*
*
*
در تنگه خاموشی آزاد چنان بادم
آن سوی فراموشی صد حنجره فريادم
باور نکنی بشنو بیدغدغه و پروا
هر روزه پيامم را، بر زنجرهها دادم
در حبس شدن پوچ است، انديشه چو در کوچ است
میشورم و میبالم، دشنام به شيادم
دشنام چه گفتم من، با دشنهای از گفتن
ويرانه کنم خفتن، افشاگر بيدادم
زن بودن اگر جرم است، من جرم شدم يکدست
ور خصم گلويم بست، از حرف نيفتادم
آواز شدم يک سر، تا شهر کند باور
چون واژه گشايد در، از هرچه غم آزادم
زايم غزلی نم نم، آن سویتر از ماتم
شيرينی پيکارم، سرسختی فرهادم
در ياد تو میمانم، کز عشق همی خوانم
بشنو سخن سرخم، شوريده چنان بادم
مارس ٢٠١٨
ويدا فرهودی