Sunday, Oct 7, 2018

صفحه نخست » با چادر در آزادی

chador.jpgرادیو فردا ـ خواب نویس ـ جلال سعیدی ـ خواب دیدم در​ رزمایش ورزشگاه آزادی با حضور رهبر انقلاب شرکت کرده‌ام. نمی‌دانم چه اختلالی در کجای تنظیماتم ایجاد شده بود که به فضل الهی با چادر مشکی در بین خواهران بسیجی قرار گرفته بودم. ترسیدم به خاطر محاسنم لو بروم بنابراین پَرِ چادر را سفت گرفتم تا شناسایی نشوم.

منتها نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که چیزی را نمی‌دیدم و افق نگاهم فقط سیاهی بود. ناگهان کسی سقلمه‌ای به پهلویم زد. پیش خودم گفتم لو رفتم و داشتم تلاش می‌کردم بهانه‌ای برای مرد بودن پیدا کنم که صدای زنانه‌ آشنایی در گوشم گفت: «خواهرم! می‌دونم شما چشمات خیلی قشنگه ولی خب این‌جوری که جایی رو نمی‌بینی. ولی دندوناتم خیلی نازه‌ها!» و یک سقلمه دیگر به پهلویم زد.

تازه دو ریالی‌ام افتاد. چادرم را جوری گرفته بودم که به جای چشم‌ها، فقط دندانم بیرون بود. سریع منفذ خروجی چادر را عوض کردم و خوشبختانه قدرت بینایی‌ام برگشت و صاحب سقلمه و صدای آشنا را دیدم و لرزیدم: همان خواهر زینبی​ بود که هفته پیش توی ورودی ورزشگاه آزادی می‌خواست از مرد بودنم مطمئن شود. چادر را با دندان گرفتم و با صدایی لطیف گفتم: «اوا خدا مرگم بده! شمام که اینجایی!»

حرف احمقانه‌ای زده بودم و قاعدتاً باید لو می‌رفتم. اما خواهر زینب حالا داشت با یک برادر بسیجی عظیم‌الجثه واقع در دو ردیف پایینتر ارتباط چشمی-چادری برقرار می‌کرد و حواسش به من نبود. نگاهی به دور و برم انداختم.

ورزشگاه آزادی پر بود و خواهران و برادران بسیجی در صفوفی به هم فشرده داشتند فشار می‌آوردند تا بتوانند لحظات باقی مانده تا آمدن رهبر را تاب بیاورند. دوباره خواهر زینب سقلمه‌ای زد و یواش توی گوشم گفت:«می‌بینی چقدر بزرگ شده لامصب؟»

با حیرت نگاهش کردم و جوری با دندان چادرم را گاز گرفتم که نزدیک بود پاره شود. لبخند غمزه‌ناکی زد و گفت:«برادر عبادو میگم. مال پایگاه مقداده. از فتنه ۸۸ تا فتنه دی‌ماه انقدر با هم فتنه‌گر گرفتیم که به این نتیجه رسیدیم خیلی باهم تفاهم داریم.»

و با چشم و ابرو سعی کرد برادر عباد را نشانم دهد. یک موجود عظیم‌الجثه دیدم که ترکیبی بود از سردارنقدی با طعم ده‌نمکی با روکش چفیه ولی ظاهرا برادر عباد صدایش می‌زدند. با صدای لطیفی گفتم:«خواهر زینب الان اگه به جای سخنرانی رهبر مسابقه فوتبال بود و باقی خانومای شهر هم بودن چی می‌شد؟»

خواهر زینب ناگهان به سمتم برگشت و چنان غضب‌آلود نگاهم کرد که نزدیک بود گلاب به چادرتان دستشویی لازم شوم. گفت:«یعنی میگی اون بی‌حیاها بیان محیط ورزشگاه‌ رو به گند بکشن؟»

در این لحظه ناگهان گوینده ورزشگاه دقیقا مثل مسابقات فوتبال ورود رهبری را به ورزشگاه اعلام کرد و خواهران بسیجی هم به نشانه بیعت با ایشان چادرهایشان را به هوا پرتاب کردند ولی من با توجه به اینکه در صورت پرتاب چادر لو می‌رفتم با فریاد«خدا را شکر چادریم» از خواب پریده با سرعت به سمت سرویس‌ بهداشتی دویدم.

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy