرانی نیز دلبری نمییابید که با کمند زلف طلاییاش عاشقی رابهدام خود آورد. تمام ماهرویان، بدون استثناء، چشمان سیاه بادامی دارند و مویی چو شبق. و نمیدانستی چرا رنگ پوست آریاییها از شرق بهغرب، این سان پریده بود!
دوست نزدیک تو در آن ایام، دختری از الجزیره بود. بهخاطر جنگ در کشورش، با گذرنامهی تونسی در سوییس درس میخواند. تسلطش به زبان و فرهنگ فرانسه باعث اعجاب تو بود. یک بار که بدین خاطر تحسینش کردی، به تو گفت:
ــ هنری نکردهام، زبان مادری من فرانسه است، در مدرسه بهاین زبان درس خواندم. حتی آموختم که اجداد عرب من نیز از نژاد «گُل» بودند!
تو بهطنز پاسخش دادی:
ــ پس بدین قرار استعمار فایدهای هم دارد! چرا که آموختن فرهنگهای بیگانه بههر حال ثمربخش است!
بهتندی گفت:
ــ با من در اینباره شوخی نکن، مسئله آنقدر برایم تلخ و دردناک است که تو قادر بهتصورش نیستی. کشور شما هیچ زمان مستعمره نبود و تو نمیتوانی درک کنی که من چه میگویم و چقدر در کشورم تحقیر شدم.
ــ شاید اسماً مستعمره نبودیم، ولی بدان که کشور ما امروز هم رسماً مستعمرهایست.
ــ باز هم فرق میکند و آنچنان تحقیرآمیز نیست.
به رغم چنین احساسی و با وجود اینکه اسامی بیشترینشان روی فهرست پلیس فرانسه بود، تو هیچگونه سخن کینهتوزانهای از دانشجویان الجزیرهای، در باره کشور فرانسه و فرانسویان، نمیشنیدی و هیچ یک از این عربزبانان نیز خصومتی با ایرانیان نداشت، در حالیکه فرهنگ تو از فرهنگ آنان جدا بود و رابطهشان با دین اسلام رابطهی دیگری. در فرهنگ آنان، دین، در تمام جزییات زندگی روزمرهشان حضور داشت و تمامشان تا مغز استخوان مسلمان بودند. اسلام جدا از آنان نبود، طریقتی نبود که نیازی بهفهم آن بدارند. با اسلام نفس میکشیدند و با اسلام زندگی میکردند. زبانشان، زبان قرآن بود، کلامش را درک میکردند و خود بهخود، جذب روح و روانشان میشد. نیازی به مترجم و مفسر نداشتند. بدون کوچکترین سعی وکوششی، رابطهی تنگاتنگی با دینشان برقرار کرده بودند و در این رابطه میزیستند. در حالیکه در ایران و برای ایرانیان، اینچنین نبود و هرگز نتوانستند مستقیماِ، چنین رابطهای را با دینشان برقرار کنند و همواره نیاز به واسطههایی داشتند که آنان را به اسلام پیوندد. طبقهی ملایان در ایران، به یکچنین مزیتی رسیدند وغریب این،که این گروه ، در اولین ساختار جامعهی ایرانی حضور داشتند و علیرغم تحولاتی که طی گذشت زمان در کشور رخ داد، ایران همچنان این طبقه را در بطن خود حفظ کرد و حضورشان تا به امروز هم ادامه دارد. گویی همان موبدان دوران ماد، به کسوت ملایان امروز درآمدهاند.
بامشاهدهی مسلمانان عربزبان و گفتار با آنان، تو با تفاوتها و منش دیگر مسلمانان آشنا شدی و پی بهمعنای این آیه از قرآن بردی: «ما فرستادهای نفرستادهایم مگر کسی که بهزبان مردمش سخن گوید و پیام ما را بهآنان رساند» با خود اندیشیدی: آیا ایرانی هیچ زمان، بهپیامی که در اصل برای دیگری بود و از بهر او فرستاده شده بود، پی برده است؟ اما این تفاوتها میان تو و رفقای عربزبانت، بدون آنکه لطمهای به رابطهی دوستانهتان زند، حس کنجکاویتان را بر میانگیخت. تو از آدابشان میپرسیدی و آنها از مسلمانی تو، بدون آنکه هیچ زمان لامذهبت بخوانند.
روزی از راه رسیدی و رفیق مصریات به تو تبریک عید گفت. تو که میپنداشتی سر بهسرت میگذارد، پاسخش دادی:
ــ اشتباه میکنی رفیق، امروز، زادروز من نیست.
شگفتزده از این که از عیدالکبیر بیخبری، از تو پرسید:
ــ مگر شما در ایران چنین روزی را جشن نمیگیرید ؟
ــ چرا، ولی این یک عید مذهبی است و برای من معنای خاصی ندارد.
ــ میدانی که بزرگترین عید ماست.
ــ شاید، ولی بزرگترین ومهمترین عید ما ایرانیان، نوروز است، اولین روز سال نو که با فصل بهار آغاز میشود. من نوروز و چند عید ایرانی دیگر را در هرکجایی که باشم جشن میگیرم، مانند شب یلدا که بلندترین شب سال است و آغاز روشنایی و زادروز میترا، یا چهارشنبهسوری که با شعلهی آتش، پلیدیها را از خود میزداییم و پاک میشویم، تاریخ همهشان هم معلوم است و پس و پیش نمیشود. من به دیگر اعیاد کاری ندارم مگر آنکه دعوتم کنند، که در این صورت با کمال میل میپذیرم و در سرور و شادمانی هر تیره و طایفهای شرکت میکنم.
چند ماهی از ورودت به سوییس نگذشته بود، که برای اول بار از کشتار آدمها توسط «نازی»ها باخبر شدی. برای تویی که آنهمه تعریف آلمان را در ایران شنیده بودی، یک چنین حقیقت دهشتناکی باورکردنی نبود. برای اولین و آخرین بار، فیلمی ازکشتارگاهشان دیدی وتصویرهایی از پیر و جوان و مرد و زن و کودک در پس سیمهای خاردار، برای همیشه در ذهنت باقی ماند. کودکانی که مشقت یک عمر زندگی را در چهرههای معصومشان میخواندی و از یک چنین جنایتی بر خود میلرزیدی.
اندکی بعد، دریافتی، که تنها نازیها، یهودیان را نکشتهاند و در این جنایتها، دیگران هم از دور دستی بر آتش داشتند. خواندی که در همان ایام، انگلیسیها در هندوستان، با ایجاد یک قحطی مصنوعی، ۶میلیون هندی را از بین بردهاند. وحشتات فزونی گرفت و با خود اندیشیدی یقین هزاران جنایت دیگر هم به دست همین آدمهای بهاصطلاح متمدن رخ داده است که تو از آن بیخبری!
حیران و مشمئز از دیدن صحنههای یکچنین فیلمی، ازخود پرسیدی: چرا به دیدنش رفتم که تمام شب کابوسش را ببینم؟ غافل از این که تصاویر صحنههای این فیلم و صحنههای دیگری از این دست، عمری بهدنبالت خواهد آمد. چرخی بود که بهحرکت درآمده بود و در برابر چشمان حیرت زده دیگرانی که ناتوان از مدد رساندن بودند، میچرخید و همان داستانها بهصورت دیگری ادامه داشت، ظالمها، مظلوم، و مظلومان، ظالم میشدند، آدمها همچنان بهیکدیگر آزار میرساندند وچرخ میچرخید.
بیشترین این رویدادهای وحشتناک هم در این قارهی کهن و مهد تمدن و دمکراسی رخ داده و بهدست ساکنانش انجام گرفته بود! از دیدن و شنیدنشان، تو نیز که باوحشیگری و کشتار کشورهای آسیایی آشنا بودی، شگفت زده شدی، چرا که انتظار رویارویی با یک چنین ددخویی را در چنین سرزمینهایی نداشتی. تو در دیاری پرورش یافته بودی که تا چندی پیش، با جمجمهی آدمهایش مناره میساختند و برای هیچ وپوچ، چشمشان را از حدقه بیرون میآوردند، اما این وحشیگریها برای سرکوبی و اطاعت از حاکمان بود ،کس در این میان ادعای تمدن و انسانیت نداشت ، و از حقوق بشر دم نمیزد، در صدد صادرکردن تمدنش نبود و حرفهای بزرگتر از دهانش نمیزد. حیرت تو از غرب و از غربیان دوچندان بود، چرا که تو در غرب، در انتظار بهترینها بودی و شناخت ارزشهای والاتری. میاندیشیدی که خودکامگی و استبداد شرق را با ارزشهای انسانی و بشردوستانهی غرب جا بهجا میکنی و گام بهبهشت برین مینهی. آمدی و بهعیان دیدی که بهشت، هنوز جایی بر روی زمین آدمها ندارد.
از نزدیک میدیدی که جوامع غرب نیز با نارساییهای خود دست بهگریبانند و از مدینهی فاضله فرسنگها بهدور. پیشرفت صنعت، توسعهی تمدن ماشینی و اندوختههای مالی، آدمها را دگرگون ساخته بود، و رشد اقتصادی، رشد انسانیت بهدنبال خود نداشت، جامعهی صنعتی حسابشده بود و سرد و بیاحساس. همسایهها کاری بهکار هم نداشتند، سالها در جوار یکدیگر میزیستند، بدون آنکه سلامی ردوبدل کنند. آدمها تنها بودند و در تشویش و دلهره می زیستند، و کس سوای روانپزشک بهدادشان نمیرسید. سایهی دولت و مؤسساتش بر سر همگان بود و هر فردی در انزوای خود بسر میبرد، و به رغم آرامش و آسایش ظاهر، زندگیاش خالی بود و تهی از مهر و صفا. دلشان به محبت سگ یا گربهشان خوش بود و اگر جانوری نداشتند که تنهاییشان را پُر کند، درکافه مینشستند و مردم را تماشا میکردند. نماها و مناظر، زیبا و شستهرُفته بود، اما علیرغم این زیبایی ظاهر، چیزی از درون اجتماعشان پریده بود و گم شده بود که تمدن ماشینی جانشینی برایش نداشت. دلت میخواست به ایران بازگردی و این چیزی را که نامی برایش نداشتی، بازیابی، چرا که تعادلت وابسته بهآن بود و بدان نیاز داشتی. میهراسیدی تو نیز در اجتماع غرب، همچو آدمکی آهنین، بیاحساس و مسخ شوی.
شرایط زندگی وکار زنان در جوامع غرب، دلیل دیگر سرخوردگی تو بود. در پارهای از موارد، زنان ایرانی پیشرفتهتر از زنان مغربزمین بودند. تو میاندیشیدی که در غرب، نابرابریها و مشکلات را از سر راه زنان برداشتهاند و میدیدی که عملاً چنین نبود. تو در ایران، در محیطی پرورش یافته بودی که برای بسیاری از زنان دیار فرنگ در آن زمان، امکانش نبود. از تماس با این زنان درک کردی چرا رهآورد مادربزرگت از سفر فرنگش تنها کفش و کلاه بود، در زمان او به تحقیق، چیز دیگری سوای آن برای تقلید وجود نداشت.
همانند سایردانشجویان ایرانی، تو نیز نشریات رایگان دریافت می کردی و نامههای سرگشادهای که از فساد دستگاههای دولتی در ایران و از دربار و درباریان میگفت. این نشریات، منبع اطلاعات شما بود، بدون آنکه در آن مدرک معتبری ارائه دهند، و شما هم باورشان داشتید، مانند: فهرستی از نام اعضای خانوادهی سلطنت و مبالغی که به حسابهایشان در خارج از کشور واریز شده بود، بههمراه شمارهی چک و غیره. در بارهی علی امینی، وزیر دارایی زاهدی نیز نوشته شده بود که برای امضای قرارداد نفت، مبلغی رشوه گرفته است. نشریات حزب توده هم بهحد وفور میرسید و تو آنها را مستقیماً در زبالهدان میریختی، چرا که خواندن لاطائلات این «گورستان امیدها»، برایت جالب نبود. نظری اجمالی بهیک دو شمارهی اول انداختی و دیدی که همان آش است و همان کاسه! رفقا همچنان مفتخر بهچاکری بودند و بهزیر سایهی استالین درجا میزدند. اقرار بهاشتباه انکارناپذیرشان میکردند، بدون آنکه تنبیهی برای خطاکاران در نظر گیرند. برای توجیهاش، بهتحلیل فضای گذشته میپرداختند و انتظارداشتند از همان نالایقانی که معلوم نبود باز هم مرتکب خطا نشوند، پشتیبانی کنید و به دنبال افرادی که عدهای را بهکشتن داده و همچنان حاکم حزب بودند، بهراه افتید.
برگرفته از کتاب شاهنشاه، شیرین سمیعی، از انتشارات شرکت کتاب، ترجمهً کتاب درحکومت شاه