شعرم صدایت می کند با رقص نرم واژه ها
می خواندت تا پُر کنی، تنهایی تلخ مرا
می جوشد از قلب جنون، بی استعاره یا فنون
مستت کند شاید کنون با سادگی تا انتها
بنگر در او رویای من،شیداییِ رسوای من
پرهیز را وا می نهم از این و از آن ها رها
بر دفتر آواره ام،در پیچم و گاهی به خم
باشد که در دُوری چنین، بگریزم از دُورخطا
یادم می آید زندگی آن روزها بی کهنگی
می گفت از پایندگی،در وقت سبز ابتدا
یادم می آید آرزو، دیوانه وش در جستجو
بغضی نبودش در گلو،می رفت آن سوی فنا.
می رفت تا پرکند بی تابی دیرینه اش
وقتی که "من" همراه تو بودش فقط سودای "ما"
یادت می آید دیده ات، چون سینه ی شوریده ات
در گیرودار ماجرا،هم سوی بود وهم صدا
ای وای کآن دیروزمان،پژمرده در باغ زمان
بر جا است تنها یک گمان، هستی ز بنیادش جدا
تو ساز خود را می زنی، آوایم اما دیگر است
ای وای بر تنهایی ام ،در لا به لای واژه ها
ویدا فرهودی