*
*
*
*
یلدا عبورِ عاطفهی دوردست بود
یلدا خطوطِ خاطرهاش را به من سپُرد.
در سوگِ آرزوی درخشانِ روزگار
یلدا مرا به خانهی حافظ بُرد.
آنجا
شعرِ تری به سینهی من، شادمان شکفت.
جانم دوباره تازه شد وُ عاشقانه گفت:
در ظلمتی که روشنیِ سیب را گُسست
هرچند باغ را
دل، پاره پاره گشت وُ غزل، در گلو شکست
شادا هنوز نیز
خورشید را تغزلِ سرخِ انارهاست.
در خندهی دوبارهی یک صبحِ سربلند-
خود را نثارِ آینهی بیقرار کن!
در پشتِ در، ترانه سُرای بهارهاست.
***