پس از دیدن اکثر قریب به اتفاق فیلمهای حاضر در سیاههی نامزدی رشتههای اصلی "گلدن گلاب"، "اسکار" و "بَفتا"ی امسال، و مقایسه آنان با فیلمهائی که از این شانس محروم شدند میبینم این سه مراسم پر طمطراق همچنان ساز خودشان را میزنند و با آن سینمائی که از انسان و درونش در یک جامعهی واقعی حرف میزند سر سازگاری ندارند.
خوشبختانه به جز این سه رویداد بزرگ، عرصههای دیگری در جهان هستند که درهایشان به روی سینمای انسانیتر باز است: منظورم فقط جشنوارههای اروپائی نیست، چرا که در جشنوارههای آمریکای شمالی مثل شیکاگو و نیویورک و تورنتو و مونترال هم فیلمهائی در سیاهه نامزدی قرار میگیرند که به روح هنر سینما نزدیکترند تا به جسم صنعت فیلمسازی.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
نمونه بدهم که فکر نکنید سربسته حرف میزنم: فیلم بسیار زیبای "لاکی" که جان کارول لینچ آن را ساخته و بازیگر سالخورده، هری دین استَنتون، در نقش پیرمردی نودساله که لاکی صدایش می زنند بازی درخشانی در آن دارد نمونه روشنی است. این فیلمِ بهغایت انسانی و خوشساخت که در جشنوارههای زیادی نامزد بوده و چندین بار هم برنده شده - از جمله در خیخون اسپانیا و لوکارنوی سوئیس- در هیچیک از رشتههای متعدد سه مراسم یادشده در بالا (گلدن گلاب، اسکار و بفتا) حضور نداشته است.
فیلم "پروژه فلوریدا" - که قبلا هم در موردش نوشتهام- در این سه جشنواره تنها به خاطر بازیگر نقش مکملِ مرد نامزد شد و در هیچ بخش دیگری نامی از آن نبود. تازه همین جایزه را هم در هیچکدام از این سه رویداد سینمائیِ اسمورسمدار نبرد. این در حالی است که بازی کودک خردسال - بروکلین پرینس- و مادرش در این فیلم نمونههای درخشان بازیگری هستند.
از این عجیبتر برای من غیبت "چرخ و فلک" فیلم تازهی وودی آلن بود از سیاههی نامزدهای این سه رویداد سینمائی. در حالیکه این فیلم با فیلمنامهای خلاقه و بازیهای چشمگیرِ شخصیتهای اصلیاش، سزاوار توجه بسیاری بود.
حالا این حرفها چه ربطی به کیارستمی دارد؟
ربطش این است که این هر سه فیلم در لحظات بسیاری مرا به یاد سینمای عباس کیارستمی میانداخت؛ مکثِ دوربین بر زندگی روزمره و تکراری "لاکی" در فیلم "لاکی"؛ شیطنت بچهها و گفتگوهای ساده ولی معنادارشان در ساختار فیلم "پروژه فلوریدا"؛ و درگیری زوج میانسال فیلم "چرخ و فلک" که درگیری زوج جوان فیلم "گزارش" کیارستمی را به یادم میآورد که آن را یکی از شاهکارهای سینمائی او میدانم.
دلِ سینما برای کیارستمی تنگ شده چون در این سه رویداد پرطمطراق سینمائیِ امسال گرایش به تولیدات بزرگ اما بیکیفیت سینمائی بیش از پیش بهچشم خورده است. شاید بپرسید: "کی این گونه نبوده است؟" می گویم بوده است، ولی نه تا به این حد که فیلم مثلا علمی-تخیلیِ "شکل آب" با قصهی کهنهشدهی سالهای جنگ سرد با بازیهائی نه چندان چشمگیر نامزد ١٣ اسکار، ٧ گلدن گلاب، و ١١بفتا شود و در آخر هم ٨ تایشان را ببرد!
رقیب اصلی این فیلم هم در هر سه رویداد سینمائی فیلمی بود با عنوان "سه بیلبورد بیرون شهر ابینگ، میسوری" که نامزد ٧ اسکار، ٥ گلدن گلاب و ٨ بفتا شد که ١٠ تا از آنان را به خانه برد. نمیدانم کدام ویژگیِ این فیلم موجب استقبال از آن در این سه جشنواره شد: قصهی ظاهرا واقعی ولی واقعا غیرمحتملش؟ بازیهای نه چندان چشمگیر بازیگرانش؟ یا خشونت بیپرده و بیمنطقش!؟
پس بیدلیل نیست که میگویم دل سینما برای کیارستمی تنگ شده: برای سادگی قصههایش، برای روانی زبان سینمائیاش؛ و برای دوری آگاهانهاش از کلیشههای جاافتادهی سینمای به اصطلاح "هالیوودی".