از مزایای دوران ایران پیش ازانقلاب میشنویم و از حوادث غم انگیز این دورانش میخوانیم که به راستی حوادث این دورانش برای ما ایرانیان جگرخراش است. و اما خواه ناخواه باید پذیرفت اگر نارسایی هایی در آن دوران نمیبود، چنین رویداد هولناکی رخ نمیآمد و یکچنین حکومت منفوری در کشور ما پای نمیگرفت، و مردمش به درون منجلاب جمهوری اسلامی فرو نمیافتادند.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
گفتگوهایم را با دست اندر کاران زمان شاه به خاطر میآورم که از روال عملکرد حکومت در آن سالها و کنش و منش اطرافیان شاه، به ویژه هویدا انتقاد میکردند و از نقطه ضعف پادشاهی میگفتند که در کشور همه کاره بود و به هنگام بحرانها، هیچ کاره، و از حکومتی که نه دموکراسی بود و نه دیکتاتوری، و هم این بود و هم آن، و یکی از دردهای بزرگش هم همین بود. هواداران شاه در دفاع از او اطرافیانش را مقصر میپنداشتند، چراکه بر نقاط ضعف او دامن میزدند و از آن به سود خود بهره میجستند.
تکیه بر اصالت منویات ملوکانه میکردند و بر این باور، که حتی احزاب دستوری هم در ابتدا مصنوعی نبودند! و این اطرافیان بودند که به مرور، با استفاده یا سوء استفاده از اخلاق شاه همه چیز را مصنوعی میکردند. از یک تن از آنان هم شنیدم که در همان بلوای نخستین خمینی نیز شاه توان مقاومت و چاره اندیشی نداشت و این عَلَم بود که به دادش رسید و تاج و تختش را نجات داد.
در باره آموزگار میشنیدم که آدم درستی بود، با سواد و با وجدان کار، و از شاه گله مند! چون هر بار که راجع به مسائلی خدمتش عرض میکرد، شاه میگفت: شما در پایین آوردن قیمتها بکوشید و همین برنامه را اجرا کنید، ترتیب بقیه کارها را ما میدهیم!
هویدا پرتی آموزگار را در ارتباط با سیستم میدانست، سیستمی که او در آن جا نیفتاده بود. میگفت: او باید بداند که دولت در این کشور فقط مآمور اجرای یک قسمت از برنامههای داخلی ست، مسائل امنیتی و سیاسی با شخص اعلیحضرت است. او نیز میبایست این نکات را درک و مانند هویدا مراعات کند. خلاصه فضولی بی جا نکند و وارد معقولات نشود! و در این شرایط، آموزگار که نخست وزیر هم بود، درست نمیدانست که در کشور چه میگذرد، چون گزارشات امنیتی را مستقیمآ به شاه میدادند.
روال اداره کشور در آن دوران چنین بود، و نخست وزیران هم برای حفظ سمتشان میبایست پذیرای این امر میشدند. و طبیعتآ «بله قربان» گویانها ــ چون ظاهرآ شاه نیاز به شنیدن آن داشت ــ به دورش گرد آمده بودند و همچو بتی ستایشاش میکردند.
بیشترین کسانی که من با آنها حرف زدم، حتی پس از انقلاب و مرگ شاه نیز همچنان ملاحظه میکردند و از ضبط پارهای از نکات و حقایقی که میدانستند، ابا داشتند. یک تن از آنان هم چهار ساعت با من حرف زد و اجازه نداد کلمهای از گفتههایش را ضبط کنم، و البته هر آنچه راهم که در دل تنگش در باره آن دوران و حکومت شاه داشت، بیرون ریخت.
و من از پس شنیدههایم دانستم که حضرات میدیدند در زیر سایه چه حکومتی خدمت میکنند و میدانستند چه باید نکنند تا در سمتشان باقی بمانند، چون ظاهرآ نه رخصت مطرح کردن نارساییها را داشتند و نه اجازه اظهار نظر و چاره اندیشی در برابر مسائل و مشکلات. گو این که از گفتار و کرداد هویدا آشکار بود، اما آنها نیز بر این عقیده بودند که او در نقش چاکر و غلام استاد بود و در آن میان از همه بیشتر کوشید تا شاه را در خواب خوشش باقی بدارد. و دیدیم که شاه، همین چاکر و غلام حلقه به گوشش را هم در واپسن روزهای حکومتش به زندان افکند!
برداشت اموزگار را برداشتی مغایر با عادات مردم و دستگاه حکومت میپنداشتند که نمیتوانست در آن اوضاع و احوال دوام آورد. پس از او هم دولت شریف امامی دولت تظاهرات شد و دولت ازهاری، دولت الله اکبر!
در مقصر بودن دستگاه امنیت همگان متفق القول بودند و نصیری را مردی کم فهم و حتی از حد معمول کم فهم تر میدانستند و ثابتی را همه کاره در آن سازمان، مردی که مسائل داخلی را تعقیب میکرد و با جا به جایی دوستانش در پستهای حساس، به دنبال قدرت شخصی خود بود و به دور از مسائل اصلی و حیاتی کشور. و تمامشان هم از اشتباهات و کارهای ناجوری که رخ میداد و رخ داده بود، تآسف میخوردند و خود را مقصر نمیدانستند، چون اختیاری نداشتند و مهره هایی بودند که جا به جا میشدند و فقط حضور داشتند.
از گفتگوهایی هم که با رفقای کنفدراسیونی دوران دانشجویی و گروههای مخالف حکومت شاه در فرنگ داشتم، دانستم درست هنگامی که کفگیرشان به ته دیگ خورده بود و دیگر حرفی برای گفتن نداشتند، خمینی سر برافراشت، و آنها هم به دور آن بت بی همتایی که تاریک فکران جاه طلب از او ساخته بودند، گرد آمدند و آرزوهای خودشان را به نقل از او ــ بدون آن که خود او لب تر کند ــ میگفتند و تفسیر میکردند، در این امید که به یاری او بروند و ایران را بهشت برین کنند.
کنش و منش و بلند پروازی شاه که دیگر روی زمین نبود و بلندیها را سیر میکرد، خلق را از او بریده بود. و مردم هم که از سجایای خمینی میشنیدند «از هول حلیم عدالت او در دیگ جوشان قساوت سرنگون میشوند و از چاله غرور جمشیدی برمی آیند تا در چاه جنایت ضحاکی معلق مانند»
برای تعریف از این بهشت برینی که ــ با چه آرزوهایی ــ به وجود آمد، لازم به شرح و بسط من نیست، گزارشی که سعیدی سیرجانی در باره ضحاک مار دوش و فرمانروایی او نوشته است، دقیقآ شرح حال فرمانروایی خمینی و حکومت پس از اوست! بسان همان ضحاک تازی مار دوشی که فرهیختگان آن دوران، از ایران زمین به دنبالش رفتند و او را آوردند و بر تخت شاهی نشاندند! ...
آری «هموطنان نازنین بنده و شما ــ اعم از این که سرداران شاه تراش باشند یا رعایای ستم پذییر، و اعم از این که به تلقین ابلیس باشد یا به برکت طبیعت جاهل فریب خواره ــ با طیب خاطر و با پای خود ــ و صد البته با سلام و صلوات متداول آن روزگار ــ به سراغ ضحاک تازی میروند و افسار خود را به دست قدرت او میسپارند.» و «تازی ماردوش به دعوت مردم یا سرکردگان قوم ــ فرق نمیکند ــ آمده و بر تخت امپراطوری ایران تکیه زده است، بی هیچ جنگ و لشگرکشی و جان به خطر افکندنی. سپس به جان مردم افتاده است، همان مردم ساده لوح از چاله به چاه افتادهای که از غرور جمشیدی بدو پناه آورده اند».
بسان دوران انقلاب، که فرهیختگان ما از چهار گوشه دنیا به دور خمینی ــ که مارهایش را به زیر عبایش پنهان کرده بود ــ گرد آمدند و از او بتی برای پرستش مردم ایران ساختند، و او را هم با سلام و صلوات آوردند و حاکم مطلق کشور و ملت کردند! و مانند «ضحاک که با تصرف گنج و سپاه جمشیدی کمر به کین ایرانیان بسته است، مغز جوانان را از کاسهی سرشان بیرون کشیده و ریشه تعقل و تفکر را خشکانده است، با کشتار آزادگان، قلمرو پر جنب و جوش جمشیدی را به قبرستان سرد و خاموش مبدل کرده است...» خمینی هم همان دوران را با کشت و کشتارش باری دگر زنده میکند! دورانی که فردوسی شرحش را به تفصیل در شاهنامهاش آورده است.
عجبا که فرهیختگان ما از این داستان اساطیری که هزار سال پیش نوشته شده است، بی خبر بودند! چرا که به جای شاهنامه به زبان فارسی، ٍقرآن به عربی میخواندند و میپنداشتند آنچه را هم که میخوانند به درستی درک میکنند! چنانچه شاهنامه را خوانده بودند، میدانستند که «در حکومت ضحاکی مردم نه در کوی و برزن امنیت دارند و نه حتی در پستوی خانه. مآموران خیره سر شقاوت پیشهاش هیچ حریم و مرزی نمیشناسند. ناجوانمرد خونخواری که به دعوت ملت ایران قدم به سرزمینش نهاده و بر تخت شاهنشاهیاش تکیه زده است، سراسر مملکت را نه ملک موروثی که غنیمت جنگی خود میداند و همه افراد رعیت را بردگان بی ارزش خویشتن» و «جبار خودپسند مردم کش، سرهای آزاده به تعظیم خم نگشته را کانون فتنه میپندارد و بر تن باقی نمیگذارد. مردم صاحب فکر و فضیلت را مزاحم قدرت مطلقه خود میداند و اگر به چوبه دار و نطع اعدامشان ننشاند، به سیه چال فراموشیشان میافکند، تا چاپلوسان فرومایه دادِ دلی دهند و با قبضه کردن کارها بازیگر میدانهای اقتصاد و صنعت و سیاست شوند و مردم و مملکت را به خاک تباهی و فقر و فساد بنشانند» درست همان کاری که امروز با ایران و مردمش میکنند. غافل از این که «اگر خونخواری و خونریزی حدی ندارد تحمل مردم ستم پذیر که دارد» و «حکومت اختناق و استبداد اگر ــ زبانم لال ــ هزار و یک عیب و زیان داشته باشد، یک خاصیت هم دارد، و آن تحریک طبع ستم سیز مردم آزاده است برای مقاومت. مقاومتی با جلوههای گوناگون، از ترور دیکتاتور گرفته تا قیام ملی».
و امروز ما ناظر همان قیام ملی هستیم و مردم بجان آمده ستم رسیدهای را میبینیم که دیگر حتی تاب تحمل انتظار رسیدن افریدونی را هم ندارند! و برای دفع جبر و ظلم ضحاکی فریاد زنان به خیابانها ریختهاند، بی آن که بیمی از مرگ و شکنجه و زندان ماردوشان و دژخیمانشان بدارند، همراه با فرانک هایی که بیش از این تحمل بار سنگینی روسری نکبت تحمیلی را بر سر ندارند و روسریها را همچو پیشبند چرمینه کاوه که به نیزه آویخته بود، بر چوب آویختهاند مگر زنجیرهای اسارت و زورگویی را پاره کنند.
شیرین سمیعی