مجله فرانسوی Point de Vue در یکی از شمارههای اخیر خود (۱۸ تا ۲۴ اکتبر) عکس شاهزاده نور را پشت جلد خود قرار داده و در توضیح آن نوشته است «نور» نوادهی شهبانو فرح ما را در نیویورک میپذیرد.
این مجله با عنوان «همه ما امیدواریم به ایران بازگردیم» گزارش میدهد که به یک شبنشینی خیریه در نیویورک رفته و با شاهزاده نور گفتگو کرده است.
-هدف شما از برگزاری این شبنشینی در پایان ماه سپتامبر در نیویورک چیست؟
ــ مدتها به دنبال یک هدف خیریه میگشتم که وقت و تلاشم را برای آن به کار ببرم. دوستی مرا به «ژاکلین نووگراتس» بانی سازمان غیردولتی آکومن معرفی کرد. من از داستان او در کتاب «عرقگیر آبی» که ادامهی کتاب «چگونه میتوان فاصلهی بین ثروتمند و تنگدست را در جهانی بههم پیوسته پر کرد» است بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم.
این خانم بانکدار قدیمی در مسافرتی به روآندا پولووری را بر تن کودکی میبیند که مادرش سالها پیش به یک سازمان خیریه داده بود. هدف وی آن است که تنگدستان بتوانند خودکفا شوند به این معنی که امکاناتی به آنها داده شود که بتوانند خودشان زندگی خود را اداره کرده و راه حلهای برای مشکلات خود پیدا کنند. این نکتهای بود که مرا به فکر واداشت. شما در هر خانواده و یا کشوری که به دنیا میآیید باید کم و بیش امکاناتی داشته باشید که بتوانید زندگی شایستهای را پیش ببرید. به این خاطر، تصمیم گرفتم با در میان گذاشتن این مسأله با همسالان خودم و تشویق آنان به شرکت در این اقدام انسانی، سنگی بر بنای آکومن بیفزایم.
- شما از نیویورک میروید که ساکن لندن شوید ولی سه سال در این شهر در مانهاتان زندگی کردهاید. چه چیز را در این شهر دوست داشتید؟
ــ نیویورک بهترین آموزشگاهی است برای هر کس در هر زمینهای که خواهان آن است. در این شهر همه چیز با سرعت میگذرد. شما نیز به تندی یاد میگیرید. من از پایان تحصیلاتم در رشتهی روانشناسی بر آن شدم که به رشتهی سرمایهگذاری در اموال غیرمنقول روی آورم و به کار مشغول شوم. اصولا تماس با مردم را دوست دارم و به شرکت در گروههایی که در رشتهی ساختمان فعالیت میکنند علاقه دارم. محیط برقآسای شهر نیویورک چنان به انسان انرژی میبخشد که در هیچ نقطهی دیگری وجود ندارد. نیویورک به هیچوجه شباهتی به مریلند که در آنجا بزرگ شدم و حتی واشنگتن که شهری کوچکتر و سیاسی است، ندارد. در کودکی محیط زندگیام بسیار ملایم و شیرین و آرامشبخش بود ولی به نظرم زیادی آرام میآمد. دائماً از مادرم که او نیز زنی طرفدار آفتاب و روزهای آفتابی است میپرسیدم: «تو چگونه در اینجا زندگی میکنی؟» برای پدرم که طبیعتاً خویشتندار است، زندگی در آن محل و مکان کمال مطلوب است.
- آیا هرگز فکر کردید که به خانواده و سرنوشتی متفاوت از خانوادهها و سرنوشتهای دیگر تعلق دارید؟
ــ زمانی که کودک بودم، متوجه نوعی اختلاف با دیگران به خاطر ملاحظات امنیتی میشدم که همیشه خاطر پدرم را نگران و آزرده میکرد. مادربزرگم بی نهایت به آنچه در ایران میگذرد توجه دارد و احساس مسؤولیت میکند. او همواره با مردم ایران که ناگزیر شد آن را ترک کند، در تماس است. دربارهی پدرم باید بگویم که او زندگی خود را وقف مبارزه برای دموکراسی و احترام به حقوق اقلیتها در ایران کرده. طبیعی است که من نیز با خواندن کتابهایی نظیر نوشتههای اندرو کوپر The Fall of Heaven و یا The Pahlavies and TheFinal که بدون شک یکی از واقعبینانهترین نوشتهها دربارهی پهلویها هستند خودم را در خدمت این اهداف احساس میکنم.
بین آنچه برخی دربارهی تاریخ ایران میگویند و گفتههای مادربزرگم که برای من از حوادثی که با آن زندگی کرده میگوید، دنیایی اختلاف هست. به همین ترتیب برخی از اشخاص، پدرم را به عنوان شخصی که مردم را به بازی میگیرد، معرفی میکنند درحالی که او خوشخلقترین و نیکخواهترین افراد است. اگر او را ندیده بودم گمان نمیکردم آدمی با این صفات وجود داشته باشد.
- با کشوری که هرگز به آن نرفتهاید چه رابطهای احساس میکنید؟
ــ من میتوانم دیدی از ایرانــ البته تصوری و تخیلیــ مبتنی بر عکسهای خانوادگی داشته باشم بخصوص وقتی به مراکش میروم که بو و مزهی غذاها شبیه آنجاست. از طرف دیگر، تمام آوارگان نسبت به کشور خود شور و علاقهی خاصی دارند. در جمع آمریکاییان ایرانیتبار من همواره افسانهها و حکایتها از کوهها و مناظر و غذا و... شنیدهام. همه امید بازگشت به کشورمان را داریم. بزرگترین آرزوی من آن است که پدرم بتواند روزی به ایران بازگردد.
- با کشور پذیرندهی خودــ آمریکاــ چه رابطهای دارید؟
ــ من واقعاً سپاسگزارم که در کشوری بزرگ شدهام که آزاد است. فرصت میدهد که با دیگران رابطهی دوستی برقرار شود. آمریکاییان خونگرم هستند و به امور مختلف با دید مثبتی نگاه میکنند و به انسان انرژی میبخشند که به راستی پرارزش است. با تمام این احوال، من تصمیم گرفتهام مدتی در لندن زندگی کنم زیرا واقعا تشنهی فرهنگ اروپا هستم.
- به چه چیزهایی بیش از همه علاقه دارید؟
ــ من هنر معاصر را بسیار میپسندم. دوستم لیلا هللر که در نیویورک مشغول برگزاری نمایشگاه نقاشی است پسری فوقالعاده دانا و باهوش دارد که چیزهای بسیاری به من یاد میدهد و مرا به موزهها میبرد. عیناً مانند مادربزرگم که خیال دارم در کنارش به نمایشگاههای هنر معاصر اروپا بروم؛ من هم مانند او دیوانهی حیواناتم بخصوص سگهایمان را دوست دارم. باید این را نیز اضافه کنم که همواره مُد را دوست داشته و دارم. خیلی به طراحی لباس زنان علاقه دارم و برای این کار تمام نشریاتی را که بخش مخصوصی برای نمایش مد دارند به دقت نگاه میکنم. این روزها دلم میخواهد لباسهای طراحان معروف و معتبر را بپوشم ولی در عین حال به کار طراحان جوان مانند جاناتان سیمخای (Jonathan Simkhai) هم توجه بسیار دارم.
- بهنظر میرسد شما به مادربزرگتان شهبانو فرح بسیار نزدیک هستید...
ــ او همواره در زندگی من حضور داشته. ارزشهای مورد علاقهی او منبع الهام است. مادربزرگ من در عین حال که متعهد به نقش خود است مانند هر مادربزرگ دیگر، بسیار با توجه و مهربان است. هنگامی که با خواهرانم کودک بودیم ما را صبح زود برای گردش به باغ خود میبرد تا با تکان دادن درختها در دلمان نیت کنیم. به ما میگفت که از این کار نیرو میگیرد. مرا از همان دوران به تفکر و تأمل درباره مسائل مذهبی و فلسفی وامیداشت. از همان زمان هنگامی که مسافرت میکنم و نمیتوانم بخوابم، به یاد مادربزرگم میافتم که میگفت: «صورت و دستهایت را رها کن و به حال خود بگذار» او با وجود تمام ناملایماتی که از سر گذرانده یک حس شوخ و بامزگی هم دارد. در عین حال همین که آهنگی ریتمی داشته باشد حتی در وسط کوچه و گذر او را به رقص در میآورد. من نمیتوانم حتی در خواب و رؤیا هم مادربزرگی مانند او را تصور کنم.