بشر جایز الخطاست، خصوصا کسی که کارش نوشتن در باره ی جامعه و زنان و مردان آن است. یکی از خصائل خوب و شاید هم بد من این است که وقتی متوجه می شوم اشتباه کرده ام فوری به آن اعتراف می کنم و بابت آن عذر می خواهم.
من اخیرا در مورد بانوان ظلم دیده اشتباه کردم.
اشتباهم چه بود؟
این بود که بدون سند و مدرک حرف زدم. خیلی بد است که انسان بدون سند و مدرک حرف بزند. مثلا من یک دوست بسیار روشنفکر و فرهیخته ای داشتم که بعد از چند سال دوستی با او و خانواده اش، متوجه شدم که زن اش را به شدت می زده و او را جسما و روحا آزار می داده. وقتی هم زن خواسته از مرد جدا شود، آقا چند بار با کارد آشپزخانه به در خانه ی خانم آمده و خواستار بازگشت او مثل بچه ی آدم به سر خانه و زندگی اش شده، بعد که دیده زن بچه ی آدم نمی شود، به او با چاقو حمله ور شده و تهدید به قتل کرده طوری که پلیس ناچار به دخالت شده و زن را از دست مرد نجات داده است.
البته من هیچ مدرکی دال بر این ظلم و شبه جنایت ندارم، و مجبورم به خاطر قضاوت بی سند م در این مساله نیز عذرخواهی کنم.
ضمنا به من چه؟ مگر من فضول محله هستم و داروغه ی شهر؟ هیچکس، توجه کنید، هیچکس حق دخالت در امور داخلی دیگران را ندارد! می فهمید، نداااااارد! به این می گویند حوزه ی خصوصی اشخاص، و شکسته باد پایی که بخواهد داخل این حوزه گذاشته شود و در مسائل خانوادگی کسی دخالت کند! اگر دیدید که شوهر ه دارد زن ه را می کشد یا زن ه دارد شوهره را به قتل می رساند یا یکی از این دو یا هر دو دارند بچه شان را شکنجه می کنند، خیلی غلط می کنید که بخواهید دخالت کنید. مساله ی خانوادگی خودشان است و به شما و من هیچ ربطی ندارد. شما نباید کاسه ی داغ تر از آش شوید. اگر کسی تقاضای کمک از شما نکند، شما باید خفقون بگیرید و به تماشای زد و خورد اشخاص بپردازید و لذت ببرید. این ها آخرش با هم آشتی می کنند و این شما هستید که خودتان را نزد آن ها و دیگران خراب می کنید.
امروز در آن موردی که می گویم اشتباه کرده ام، دوستان، برایم غمنامه ی فرزندش را فرستاده اند و فرزند چقدر از خوبی های پدر گفته بود و حتی در جایی -لابد به شوخی- بیان کرده بود که این، مادر بوده که گهگاه پدر را تحت فشار قرار می داده است.
این را که خواندم واقعا از خودم خجالت کشیدم. آخر مردکه ی احمق! تو موضوعات را بهتر می دانی یا فرزند خانواده؟! خب معلوم است فرزند خانواده!
پس بتمرگ سر جای ات حرف مفت نزن! چشم!
ولی در همین مورد مربوط به رفیق فرهیخته ام که اتفاقا هنرمند نازک اندیشی هم بود، فرزندش «بابایی» بود و خیلی بابایش را دوست می داشت و این فرزند هم همه ی کاسه کوزه ها را بر سر مادر بینوایی که تمام عمر و هستی اش را برای فرزند گذاشته بود می شکست!
وای بر من و وای بر احساساتی شدن های من که گاه کنترل ام را از دست می دهم و در کارهایی که به من مربوط نیست دخالت بیجا و فضولانه می کنم!
این ها را نوشتم تا به خاطرنوشته ی چند روز پیش ام شدیدا و قویا عذرخواهی کنم و من هم مثل آدم های معمولی موضوع را با یک تسلیت گفتن درز بگیرم و سرم را که درد نمی کند، دستمال نبندم!