Monday, Aug 6, 2018

صفحه نخست » غریو شهید سید مصطفی آل شفیعی از خاوران ایران، به مناسبت سالگرد قتل عام ۱۳۶۷، پرسش‌هایی از وجدان فردی و جمعی، ژاله وفا

Jaleh_Vafa.jpgدر حال دیدن فیلمی از محسن رضایی در تلگرام بودم، همان محسن رضایی که در طول جنگ فرمانده سپاه بود و در باره مقدرات کشور تصمیم می‌گرفت و اکنون دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام است و نیز از راه رانت "دکترای اقتصاد " را نیزتقدیمش کرده‌اند واکنون "ذهنیت خلاق " و" نبوغ اقتصادی " خود را در قالب جملات ذیل به نمایش گذاشته است: "من به شما مردم ایران بعنوان یک پاسدار قول میدهم اگر امریکاییها بفکر حمله نظامی باشند مطمئن باشند ما همان هفته اول هزار نفر آمریکایی را اسیر میگیریم که برای آزاد کردن هر کدامشان باید چند میلیارد دلار بدهند و البته مشکلات اقتصادی ما هم ممکنه است حل شود!! "

و از اینهمه نبوغ در تحیر بودم! هم حالت خنده و هم حالت تاثردر من ممزوج شده بود. حس تأثر اما غالب شد چرا که بی اختیار بیاد شیهدان جنگی ۸ ساله افتادم که تحت "نبوغ فرماندهی" چنین فردی جانهای شیرین خود را از دست داده‌اند. بیاد سخن آقای بنی صدر افتادم که در مصاحبه‌ای با تلویزیون سپیده استقلال و ازادی می‌گویند: "سپاه برای قدرت درست شده بود و نه برای انقلاب و یک اقلیتی بعنوان حزب سیاسی مسلح در خدمت کودتاچیان از گروه مجاهدین انقلاب اسلامی وارد سپاه شدند که محسن رضایی هم یکی از آنها بود و این اقلیت بر اکثریت سپاه مسلط شد وهنوز هم مسلط است و بر مجموعه ساختار قدرت تکیه دارند و این ربطی به اعضای رده پایین و میانی سپاه ندارد. در زمان جنگ نیز این اقلیت در جبهه‌ها نبودند بلکه در تهران با پشتیبانی آقای خمینی مشغول سرکوب مردم بودند. اما رده‌های عادی سپاه در جبهه‌ها حضور داشتند و اغلب نیز با رئیس جمهوری موافق بودند. "

بیاد شدت تألم مادران و پدران شهیدان جنگ افتادم که با شنیدن سخنان سخیف آقای محسن رضایی و ضدیت آشکارش با حقوق انسان، داغ دلشان تازه تر می‌شود. بیاد گستره ظلم این ظالمان افتادم واز طرفی هم بیاد فرصت و امکان رهایی ما مردم از این ظلم
بیاد این سروده حافظ لسان الغیب افتادم:
از کران تا به کران لشکر ظلم است، ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است!

غرق در این افکار بودم که یک هموطن در تلگرام تقاضای صحبت با اینجانب (ژاله وفا) را کردند که اسم ایشان را در اینجا به اختصار‌م. س مینویسم. ایشان طی شرحی توضیح دادند که وظیفه دارند گفتگویی را که با پدر یک شهید و از اعدامیان تابستان ۶۷ بنام سید مصطفی آل شفیعی از شهرستان فومن گیلان داشته‌اند، برای نشریه آقای بنی صدر ارسال دارند. وآن شهید معلم اقای‌م. س در هنرستان بندر انزلی بوده است.
اقای‌م. س ادامه دادند پدر آن شهید ازمن قولی گرفته است که خاطرات فرزند ارشد شهیدش را اگر شد در ایران و اگر نشد در خارج از کشور انتشار دهم وخصوصا آن خاطرات را به آقای بنی صدر برسانم تا در نشریه متعلق به ایشان نشر یابد و من این مسئولیت را پذیرفتم. ولی ایشان وقت انتشار را بعهده من گذاشتند. و من هم به علت سبعیت نظام تصمیم گرفتم تا زمانی که پدر آن شهید در قید حیات هستند بدین کار مبادرت نورزم. منتهی اکنون که با خبر شدم ایشان چند سالی هست که متأسفانه در قید حیات نیستند، تصمیم گرفتم این خاطرات را به شما خانم ژاله وفا برسانم تا آنرا در نشریه به مدیر مسئولی آقای بنی صدر و نیز سایر نشریات درج نمایید و یاد آن شهید را زنده کنید و گرامی بدارید.
از آقای‌م. س شاگرد شهید مصطفی آل شفیعی فومنی استدعا کردم شرح آنچه را با پدر آن شهید به گفتگو نشسته‌اند را بقلم آورند.
گزارش ذیل را آقای‌م. س همت کرده و تهیه دیده‌اند.
اولین بارپدر شهید سیدمصطفی معلم هنرستان من در بندرانزلی را در منزلش در شهرستان فومن دیدم. باتعدادی از هم کلاسی‌ها به شهر فومن و به منزل مسکونی معلم خود رفتیم و پدر و مادرش میزبان مابودند و دومین بار وقتی خبرشهادت معلم با تأخیر چند ساله مثل صاعقه بر سر من شاگرد فرود آمد، بدیدار پدر معلمم شتافتم. هنوز هم بهت زده خبر شهادت فرزندش بود گویی همین دیروز بود. خبر او را خمیده و همچون درختی خزان دیده کرده بود. وی را دیدار کردم وبه کنار رودخانه قلعه رودخان رفتیم تا بتواند بغضش را بدور از مادر شهید مصطفی که داغ فرزند وی را از پدر رنجورتر کرده بود، همچون آبشاری از کلمات داغدیده و لهیده بر رودخانه جاری سازد.

اکنون پس ازگذشت سه دهه از شهادت فرزندش متأسفانه شنیدم آن پدر دردمند نیز فوت کرده است. از اینرو وظیفه خود دانستم شرح حال فرزند دلبندش را به شما برسانم تا با درج آن، خواسته او را اجابت کرده وروح آن مرد را شاد سازید. خدایا زمان چه زودمی گذرد؟!
در کنار رودخانه قلعه رودخان از آن پدر تقاضا کردم که ازتولد تا شهادت او، آنچه در حافظه دارد برای من بازگو کند و شرح مرارتها را.
پدر سیدمصطفی آل شفیعی این گونه لب به سخن گشود:
مصطفی اولین فرزند ما بود. تاریخ تولد سید مصطفی سال۱۳۳۸است.
شغل من کارگری بود وبا تولد نوزاد جدید، اما علیرغم مشکلات اقتصادی که همه گیربود خوش بودیم و ورود او به زندگی ما برکت وروشنایی بخشید.

مصطفی جانم کم کمک راه رفتن را میآموخت و بزرگ می‌شد. تا آنکه به مدرسه ابتدایی در ابتدای جاده فومن به ماسوله رفت (دبستان ۲۸ مردادسابق)؛ پس ازطی دوران ابتدایی که مستعدترین دانش آموزبود به پایه راهنمایی تحصیلی در جاده رشت به فومن (راهنمایی تحصیلی محمدرضاشاه سابق) ثبت نام کرد که آن مقطع را نیز بامعدل ممتاز تمام کرد.
بعدازآن به رشته مکانیک خودروبه لاکانشهررشت رفت وآنجاعلاوه بردیپلم توانست کاردانی راگرفته که هم زمان با وقوع انقلاب شد از ادامه تحصیل کارشناسی خودداری ورزید وبه عنوان دبیرهنرستان‌های بندرانزلی وفومن مشغول شد.
پدرسیدمصطفی آل شفیعی قطره اشکی در چشمانش ظاهر شد وادامه داد:
دوران ابتدایی بود که یک روز مصطفی نمره عالی (بیست) گرفته و با خوشحالی ودوان دوان به منزل آمد و ضمن دادن خبر نمره خوب امتحان کلاس، به مادرش گفت مامان می‌خواهم در بزرگسالی شخصیت جهانی شده باشم وهمه ازمن نام برند!
ازپدرسیدمصطفی آل شفیعی درمورد نگاه او به انقلاب پرسش کردم وی ادامه داد:
اواخرتحصیل مصطفی تقارن با وقوع انقلاب اسلامی یافت. او به شدت به انقلاب باورمند بود و می‌گفت مامان آیت الله خمینی بیاید ما حکومتی چون حکومت حضرت علی را خواهیم داشت.
این جمله را که شنیدم بخود گفتم آن پسر جوان و این پدر باور میکردند که جوانی با این صداقت با دستور خمینی بشهادت برسد و قربانی قدرت پرستی شود؟!
پدر ادامه داد: اومثل همه جوانان وهم سن وسال خود به صف انقلاب پیوست وگاهی اوقات حتی شب‌ها ازترس حمله احتمالی مأموران شاه به اموال مردم، درخیابان‌های فومن به نگهبانی می‌پرداخت. وقتی انقلاب پیروزشد، علاوه برمعلمی، به ارگان هایی مانند جهادسازندگی، بسیج انقلاب وسپاه پیوست ودرتشکیل آن‌ها به امید خدمت به مردم حضور شبانه روزی یافت. سپاه اول انقلاب مثل اکنون بدل به یک سازمان مافیایی نشده بود
وقتی فعالیت انتخابات ریاست جمهوری آغازشد، ازبنی صدرحمایت کرد چرا که برنامه وی را برای اعتلای ایران پسندیده بود و ازهزینه شخصی وحتی بادریافت پول از من پدر برای پیروزی اوفعالیت چشمگیرانجام داد.
همچنین برای انتخابات مجلس درمنطقه فومنات ازکاندیدایی روحانی به نام حاج آقا حائری فومنی که خیلی خانه ما رفت وآمد داشت حمایت کرد.
بالاخره انقلاب بود و هرکس تمایل به یک گرایش وفکری داشت و این امربه یمن انقلاب آزاد بود. تااینکه قدرت در دست کسانی متمرکز شد و گرایش‌های مختلف را دیگر تحمل نکردند واختلاف باورها و برداشت‌ها را بهانه سرکوب کردند. سرکوب همان جوانانی که انقلاب به همت آنان رخ داده بود و آنها برای پیروزی انقلاب، جان خود را بخطر انداخته بودند. چرا که مشارکت آنها در تصمیم گیری در مورد سرنوشت کشور خود را آنهایی بر نمیتافتند که سهمشان در انقلاب فقط بر اسب مراد انقلاب سوار شدن بود. مادر مصطفی مانند هر مادر دیگری که میل سامان یافتن فرزند خود را دارد، میگفت: ول کن دنبال روی این و آن را، به فکرزندگی خودت باش وآستین بالابزن برای ازدواج.

درپاسخ می‌گفت مادرجان آن آقا (بنی صدر) برنامه‌ای جامع دارد برای ساختن کشور و رأی یک ملت را دارد و ملتی به او روی آورده تا آن برنامه را اجرا کندو عده‌ای نمیخواهند که او ان برنامه را پیاده کند. مخالفت با برنامه وی است که عمده است چون رشد ایران را نوید میدهد و برخی نمیخواهند. وما باید از رأی خودمان پاسداری کنیم. تا بتواند در مقابل این استبداد نوپا مقاومت کند.
استبدادیان در داخل به بستن روزنامه‌ها و سرکوب و زندان و قتل و ترور روی آوردند و علیه رئیس جمهوری قانونی کشور کودتا کردند و وی را به ۷ بار اعدام محکوم کردند. بنی صدراز کشور برای ادامه مبارزه هجرت کرد وبعد از یکسال مصطفی را درحالی که روزه بود دستگیرکردند و البته به منزل ما آمدند چندگونی کتاب شریعتی، طالقانی، بنی صدر و... را جمع آوری کرده وبا خود بردند.
پسرم را ابتدا به اعدام محکوم کردند، سپس با تلاش من پدر و به اتفاق آقای قربانی نژاد که فوت شده است و به کمک یک روحانی فومنی مقیم قم با توسل به آیةالله العظمی منتظری اعدامش را به ۱۵ سال کاهش دادند.
یاد پدر مصطفی بخیر. به اینجا که رسید با یک حالت تعجب و حیرانی گفت: وقتی تصمیم گرفتم به قم بابت نجات فرزندم بروم، بخود گفتم چشمم آب نمیخورد از اینکه آقای منتظری بتواند کاری برای مصطفی من بکند. چون نزد کسی می‌روی که فرزندش را کشته‌اند چطور برای نجات فرزند توکاری خواهدکرد؟ ولی او مرد همت بود.
مصطفی هرازگاهی از زندان به مرخصی میآمد وماهم هرهفته به اتفاق مادرش با هزاران امید به ملاقات او ابتدا درسپاه فومن وبعدها نیروی دریایی رشت میرفتیم.
در اینجا پدر مصطفی سکوتی کرد. هیچگاه قیافه آن لحظه آن پدر دلسوخته از یادم نمیرود. صورتش گر گرفته بود و چشمانش را به دور دستان دوخت وآرام ولی ملتهب گفت تا تابستان ۶۷!
و باز سکوتی حکمفرما شد.
نفسی عمیق کشید که بوی درد میداد، بوی دلی سوخته از آتش ظلم.
صدایش میلرزید و گفت تا اینکه تابستان۶۷ رفتیم ملاقات. گفتند که ملاقات زندانیان قطع شده است. ما علت را جویا شدیم. اما جواب قانع کننده نمیدادند. سرگردان بودیم و ملاقاتی انجام نگرفت. مادرش گویی به دلش افتاده بود وسخت بیتابی میکرد. خود من دلسوخته از اینکه نتوانستم فرزند دلبندم را ببینم ومادرش دلسوخته تر آه میکشید.
چندهفته ازاین ماجرا گذشت که ازطرف دادگاه انقلاب فومن، من را خواستند وگفتند که....
پدر مصطفی همراه با سرازیر شدن اشک گفت: به من گفتند که پسرت را اعدام کردند و...

باز سکوتی طولانی برقرار شد.
جرأت نمیکردم سکوت او را بشکنم. من چه خبر از سوز دل پدری دردمند داشتم و چه میدانستم که در درون او چه غوغایی با یادآوری خاطرات زجر آور آن روز، با شنیدن خبر اعدام فرزند دلبندش برپا است؟ کسی میتواند ادعا کند که این درد را درک می‌کند و یا ذرهای از سوزش آنرا حس می‌کند.
پدر مصطفی دامه داد: فرزند برومند مرا در سن ۲۹ سالگی اعدام کردند و حیاتش را از وی گرفتند. به همین سادگی. یک عمر زحمت و رسیدگی من و مادرش را به همین سادگی بر باد دادند.
سالها از آن ماجرا گذشته است نه قبری، نه لباسی؛ هیچ چیزاز مصطفی را به ما ندادند. یعنی آیا لباس وقبرمصطفی خطرناک است!؟
از مشاهده رنج پدران و مادران سالخورده و دردمند و پریشان شهیدان، قدرت پرستان چه لذتی می‌برند؟
با صدایی لرزان در حالی که اشک از چشمانش لبریز میشد ادامه داد: فرزند من اهل باور و ایمان بود، فرزند من مرد صادقی بود و خدمتگزار به مردم وطنش. فرزند من معلمی دوستار شاگردانش بود (این را انصافا من شاگرد وی میتوانم شهادت دهم) فرزند من به رأی خودش وفادار بود او از سر شناخت به آقای بنی صدر رای داد و هماره بر رأیش استوار ماند. وی را بجرم مجاهد بودن گرفتند و از اسمش نیز آن سازمان سوء استفاده کرد. همه در بیرون زندان و در درون زندان نیز همبندانش میدانستند که وی به سازمان مجاهدین خلق تعلقی نداشت و از یاران بنی صدر بود.
یک جوان برومند وطن را که گناهی نداشت جز ایستادگی بر رأی خود و طرفداری از حق و آزادی و استقلال ایران را چرا اینگونه بشهادت رساندند؟
همراه وی هزاران نفر را در تابستان خونین ۶۷ بخاطر هم نظر نبودن با قدرت پرستان به جوخه اعدام سپردند.
به چه گناهی کشته شدند؟ من پدر و آن مادر رنجور وی و هزاران پدر و مادر داغدیده مگر میتوانیم این داغ را فراموش کنیم؟ مگر یاد فرزند و عشق فرزند لحظهای از دل ما و فکر ما زدودنی است؟
نگاه پدر مصطفی آنچنان پر سئوال بود که گوییی از من به نمایندگی از نسلی که باید دادخواه شهیدان باشد، سئوال میکرد و پاسخ میخواست! شرمگین سر بزیر انداختم تاب تحمل آن پرسشها که برایش خود نیز بعنوان شاگرد آن شهید پاسخ نداشتم را نداشتم. آن نگاه پرسشگر داغدیده تا عمق استخوانهای من نفوذ کرده بود و بر خود میلرزیدم.
گویی متوجه شد و دستی مهربان بر شانه من زد و گفت پسرم این سئوال از وجدان همه است. هیچگاه نباید از این نوع پرسشها دست برداریم وگرنه فراموش میکنیم که آن شهیدان بیگناه شهید شدند و همواره باید بپرسیم «به چه گناهی کشته شدند؟»

ژاله وفا
گزارش آقای‌م. س شاگرد ان شهید با جمله
«به چه گناهی کشته شدند» که در واقع آیهای از قران کریم است که به اعتراض به زنده بگورکردن دختران بیگناه در دوران جاهلیت نازل شده، پایان می‌پذیرد.
این سئوال آیا در واقع سئوالی نیست خطاب به وجدان جمعی همه بشریت در قبال کشته شدن هر انسان بیگناهی؟ سئوالی نیست که از آغاز تاریخ تا آیندههای دور، هر بار که بیگناهی کشته میشود، محل یپدا میکند؟ در واقع از ازل تا به ابد؟
ازکران تا به کران لشکر ظلم است، ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است!
وقت آن نرسیده که در این برهه تاریخی، مسئولیتی را بشناسیم که مسئولیت تک تک ما مردم ایران است و فرصت مقابله با ظلم را قدر بشناسیم و نقطه پایانی بر اینهمه جنایت بنهیم؟

دو راه بیشتر پیش روی ما نیست: یا راه مستقیم مسئولیت شناسی و بیداری ویا کجراهه بیتفاوتی و فراموشی
ذهن توجیه گر اگر قدم به آن کج راهه بی تفاوتی و فراموشی گذارد، از خود میپرسد: مرا چه قرابتی و آشنایی با آن جوان ۲۹ساله همان شهید سید مصطفی آل شفیعی و ۴۰۰۰ نفر شهید دیگر که در کمتر از ۳ روز در سال ۶۷ یعنی درست ۳۰ سال قبل در مرداد ماه به جوخه اعدام سپرده شدند، می‌باشد؟ ۳۰ سال غبار بر خاک گور آنها که معلوم هم نیست کجاست، نشسته!
والبته به همان اندازه هم غبار بر ذهن توجیه گر می‌نشیند و او، بگمان خود، راحت ترین راه میانبر، یعنی فراموش کردن را بر میگزیند. اگر بداند که او هم آلت فعل ستمگر است و هم محکوم به حکم او...
اما ذهن مسئولیت پذیرو همواره بیدار، همه آن شهیدان بینام با نام را ازهر مسلک و مرامی و باوری، از خود به خویشتن نزدیکتر و آشنا تر می‌یابد و هر نقطه ایران راخاورانی می‌بیند که خاکش عطر شهیدان راه استقلال و آزادی وطن را، از فرای زمان به مشامش میتراود و او را بیدار و هشیار نگاه می‌دارد. او واقف است که بر چهره پاک شهیدان غبار ننشیند و هر لحظه از ازل تا به ابد فرصت سردادن فریاد دادخواهی از حق آن شهیدان است. فرصت زنده نگاه داشتن آرمانی که آن شهیدان بیگناه صرفا بجرم داشتن آن آرمانها کشته شدند.
تکرارمدام این سئوال که "به چه جرمی کشته شدند"، به میزانی که دربازه زمانی هر نسلی پاسخ مییابد ودر نتیجه دادخواهی صورت می‌گیرد، درجه بیداری و مسئولیت پذیری یک نسل را می‌رساند.
●مساله، مسئله انتقام نیست، چرا که ملتی با فرهنگ اهل انتقام نیست، اهل خشونت را با خشونت پاسخ دادن نیست، بلکه اهل خشونت زدایی است.
●مساله، مسئله ریشه یابی علل ارتکاب چنین جنایاتی است.
● مساله، مسئله آگاهی بر مسئولیت همگانی است که چگونه اعدام ۴۰۰۰ نفر را در سه شب توانستند سالها از مردم پنهان نمایند و مجریان این اعدامها بعد از گذشت ۳۰ سال جرأت می‌یابند کاندیدای ریاست جمهوری مردم ایران شوند؟!!
● مساله اصلی این است که اسم رئیسی یکی از ۳ مجری اعدامها فقط در دوره "انتصابات" فرمایشی بر سر زبانها افتاد و اکنون سکوتی مرگبار حاکم است؟
● مساله اصلی یافتن علل این بیهوشی است که خوشبختانه هنوز عمومی نشده است. ولی خیل بسیاری را فراگرفته است.

● مساله اصلی چرایی وجود اینهمه وقاحت در بین اصلاح طلبان حکومتی است که ما را به بازگشت به "دوران طلایی امام " که فرمان این قتل را صادر کرده است، فرا می‌خوانند؟
● مساله اصلی این است که ۳۰ سال از آن جنایت می‌گذرد یعنی با اندازه عمر نهال زندگی یک جوان برومند این وطن همچون سید مصطفی و هنوزبخاطر سبعیت نظام حاکم خاطرات وی بایستی در خارج از کشورنشر یابد.
● مساله این است که هنوز برخی از والدین و همسران وفرزندان آن شهیدان زندهاند. آیا ۳۰ سال کفایت می‌کند تا که پدر و مادر و بردار و خواهری بیحس شوند و درد را حس نکنند؟ آیا طول زمان پیوندی چنین را میگسلد؟!
● مساله این است که چگونه نسل کنونی از نسل قبلی میخواهد جنایات دوران پهلوی را فراموش نماید؟
● مساله این است که چگونه نسل قبلی هم جنایات دوران پهلوی را از یاد بردهاست و بیاد نسل کنونی نمی‌آورد و هم "فراموشی " را به نسل کنونی تعلیم میدهد؟!
● مساله این است که چگونه کسی مانند ابراهیم نبوی جرأت می‌کند وقاحت را از اندازه بدر برد و بگوید:
«اعدام‌های ۶۷ را کسی یادش نیست و بهتره یاد کسی نیاورد، ولش کن تموم شد»!!
● مساله این است که آیا جنایات ضد بشری را مشمول مرور زمان دانستن و کردن خود جنایت نیست؟
● مسله این است که آیا حدت و شدت جنایت در دوره کنونی آب تطهیر بر روی جنایات دوره قبلی میریزد؟
● مساله این است که آیا اگر آنقدر بخواب رویم که دورهای بدتر از دوره فعلی بر سرمان بیاید، جنایات نظام ولایت فقیه را هم مشمول مرور زمان خواهیم شمرد و شایسته بدست فراموشی سپردن؟
● مساله این است که سردمداران هر نظام استبدادی فکر می‌کنند خون ریختن راهکار است و طاقت خون دادن و تحمل جنایت ملت به اندازهای است که میترسد. پس باید جو ترس را بازهم سنگینتر کرد تا که خود آن ملت گمان کند، همچنان میتواند تحمل کند. آیا واقعا ما ملت بایستی اینهمه جنایت را همواره تحمل کنیم؟!
● مساله این است که میتوان جنایت را از حافظه ملتی نسلی و از وجدان همگانی و اخلاقی و تاریخی نسلی پاک کرد؟
● مساله بر سر این است که...
گـیرم که در بـاور تو به خـاک نشــسـتــه‌ام و سـاقـه هـای جــوانم از ضربه‌های تبرهایت زخمی است،
با ریشه چه می‌کنی؟
گـیرم که بر سـر ایـن بـام بنشسته در کمین پرندهای؛ پرواز را علامت ممنوع میزنی، با جوجههای بنشسته در آشیانه چه می‌کنی؟
گـیرم که می‌زنـی، گـیرم که می‌بُـری، گـیرم که می‌کـشی، با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنی؟؟؟

● مساله این است که من و توی نوعی هموطن آیا بر این امر وفاق داریم که کار یک ملت زنده دیده بانی وطن هست یا نه؟ آیا رسالت ما حنجره فریاد دادخواهی آن شهیدان شدن هست یا نه؟
اما تا تغییر نکنی تغییر نمی‌دهی.
از اینروهر کس تغییر را بایستی از خود شروع کند.
از خود شروع می‌کنم: سالگرد کشتار مردادماه ۱۳۶۷ است و من درغربت و آن شهیدان در گوشه خاکی ازوطن بینام و نشان چه بسا در گورهای دسته جمعی غریبانه مدفونند.
خاورانی به وسعت ایران چرا که جنایات به وسعت ایران رخ داده و به تابستان ۶۷ نیز ختم نشده است. چه میگوید، خاورانی به وسعت جهان، چرا که جنایت در این جهان روی داده و کشتن هر یک نفر، کشتن تمامی بشریت است.
۵۰۰۰ کیلومتر فاصله مکانی است بین ما. من در باختر سکنی دارم و آنها درخاور خوابیده و ۳۰ سال فاصله زمانی بین ما.
آیا این فاصله زمانی و مکانی چیزی از هم وطن بودن و از انسان بودن ما می‌کاهد؟
بر باور من نه!
شاهد آن اینکه
بوی عطر خاک آنان نه از دماغ و نه از دِماغ من بیرون نمی‌رود
باغها را گرچه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است!
گویی آنها ابدی شدند و مسئولیت من ازلی و ابدی!
وجدانی و آرمانی ورای هر باوری ما را بهم پیوند می‌دهد.
سلام بر مادر و پدر شهید سید مصطفی آل شفیعی به نیابت همه پدر و مادران دل گداخته شهیدان راه استقلال و آزادی ایران
به آرمان آن شهیدان شهادت می‌دهم که می‌بخشیم، چون از جنس ظالمان نیستیم تا مقابله به مثل کنیم اما فراموش نخواهیم کرد. تا نتیجه فراموش کردنمان صدور جواز جنایاتی دیگردر این وطن گلگون از خون نشود.
چرا که اگرمی خواهیم مردمی حقوقمند و صاحب وطنی باشیم که در خاک آن درخت تنومند حقوق را غرس کنیم ونه اینکه نهال جوانان برومندمان را قطع. هرگز نباید آمران و عاملان و قربانیان هیچ استبدادی را فراموش کنیم.

[email protected]

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy