ایلنا: اول بهار است، درست روی اولین پله هواپیما بوی تند رطوبت مهمان آنهایی میشود که قصد پیاده شدن دارند. هوا دم کرده، ابری و از خاک و ذرات معلق همیشگی هم خبری نیست. پرواز راس ساعت انجام نشده و مسافرها گویی دیرشان است که چمدانها را خیلی سریع از روی ریلهای مخصوص حمل میقاپند و به سمت خروجی فرودگاه میروند، با قدمهایی بلند و لباسهایی متفاوت از هم. بعضی با جین، تیشرت و مانتو، بعضی هم بُرقَع دارند تا زیر چانه که بین مردانی با لباسهایی بلند، اما خنک قدم برمیدارند و گهگاه صدای ری خندههایشان از پشت پردهای سیاه به گوش میرسد.
تاخیر پرواز همه تلاشها را برای رسیدن به روشنایی مقصد با شکست مواجه میکند، اما راننده تاکسی که شاهد مکالمه تلفنی نسبتا طولانی در رابطه باحادثه است، میگوید: «یه سر برو لشگر آباد اونجا خیلی چیزا دستگیرت میشه.»
از فرودگاه تا محل اقامت و از آنجا تا لشگر آباد سه راننده تاکسی زرد به محض مواجه شدن با این سوال که حادثه و واقعیت ماجرا چه بوده است، جملاتی یکسان بیان میکنند: «خودت چی فکر میکنی؟» اما داستان در لشگر آباد جور دیگریست. در تب و تاب خیابان روشن و سنگفرش شده با دکانهایی که نسبت به آخرین باری که در آنجا بودهام نونوار شدهاند، درست بین صدای بلند ضبط ماشینهایی با نورهای عجیب که دو یا سه سرنشین دارند، بوی کباب و فلافل به شکلی خواستنی وجود دارد که حرف مرد راننده تاکسی را در رابطه با وضعیت این منطقه با تردید مواجه میکند؛ «شب تا دیروقت اونجا نمون، دختر تنها نباید بره اونجا، روزا برو، بهتره، به خاطر خودت میگم.»
اسمش را که میآوری کسی در پاسخ نمیگوید؛ چه کسی است، همه او را میشناسند و یا از رفاقتهایشان حرف میزنند. «بچه لشگر آباد بوده، هرروز میدیدمش، پسر خوبی بود، رفیقم بود.» همینطور که حرف میزند، بادبزن را کنار میگذارد، چهار سیخ داغ کباب را روی دور نان میپیچد، نارنج و پیاز را کنار سینی میگذارد؛ بعد قیافهای جدی میگیرد: «اینجایی نیستی نه؟ یه کم داره دیر میشه واسه اینکه اینجا باشی، زودتر غذاتو بخور.» «دنبال خانوادهش میگردم.» «چی کار به اونا داری؟ من دارم بهت میگم؛ داستان چیز دیگهایه.» «داستان چیه خب؟». صدایم را پایین میآورم، اما صدایش را پایین نمیآورد، هراسی برای گفتن ندارد. «دستوری بوده میگن، ما هم میشنویم فقط.»
"محمد محزوننژاد" را همه در «لشگر آباد» میشناسند، در همین محله به دنیا آمده، در کوچههای همین محله بازی کرده تا قد کشیده، در همین محله برای مدرسه آماده شده، در سال ۸۰ به دنیا آمده و زندگیاش در روز آخر تعطیلات عید عوض شده است. قهوهخانهای را آتش میزند که در پی آن ۱۱ نفر کشته میشوند، او ۱۶ ساله است.
پرسوجو تا ۲صبح ادامه پیدا میکند، هرچه ساعت جلو میرود، صدای مردهای حاضر بلندتر میشود و تعداد زنها هم کم. اگر هم باشند، دست در دست مردانی قدم برمیدارند که بوی تند قلیان میدهند، گهگاه نیز صحبتها شکل فریاد پیدا میکند، ماشینهای بیشتری برای ویراژ وارد سنگفرش خیابان میشوند.
«منتظری؟» «نه.» «واسه محمد اینجایی، بچهها گفتن، تابلو شدی، بگو چی میخوای بگم بهت، فقط دنبال خانوادهش نگرد، به وللّه که پیداشون نمیکنی، از ترس انتقام خانودههای کشته شدهها رفتن یه جا که فعلا پیداشون نشه، اذیت میشن، ۱۱ نفر مُردن، کم نیست.» سرش را پایین میاندازد، با انگشتان دستش بازی میکند، منتظر سوال نیست، خوب میداند برای چه در آنجا هستم. «اول فک کردم از طرف خانواده کشته شدهها اینجایی، اما دقت کردم، قیافهت بهشون نمیخوره، قراره به کی آمار اینجا رو بدی؟» «میخوام به محمد کمک کنم، هنوز خیلی بچهست.» «نمیتونی، اگه اون چیزی که میگن، درست باشه نمیتونی، نباید این کارو میکرد، نباید گول میخورد؛ اما فک میکنی فقط همین یه دونه بوده؟ تا حالا کلی درگیری داشتیم اینجا، چرا اونا انقد صداشون درنیومده؟ شبایی که اینجا تیراندازی میشه، چی؟ همین پارسال هم یکی جایی رو آتیش زد، چند نفر هم مُردن، چرا اون روز فرماندار و استاندار کاری نکردن؛ مجلس ختم نگرفتن، اون موقع کی به خانواده کشته شدهها تسلیت گفت؟»
بین همه مردهای حاضر در لشگرآباد یک زن در کنار دکهای مشغول سرخ کردن بامیه است، انواع باقلوا به ترتیب و نظم خاصی در دکه چیده شدهاست. زن، مانتویی بلند و مشکی به تن دارد و روسری را سفت دور گردن بسته است. «بخت ما رو هم اینطوری نوشتن، بخت اون بچه رو هم، کسی توجهی به ما نمیکنه، انگار ایرانی نیستیم. مادرش رو نمیشناسم اما خودش رو میدیدم، پسر شر و شیطونی بود، اما نه انقد که آدم بُکشه، این قهوه خونهها رو میبینی؟ محل جمع شدن اوناست که جاهای دیگه یا راشون نمیدن یا براشون ارزش قائل نمیشن.»
زن آدرس خانه عرفاویها را میدهد، خانوادهای که پسر ۲۳ ساله خود را در این حادثه از دست داده است، فارسی را به خوبی صحبت میکنند و خشم آنها نسبت به دیگر خانوادهها اندکی کمتر است تا دقیقتر راجع به حادثه صحبت کنند؛ برای همین است که پدر خانواده با زبان روزه و بامهربانی عجیبی پذیرای خبرنگاری میشود که میتواند به راحتی از او در رابطه با احتمال تقاضای قصاص سوال کند، اما علاقهای به دوربین عکاسی و ثبت تصویر ندارد.
عصر روز بعد پدرِ عدنان و برخی اعضای خانواده دیگر قربانیان که علاقهای به ذکر نامشان ندارند، در خانه پدریاش منتظر است، خانهای درست در چند متری محل آتش سوزی، در چند قدمی بازارچهای شلوغ و پررفت وآمد که درست در مقابل محل حادثه است که با دیوارهایی سیاه و دود گرفته پلمپ شده است.
«عدنان ۲۳ سال و ۳۳ روز داشت؛ مذهبی و با سینهزنی و حسینیهها سروکار داشت.» مرد سر تا پا سیاه پوشیده و چشمانش سرخ است، وقتی که از عدنان حرف میزند، از فعل گذشته استفاده نمیکند؛ گویی پسر همینجا و در کنارمان نشسته، انگار که آتش او را نسوزانده باشد.
عدنان در دانشگاه پیام نور درس خواند، در خانوادهای نسبتا مذهبی بزرگ شد و از ماشین سواری خوشش میآمد، اما امکانات نداشت، او در کوی سادات بزرگ شده است، محلهای فقیرنشین که ۴۰ سال تمام کوچکترین تغییری به خود ندیده است.
«ممکنه حرفهایی در رابطه با ما گفته شده باشه که البته صحت نداره، آنها هر چی دلشون میخواد در رابطه با ما گفتن، اما ما سرمون در کار خودمونه به نظام پایبندیم، البته این دلیل نمیشه که اشکالات رو بیان نکنیم؛ بیکاری، بیفرهنگی و وضعیت اسفبار اقتصادی بیداد میکنه، ۴۰ ساله که در این منطقه هیچ تغییری ایجاد نشده، من روزه هستم و با این زبان روزه میگویم که با ما نامهربانی شده، هر خانواده سه تا چهار جوان داره که بیکار هستن، نه جای تفریحی وجود داره نه وزرشی؛ کلا خوزستان همینه. ما در محلههایی زندگی میکنیم که آب آشامیدنی نداره، روزا باید منتظر تانکرهای آب باشیم، تازه اونم باید با پول بخریم، حموم که میریم گل میریزه به سرمون.»
او در بین صحبتهایش برای هر انتقاد عذرخواهی میکند؛ متعجبانه نگاهش میکنم؛ شاید پیش از من افراد دیگری هم به این خانه آمدهاند، اما آنچه واضح و مبرهن است وجود چاههای نفت در چند قدمی آنها و وجود ۸۰ درصد سرمایه کشور در این استان است، مردم بومی، اما با یارانه زندگی میکنند.
«خوزستان مناطق محروم زیاد داره، مردم چشم و گوش دارن، میبینن که چاههای نفت در چند قدمی اونهاست، اما باید با یارانه زندگی کنن! به خدا قسم که این مردم با یارانهها زندگی میکنن، اگر پولی هم داشته باشن، بهشون به ارث رسیده، یا موقتا به خارج از ایران رفتن و وقتی که به سروسامانی رسیدن به زادگاه خودشون برگشتن.»
«قرار بود خانواده رو برای گردش بیرون ببره، ساعت ۱۱ شب با مادرش تماس گرفت و گفت که آماده باشید، رفت دنبال مادرش، بعد از ساعتی با من تماس گرفت و گفت که میاد دنبالم، سوار شدم و به سمت خونه راه افتادیم. در همون زمان که قصد رساندن ما به خونه رو داشت، دوستاش باهاش تماس گرفتن و قرار گذاشتن، من سرِ کوچه پیاده شدم، وقتی مادرش رو رسوند، درست از جلوی من رد شد، چشمکی زد و گفت زود برمیگردم، حدود ساعت یک بود که زنگ خونه رو زدن.»
مرد گریه میکند، چشمانش سرختر میشود؛ رنگِ خون. پدربزرگ عدنان همان لحظه وارد اتاق میشود. «گفتن که چه اتفاقی افتاده، من هم یادم نیست، چطوری خودمو رسوندم اونجا.»
پدرِ عدنان به محل حادثه میرسد؛ با چشمانش میبیند آتش نشانی یک نردبان هم ندارد. ماشین اول آتش نشانی یک چهارم آب داشت که مخزن آن پنج دقیقه بعد خالی شد، شلنگ رابه ماشین دوم وصل کردند، اما آتش جان گرفته بود.
به گفته عضو خانواده یکی دیگر از کشتهشدگان که در جمع حاضر است و علاقهای به ذکر نامش ندارد، این امکان وجود داشت که با اره برقی به دیوار مغازه کنار قهوهخانه ضربهای وارد شود تا دودها خارج شوند، آنها بارها تاکید میکنند که این حادثه میتوانست به جای ۹۰ درصد تلفات ۵۰ درصد تلفات داشته باشد. آتش نشانها هم اعلام کرده بودند که فاقد امکانات لازم هستند. آمبولانس هم بعد از دو ساعت به محل حادثه رسید.
مرد میگوید: «اگر دلخور هستیم دلیلش اینه که مظلوم واقع شدیم، چرا باید این اتفاق میافتاد، چرا آتش نشانی تجهیزات نداشت؟ این منطقه ۲۰۰ هزار نفر جمعیت داره، جایگاه آتش نشانی نداره، آتش نشانی باید از گلستان به این محل اعزام بشه؟ حداقل ۲۰ تا ۲۵ دقیقه زمان میبره!»
رئیس شورای شهر پیش از این ادعا کرده است که ظرف چهار دقیقه خودش را به محل حادثه رسانده است، اما طبق گفتههای خانواده قربانیان او تا ۲۰ دقیقه بعد از حادثه هم در محل حاضر نبوده است.
«ادعا میکنن که پنج نفر رو نجات دادن، چه نجاتی؟ با ۸۰ درصد سوختگی؟ به ما گفتن که ۱۱ نفر فوت کردن که ۹۰ درصد اونها زیر ۳۰ سال بودن، اونها برای برنامه ۹۰ و بازی رئال مادرید دور هم جمع شده بودن. اینجا رو به امان خدا رها کردن، ما نمیخواهیم از حرفهای ما سوء استفاده بشه، اما میخواهیم تلنگری به مسئولین وارد کنیم تا درد مردم رو حس کنن.» پدر عدنان به آرامی جملههایش را بیان میکند، آرامشی آمیخته با غمی عمیق که افراد حاضر در اتاق را تحت تاثیر قرار میدهد، گویی غم از در و دیوار سرازیر میشود. مخصوصا وقتی صحبتهایش به لیسانس زبان عربی عدنان میرسد، عدنان که کار نداشت و قرار بود از ۱۵ فروردین در فروشگاهی زنجیرهای مشغول شود.
خانواده سه تن از قربانیان حادثه بارها تاکید میکنند که کسی به آنها نگفته که در رابطه با حادثه صحبت نکنند، اما نمیدانند که چرا این ۱۱ نفر نتوانستند از قهوهخانه خارج شوند. آنها آشنایی خاصی با خانواده محمد محزوننژاد ندارند، فقط میدانند که پسرک ۱۶ ساله است.
برخی مسئولان شهر میگویند که این دست رفتار خشونتآمیز در این مناطق عادی است، اما خانوادههای قربانیان به این نکته اشاره میکنند که این اتفاقات در گذشته بیشتر از این بوده است، اما الان اوضاع به مراتب بهتر شده است. خانواده قربانیان سه هفته است که حتی به تلویزیون نگاه نمیکنند، مردم برای تسلیت به خانه آنها میروند، آنها در لباس عزا امید دارند که از بین رفتن این جوانان حداقل بذر نهالی باشد برای اینکه مسئولان متوجه اشتباهات خود شوند.
پدربزرگ عدنان روایتی از نلسون ماندلا میگوید: «وقتی برای ماندلا در لندن مهمانی برپا کردن به سرمایهداران گفت که به دنبال فقرا بروید تا قبل از اینکه آنها سراغ شما بیایند. حالا حکایت ماست، مسئولین باید به ما کمک کنن و به درد و دل مردم گوش بدن و تبعیضها را کنار بگذارن. آنها باید متوجه بشن که واقعا چه اتفاقی افتاده که پسر ۱۶ ساله دست به این کار زده؟ سروسامان دادن قهوهخانهها با دولته، در جنگل که زندگی نمیکنیم، استاندار و فرماندار داریم، آنها باید مسئول باشن و جواب بدن.»
صحبتهای پدربزرگ عدنان که به اینجا میرسد؛ یکی دیگر از اعضای خانواده قربانیان حادثه سر پایین میاندازد و میگوید: «اگر قراره که در جنگل زندگی کنیم، ما هم باید جنگلی برخورد کنیم؛ مثلا همین پسر و خانوادهاش رو با بنزین آتش میزدیم اما این کارو نمیکنیم. هر کسی باید مسئولیت خودش رو به درستی انجام بده، مسئولین نمیتونن شانه خالی کنن. اگر واقعا مسئولیتپذیری وجود داشت، ایستگاههای آتش نشانی تا این حد دور و فاقد امکانات نبود. بیشترین مسئولیت در این حادثه متوجه مدیریت غلطه، البته مسئولین اومدن درد و دل کردن که جای تشکر داره، شاید از این به بعد باید بدونن که چه کاری انجام بدن. اونها به همه چیز آگاه هستن، کمبودها رو میبینن، این طور نیست که بگوییم خبر ندارن.»
پدربزرگ عدنان راوی روایت فقر و تبعیض طولانی نسل خود و نسلهای بعد است، به گفته او در این مناطق آنقدر استعداد وجود دارد که حد و مرز ندارد و کسی باید آنها را تشویق کند، کسی که به آنها اهمیت بدهد، اما متاسفانه کسی نیست که دست بچهها را بگیرد. او معتقد است که هر اتفاق بدی ممکن است، منشا اقتصادی داشته باشد. «حضرت علی (ع) میفرمایند؛ هنگامی که فقر وارد شد، ایمان خارج میشود. منشا تمام مشکلات اقتصاد است.» پدربزرگ عدنان بعد از این جملات پشتِ هم پلک میزند، خیسی چشمها پراکنده میشود.
این پا و آن پا میکنم، برای طرح یک سوال، کفِ دستهایم عرق میکند، اتاق گرمتر میشود؛ انگار دور تا دور دیوارها ۱۱ آتش روشن شده باشد، ۱۱ که نه ۱۲ آتش. تردید را متوجه میشوند، آنقدر محترم هستند که آزارشان ندهم، اما باید بپرسم: «قصاص میخواهید؟» «اون فقط ۱۶ سالشه.» جا میخورم. مرد ادامه میدهد: «۱۱ نفر کشته شدن، بچه ۱۶ ساله رو که نمیشه اعدام کرد، سن قانونی نداره، این سوال طفره رفتن و شانه خالی کردن از مسئولیته. قصاص را از چه کسی باید بخوایم؟ از کسی که چیزی نداره؟ اگر به این مناطق سروسامان میدادن آیا این اتفاق میافتاد؟ مطمئن باشید چنین اتفاقی نمیافتاد، چرا اصلا باید یک پسر ۱۶ ساله با بنزین به منطقهای بیاد و اونجا رو به آتش بکشه؟ جواب این چرا مهمه. اگر به این مناطق سروسامان میدادن و امنیت منطقه رو تامین میکردن شاید این اتفاق نمیافتاد. اگر قرار باشه ما هم به این روش ادامه بدیم کل این منطقه به آتش کشیده میشه.»
راه نفس باز میشود، پدرِعدنان بیشتر سرش را پایین میگیرد، اما سکوت نمیکند. «همین بازارچه کنار قهوهخانه رو ببینید اگر آتش سوزی اتفاق بیفته هزار نفر در اون میمیرن، قصاص این را باید از چه کسی بگیریم؟ اینجا رو به امان خدا ول کردن. عاشورا به این مناطق بیایید و تعزیهها رو تماشا کنید مردم اینجا دیندار هستن، اما مشخص نیست که چرا با اونها به این صورت برخورد میشه. ما یک زندگی شرافتمندانه میخوایم، این زیاده؟»
تلاش برای دسترسی به مجروحان حادثه به انتظار طولانی جلوی درب بیمارستان و عدم هماهنگی و کمک فرمانداری ختم میشود، برادر یکی از مجروحان سینه ستبر میکند که اگر تا صبح هم جلوی درب بیمارستان بایستم، باز هم موفق نمیشوم با برادرش دیدار کنم. «تا صبح هم اینجا باشی، نمیذارم ببینیش، هر کی هرچی گفته همونه، اتفاق همین بوده، انتقام گیری، حالا تو هی اینجا واستا، من نمیذارم بری داخل.» پسرک بیشتر از ۱۸ سال ندارد، پسران دیگری هم به جمع اضافه میشوند و درست پشت سرش میایستند، از آن طرف هم فرمانداری نامهای که پیشتر قولش را برای دیدار با مجروحان داده بود صادر نمیکند، تماسها با فرماندار که روز گذشته با او مصاحبهای داشتهام، هم بیپاسخ میماند، روابط عمومی استانداری نیز میگوید که باید از طریق فرمانداری پیگیر شود؛ در نهایت تعجب معرفی نامه میخواهند و روند طولانی اداری که حتی تا روز بعد نیز به جایی نمیرسد.
کسی پشت خط میگوید، اگر میخواهم واقعیت ماجرا را بدانم باید آنها را از هویت واقعیام مطمئن کنم. درگیر و دار پرسش و پاسخ و روزنهای برای کشف حقیقت ماجرا پدر یکی از قربانیان تماس میگیرد و تاکید میکند که ای کاش یک بار برای همیشه به این فکر میشد که چرا این دست اتفاقات در این مناطق وجود دارد و تا چه زمانی قرار است، این وضعیت ادامه داشته باشد. درست مثل پدر عدنان سخن میگوید که همین یک پسر را داشت و به دنبال تدارک ازدواج او بود. او بارها از رسانهها درخواست کرد که که صادق باشند، حقیقت را لمس کنند و با این مساله جناحی و حزبی برخورد نکنند. جملهای که بارها در طول مصاحبهها تکرار شد؛ «این منطقه درد زیادی داره. این منطقه «درد» داره.»
گزارش: یاسمن خالقیان