Monday, Jan 22, 2018

صفحه نخست » جانباز راه گوسفند!؛ ف. م. سخن

2AEDDFC7-36DF-4600-8280-E605B3BCC807.jpegخدا رفتگان شما را بیامرزد، ما یک آشنای نازنینی داشتیم که در جوانی و با مقام دیپلمات به خاطر نوشیدن مشروب خانگی جان به جان آفرین تسلیم کرد. این حکایت مربوط به سال ۱۳۶۲ است و من در آن زمان دوره ی خدمت ام را در خط مقدم جبهه می گذراندم.

در چند روزی که برای مرخصی به تهران آمدم، خبر آمد که فلان کس درگذشت و بشتاب به سمت پزشک قانونی که او را بعد از شکافتن دل و روده اش به شما تحویل خواهند داد و شما با چند بانوی محترم از خاندان شخص درگذشته، جسد را ابتدا برای شست و شو به بهشت زهرا می برید و بعد ایشان را به قم برده در جوار حضرت معصومه در قبر خواهرش که آن زمان زنده بود دفن می کنید. تنها مرد جمع هم شما هستید و باید این چند خانم عزادار را همراهی کنید. کل خانم ها البته چهار نفر بودند که با یک تاکسی نارنجی می شد امر ایاب و ذهاب شان را سامان داد.

من که تازه از جنازه کده ی جبهه به تهران آمده بودم باز وظیفه داشتم به امور دفن جنازه ی آشنایمان بپردازم لذا ابتدا به ضلع جنوبی پارک شهر رفتم و در محوطه ی پزشکی قانونی منتظر دریافت جسد شدم. جسد با یک آسانسور مخصوص برانکار از زیرزمین به بالا آمد و وقتی من اسم آشنای از دست رفته مان را بر روی جسد دیدم به طرف جسد بسته بندی شده رفتم که قسمت سینه اش هم کمی خون آلود شده بود و ایستادم تا مسوولان مربوطه بیایند جسد را در آمبولانس بگذارند.

در این لحظه آقای مو فرفری تپل مپلی به من نزدیک شد پرسید این جسد مال شماست؟ گفتم بله مال بنده است! گفت بگیر سرش رو؟! گفتم بله؟! گفت بگیر سرش رو بذاریم تووی آمبولانس!

چشمی عرض کردم و سر جسد را گرفتم و از یک برانکار به برانکار دیگر او را منتقل کردیم و برانکار دوم را در آمبولانس قرار دادیم. راننده گفت بریم؟! گفتم نه باید صبر کنیم تاکسی حامل خانم ها برسد که رسید و راننده به من گفت ماشین داری گفتم خیر گفت پس بشین بریم! ما هم در آمبولانس در حالی که جسد در پشت سر ما قرار داشت نشستیم و راننده گازش را گرفت و به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم.

به بهشت زهرا که رسیدیم دیدیم ای عجب! صف مرده و کشته است که جلوی غسالخانه کشیده شده است و بساطی ست آن سرش ناپیدا. این را هل بده آن را هل بده به ما گفتند که ظرفیت مرده شور خانه تکمیل است و برای امروز جسد دیگری نمی پذیرند. در آن سال ها مرده شور ها امر جمع و جور کردن قطعات بدن و به شکل آبرومند در آوردن آن ها را بر عهده داشتند.

به ما گفتند اگر می خواهید، جسد را ببرید به غسالخانه ی قبرستان فلان (که اسم اش از یادم رفته) و مرحوم مغفور را آنجا بشویید. گفتیم چشم و با راننده محترم حرکت کردیم به سمت اگر اشتباه نکنم بهشت سکینه یا یک بهشت دیگر. تاکسی خانم ها هم پشت ما می آمد.

به بهشت سکینه که رسیدیم دیدیم بر خلاف بهشت زهرا خلوت خلوت است و جلوی مرده شور خانه پرنده پر نمی زند. پیاده شدم داخل مرده شور خانه رفتم و با صدای بلند صدا زدم: کسی اینجا نیست؟! و این کار را چند بار انجام دادم تا یک شخص غول پیکر با گالش های سیاهْ رنگِ «کفش ملی»، شیلنگ در دست به طرف من آمد و گفت بفرمایین! غرض ام را که شستن مرده ی ما بود به استحضار ایشان رساندم گفت مساله ای نیست ولی هیچکس اینجا نیست که به من کمک کنه. تو باس خودت به من کمک کنی؟!

گفتم بله؟! من در امر شست و شوی جسد کمک کنم؟! انگار که قرار است کاری معمولی صورت پذیرد جناب مرده شور گفت: بله. بعد با حالتی استهزاگونه گفت از مرده که نمی ترسی؟! که خدمت اش با لبخندی خبیثانه عرض کردم: نه. من تازه از جبهه اومدم و چیزایی که دیدم شما تا حالا توو زندگی ات ندیدی و خال بالا را زدم روی ورق مرده شور محترم!

در بیرون از مرده شور خانه گفتم شاید آقای راننده بخواهد ثواب مرده شستن را ببرد به او گفتم بیا شما ثواب اش رو ببر که ایشان در حالی که چِرت و چِرت تخمه می شکست گفت من از مرده می ترسم! گفتم خودت مرده کشی اونوقت از مرده می ترسی؟! گفت بله فرق هست حمل یک مرده ی بسته بندی شده با مرده ی لخت!

به ناچار شخص اینجانب آستین ها را خود بالا زدم و همراه با مرده شور، به شستن مرده ی آشنایمان پرداختیم. مرده شور به من فرمان می داد که چنین کن و چنان کن و پاش رو بگیر بچرخون این ور اون ورش کنم کف بزنم و غیره و آشنای ما هم که یک جورایی بی ریخت شده بود زیر دست ما ساکت و آرام چرخانده می شد و گردانده می شد و از سینه سراسر شکافته شده اش هم آب و خون و غیره بیرون می زد. خلاصه جسد را شستیم و بعد از زدن پودرهای مخصوص آن را در نایلون گذاشتیم و نایلون را در کفن پیچیدیم و دوباره جسد را در آمبولانس قرار دادیم و به سمت شهر مقدس قم روان شدیم.

آقای راننده در این لحظه ساندویچ «تخم مرغی» بیرون آورد و به من تعارف زد که بفرما یه لقمه بخور که من از محبت ایشان تشکر کردم و گفتم نمی خورم! خودت بخور!

هوا کم کم گرم و بلکه هم داغ شده بود و جسد شروع کرده بود به دادن بوهای مختلف. خلاصه به قم رسیدیم و در آن جا بعد از دو سه ساعت کلنجار رفتن با خواهر آشنای ما به ایشان گفتند که شما باید خودت در قبر داخل حرم دفن شوی و برادرت نمی تواند جای تو دفن شود که آن روزها که پول پول بود نمی دانم با یک میلیون تومان یا یک همچین عددی اجازه دادند که برادر به جای خواهر در حرم مطهر دفن شود.

حال من مانده ام با چهار بانوی محترم و مسن و یک عدد جسد. جسد مجددا خون ترشح کرده بود و من مانده بودم که بدون «نفر» چه جوری جسد را به داخل حرم حمل نمایم. از این خواهش از آن خواهش چند نفر آمدند سر و ته برانکار را گرفتیم و در سکوتی حزن انگیز وارد صحن حرم شدیم. در این لحظه خانم محجبه ای به طرف من آمد و پس از عرض سلامی غرا، به من گفت برادر! ایشان شهید هستند؟ چقدر غریب هستند؟

من یک لحظه ماندم چه بگویم! بگویم بابا شهید کجا بود! مهمونی بوده عرق خورده مرده! بعد دیدم گفتن چنین حرفی همان و به لقاءالله پیوستن من توسط خواهر محترمه همان! اگر هم بگویم مرده ی ما، یک مرده ی معمولی ست، حتما می پرسد پس این خون چرا جاری ست. پس مصلحت در آن دیدم که به علامت تایید سر تکان دهم و به زبان بی زبانی بگویم بله! این مرده ی ما شهید می باشد!

سر تکان دادن من همان و ضجه و فریاد کشیدن بانوی محجبه همان که این گل پر پر ماست، هدیه به رهبر ماست! در آن واحد، مایی که شش هفت نفر بودیم با چهار بانو، ناگهان تبدیل شدیم به جمعیت چند هزار نفره و آقا! جسد را از دست ما در آوردند و جسد و ما و خانم های صاحب عزا، مثل رودی خروشان به دور صحن مبارک می چرخیدیم و بعد هم چند دور در داخل حرم مطهر چرخیدیم و گردیدیم تا رسیدیم به محل دفن در همان حرم و مگر در حرم و صحن، جا برای سوزن انداختن بود! بعد مرحله ی نماز آغاز شد و گل های روی جسد ما پر پر شد و من وحشت زده، در بیم آن بودم که الان اگه یه نفر بفهمه این شهید، در اثر نوشیدن الکل به لقاءالله پیوسته مرا مردم تکه تکه می کنند!

بگذاریم و بگذریم که چه مراسم تدفینی برگزار شد. گفتم عزیز دل! روح ات شاد، که در زندگی چون انسان خوب و مهربان و شریفی بودی چنین تشییع پیکری شایسته ات بود! و غروب، خسته و درب و داغون به تهران بازگشتیم...

*****

آن چه خواندید مقدمه ی متن بود. اما خبر خوشحال کننده این است که خود متن دو سه خط بیشتر نخواهد بود.

خبر قطع دست جوان مشهدی را به خاطر دزدیدن گوسفند خواندید و مثل من متاسف شدید. اما من اگر جای جوان باشم، بعد از این که حال ام خوب شد، اگر کسی از من پرسید که دست ام چه شده، می گویم آن را در جنگ سوریه از دست داده ام و چند جایم هم ترکش خورده که بنا به دلایل سوق الجیشی نمی توانم آن جا ها را به شما نشان دهم و الان جانباز هفتاد در صدم!

این کار را بکن پسر عزیز خواهی دید که خیرش را خواهی برد! تا چشم بزرگْ دزدان خراسان کور شود!

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy