*
*
*
چه کسی گفت
فصل
فصل تنهاییِ گلها نیست؟
دشت، بی رقصِ نفسهای تو سرگردانست
یاسها
بوی دستانِ تو را میجویند.
از تو با خندهی آب
از تو با نابترین زمزمه، در لحظهی تنهایی
از تو با همهمهی پنجرهی دورترین خانه، سخن میگویم.
در زمستانم.
وقتی آن چشم نه، آن آتش
از من وُ دل، دورست
در زمستانم.
آه...میدانم ، میدانم
این هراسی که میان من وُ ما میگذرد
زخمهاییست که بر عاطفه، میمانَد.
فصل
فصل تنهایی گلها نیست؟
از تو میپرسم ای تنها !
اینهمه، فاصله، نامش چیست؟
برف میبارد در من، برف
چشمهای تو کجاست؟
سال ۶۸ خورشیدی