بدون تردید در میان کارگزاران و مدیران بلند پایه جمهوری اسلامی مرحوم هاشمی رفسنجانی چهره شاخصی بود. چه به جهت هوش سیاسی، چه از منظر سوابق مبارزاتی و چه از جنبه مدیریتی در میان مدیران سیاسی جمهوری اسلامی کم نظیر بود. در میان حلقه نخست هوادران آیتالله خمینی اعم از روحانی و مکلا، او و آقای خامنهای چهرههای شاخصی بودند که تا پیش از در گذشت آیتالله خمینی در باند قدرت باقی ماندند.
ازمیان تمامی کسانی که در شورای انقلاب عضویت داشتند برخی از روحانیون که دارای قرابت فکری بیشتری با مرحوم آیتالله منتظری بودند مانند بهشتی و مطهری خیلی زودتر از آنکه تمایزات و صف بندیها در جمهوری اسلامی جدی شود کشته شدند و نیروهای ملی و مذهبی نیز چون مرحوم سحابی (پدر و پسر)، بازرگان، فروهر، بنیصدر، پیمان و.. نیز خیلی زود به اشتباه خود در همراهی و همگامی با آیتالله خمینی پی بردند. برخی کناره گرفتند و برخی کنار گذاشته شدند.
عزل آیتالله منتظری و حذف او از دایره قدرت سیاسی و رهبری آقای خامنهای با حمایت صریح هاشمی رفسنجانی دو مقطع سر نوشت سازی بود که در شکل دهی به آینده جمهوری اسلامی نقش مهمی بازی کرد. این نقش مهم را اما باید صرفا در وجوه شخصی افراد جستجو کرد نه در ساختار سیاسی جمهوری اسلامی که ولایت فقیه، رکن اصلی آن است. نباید تصورکرد اگر جای آقای خامنهای، فرد دیگری مینشست فرجام جمهوری اسلامی با آنچه امروز است به کلی متفاوت میبود. مشکل در قانون اساسی است که سلطنت را در قالب و لایت فقیه و استبداد دینی که بدترین شکل استبداد است باز تولید کرده است. بنی صدر اولین و آخرین کسی بود که میخواست رئیس جمهور باشد. پس از او هر کسی که به ریاست جمهوری رسید در پی تحقق منویات رهبری بود نه تحقق بخشی به مطالبات مردم و در واقع با دور باطل موجود در قانون اساسی انتظاری بیش از این نباید داشت.
فیلم جلسه محرمانه انتخاب آقای خامنهای به رهبری بار دیگر اثبات کرد که قدرت سیاسی عرفی و برآیند حاصل نیروهاست چنان که به هنگام بحران جانشینی، مجلس خبرگان رهبری با فشار هاشمی تن به رهبری کسی داد که به اقرار خودش در آن جلسه واجد هیچ یک از شرایط رهبری نیست و دیگران هم برآن اذعان دارند.
در ذهن هاشمی چه میگذشت؟ به نظر میرسد هاشمی به چند نکته مهم توجه داشت، اقبال عرفی و سیاسی آقای خامنهای به عنوان رئیس جمهور، سید بودن آقای خامنهای برای فریب تودههای مردمی و وامدار کردن او برای تقسیم کیک قدرت. بعد از رهبری آقای خامنهای و در غیاب همه احزابی که سرکوب شدهاند هاشمی دو دوره پشت هم به ریاست جمهوری رسید اما چندی پس از تثبیت رهبری دریافت که وجه حقوقی قدرت بر وجه حقیقی آن میچربد و نهایتا آن را در اختیار میگیرد. او با حمایت از خاتمی تلاش کرد از یکدست شدن قدرت جلوگیری کند اما وقتی با حمله اصلاح طلبان مواجه شد سمت آیت ا.. خامنهای رفت. وقتی در انتخابات ۸۴ با مهندسی نظام به احمدینژاد باخت دریافت که بازی تمام شده است و به خدا پناه برد. تجلی خدا را نه در قامت "ولی فقیه" که در صدای مردم یافت. آرام آرام از قدرت فاصله گرفت و در ۸۸ به مردم پیوست و آیت ا.. خامنهای را ناگزیر کرد که باصدای بلند بگوید نظرش به احمدی نژاد نزدیکتر است.
هاشمی میدانست در چه فرآیندی آیتالله خامنهای به قدرت رسیده است. عزم خود را جزم کرد تا ابتکار عمل برای رهبری آینده را از دست آیتالله خامنهای و سپاه تا حد امکان خارج کند. رد صلاحیت او در خرداد ۹۲ پاسخ محکمی به این تلاشها بود و احتمالا مرگ او در دی ماه ۹۵ پایانی بر این تلاشها با شراکت حسن روحانی..
بعد از ترخیص هاشمی از دنیا نوبت مرخص کردن حسن روحانی از قدرت و جایگزینی رئیسی با او بود که با حضور فراگیر مردم در انتخابات و ترس از تکرار تجربه ۸۸ ناکام ماند.
بازندههای مشهدی اقداماتی کردند تا امکان رهبری حسن روحانی را در آینده کم رنگ کنند. بازی خطرناک با آتش انباشت مطالبات مردمی که با شرکت در انتخابات اغلب به نظام" نه" میگفتند با مرگ بر حسن رو حانی آغاز شد و به کل نظام سرایت کرد. اگر هاشمی با فراخوان ازرائیل از دنیا نرفته و از شطرنج سیاست حذف شده باشد اما جمهوری اسلامی با تظاهرات سراسری مردم در شطرنج سیاست مات شده است.
حامد آئینهوند - دانشآموخته دکترای روابط بینالملل