باران ریز و تند میبارد.
گفته بود حوصله دیدن کسی را ندارد. چند روزی سراغاش نمیروم. به قول خودش به وقت بی حوصلگی پرخاشگر و عصبی میشود.
دل به دریا زنان اما با ترس و لرز به دیدارش میروم.
روی همان صندلی نشسته است. چتر بزرگِ سبزرنگی را با طناب به صندلیاش بسته است. چتر با صندلی تکان میخورد، صندلی متحرک، جلو و عقب میرود. کلاهی پلاستیکی و سبز رنگ بر سر دارد. با خودش حرف میزند:
"میوه خوشمزه را همه دوست دارند، میخورند و بعد به شکل مدفوع دفع میکنند، ما زنها برای بعضی از مردها میوههای خوشمزهایم. "
نگاهام میکند.
" اگر دور بمانی، عشق خواهد مرد. اگر نزدیک بمانی، عشق خواهد مرد، مرده شویِ عشق را ببرند که ریده به انسان و جهان، آدم تکلیفاش را با آن نمیفهمد"
ساکت به من خیره میشود.
" منوببخشین جنابِ داستان نویس، گفته بودم حوصلۀ دیدنِ کسی رو ندارم و مطمئنام که گفتۀ من به گوشتان رسیده، صداها وقت منو میگیرن، درافتادن و سقوط به دام وچاه این صداها به خاطر جذابیت زمین وقانون جاذبه زمین است، قوۀ کشش به سوی آسمان نقش و تقصیری نداره و کاری هم نمیتوونه بکنه"
" بله شنیدم، فقط آمدم سلامی کنم، همین"
"برو برای خودت یه چتر بیار، میتوونی تیتر مصاحبه رو بذاری مصاحبه با یه شاعر دیوونه زیرضرب آهنگِ دلنشینِ موسیقیِ سحرانگیزِ باران، میبینی چه تیتر قشنگیی، یه کمی البته دراز میشه امّا عیب نداره، هر چیزی درازش خوبه، حتی تیتر یک مصاحبه، ایجاز فقط به دردِ پیرزنها و بعضی شاعرها و نویسندههای پُرادعا میخوره، برو واسه خودت چتربیار. اما صبرکن، صبرکن، برو تواتاق من یه چتر اضافی دارم بردار بیار، به شرط اینکه یادت نره بعد از مصاحبه بذاری سرجاش. چتر مثه کتاب میمونه، به کسی نباید قرض داد، اونم تو فلوریدا که بارون زیاد داریم، اما من به تو اطمینان دارم"
میروم و با چتری قرمز رنگ به سراغاش میآیم.
برای مریضهائی که از پشت شیشهی پنجرههای اتاقهایشان به ما میخندند دست تکان میدهد:
" میدونی به چی فکر میکردم؟ "
" نه"
" فکر میکردم چه فرقی بین ازدواج و عشق هست؟ درباره عشق زیاد حرف زده شده اما در باره ازواج نه، به نظر تو چرا؟ "
" تا به حال به این موضوع فکرنکرده بودم. "
" برای اینکه عشق فقط حرفِ مفته اما ازدواج واقعیته. به همین خاطرم هست که شاعرا دست از سرِعشق بر نمیدارن. اوه ببخشین باز حاشیه رفتم و انداختم تو جاده خاکی. بریم سر اصل مطلب، به قول شما داستان نویسهای دروغگو، حاشیه پردازی کردم. اینم بگم شاعرا دنبالِ حرف مفت نمیرن من از شعر و شاعرعذرخواهی میکنم، حرف مفت تو داستان و رمان پیدا میشه"
جرعهای ازآب بارانی که لیوان قهوهاش را پُر کرده مینوشد.
" از اینکه گاهی وقتها باعث میشم این همسایههای مهربونم بخندن خیلی خوشحالم، شاید اونا به حماقت من میخندن، اما مهم نیست، مهم خنده اوناست که منو شاد میکنه. شاد بودن و شاد کردن رمز و رازی داره که همه باهاش آشنا نیستن، هنرشو ندارن، اونا حتی سپاسگزارِ حماقت من هستن و اینو با خنده و شادیشون نشون میدن این یکی از اون رازهاست که سردرآوردن ازاون کارِ همه کس نیست. میدونی با هوش ترین آدم کیه؟ "
" نه"
" کسی ست که بدونه نادان و احمقه و حد و حدودِ این نادانی و حماقت روهم بدونه. "
سیگاری میگیراند. جاسیگاریاش پُرازآب باران است و ته سیگارها و نیمه سیگارهای خاموش شده، وارفته درآن شناورند.
" بریم سر سئوال تو، میدونی اکثر رئیس جمهورای امریکا آدمای بدی نبودن ونیستن، یه مشت مذهبیی میلیونروجاه طلب واحمق، وتک و توکی هم تا حدودی احمق، همین. راستی مملکت تو اصلن سیاستمدارداره؟ "
"آره، امّا سادهلوحتر، قدرتطلبتر، دیکتاتورتر"
"مگه مُلا میتونه سیاستمداربشه؟ "
" میبینید که نه فقط سیاستمداربلکه رهبرسیاسی نیز شدهاند، رئیس جمهور، نخست وزیر و.... "
"درست میگی این همه کشیشِ ابله سیاست مداری و سیاست بازی میکنن، مُلاها چرا نکنن، چی کمتر از اینا دارن؟ همشون یه گُه ان. سئوال احمقانهای کردم. "
سیگارش را روشن میکند، کلاهاش را از سرش برمی دارد و با خنده وعشوه و طنازی میگذارد روی سرِ من.
" با کلاه من خوش تیپ تر میشی جنابِ داستان نویس، این کلاه گذاری دلائل تاریخی و فرهنگی و هنریام داره، کلاهی ست که شاعران برسرداستان نویسها گذاشتن، کلاه گذاریای فراموش ناشدنی ست. "
میخندد و کلاه را از روی سرمن برمی دارد:
"نمی دونم چرا یاد خمینی افتادم، من اصلن تا قبل از گروگانگیری و جنگ ایران و عراق، خیلی در باره ایران نمیدونستم، باور کن. خمینی کشور شمارو معروف کرد. میبایداز او سپاسگزارباشین، معروف شدن کار سادهای نیست، مهم نیست به بد نامی معروف باشی یا خوشنامی، مهم معروف شدنه، تو امریکا که اینجوریه. "
موهایاش را که سفید شدهاند دسته میکند وبا کِشی که به مچ دستاش انداخته، آنها را دُم اسبی میبندد.
"اوه راستی من میدونم سئوال بعدی تو چیه، حتمی میخوای نظر منو درمورد انتخابات امسال ریاست جمهوری امریکا بدونی، باشه برات میگم به شرط اینکه قول بدی همه حواست به حرفای من باشه، اینو به این خاطر میگم که میفهمم گاهی اینحا نیستی و حواست جای دیگه ست. جناب داستان نویس بگو ببینم تو تا حالا سیرک دیدی؟ "
"آره"
"اگه سیرک دیدی پَه چرا این سئوال رو از من کردی؟ باشه، عیبب نداره، نظرمو برات میگم. ببین انتخابات امریکا مثه سیرک میمونه، خندهدارتریناش اون قسمتیی که فیل و خر رو در روی هم قرار میگیرن، البته من خودم طرفدارِ خرم، آزارش به هیچکس نمیرسه، آروم و ساکت فقط بار میبره، حیوونه آزاده و دموکراتیه، از انسان دموکراتتره. خُب اصلن این حرفها چه ربطی به سئوال تو داشت؟ "
چشم به جاسیگاری پُرآب و ته سیگارهای درون آن میدوزد.
" شماهم دچارعذاب الهی شدید، غرق شدید. "
نگاه از جاسیگاری بر میدارد:
" برگردم به سئوال تو، انتخابات امسال یعنی تقلب قانونی، همه میدونن که اکثریت مردم به "اَل گور" رأی دادن، البته گُه خوردن به اَل گور رأی دادن، مگه نمیدونستن که ارتش و کلیسا و سیا و میلیونرهای مذهبی دنبالِ جورج دبلیو بوش هستن؟ اینو هم بگم اگه اَل گورهم انتخاب میشد کاری برای مردم نمیتوونست بکنه، خُب، "رالف نادر" هم بود که حرفهای خوبی میزد، اما اونو به بازی نگرفتن، تازهشم معلوم نبود اگه اونم رئیس جمهور میشد چیکار میکرد، حرفزدن با عملکردن خیلی فرق میکنه"
ساکت میشود. سیگارش را خاموش میکند، و جرعهای از قهوهی سرد شدهاش، مینوشد. دست زیرچانه ستون میکند:
" اصلن دنیای سیاست، دنیای عجیب و غربییی، اینجا آدم هائی قهرمان ملی میشن که پرونده شون سیاهه، و حتی کاندید رئیس جمهوری و گاه رئیس جمهور میشن. امسال دیدی؟ عالیجناب تو ویتنام آدم کشته امّا کاندید ریاست جمهوری شده، این جناب رو باید به دادگاه ببرن و محاکمه کنن، امّا اونقدرشهر هِرته که طرف قهرمان ملی هم شده، از این سردنیا رفته اون سر دنیا که مثلاً دموکراسی راه بندازه، اونم با جنگ وکشتار. آدم باید سیاستمدار باشه که بتوونه این حد وقیح باشه، صحبتش بود که شوارتسکف هم کاندید بشه، آره ژنرالها دارن میآن، و جنایتکارترین اونا، محبوبترین و موفقترین هاهستن. بذار همینجا یه چیزی رو بهت بگم، تو امریکا چند دسته هستن که باید خواب رئیس جمهور شدن رو ببینن، یکی سیاهها هستن، یکی دیگه زنها، یکی هم اونائی که مثل تو خیلی لهجه دارن، و یا اونائی که کاندید حزب جمهوریخواه و حزب دموکرات نیستن"
سیگارش را که تا نیمه کشیده توی لیوان قهوهاش خاموش میکند:
" اما این سیرک یه حُسن داره، اونم اینه که مردم با رای دادن ونظر دادن احساس هویت و شخصیت میکنن، احساس میکنن تاثیردارن و خب این مهمه. البته اون پنجاه درصدیام که رای نمیدن با رای ندادن احساس هویت و شخصیت میکنن، که البته منم یکی از اونا هستم "
از جایش بلند میشود.
"من دیگه خسته شدم، باید برم، تو هم بُرو سرِ کار و زندگیت"
ته ماندۀ قهوهاش را کنار صندلی روی زمین میریزد. جا سیگاریاش را زیر صندلی میگذارد. پاکت سیگارش را برمی دارد و آواز خوانان به طرف اتاقاش میرود.
"رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاها بمیرن
زندگی عین مرغ شکسته بالی میشه
که دیگه مگه پروازو خواب ببینه.
رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاهات از دس برن
زندگی عین بیابون ِ برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن. " (۱)
****
*برگرفته از کتاب آمادۀ انتشارِ: "
دیوانه خانۀ واقعی آن سویِ دیوانه خانه هاست / مصاحبه با یک "شاعر دیوانه"
(این مصاحبه سال ۲۰۰۴ در امریکا پایان گرفت.)
۱- لنگستون هیوز: شاعر، نمایشنامه نویس و داستان نویسِ امریکایی