خانهی مسکونی تو پایین کاخ صاحبقرانیه قرار داشت و کاخ جدید در دست ساختمان بود. طولی نکشید که همسایگان عالیقدرت به قصرشان نزول اجلال فرمودند و آرامش در آن ناحیه بر هم خورد. اعضای خاندان جلیل سلطنت بهخاطر مشکلات آمد و شد در پایتخت، از هلیکوپتر استفاده میکردند وخلبان هم همیشه چرخی در آسمان محلهی شما میزد و وقت و بیوقت، در و پنجرههای خانهی شما را میلرزاند. عادت به این سروصدا آسان نبود. تو به چاره جویی برخاستی و از کسی که از راه و رسم دربار و درباریان آگاه بود، جویا شدی از چه راه درخواستی ارسال داری که خلبان دربار با هلیکوپترش دیروقت بالای سرتان نچرخد و خوابتان را آشفته نکند. طرف انگار که از پشت کوی قاف آمده باشی، نگاهی عاقل بر سفیه بر تو افکند و گفت: چنين بهنظر میرسد تو که سالها از کشور دور بودی راه و رسم زندگی در این دیار را ازیاد بردهای. اگرمیخواهی خوابت آشفته نشود همان به که محله دیگری بهدور از قصر کوچ کنی. در اینجا کسی از این نوع درخواستها برای دربار ارسال نمیدارد.
عجیب در ایران این بود که نمیبایست به نزدیک خاندان سلطنت شد، تماس با آنها بدون آن که رسماً اعلام شود، ممنوع، و به نوعی تحریم شده بود. شما را از آن نهی میکردند و از آن خاندان دور میداشتند و میترساندند. گویی حلقهای نامریی به دورشان کشیده شده بود و آنها را از دیگران جدا میساخت.
در آن دوران، تو این ماجرا را درست درک نمیکردی و ترس در برابرشان را بیمورد میپنداشتی. هراس از برای چه بود و چرا ارسال نامهای ــ که در آن در کمال احترام و خضوع و خشوع، درخواست منطقیات را بر روی کاغذ آورده بودی ــ امکان نداشت؟ شاه و شهبانو که به ظاهر انسان مینمودند و معقول، علیالاصول نمیبایست در احساس و منطق، تفاوت فاحشی با دیگر آدمها بدارند. پس چرا از آنها دیوی بسازیم و بترسیم؟ اما کسی را در پیرامونت نیافتی که با تو همفکر باشد. تو هم میاندیشیدی که سایرین مبالغه میکنند. در حالیکه آنها با حقایق آشنا بودند و به درستی میدانستند از چه سخن میگویند. این تو بودی که هنوز درک نمیکردی که در آن مرز و بوم، سر و کار ملت با تافتههای جدابافتهای بود که بر فراز ابرها نشسته بودند و کاری با مردم آن دیار نداشتند. میبایست بهدیدارشان از دور دل خوش کرد. چنانچه معجزهای روی میداد و خود را نزدیکشان مییافتید و آنها هم از روی لطف و مرحمت تبسمی نثارتان میکردند، باید شاکر و مفتخر میبودید و شکر خدا رابجای میآوردید.
چنین بود حال وهوای آن روزگار و رفتار فرمانروایان، فرمانبرداران هم که گام بر جادهی تمدن بزرگ نهاده بودند، تحمل آن حال وهوا را میکردند و دم بر نمیآوردند. بیاعتنایی ظاهری و طاعت کورکورانهشان محصول هزاران سال تربیت بود، چون قرنها تعلیم دیده و سکوت آموخته بودند، و حال که افتخار قرار گرفتن بر سر همچو گذری را یافته بودند، میبایست ــ بدون آنکه بدانند ره بهکجا میبرند ــ سرشان را بهزیر افکنند و بهراه رهبر عالیقدرشان بروند. کنجکاوانی هم که در این گیرودار، کنجکاوی میکردند و وارد معقولات میشدند، بهنسبت کنجکاویشان گوشمالی میدیدند.
همگان بهحق، امیدوار بودند، تمدن بزرگی که در انتظارش نشسته بودند و به راهش میرفتند، بر مبنای آزادی و احترام به حقوق بشر پای میگیرد، چرا که در ایران، فرد در جامعه، آنچنان قدر و منزلتی نداشت. آدمها میانتهی بودند، سایههایی که شخصیتشان بیرون کشیده شده بود و به صورت عروسکهای کوکی مدام همان کلمات را تکرار میکردند: «بله قربان، بله قربان، بله قربان». جادهای هم که ره بهسوی تمدن بزرگ میبرد، ناهموار بود و راه پیمایان مدام بامشکلاتی از هر قبیل دست بهگریبان بودند: بهداشت، آموزش، خواربار، کاغذبازی، رانندگی و راه بندانی، همهی اینها دست بهدست هم داده، زندگی روزمره را دشوارساخته بود. چنین به نظر میرسید که برای از بین بردن این معضلات راه حلی سوای شعارهای فریبنده ندارند. اما درد در این بود که دیگر این شعارها کارگر نبود و کسی را فریب نمیداد.
مردم عصبی بودند و عصیانشان بیش از بیش اوج میگرفت، با شنیدن «تمدن بزرگ»، خواه ناخواه، آرزوی زندگی بهتر درتمدن نوینی در مغزشان شکل گرفته بود و در انتظار آزادی، رفاه و تحول جامعه بودند و میدیدند که خبری از این تحولات نیست. مرتب به گوششان میخواندند: فروغ آریا ایران را بهشت برین میسازد، راه پیشرفت را برای ملتش میگشاید و به سوی تمدن بزرگ هدایتاش میکند، جهان حسرت پیروزی ایران را دارد و کشور به کف کفایت رهبرش بزودی پنجمین قدرت دنیا خواهد شد، همان به که آنها همچنان چشمشان را ببندند و به دنبال راهنمایشان به راه خود ادامه دهند. مردم نیز با شنیدن این قول و قرارها خودشان را با مردم پیشرفتهی دنیا مقایسه میکردند و بیش از بیش نارضا بودند. راه پرنشیب و فراز بود و هدف دور. مصایبی را که دیگران طی سالیان دراز متحمل شده بودند، در نظر نمیگرفتند و نمیاندیشیدند که نمیتوان با شنیدن وعده و وعید، از امروز به فردا بهغایت کمال رسید. ایران در صدد تقلید از کشورهایی بود که مدارجی پیموده و فرمانروایانشان تجربه هایی اندوخته بودند که حاکمان ایران فاقدش بودند. چون قادر به تقلید از عمق تمدن و صنعت این کشورها نبودند، به تقلیدهای سطحی و ظواهر بسنده میکردند و دلشان بهآن خوش بود.
درآن روزگار و در آن دیار، حضور در مراسمی که در برابر شاه یا ملکه انجام میگرفت، مصیبت بار بود، چون همواره به صورتهای مختلف، به حاضران اهانت میشد. بهطور مثال، در تهران مسابقات بینالمللی تنیس انجام میگرفت و هر بار که خاندان جلیل سلطنت تشریففرما میشد، گویی که مسابقه را به افتخار دربار ترتیب دادهاند. آخرین باری که در یک چنین مسابقهای حضور یافتی، به همراه دوتن از دوستانت بود. کمی زودتر از موعد رسیدید که جایی در سایه بیابید. بلیتهایتان را دم در ورودی پاره کردند و شما هم نشیمنی یافتید و نشستید. ناگهان فضا دگرگون شد و افسران گارد شاهنشاهی به درون ریختند. پرسیدید چهخبر است؟ گفتند اعلیحضرت برای دادن جایزه به برندهی مسابقات تشریففرما میشوند.
نظامیان با خشونت، باری دگر بلیتها را وارسی کردند. هرکدامتان نیمی از آن را بهدست داشتید و نیمهی دیگر، در کنار در ورودی روی زمین افتاده بود. بهدستورشان میبایست آن نیم دیگر را هم در میان خاک و خل بجویید و برایشان بیاورید. و اما یافتن نیمهای که با نیمهی بلیت شما جور باشد، کار حضرت فیل بود. به دستور افسر گارد چندین بار رفتید و به جستجو پرداختید تا عاقبت رضا داد و دست ازسرتان برداشت! سخت کلافه بودی و خشمگین. احساس میکردی که روز تعطیلیات را به هدر دادهای. دلت میخواست به خانه بازگردی. اگر دوستانت با ماشینهای خودشان آمده بودند، مسلماً باز میگشتی اما باید میماندی که آنها را بهمنزلشان برسانی.
زمان میگذشت، استادیوم پر شده بود و همه با بیصبری در انتظار ورود موکب ملوکانه بودند که بازی شروع شود. همه بیتاب بودند و دلیل تأخیر را از خود میپرسیدند. در میان تماشاگران مسابقه، عدهای خارجی هم نشسته بودند. آنها شروع کردند به سر و صدا و سوت زدن. البته ایرانیان جرأت دم زدن و هیچگونه اعتراضی نداشتند چرا که در بین جمعیت، در فواصل معین، تعدادی از افراد امنیتی را نشانده بودند که بهراحتی شناسایی میشدند. در آن هوای گرم پاییزی، با کت و شلوار سیاه و کراواتی که بهگردن داشتند، کاملاً نمایان بودند.
یک تن از آنان هم در کنار تو نشسته بود. مرد میانسالی بود و آگاه به این که اطرافیانش او را شناختهاند. تا نشست، از درون کیفی، مقداری بادبزن و کاسکت مقوایی بیرون آورد و دور و بر خودش پخش کرد. چند تایی هم به تو داد. هدایای او در آن هوای گرم بسیار ارزنده بود. تو مال خودت را برداشتی و بقیه را تعارف دوستانت کردی. دوستان نپذیرفتند و تو هم هدایا را به مرد امنیتی پس دادی، که اطرافیانش مهلت ندادند و هرچه بود، از او قاپیدند. دوستانت شگفتزده بودند از این که کلاه کاغذی او را بر سر نهاده بودی و خودت را با بادبزنش باد میزدی، به فکر این که او را بهجا نیاوردهای، آهسته به انگلیسی به تو گفتند:
ــ طرفِ ورِدست تو امنیتی است.
تو پاسخ دادی:
ــ میدانم.
ــ میدانی و هدایایش را قبول میکنی؟
ــ بله، قبول میکنم واصلاً هم برایم مطرح نیست کیست و چه میکند.
ــ ...!
ــ کلافهام و نمیدانم در این جا چه میکنم. فقط میدانم هوا گرم است، شاه نمیآید و من هم کلافه، کلافهام و میخواهم همه چیز و همه کس را بهدرک واصل کنم.
احوالت همانی بود که به آنها گفته بودی. در آن ساعت با دنیا و مافیها قهر بودی و میخواستی پاچهی همه را، سوای آن مرد امنیتی که در کنارت نشسته بود، بگیری. بینوا هر کاری که ازدستش بر میآمد برای دلبری از شما کرده بود. تو به او کاری نداشتی و خُلقت از شاه و حکومتش تنگ بود که در هر گوشهای از این مملکت، حتی در یک مسابقهی تنیس هم تو را میچلاند. اعتراض تو، بهنظامی اهریمنی بود که تو و یک مرد امنیتی را برای تماشای مسابقهای در کنار هم نشانده بود، مسابقهای که هیچ لطفی برای آن مرد نداشت و برای تو هم ــ با آنچه که رخ داده بود ــ لطفش را از دست داده بود.
عاقبت شاه با یک دو ساعتی تأخیر، تشریففرما شد و بازیگران رخصت بازی یافتند. شهبانو گویی از ضیافتی آمده بود. او که همواره اصرار به بر تن کردن پوششهای وطنی داشت، در آن روز، کلاه لبهدار بزرگی بر سر و دستکشهای بلندی به دست داشت و عیان که لباسش دوخت ایران نیست. بسیار آراسته بود، اما کس توجهی به او نداشت، چرا که همهی نگاه ها متوجه بازیگران تنیس بود، تماشاچیان در انتظار بازی آنها بودند و تنها برای آنها ابراز احساسات میکردند.
دوستانت که در انتظارشروع بازی گرمشان شده بود و خیس عرق بودند از تو خواستند که کلاه و بادبزنی هم بهآنها بدهی. تو پاسخ دادی:
ــ من همه را بهطرف پس دادم.
گفتند:
ــ دوباره ازاو پس بگیر.
تو گفتی:
ــ میدانید که یارو همان ساواکیست.
جواب دادند:
ــ به دَرَک، از گرما هلاک شدیم.
تو هم از آن مرد بادبزن خواستی و او که همهی هدایایش را بین دیگران پخش کرده بود، دیگر کلاه و بادبزنی نداشت که به تو بدهد.
آنچنان از داستان این مسابقه و مقدمهاش بیزار شده بودی که تصمیم گرفتی دیگر گام بهاین گونه محافل ننهی. از خودت میپرسیدی چرا دربار این مسابقات رابه طور خصوصی برای درباریان و اعضای سفارت خانهها ترتیب نمیدهد؟
یک بار یکی از دوستانت که مرتب برای اسکی بهشمشک میرفت، از کوه بازگشت و برایت تعریف کرد که شاه و ملکه هم متأسفانه به آنجا رفته بودند. بخاطر شاه سالن هتل را قُرُق کرده بودند و بخاطر ملکه پیست اسکی را بسته. خوشبختانه خاندان جلیل سلطنت تعطیلات زمستانیاش را در یکی از کوهپایههای سوئیس میگذراند.
چه بسا که امروز ــ پس از انقلاب اسلامی و آنچه که بر سر ملت و کشور ایران آمد ــ این رویدادها بیاهمیت جلوه کند، اما در آن دوران، ایرانی که شاه بر آن حکومت میکرد، خود را از سایر کشورهای عقبمانده جهان سوم متمایز میدانست. وقتی مدام به گوشتان میخواندند که چهارنعل بهسوی تمدن بزرگ میتازید و با آمار و ارقام، ثابت میکردند چیزی نمانده است که به پیشرفتهترین کشور دنیا برسید، خواه ناخواه شما هم زندگی خودتان را با زندگی اهالی آن کشورها و سران کشورتان را با سران آن ممالک مقایسه میکردید و بیش از بیش از شرایط زندگی اجتماعی و سیاسی خود در ایران ناراضی بودید.
هنگامی که در سازمان زنان کار میکردی، روزی دعوتنامهای به دستت رسید برای حضور در یک مراسم فرهنگی در دانشگاه ملی. مراسم در حضور شهبانو بود و در این گونه مواقع، حضار، با دقت خاصی انتخاب میشدند و هر بار هم برای دریافت دعوتنامه میبایست عکس و رونوشت شناسنامه برای ساواک ارسال داشت. کارتها هم همیشه بهنام یکی از اسامی قهرمانان شاهنامه مُهر خورده بود و با دریافت آن، دعوتشونده میدانست که از لحاظ امنیتی ایراد و اشکالی در کارش نیست. تو در صورت امکان، از رفتن به اینگونه مجامع پرهیز میکردی، اما این بار امکانش نبود. دیگران در سفر بودند و یک تن از سازمان باید حضور میداشت.
به در دانشگاه رسیدی و توسط دو تن از اعضای سازمان امنیت وارسی شدی، کارت تو را دیدند، آن را به تو پس دادند و تو هم وارد سالنی شدی که میتوانست کلاس درسی باشد. اتاق پر بود و جمعیت از دانشگاهیان تشکیل شده بود. تو هم جایی یافتی و در انتظار ورود شهبانو و شنیدن سخنانش نشستی. خودت را برای یک جلسهی کسالتآور یکساعته آماده کرده بودی که ناگهان در اتاق از دو سو باز شد، اعضای ساواک بهدرون ریختند و با خشونت، شروع به وارسی مجدد دعوتنامهها کردند. حضار هاج و واج به یکدیگر مینگریستند و از خود میپرسیدند: چه روی داده است؟ ساواکیها سخت بیحوصله بودند و معطل نمیشدند که افراد کارت دعوتشان را از درون جیب یا کیف شان بیرون آورند. فضای عجیبی بود. در صف جلوی تو، مرد بینوایی کارتش را نمییافت. دو تن از مأمورین بلافاصله او را همانند جنایتکاری، در برابر چشمان حیرتزدهی دیگران، از سالن بیرون بردند، دستبندی کم داشت که صحنه کامل شود. مرد جوان پنج دقیقهی بعد، کارت به دست بازگشت و بر سر جای خود نشست، ظاهراً آن را در جیب کتش که در راهرو آویخته بود، فراموش کرده بود.
تو ناگهان خواستی برخیزی و از این سالن لعنتی بیرون روی، اما چنین کاری را نکردی. از خود پرسیدی: چرا مردی را که به آن خفت ــ بهخاطر وارسی مجدد کارتش ــ از سالن بیرون بردند، دوباره بازگشت و سر جای اولش نشست؟ لابد او هم مانند تو از پیآمدش میهراسید. آرزو میکردی، همهی کسانی که حضور داشتند بهاتفاق برخیزند و به عنوان اعتراض، سالن را ترک کنند و جا را برای شهبانوی محبوب باز گذارند که بیاید و خطابهاش را برای خودش و ساواکیهای نازنینش بخواند. صحنه را مجسم کردی و از ته دل شادمان شدی و انتقامت را لااقل در مغزت، از این دارودستهی فرومایه گرفتی. باورکردنی نبود، از طرفی نیاز به مردم داشتند که بیایند و سالنشان را پُر کنند و از طرفی بابی شرمی بهآنها اهانت میکردند، چون میدانستند، در آن حال و هوا کسی جرأت اعتراض ندارد.
اگر یکبار، بهخاطر رفتار توهینآمیزشان همه، بهاتفاق از خود واکنشی نشان میدادید، شاید آنها نیز تغییر روش میدادند. اگر چنین حادثهای رخ میداد، چه پیش میآمد؟ حداکثر، چهل و هشت ساعت بازداشت. بر جماعتی که خودشان دستچین کرده بودند که نمیتوانستند برچسبهای رایج آن دوران ــ تروریست سرخ و مرتجع سیاه ــ بزنند! اما کسی از جایش تکان نخورد و تو هم نشسته بودی و در انتظار ورود شهبانو، برای خودت رؤیا میدیدی. ناگهان به فکرت رسید کسالتی را بهانه کنی و برخیزی، اما دیر بهاین فکر افتادی، چرا که فرح رسید و بالای منبر رفت، عینکش را بر چشم نهاد و با صدای خفهاش شروع به خواندن متنی علمی که بهدستش داده بودند، کرد. تو آنقدر از آنچه که رخ داده بود، عصبی بودی که نه تنها به سخنانش گوش نمیدادی، بلکه مایل بودی همانجا خود او و خطابهاش را به دوزخ فرستی. شاید او بیتقصیر بود و نمیدانست که در پس پرده چه میگذرد. اما چگونه میتوانستی رفتار ناپسند دربار ایران را نادیده انگاری که ارزشی برای خدمتگذاران خودش هم قائل نبود.
حتی علم، وزیر دربار و دوست نزدیک شاه را نیز ارج ننهادند، هنوز در بستر بیماریاش زنده بود، که هویدا را بر جای او نشاندند. در روزنامههای آن دوره بهوضوح دیده میشد که انتصاب هویدا، پیش از استعفای علم آمده است. همه آگاه بودند که چگونه افراد رابه پستی میخواندند. اغلب شب، به طرف خبر میدادند که باید صبح با لباس رسمی بهحضور شاه بار یابد و او هم درک میکرد که لابد امر خیری در پیش است. بیشتر شرفیابیها هم در فرودگاه روی میداد. کم بودند کسانی که از پیش میدانستند که به پُستی گمارده شدهاند، افراد، مهرههایی بودند که به سادگی جا بهجا میشدند. اغلب حتی زحمت این را هم به خود نمیدادند به معزولان خبر دهند که معزول شدهاند. آنها خبر عزل خود را شب در اخبار میشنیدند و یا در روزنامه میخواندند.
این، سرنوشت آدمهای سعادتمند کشور بود، چون همه چنین بخت و اقبالی نداشتند که بهپُستی منصوب شوند، تعداد معدودی بهاسکی میرفتند یا پول خرید بلیتی را برای تماشای بازی تنیس داشتند. هر کس را به مراسمی که در حضور اعلیحضرتین انجام میگرفت، نمیخواندند. در چنین رویدادهایی آدمهای زاغهنشین و ساکنین جنوب شهر، پرستارهایی که سه نوبت در شبانهروز کار میکردند و آموزگارانی که برای سیر کردن شکم اهل و عیالشان مسافرکشی، جایی نداشتند. باید پذیرفت در راهی که بهسوی تمدن بزرگ میرفت، آدمها، در هر مقام و مرتبهای، از نظر حکومت، بیارزش و بیاعتبار بودند.
شیرین سمیعی
برگرفته از کتاب شاهنشاه برگردان در حکومت شاه ناشر شرکت کتاب لس آنجلس