از خداوند عالميان به حاج غلامعلى صادقى، دادستان مشهد و حومه
فرمايشاتِ تو رو، مبنى بر اين كه اختيارات دادستان از اختيارات خداوند عالميان كه ما باشيم، به اندازه ى يك بند انگشت كمتر است را از جايگاهم در اعلا عليين شنود نمودم، و به اين پسر ه، ملك الكتاب، گفتم فورا كاغذ دوات آماده نموده، اين نامه را از طريق آفريده ى خوب مان، ف. م. سخن، به دست تو برسونه.
جناب دادستان مشهد و حومه
فرموده اى كه اختيارات ات از اختيارات ما يك بند انگشت كمتر است. شيطون بلاى سلطان خراسان! اون يه بند انگشت هم مال تو! ورش دار ببر خيرش رو ببين! بيا اصن ده انگشتم رو بهت بدم، دست از سرِ من و اسم من و اسم پيام رسانان من ور دار بذا با دردهاى خودمون زندگى كنيم.
آخه پدر آمرزيده!
وقتى حرف مى زنى، اول بسنج بعد بزن! وقتى تو ميگى اختياراتت از اختيارات ما يه بند انگشت كمتر ه، لابد با اين حساب اختيارات سلطان خراسان، با ما برابر ه و، اختيارات ولايت فقيه ات دو سه برابر اختيارات ماست!
آخه نفله!
تو كى هستى كه اختيارات داشته باشى و اختيارات ات با اختيارات ما كه خالق جهانيم، -و بشر دو پا، شونصد سال هم زور بزنه به شيش هفت سال نورى ما دست پيدا نمى كنه، چه برسه به ١٤ ميليارد سال نورى كه تا حالا بهش پى برده- يه بند انگشت فرق داشته باشه؟!
آخه بيام با يكى از اون قمه ها كه محرم ها مى گيرين دست تون و شهر رو به خون مى كشين بزنم توو فرق سرت طورى كه دو قاچ بشه؟!
حالا ما، با اختياراتى كه از توى نسناس فقط يه بند بيشتر بود، تونستيم ميلياردها سياره و ستاره و كهكشان بيافرينيم، و ١٢٤ هزار پيغمبر هم براى راهنمايى مردم كره ى شما -كه كره ى نكبتى زمين باشه- بفرستيم، كه اونا هم زورشون به آدما نرسه و ما هى پشت سر هم، فرت و فورت پيغمبر بفرستيم روى زمين كه با در نظر گرفتن تاريخ شيش هف هزار ساله بشر -حالا تو بگير ١٠ هزار ساله- مى كنه به عبارتى دوازده سيزده پيغمبر در هر سال، يعنى اگه حساب كتاب بلد باشى مى بينى مثلا در طول يه دوره ى ده ساله ى زندگى آدما، ١٢٠ تا پيغمبر، به صورت همزمان روى زمين حضور داشتن كه مى خواستن آدما رو به راه راست هدايت كنن، و آخرش هم نتونستن، كه نشونه اش همين دنياى گندى ه كه مردم دنيا دارن، اون وقت توى قزميت با يه بند انگشت كمتر، مثلا چه غلطى مى خواى بكنى كه ما نتونستيم؟! و مردم دنيا رو به كجا مى خواى برسونى كه ما نتونستيم؟
آخه خالى بندى هم حد و اندازه ى داره داداش! پیش غازى (*) و معلق بازى؟! بفرستم يه صاعقه بخوره اونجات كه ديگه حرف مفت نزنى؟!
هوى ف. م. سخن! منم خداوند! از طرف من توو خبرنامه ى گويا بنويس كه ما كل انگشت مون رو هبه كرديم به اين قاضى درب و داغون مشهدى ببينيم چه «چيزى» ميخواد بخوره! اصن تمام اختيارات مون رو ميديم دستش ببينيم چه غلطى مى خواد بكنه!
حيف كه خدا م و رحمان و رحيم ام والا يه سونامى مى فرستادم از شمال و جنوب بزنه همه ى شما ها رو نابود كنه كه نابودم كردين!
بعد از قرون وسطا داشتيم توو صلح و صفاى سكولاريستى و با احترام، ميونِ مردم دنيا زندگى مى كرديم! كسى مشكلى بدبختى يى چيزى داشت، دست دعا به طرف ما بلند مى كرد، ما م كه كارى از دستمون ساخته نبود، اگه طرف كارش راه مى افتاد، مى گفتن ما كرديم، راه هم نمى افتاد، مى گفتن خواست ما اين بوده و شايد مصلحتى در كار بوده!
خلاصه در هر دو صورت مردم ما رو دعا مى كردن و ما هم دعا مى كرديم دكترا و اطبا، مهارت خوبى كسب كنن، چون اگر كسى رو كه در حال مرگ بود به زندگى بر مى گردوندن، به اسم ما تموم مى شد...
تا اين كه ٤٠ سال پيش، امثال اين دادستانا اومدن توو ايرون، چنان گند و كثافتى به اسم ما و دين ما و پيغمبراى ما به ايرون زدن كه از صبح تا شب صداى شيون و ناله ى مردم به هوا بلنده و مثه بلندگوى ٤٠٠ وات، صداش توو بارگاه ما مى پيچه و از مهندساى صدا هم كارى تا حالا بر نيومده كه ما شيون و ناله ى مردم رو نشنفيم!
حالا مردك ابله اومده ميگه اختيارات من از اختيارات خدا يه بند انگشت كمتره! خلاصه حيف كه خدا م و بايد آرامش ام رو حفظ كنم و الا ميشد حكايت توفان نوح و لت و پار كردن مردم، به خاطر خلافكارياى يه مشت پدرسوخته ى كلاه بردار كه از اسم ما سوءاستفاده مى كنن! (سوال الكى هم نكنين كه چرا مردم رو با تبهكارا يه جا مى كشم! يه لحظه اون مغزى رو كه بهتون دادم به كار بندازين تا متوجه بشين كه من آشپز نيستم كه بخوام نخود لوبياها رو از هم سوا كنم! يعنى بشينم چند روز به خوبا بگم بياين اين طرف، به بدا بگم همونجا كه هستين بمونين، بعد مثلا زلزله نازل كنم! ببخشيد منو كه شما رو نفهم آفريدم! به هر حال آش كشك خاله ته / بخورى پاته نخورى پاته!)
* غازى يعنى بندباز و به همين صورت صحيح است.