حرف در مورد نتیجهی انتخابات آلمان زیاد است. اما در این میان مصاحبهی اشپیگل با ترانه سرا و شاعری از آلمان شرقی به نظرم سرشار از نکاتی بود که برای مخاطب ایرانی بسیار خواندنی ست.
گلناز غبرایی
***
ولف بیرمن (WOLF BIERMANN) هشتاد ساله برای دومین بار نفرت و خشم افسارگسیختهی شهروندان آلمان شرقی را تجربه میکند.
اشپیگل: آقای بیرمن AFD (حزب آلترناتیو برای آلمان) با یک نتیجهی دو رقمی به مجلس آلمان راه پیدا کرد. در آلمان شرقی تبدیل به دومین حزب پرقدرت شده. این موضوع نگرانتان نمیکند؟
بیرمن: حالم از این موضوع به هم میخورد، اما آن را یک فاجعه نمیدانم. آلمان کشوری باثبات و سرزمین قانون است. ما طاقتش را داریم. افلاطون ۲۴۰۰ سال پیش شکایت داشت که مردم حوصلهشان از دمکراسی سر میرود، آزادی رادست کم میگیرند، راحت طلب تر از آن میشوند که حتی وقتی پای خودشان در میان است، وارد کارزار شوند و در تصمیم گیریها مشارکت داشته باشند. بعد یک صبح قشنگ چشم باز میکنند و میبینند که یک دیوانهی دیکتاتور آمده سرکار. مردم دوباره به زنجیر کشیده و زیر فشار قرار میگیرند. اول شکوه و شکایت شروع میشود و بعد مبارزه و پیکار تا اینکه به آزادی برسند، البته اگر شانس بیاورند.
اشپیگل: ما عکسهایی از اجتماعات انتخاباتی صدراعظم را در آلمان شرقی با خود آوردهایم.
(بیرمن با دقت به عکس نگاه میکند و شعارها را میخواند «مرکل باید برود»، «دیگر بس است»، «میهن پرستی جرم نیست.» «برو گمشو.»)
بیرمن: اینها همه در شرق است؟
اشپیگل: بله همه در آلمان شرقی. این همه نفرت از کجا میآید؟
بیرمن: من این تظاهر نفرت را از دوران بعد از فروپاشی دیوار برلین میشناسم. آن وقتی که دوباره اجازهی اجرای برنامه در آلمان شرقی را پیدا کرده بودم.
اشپیگل: کی و کجا بود؟
بیرمن: در ژانویهی سال ۱۹۹۰. کنسرتی در ارفورت. سالن عظیم تورینگن هاله. بعد ازظهر پیش از شروع کنسرت تصادفاً تظاهراتی در میدان دام علیه اشتاسی «سازمان امنیت آلمان شرقی» برقرار بود. چنان جمعیتی آمده بود که من پیش از آن نظیرش را کم دیده بودم. میدان از مردمی که با خشم و نفرت به آنجا هجوم آورده بودند، سیاه شده بود. داشتند به کشیشی که میخواست این برههای درنده را بر طبق عادت شغلی آرام کند، حمله ور میشدند.
اشپیگل: خواست تظاهرکنندگان چه بود؟
بیرمن: میخواستند سران اشتاسی را در ارفورت اعدام کنند. این رعایای آزاد شده، میخواستند خون بریزند. دهانشان کف کرده بود. پارداوکس قضیه اینجا بود که من از جانیان اشتاسی بیش از آنها نفرت داشتم. دوازده سال آزارم داده بودند. دوستانم را دستگیر کرده و جوانان زیادی را فقط به دلیل اینکه ترانههای مرا میخواندند به زندان انداخته بودند. آنها در زندگی داخلی من که همینطور به اندازهی کافی پیچیده بود، به شکلی وحشیانه دخالت میکردند. من هزار دلیل داشتم که برایشان آرزوی مرگ کنم.
ولف بیرمن، شاعر و ترانهسرای آلمان
اشپیگل: اما؟
بیرمن: با همان نیم کیلو عقل که تصادفاً ذخیره کرده بودم، فهمیدم اگر به جای قانون با زبان انتقام سخن بگوییم نمیتوانیم به سلطهی دیکتاتور پایان بدهیم. برای فهمیدن این نکته نباید حتماً مسیحی بود. اینرا من بدون کمک خدای عزیز هم میدانستم.
اشپیگل: چکار کردید؟
بیرمن: برپاکنندگان تظاهرات از من خواننده خواستند که وظیفهام را انجام بدهم و قبل از برنامه دو سه ترانه برای جماعت بخوانم و به این ترتیب من یکباره روی صحنه قرار گرفتم با میکروفوتی در دست روبه روی این دریای خروشان. در آن حالت گیجی که دچارش شده بودم، به جای خواندن ترانه صدایم در میدان طنین انداخت «همین را میخواهید. در زمان دیکتاتور سالها دهانتان را بستید و حالا دارید خودتان را جر میدهید. شما تسلیم شدید و گذاشتید تحقیرتان کنند و حالا که دیگر قرار نیست هزینهای بپردازید، میخواهید آدم بکشید. شما ترسو هستید.»
اشپیگل: واکنش جمع چه بود؟
بیرمن: «شوک وحیرت. انتظارش را نداشتند. اما به من جوابی ندادند. گذاشتند حرفم را بزنم. به عنوان ولف بیرمن که سالها مقاومت جانانهای کرده بود، این امتیاز را داشتم. اما از حرفهایم به هیچ وجه خوششان نیامد.
اشپیگل: و شما همان وقت هم همین چهرههای خشم آلود را که در جمع انتخاباتی مرکل به چشم میخورد، دیده بودید؟
بیرمن: دقیقا.
اشپیگل: و چه توضیحی در این باره دارید؟
بیرمن: مردمی که فریاد میزنند: مرکل باید برود و برو گمشو همان رعایای آن زمان هستند. مردمی که برای مدتی طولانی سکوت کرده و همه چیز را تاب آوردهاند. آنها ترسو هستند. ترسی فلج کننده که متأسفانه دلیل هم دارد. من عقیده ندارم که همهی مردم باید شجاع باشند. هاینه مولر در ملاقات دوبارهای که با او داشتم، حقیقتی رابیان کرد: حق ترسو بودن هم یکی از اصول حقوق بشر است.
اشپیگل: اما چرا مردم در این ۲۸ سالی که فروپاشی دیوار میگذرد همچنان ساکت ماندند؟
بیرمن: اکثریت دیگر به دمکراسی عادت کردهاند. اما بعضیها از قرار به زمان بیشتری نیاز دارند. چون مغز و قلبشان در دوران دیکتاتوری بدجوری یخ زده. بعد از فروپاشی با کمال ساده لوحی تبلیغات دروغ هلموت کهل را که وعدهی کشوری شکوفا میداد، باور کردند و حالا تقریباً سی سال بعد این دروغ به واقعیت پیوسته. شرق شکوفا شده و آنها که سهمی از این رشد نبردهاند، میبینند که خودشان چندان شکوفا نیستند. شکافی در سال ۱۹۸۹ در زندگیشان به وجود آمد، بسیار دردناک بود. عدم اطمینان، وحشت، حسادت و حالا همهی اینها را با چنین واکنشهایی نشان میدهند. بالاخره فریاد میکشند که آن هم بدتر ازسکوت قبلی ست.
اشپیگل: میخواهید بگویید که انسانها از نظر ذهنی در همان سال ۱۹۸۹ ماندهاند؟
بیرمن: یک خانه و یا مرکز شهری چون لایپزیک، شورین و یا درسدن را میشود سریعتر از یک نسل زخمی و معیوب بازسازی کرد. حتماً داستان قدیمی قوم یهود را شنیدهاید که وقتی خود را از چنگال بردگی در مصر آزاد کردند، باید چهل سال در صحرا آواره میبودند. به این زمان نیاز داشتند تا خود را بازسازی کنند. تازه بعد از آن بود که توانستند جامعهی بهتری بسازند. میزان این خرابی حالا چه از جانب برده داران مصری باشد و چه از سوی یک دیکتاتوری استالینیستی میتواند تأثیری شدیدتر از قدرت بینظیر انسانهای داغان که شهرهای درب وداغان را دوباره به زیباترین وضع ممکن باز سازی میکنند، عمل کند. نوسازی ویرانهها کمتر از نوسازی انسانهای ویران به زمان نیاز دارد.
اشپیگل: اما در این عکسها که فقط سالخوردگان را نمیبینم. از همهی نسلها میانشان هست.
بیرمن: مردمی هستند که در این فضا رشد کرده، تربیت شده و تأثیر گرفتهاند. حالا قصد پیکار دارند. میتوان با طنزی تلخ گفت هر چه باشد یک قدم به جلو ست.
اشپیگل: چرا حالا؟ شاید به دلیل بحران پناهندگی؟
بیرمن: میشود اینطور هم گفت. همان کاتالیزاتور است. من یک دوست نزدیک در جزیره اوزدوم دارم. شجاع، باهوش، عاقل و در هر صورت روشنفکر تر از من و درست همین دوست الان برایم در مورد وحشتش از سیاست پناهنده پذیری مرکل حرف میزند، در حالی که در محل زندگی او حتی یک خانوادهی پناهنده هم نیست. او کارش را دارد، یخچالش پر وخانهاش گرم و بچههایش سالمند. حالا هم که بعد از دیوار برلین دارد از آزادیاش لذت میبرد. اما وحشتی عمیق دارد. من با دهان باز نگاهش میکردم. سعی کردم با حسابهای سرانگشتی برایش توضیح بدهم که یک میلیون پناهنده نمیتواند بلایی برسر کشور قدرتمند هشتاد میلیونی ما بیاورند.
اشپیگل: به حرفهایتان توجه نکرد؟
بیرمن: نه، مخصوصاً ترسهای مبهم هر چه نا مشخص تر باشند، شدیدتر میشوند. این را حتی در خودم هم دیدهام. من هم از بعضی چیزها که طرفداران AFD را برآشفته میکند، خشمگین میشوم. گاهی حق هم دارند.
اشپیگل: AFDدر چه موردی حق دارد؟
بیرمن: در این مورد که حکومت قانون باید بدون هراس قدرت قانونیاش را برای بیرون انداختن جنایتکارانی که از حق پناهندگی سواستفاده میکنند، به کار گیرد. باید به سواستفاده از حق پناهندگی پایان داد: اگر از صبرو حوصله بیش از حد استفاده شود، چشمهاش خشک خواهد شد.
اشپیگل: البته جنایت فقط به متقاضیان پناهندگی ختم نمیشود و در ثانی AFDاز آن فقط برای ایجاد خشم و نفرت علیه بیگانگان استفاده میکند.
بیرمن: این درست است. خشم هم عملکردی چون ترس و وحشت دارد. من در دوران DDR همیشه دچار ترسی شدید بودم. دلیل هم داشتم. اما فقط یکی دوبارمتاسفانه ـ مثلاً زمانی که ارتش شوروی در سال۱۹۶۸به چکسلواکی وارد شد ـ این من نبودم که وحشت داشتم، بلکه این وحشت بود که مرا در دست داشت. در رابطه با خشم هم همین است. حالا کم و بیش با دلیل و یا بدون آن. این افراد خشمگین نیستند، بلکه خشم آنها را در چنگ خود دارد.
اشپیگل: اگر موضوع پناهندگان کاتالیزاتوری برای خشم مردم آلمان شرقی بود. پس بالاخره یک طوردیگر هم خودش را نشان میداد.
بیرمن: معلوم است. دلایل دیگری هم برای این عصبیت وجود دارد. وقتی که کسی کمکتان کند، در وقت نیاز به شما پول و یا کار بدهد، شما هم میخواهید یک طوری جبران کنید تا دوباره در شرایط برابر قرار بگیرید. اما اگر میزان کمک آنقدر زیاد باشد که امکان جبران آن وجود نداشته باشد، آن وقت اعتماد به نفس آدم را میخراشد. آنوقت است که سعی میکنیم اول کمکی را که دریافت کردهایم، کوچک نشان بدهیم و بعد هم دلایل این کمک را زیر سؤال ببریم.
اشپیگل: حالا دارید همان حرف کلیشهای شرقیهای ناسپاس را تکرار میکنید.
بیرمن: بله، اما این عمومی نیست. در میان آنها که در راه ماندهاند، تفاوتهای زیادی هم وجود دارد. جانی و قربانی در DDR سابق. آنها که زیر فشار زندگی شکستهاند. وقتی که مردم فرصتی برای جبران پیدا نمیکنند، دچار خشم میشوند. برای بعضیها شهرهای در حال رشد و شکوفایی دلیلی برای دلخوری ست. به همین دلیل اعتراض میکنند: نوسازی فراون کیرشه «کلیسای زنان» در درسدن به چه درد ما میخورد؟ و آنها به مردمی که در این سیستم جدید نقش خود را پیدا کرده و بسیار موفق شدهاند، حسادت میکنند. آدمهایی مثل گاوک و مرکل.
اشپیگل: یعنی دلیل اینکه نفرتشان متوجه زنی از شرق است، همین میتواند باشد؟
(اینجا همسر بیرمن که تا حال در گفتگو شرکت نداشت، وارد گفتگو میشود.)
پاملا بیرمن: اجازه دارم حرف بزنم؟
اشپیگل: حتما.
پاملا بیرمن: این خشونت تضعیف شده است. شکلکی از دیکتاتور که میخواهد خودی نشان دهد. مردم به خانم مرکل قدرت تام و تمامی را که اصلاً در دست ندارد، نسبت میدهند، انگار که او دیکتاتور باشد. در DDRمردم به حق احساس میکردند که بیگانگان اختیارشان را در دست دارندو از این بابت رنج میکشیدند. شاید این احساس نداشتن قدرت ریشهی نفرت از آوارگان باشد. از این میترسند که آنها قدرت را به دست بیاورند. این ترس تاریخی مبالغه آمیز با باقی هراسهای زندگیشان متوجه خانم مرکل شده است. ولف ترانهی زیبایی نوشته تحت عنوان «نگران آلمان نیستم.»
بیرمن: این جملهی اول در حقیقت دروغ است ترانه اینطور ادامه پیدا میکند «یکی شدن به راه خود میرود، زیر باران میلیاردی، ما هر کدام یک طور خیس میشویم، آزادی درد دارد و لذت، نفرین است و برکت، دلم برای وطن قبلی تنگ نشده، برای نگرانیهای پیشین، دو تا آلمان یکی شدهاند و این منم که هنوز پاره پارهام.
اشپیگل: اینجا دارید با طرفداران AFD حرف میزنید؟
بیرمن: بله، اما با زبان استعاره. در دیکتاتوری آدم یاد میگیرد که چطور زیرکانه از زیر فشار شانه خالی کندو هر طور شده گلیم خود را از آب بیرون بکشد. بعضیها حتی یاد میگیرند که مقاومت کنند. اما یک چیز را در DDRیاد نگرفتیم: تولرانس.
اشپیگل: شما دوست داشتید به چه کسی رأی میدادید؟
بیرمن: بیش از همه به همسرم پاملا، چون این زن باهوش و پرانرژی اهل غرب آلمان، کل این کشور را به خوبی همان زن فیزیکدان پروتستان اهل DDR میتواند هدایت کند. اما به دلایل خودخواهانه این آرزو را برای خودم نگه میدارم. من به پاملا بیرمن از ۳۴ سال پیش برای زندگیم به عنوان ترانه سرای دو آلمان نیاز دارم و در این میان مسائل جانبی چون مشکلات آلمان باید منتظر بماند.