*
*
*
مادرم!
باز خوابت دیدم
میگویى از تاریکى نترس
اما ظلمت خشونت
چشمهایم را کور کرده
میگویى چشمهایت را ببند
اما صداى نالهها گوشهایم را کر کرده
میگویى گوشهایت را ببند
اما بوى لاشهها نفسم را بند آورده
میگویى از دهان نفس بکش
اما ریزهگردها گلویم را خشکیده
میگویى ماسک بر دهانت ببند
اما ماسکم آلوده به خون است
میگویى از آنجا دور شو
اما قلادهها سنگیناند
میگویى خزان خزان گذار کن
اما بازوانم کودکى ترسیده در بغل دارد
میگویى کودک را رها کن
اما او میراث تو ایران است
جواد خادم