.......................................
اورا خطوطِ خاطرات ِ خطه ی « بم » در بر گرفته بود، مرا طراوت ِچای وُ عطر ِعاطفه های علفِ لاهيجان وُ لنگرود. اورا با باران های يکريزوُ موسيقی ِ مکرر ِ سفال های شمال،پيوندی نبودومراباآه ِآتش بار ِگياهان ِ لب سوخته وُ آفتابِ بی تاب ِ جنوب. در من باران بود که می باريد در او آفتاب. در من دلريخته های «نيما » برلب می ريخت در او گدازه های شروه های « فايزِ دشتستانی".
...........................................................................
پس از بازجويی های سختِ شش ماهه در زندان اوين ، در ظهری غمناک در سال ۵۳ چشمم به بندِ ۲ و۳ زندان قصر گشوده شد با جمعيتی تقريباً دويست نفره.هنوز خود را در نيافته بودم دستی به پشتم می خورَد وُ می شنوم :« سلام عرض کرديم».هيچ جای سيمای سوخته اش با چشمم آشنا نبودو حتی خنده ی کج ِ کمرنگی که برلبانش نشسته بود.
شکل ِ برخورد ِآغازينش نشان می داد از پيش با نام وُ چهره ام آشنا بوده است، ازاين رو در همان لحظه های نخست، با صميميتی دوستانه می خواهد در قدم زدن های عصرانه در حياطِ زندان ِ قصر با من همگامی کند و مرا آرام آرام در جريانِ مضامين ِ روزمره ی زندگی ِ زندان بگذارد. روزها آرام می آيند و می روندو پيوندی پايدار ، ديدارهای دنباله دار ِ ما رامعنا می دهد. در متن ِ مهربان ِ اين ديدارهاست که « اندک اندک جمع مستان می رسند» و من با جان وُ جهان ِ کسانی پيوند می يابم که از دير تا هنوز« در رهگذارِ باد، نگهبان ِ لاله اند".
هرچند بسياری از آنان از گلزار خاوران سر درآوردند امابی شمارانی دیگر، همچنان لاله های جوان را پاس می دارند وُ سپاس می گويند.
شوق دانستن در حميد زبانه می کشيد از اين رو به خواندن ِ کتابهای تاريخی ، سخت دلبسته بود. در گوشه ای از اتاق مثل بودا می نشست.از آن جايی که تقريباً مدام از دردهای کمر در رنج بود ،بالشی را در پشت، تکيه گاه خود می کرد و در پيش رو کتابش را بربالشی ديگر می گذاشت. می دانست که از دانستن، گريزی نيست و « دانايی ،رهايی از تنهايی ست ». سالها شب های طاقت سوزِ زندان را با هم و با آرزوهای برنيامده ،به روز آورديم. در اين گذارِ ناهموار، ديدار می کرديم : زيبايیِ زمانه ی زيبا را. آه وُ آينه وُ آرزوهای بزرگ را. عشق را وُ تپيدن های شورانگيزرا که درسرشت وُ سرنوشت ِنسلِ افروخته وُ سوخته ی ما بود.
چند ماهی مانده به توفان ِ ۵۷ از همنفسان ِ خويش در «بند»، کنده می شويم.
اورا خطوطِ خاطرات ِ خطه ی « بَم » در بر گرفته بود، مرا طراوت ِچای وُ عطر ِعاطفه های علفِ لاهيجان وُ لنگرود. اورا با باران های يکريزوُ موسيقی ِ مکرر ِسفال های شمال،پيوندی نبود و مرا با آه ِآتش بار ِگياهان ِ لب سوخته وُ آفتابِ بی تاب ِ جنوب. در من باران بود که می باريد در او آفتاب. در من دلريخته های «نيما » برلب می ريخت در او گدازه های شروه های " فايز دشتستانی".
من می خواندم : "قاصدِ روزان ِ ابری،« داروگ!» کِی می رسد باران؟"
او می خواند: "از اينجا تا به سرحد لاله کاشتُم".
می خواستم فرزندِ آفتاب را به مهمانی ِ باران فرا خوانم. خواندم. با يارانی چند ، همه تازه از زندان بيرون آمده به لاهيجان آمد. حالتی برما رفت که مپرس.
شادی وُ سرشاری ِ جوانانه، خطِ سبزی بود که از لاهيجان تا "بابل" کشيده شد. چندی بعد همگی ،مهمان ِمهربانی های مردم «بَم » شديم.
در مسيرِ راه برای نخستين بار ،آواز ِدراز ِتشنگی ِ خاک را به جان شنيدم و رمز پيام ِ در دمندانه ی« گَوَن » را درشعر استادم شفيعی کدکنی ،بيش از پيش دانستم که چگونه و چرا از جگر می خواند:
"به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا".
در شبِ حکومت نظامی ، در خانه اش در نيروی هوايی باهم بوديم با عزيز ِ شورانگيز ِ به خون خفته ام: قاسم سيد باقری و اسفنديار کريمی. صبح، درنخستين فرصت، در ميدان ژاله ايم. از نخستين کسانی هستيم که صدای ِ شليک گلوله را می شنويم. حميد، دوشادوش وُ پيشاپيش ِ مردم است . شور وُ شيدايی او در اين روز،تماشايی ست. اما گلخنده ی به اصطلاح « بهار آزادی» ديری نمی پايد که پيام آورانِ مرگ از راه می رسند و تاراج ِ شادمانی ِ مردم را کمر می بندند. انقلاب اسلامی ۵۷ يکچند دراو نيز ترديدهايی را درباره ی ماهيت به اصطلاح ترقی خواهانه اش دامن زد، اما ديری نپاييد او خود را در برابر دروغ زنان وُ دروغ پردازانِ تاريخی می بيند. اين مرحله از زندگی سياسی او سخت تر وُ دشوارتر است .ازاين روتا آخرين لحظات ِ زندگی رنجبارخود به مبارزه يی بی امان با تاريک انديشان ِزمان، برخاست.
در تابستان ۶۳ خورشیدی ، وقتی که واپسین هوای غم انگيز ِوطن ،در درون ِخونم خانه می کرد و غمناک وُ نمناک ،يکی از مرزهای ايرانشهر را پس ِپشت می گذاشتم با مهربانی ِ تابانش در کنارم ايستاده بود با لبخندی که سيمای سوخته اش را هاشور می زد.در اين ميان ،ناگهان حلقه ی ازدواجش را از دستش بيرون آورد وُ رهتوشه ی سفر بی سرانجامم کرد تا شايد در ناهمواری های راه ،به کارم آيد. اصرار ِسرسختانه ام از نپذيرفتن اين هديه ی ارجمند ،بی فايده ماند. در فرصتی بسيارهراسناک، با اشک وُ آهی بلند از هم کنده شديم بامشتی از خاکِ وطن که اينک همدم ِ لحظه های چاک چاکِ من است.
در اينجا هيچگاه از او بی خبر نبودم . می شنيدم با قامتی به بلندیِ آرزوهای ما و با حنجره يی سرشار از شکوهِ شکفتن و با تمام تپش های سبز وُ تازه اش بر سرمای جوانه سوزِ زمستان ، راه می بندد وُ شور وُ شوق ِ باز زايی را بر گُستره ی جانِ آرزومندان می افشانَد. آری، آنجا که ضرورتِ زمان، فرامی رسد زنگ ها به صدا در می آيند و آنانی که سری پر شور از انديشيدن و دلی گرم از تپيدن دارند آوازی از نهانجای جانشان طنين بر می دارد که : هان برخيز! برخيز وُ شوری تازه برگُستره ی زيبای هستی برانگيز!
در پاسخ به چنين ضرورتی بود که او برخاست تا در تاريکنای " اين شب ِ منفور، راهی به سوی نور بگشايد".
نام « سياوش »را برخود می نهد . چرا که می داند گذشتن از آتش ِپيکار، اين بار دشوارتر است . در سال ۶۵ از نخستين کسانی هستم که در آلمان در شهر هايدلبرگ خبر به صلابه کشيدنش را از جانبِ تبهکاران زمان ،می شنوم. شرايطِ آغازين ِ غمِ غربت و دلواپسی ِ پر دامنه از سر نوشت ِ بسيارانی از دوستان و آشنايان ، مرا آسوده نمی گذارد.حسی شوم ،پيوسته جان ِ رنجورم را می تراشد وُ می خراشد. خوابِ حميد را می بينم با همان چشمان ِ منتظر ُو لباس قهوه ای راه راه که با هم دريک عروسی ِ دوستانه ی خوش رنگ ، حضوری شادمانه داشته ايم. اما همينکه می خواهم در کنارش قرار گيرم گويی اين نکته را به فراست در می يابد و به گونه ای ماهرانه که در ذاتش بود از من دور می شود و از دور با حالتی درچهره به من می فهمانَد که وضع به سامانی ندارد و عجب اينکه چنين خوابی را بارها با همين مضمون ِ برشمرده، ديده ام . تنها زمان و مکان هايش رنگی ديگر داشته اند.
باری ، جلادان زندان ، آزموده را ديگر بار در مسلخ ِ خونين ِ خود می آزمايند. نبردی سهمگين آغاز می شود. با قامتی بلند در برابر رذالت های زمانه می ايستد. انديشه ها عشق، عشق ها آرزو و تپيدن ها فرياد می گردد تا بنياد ِ تبهکاران ِ زمان را فرو ريزد.
دشمن،از زنده ی او بيمناک است از اين رو قلب ِشيفته اش را از تپش باز می دارد. اما نميداند فرياد وُ ياد ِارجمندش همواره در ما ،در جان ِ زمان، چونان باغی سرشار گل می دهد وُ به بار می نشيند.آری ، به زبان ِ زلالِ ِشاهرخ مسکوب در« سوگ سياوش » « آنکه به بهای زندگی خود ،حقيقتِ زمانش را واقعيت می بخشد ديگر مرگ ،سرچشمه ی عدم نيست . جويباری ست که در ديگران جريان می يابد به ويژه اگر اين مرگ ،ارمغان ِ ستمکاران باشد".
حلقه ی ازدواجش سالها با من بود. طاقت نداشتم آن را به عزيزِ زندگيش :«مهين» بسپارم. حلقه يی که انگشت ِ مهربانش را در ميان خون وُ خاطره، گم کرده بود. سرانجام چند سال پيش آن را با اندوهی بسيار به همسفر ِ سوگوار ِ زندگی ِ رنج بارش باز گرداندم.
ساعتش را مدتی پيش از آنکه به قتلگاه رود به بيرون فرستاده بود و اکنون پيش من است. عقربه های ساعت ،سالهاست حرکتشان را از ياد برده اندو بر چهره ی فرسوده شان خاکستر ِسکوت وُ سکون نشسته است و در صبحگاه يا شامگاهی دلگير، روی ساعتِ پنج وُ چهل دقيقه ،به خوابی تلخ فرورفته اند.
زمان ِ دقيق وُ درست ِ بازايستادنِ قلب شيفته ی اين عزيز ِ به خون خفته را نمی دانيم. شايد در همان زمان ِ ساعت ِ به خواب رفته اش باشد و يا شايد در زمان ِ زرد ِ پرپر شده ی ديگر .
اما اين را می دانيم در همان زمانی که حميد وُ حميدها را به قتلگاه می بردند، زمان، بر مداری سياه می چرخيد و هوا بوی فاجعه يی هزار ساله می داد وُ زندگی ، زيبا وُ سربلند در برابر مرگ وُ مرگ انديشان ايستاده بود.
آری ، در تابستان ۶۷ در زندان اوين ،زمانی که عقربه های ساعت بر مدار ِمرگ می چرخيد قلبِ غمگين ِ جوانش ازبلندای تپش ،بازايستاده است.
چندين ماه ِ پيش از آنکه قامتِ بلندش برشانه ی خاک ،خم شود دلشوره يی غريب ،نصيب ِ سينه ی من شده بود که: اورا به قتلگاه خواهند بُرد. نمی توانستم . نمی توانستم چنين احساس ِ شومی را از سينه ی رنجور ِ خود دور کنم. دغدغه های دردناک در خاطرم خانه می کرد و تصاويری خوف انگيز ، در پای پله های پاييزم می ريخت. دستی سياه وُ سرد تمام خطوطِ خاطره های خوبی را که با او داشتم در من خط می زد.
نمی خواستم باور کنم لبخندِ کمرنگ ِ کجش را ديگر بار نخواهم ديد يا ديگر شاهد پُک زدن های طولانی ِ سيگارش نخواهم بود که با اين کار ، آتش و خاکستری بلند برسيگارش باقی می گذاشت. نمی خواستم باور کنم که ديگر نمی توانم تماشاگر ِدرست کردن غذای مورد علاقه اش «املت » در آشپزخانه باشم . يا اينکه ديگر نامم را از حنجره ی کويری اش نخواهم شنيد. نه ...، نمی خواستم باور کنم که : باورنکردنی های بسياری را بايد باور کرد.
اما اين دلشوره ی شوم ،دست از سرم برنمی داشت. از اين رو چندين ماه، پيش از آنکه به قتل برسد و آن فاجعه ی فجيع بر جان وُ جهان ما فرود آيد در باره ی او بقول ابولفضل بيهقی قلم را لختی گرياندم . نخستين جمله ای که برای "آن یار،آن يگانه ترين یار"برکاغذم فرود آمد اين جمله ی غمگنانه بود: "غم تو چيست نگارا".
غم تو چيست نگارا؟
......................
جزيره های بهار
به انتظار تو بودند.
به انتظار پيامی
که از کرانه ی قلب تو، عاشقانه برآيد -
صنوبران ِجوان
به جان ، شکفتن ِعشق ِ تو را هماره سرودند.
تو در شبانه ترين لحظه های نيلوفر
به تابناکی ِ تاريخ ِ تاکها خواندی
و در چکامه ی تابانت
که رنج ِشبها را
ز خاطرات ِ درختان ِ شهر بر می داشت
هزار پنجره خنديد.
کسی نمی داند
که جان ِ عاشق ِ تو
کجا، چگونه فرو مُرد؟
که در کبودی ِ چشمان ِ هر بنفشه، غم توست.
عزيز ِ گمشده ی من!
بسوگواری ِ آوازت
که در طراوتِ گل های باغ همسايه
و در نجيب ترين لحظه های من جاريست
دلم بخنده ی هيچ عابری سلام نگفت.
به لاله ها گفتم:
دل ِ غمين ِمرا
بشادمانی ِآغوش ِ باغها ببريد
که در تبسم ِ سرشار ِ شمعدانيها
و در ترنم ِ شفاف ِ آب های صبور
حضور ِزمزمه ی لحظه های شيدائی ست.
به لاله ها گفتم :
بسوگواری آوازِ بی قراری تو
طنين ِ داغ ِ دل ِعاشقم تماشائی ست.
................
رضا مقصدی
.................
۱۸ فروردين ۶۶
هايدلبرگ