یک
روزی نیست که نام آقای دونالد ترامپ، رییس جمهوری ایالات متحد آمریکا، در راس خبرهای ـ لااقل شبکههای تلویزیونی و دیگر رسانههای آمریکایی ـ نباشد؛ البته نه بخاطر تدابیر و برنامههای شایسته و کارسازی که از رییس جمهور کشور بزرگ و نیرومندی مثل آمریکا انتظار میرود، بلکه بخاطر «توئیت»های لجبازانهای که روزی چند بار منتشر میکند، حرفهای اکثرا پرت و پلایی که میزند، و جنجالهایی که پشت سر هم درباره خودش و اعضای خانوادهاش و یا کارکنان منتخب او در «کاخ سفید» بر پا میشود.
تازهترین طرح مضحک آقای ترامپ، که این روزها دائم درباره آن حرف میزند و با لجاجتی کم نظیر میخواهد آن را به اجرا بگذارد، این است که مدیران و آموزگاران مدارس دوره متوسطه در آمریکا باید مسلح بشوند تا در هنگام بروز حملات مسلحانهای نظیر آنچه دو هفته قبل در دبیرستانی در شهر پارکلند، در فلوریدا، رخ داد، هم از خودشان و هم از دانشآموزان دفاع و محافظت کنند!
البته آقای ترامپ با سابقه درخشانی که به قول خودش در negotiation ـ یا همان «چک و چانه زدن» خودمان ـ در زمینه معاملات املاک و انواع تجارت قانونی و غیرقانونی دارد و مهارتی که در «چرب زبانی» و «پیچاندن حرف» و «معلق زنی» پیدا کرده، هر وقت میبیند حرفی که از دهانش پریده با موجهای بلندی از مخالفت روبرو شده است، بی آن که به رویش بیاورد، تغییر مختصری در گفتهاش داده و اصرار میورزد که منظور من این بود و نه آن. مثل همین قضیه مسلح کردن معلمهای مدارس که وقتی دید موجی از مخالف با آن برخاست ـ و بخصوص عده زیادی از معلمها صدایشان درآمد که «مگر ما در استخدام ارتش یا پلیس هستیم؟ ما کارمند آموزش و پرورشایم و کارمان آموزگاری است و نه سربازی و درجهداری و افسری که ناگزیر باشیم هر روز با خودمان اسلحه حمل کنیم.» ـ حرفش را چرخاند و ضمن حمله مجدد به رسانهها، که اینگونه اعتراض را پوشش میدهند، گفت: «حرف من در این زمینه تحریف شده و منظورم مسلح کردن معلمهایی بود که آموزش ویژه حمل مخفیانه اسلحه را دیدهاند، یا میتوانند ببینند. اگر این کار بشود، حدود ۲۰ درصد از معلمها قادر خواهند بود در صورت حمله یک دیوانه وحشی به مدارس به سوی او تیراندازی کرده و از جان خودشان و دانشآموزان دفاع کنند.»
من شک ندارم که اگر پسر ۱۲ ساله آقای ترامپ، بارون، به اندازه کافی محافظ مسلح نداشت و به مدرسه خصوصی هم نمیرفت و ناگزیر بود که در یکی از همین مدارس شهر واشنگتن درس بخواند، ناگزیر بود نصیحت بانوی اول را گوش کرده و از طرح این برنامه خودداری کند. ولی حالا که اینطور نیست و خوشبختانه خیال آقای رییس جمهوری و بانوی اول از لحاظ مورد حمله مسلحانه قرار گرفتن پسرشان در مدرسه راحت است و میتوانند همچنان بر طبل جانبداری از خرید و فروش و حمل آزاد اسلحه در جامعه بکوبند تا منافع شرکتهای عظیم اسلحهسازی تامین شود.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
سنبه دانشآموزان مدارس، پدر و مادرها، و مخالفان خرید و فروش و حمل اسلحه در آمریکا البته پرزور است و این روزها دارد پرزورتر هم میشود و این قضیه موجب شده است که آقای ترامپ برای حفظ موقعیت خودش هم که شده باز مهارت خودش در negotiation را بکار بسته و با لبخندی به معترضان و لبخندی به مقامات «سازمان ملی تفنگ» (National Rifle Association) یکجوری دو طرف را قانع کند که نه سیخ بسوزد و نه کباب. حالا ایشان فرمودهاند که سن خرید اسلحه باید از ۱۷ سال به ۲۱ سال ارتقا پیدا کند. همین قدر هم ـ اگر این اتفاق بیفتد ـ جای شکرش باقی است چون بالاخره قدمی است و ممکن است موجب تخفیف کوچکی در میزان آدمکشی در این مملکت بشود.
گفتم سنبه مخالفت با خرید و فروش و حمل آزاد اسلحه در آمریکا پرزور است ولی بلافاصله قیافه موافقان و طرفداران انبوه حمل اسلحه در این کشور جلو چشمهایم ظاهر شد و فکر کردم شاید دارم در این زمینه غلو میکنم یا حتی میشود گفت بی انصافی. حالا عده زیادی مردم عاشق اسلحه و شکار و آماده برای «دفاع از خود» به کنار، همین دیروز پریروز خبری در رسانهها منتشر شد مبنی بر برگزاری مراسمی به نام «تبرک سلاح» در یکی از کلیساهای آمریکا که واقعا حیرت انگیز بود.
بنا به خبری که «رویترز» همراه با عکسهایی که خبرنگاران عکاس موسسه خبری «گتی» گرفتهاند منتشر کرد «روز چهارشنبه این هفته، صدها نفر در مراسم تبرک سلاحهایشان در کلیسای صلح جهانی و وحدت در پنسیلوانیا شرکت کرده بودند!»
ظاهرا کلیسای مذکور بر این باور است که تفنگ در کتاب مکاشفه یوحنا همان عصای آهنین است و، بنا بر این، اگر معلمهای دبیرستان شهر پارکلند در فلوریدا در روز حمله جوان مسلح و کشته شدن هفده نوجوان بیگناه مسلح بودند میشد از تیراندازی او جلوگیری کرد! میپرسید چطور؟ لابد با تیراندازی متقابل، تا صحن مدرسه تبدیل بشود به صحنه میکدههای فیلمهای وسترن و دو طرف آنقدر از همدیگر لت و پار کنند تا بالاخره یک طرف نابود بشود یا کوتاه بیاید!
در خبر مذکور آمده بود که به پیروان کلیسای صلح جهانی و وحدت «مونها» میگویند. همچنین آمده بود که این کلیسا به «شستشوی مغزی پیروان خود» متهم شده ولی مقامات کلیسا این «اتهام» را رد میکنند. ظاهرا یک عده از مخالفان خرید و فروش و حمل آزاد اسلحه هم در همان روز مقابل کلیسای مذکور جمع شده و علیه مراسم «تبرک اسلحه» تظاهرات کردهاند.
این که درست در یک چنین موقعیت و وضعیتی که موضوع مخالفت با خرید و فروش و حمل آزاد اسلحه در آمریکا دوباره داغ شده، یک چنین مراسمی جلو دوربین خبرگزاریها برگزار میشود، البته جای تامل دارد؛ بخصوص که «سازمان ملی تفنگ» از بابت تبلیغ برای حمایت از فروش و حمل اسلحه خیلی دست و دلباز است و میتواند تقریبا هر کسی ـ بخصوص هر کشیش یا سیاستمدار هفت خطی ـ را بخرد و او را وادار به حمایت از خودش بکند.
دو
از آقای دونالد ترامپ نوشتم حیفم آمد این خبر نامبارک را ندهم که اخیرا در اسراییل یک سکه یادگاری ضرب کردهاند با تصویری از کوروش کبیر ما و جناب آقای دونالد ترامپ دوشادوش هم!
در خبر آمده که «مرکز آموزشی میکداش» در اسراییل که یک چنین سکهای را به نام «سکه معبد» ضرب کرده گفته است «به خاطر تصمیم دونالد ترامپ، رییس جمهوری آمریکا که اورشلیم را پایتخت اسراییل شناخت، سکهای را با چهره او همراه چهره کوروش کبیر، پادشاه ایرانی، که ۲۵۰۰ سال پیش اجازه داد یهودیان از تبعید در بابل به اورشلیم بازگردند» ضرب کرده است.
خاخام مردخای پرسوف، یکی از مقامات «مرکز آموزشی میکداش»، در توجیه این عمل گفته است دونالد ترامپ، مثل کوروش کبیر، اعلام کرد «اورشلیم پایتخت مردم مقدس است.»
ما ایرانیها تا به حال فکر میکردیم کوروش کبیر نامی قابل احترام برای یهودیان است چون آنها از القابی مثل «منجی» و «رهاییبخش» برای کوروش کبیر استفاده میکنند و تاکید دارند که او یهودیان را از بند رها کرده است، ولی حالا با ضرب این سکه آدم دو دل میشود که آیا اصلا نهادهایی از این دست در اسراییل که یک چنین عملی را مرتکب شدهاند و خاخامهایی از جنس خاخامی که یک همچه حرفی زده، فرق بین کوروش با کسی مثل ترامپ را تشخیص میدهند یا برای رسیدن به هدف سیاسی خودشان حاضرند همه معیارها را زیر پا بگذارند؟
یک نکته ظریف در این قضیه هست و آن این که مسلما میشد یک چنین سکهای را ـ به مناسبتی که عنوان کردهاند ـ با نقش چهره جناب دونالد ترامپ به تنهایی ضرب کرد ولی ظاهرا آن وقت آن سکه ارج و قرب چندانی نمیداشت و لاجرم لازم بوده است که نقش چهره کوروش کبیر را هم در کنار او بگذارند تا لااقل وزنی و قیمتی به «سکه معبد» داده شود.
سه
ماجرای اظهارنظر نیمه سیاسی خانم لیلا حاتمی، بازیگر سرشناس ایرانی، در جریان کنفرانس مطبوعاتی «جشنواره فیلم برلین» همچنان موضوع روز است و سخنانی که در آن کنفرانس مطرح کرده موافقان و مخالفان بسیاری دارد که هنوز دربارهاش حرف میزنند.
یکی از مخالفان حرفهای او، خانم پروانه معصومی، بازیگر ۷۳ ساله سینمای ایران، است که پریده است به لیلا حاتمی که تو را چه به این حرفها؟!
ایشان در واکنش به سخنان لیلا حاتمی در رابطه با نحوه برخورد حکومت اسلامی با معترضان، خطاب به او گفته است: «مگر در کشورهای دیگر اعتراض را با بوسه جواب میدهند؟... [مگر در] جاهای دیگر وقتی مردم اعتراض میکنند خیلی به مردمشان احترام میگذارند؟ آنها که مردم را به مسلسل میبندند.»
معلوم است خانم معصومی، علیرغم این که درسی خوانده، تجربیاتی لابد دارد و سن و سالی که به هم زده، متاسفانه هنوز نه معنی اعتراض را میداند نه هدف از آن را تشخیص میدهد (که هر چه باشد بوسه طلبیدن نیست) و نه اصلا خبر از دنیا دارد تا اگر میخواهد در حمایت از حکومت حرفی بزند حرفش به قاعده و مبتنی بر واقعیتی باشد و نه این که فرض را بر این بگذارد که در «جاهای دیگر» معترضان را به مسلسل میبندند! مگر این که فکر کنیم ایشان فیلم آمریکایی اکشن بزن و بکش زیاد میبیند و شناختش از مثلا آمریکا بر مبنای اینگونه فیلمهاست؛ که باز البته در آنجا آدمکشهای مسلسل به دست با جانورهایی مثل خودشان مقابله به مثل میکنند و نه با آدمهای معمولی که راه افتادهاند در خیابان برای اعتراض به موضوع یا مسالهای خاص!
خب، البته، این هم یکجور دلبری کردن سیاسی از حکومتی است که اگر چه چهل سال است چادر و چاقچور سر بازیگر فیلمهای «رگبار» (ساخته بهرام بیضایی)، «شهر قصه» (ساخته منوچهر انور)، «بیتا» (ساخته هژیر داریوش)، «غریبه و مه» و «کلاغ» (هر دو ساخته بهرام بیضایی) کرده ولی بخاطر تایید و تمکیناش از رژیم اسلامی و وضعیت موجود بالاخره توانسته است گلیم خودش را تا این سن و سالی که دارد از آب بیرون بکشد و همچنان نقشهای دست دوم یا سومی در «فیلمهای ارزشی» فیلمسازان مکتبی بازی کند.
صحبت از فیلم «رگبار»، اولین فیلم خانم معصومی که پای ایشان را به سینما باز کرد، شد و یادم افتاد به واکنشی که بعدها همین خانم به کارگردان محترم و معتبر آن فیلم و فیلمهای «غریبه و مه» و «کلاغ»، آقای بهرام بیضایی، نشان داد.
ایشان در دی ماه سال ۱۳۹۱ در مصاحبه با روزنامه «مشرق» بجای قدردانی از بهرام بیضایی که فرصت بازیگری در سه فیلم ماندگار را به او داد فرمایش فرمودند که: «من از بیضایی خوشم نمیآید!»
خانم معصومی در آن مصاحبه گفته بود: «هیچ خاطرهای از بیضایی ندارم و خوشبختانه ایشان را از ذهنم حذف کردهام.» و در توضیح دلیل حذف کردن آقای بیضایی از ذهنشان هم فرموده بودند: «به هرحال از ایشان خوشم نمیآید و دلم نمیخواهد دربارهشان حرف بزنم. من اسم ایشان را از خاطراتم حذف کردهام و انگار اصلا هیچگاه او را ندیدهام و با ایشان برخورد نداشتهام! هر آنچه در گذشته بوده هم برای گذشتههاست و خوب یا بد در ذهن فعلی من اثری از بیضایی و فیلمهایی که با ایشان کار کردهام نیست.»
کسی البته از پشت پرده قضایا و روابط میان آدمها خبر ندارد و نمیداند چطور میشود که کسی با میل شخصی یا بنا به خواست کسانی یا حتی به زور مجبور میشود که یک چنین بیحرمتیهایی نسبت به افرادی که نقش مهمی در زندگی آنها داشتهاند بکند، ولی آنچه مسلم است این که حکومت اسلامی هم از اول استقرارش در ایران میانه خوشی با بهرام بیضایی نداشت و آنقدر او را چزاند و لرزاند که مجبور شد بالاخره کشوری را که آنقدر دوستدارد و هنوز هم در راه فرهنگ و هنرش کار و تلاش میکند ترک کرده و غربت نشین بشود.
از قضیه برخورد خانم معصومی با لیلا حاتمی دور شدم. حملات ایشان به لیلا حاتمی فقط به آنچه نقل کردم ختم نمیشود.
خانم معصومی در ادامه حرفهایش، به قول امروزیها، گیر داده است به لیلا حاتمی که «شما برای فیلم "خوک" رفتهاید، به این چیزها چه کار دارید؟ چرا سعی میکنید در هر چیزی دخالت کنید؟»
بگذریم از این که این حرف کپی کامل حرف مقامات حکومت در ایران است و خانم لیلا حاتمی احتمالا ناگزیر خواهد بود از بابت این «فضولی» که کرده است در بازگشت به ایران انواع فشارها را متحمل شود (مثل خانم مهناز افشار، دیگر بازیگر سینما، که به دلیل حمایت کلامیاش از «دختران خیابان انقلاب» ممنوعالتصویر شده است) ولی یکی باید به خانم معصومی بگوید حالا لیلا حاتمی یک چنین «خطایی» کرد، شما چه کارهای این وسط؟ شما چرا سعی میکنید در هر چیزی دخالت کنید؟
اما انگار کار «خوش رقصی» و «انجام وظیفه مکتبی» از این حرفها گذشته و خون جلو چشم خانم معصومی را چنان گرفته که در خاتمه پریدنهاشان به لیلا حاتمی اضافه کردهاند که: «من که از این کار ایشان خوشم نیامد... کسانی که حرفی میخواهند بزنند و خارج از ایران هستند بدانند که در ایران زندگی میکنند و ایرانی هستند. کوچک کردن ایران به این شکل... باعث کوچک کردن خودشان است. اگر دوست ندارند بروند جای دیگر زندگی کنند.»
وقتی این جور حرفها را در واکنش به اعتراضهای ملایم و متمدنانهای که گاهی برخی از شخصیتها و هنرمندان میکنند میشنوم، با خودم فکر میکنم یعنی وضع مملکت ما طوری است که اولا کسی نباید هیچ حرف نازکتر از گلی درباره وضعیت موجود بزند، دوم این که حکومت خیال میکند منتقدان با کوچک یا خوار و خفیف کردن او خودشان را کوچک میکنند چون لابد به این دلیل که همه وجود و هویتشان را از همین حکومت میگیرند؟ و دست آخر این که یعنی ما همینیم که هستیم، اینجا مال ماست و ما هم اینطوری هستیم، دوست نداری بزن به چاک!
از اینگونه حرفها در زمان آن خدا بیامرز هم به شکلهای علنی و غیرعلنی زده میشد و عاقبتش را دیدیم. بهرام بیضایی در نمایشنامه «مرگ یزدگرد» یکجا از زبان یکی از شخصیتهای داستان خطاب به فرستاده سپاه متجاوز اسلام که با پرچم سیاه به نزد او آمده میگوید: «عاقبت آنها را که پرچمشان سفید بود دیدیم، تا عاقبت شما چه باشد که با پرچم سیاه آمدهاید!» (نقل به مضمون البته)