چند روز است که او را میبینم، پیرزنی نشسته بر کنار بساطی کوچک دارد خردریزهای خانهاش را میفروشد. بر چهارپایه ای نشسته غرق در رؤیای خود. چند لیوان کریستال، تعدادی کوبلن دستدوزِ مندرس شده، چند کتاب و تعدادی تابلوهای چاپی زمان شوروی. تابلوهائی که در خانه هر روسی دیده میشود.
کاری از "شیشکین" بچهخرسهائی که دارند روی شاخه شکسته درختی بزرگ بازی میکنند. تابلوی مرگ اوفلیا کار "میله" نهایت تابلوی مونالیزای "داونینچی". تابلوئی که گذشت زمان گوشههایی از آن را سابیده و چهره مونالیزا را ماتتر ساخته است.
به سیمای پیرزن مینگرم به موهای محزون او که گذشت زمان نازکتر و سختترش کرده است. به دو چشم آبی کمرنگ خسته و پنهانشده پشت عینک ذرهبینی. اما هنوز چهرهاش رگههائی اززیبائی روزگاران گذشته را دارد.
در مقابلش میایستم و لیوانی را بر میدارم، تلنگری میزنم صدای زنگدار کریستال در فضا میپیچد. "کریستال چکسلواکی است! همین سه عدد مانده است، شراب داخلش خیلی دلچسب میشود." میخندم "ودکا چطور؟ " نگاهم میکند. چیزی نمیگوید. هر سه گیلاس را میخرم. آرام شروع به پیچاندن آنها درون کاغذ روزنامه میکند.
میگویم "این مونالیزا چند؟" نگاهی میکند، لبخندی میزند میگوید "هر چقدر دادی! پاره شده و لبخندش دیده نمیشود. تو اولین کسی هستی که میخواهی بخری!"
راست میگوید! مونالیزای بیلبخند به چه درد میخورد؟ در چهرهاش خیره میشوم به لبها و دهانی که زمان شیارهای سخت خود را برکنارهی آن کشیده است. حال چهره و لبخند اوهم مانند این تصویر، تصویری است محو شده در زمان.
با سه گیلاس و تابلوی بیرنگشدهی مونالیزا به خانه برمیگردم. سیمای پیرزن از ذهنم پاک نمیشود نوعی همخوانی بین او و این تابلوی رنگورو رفته احساس میکنم.
امشب بعد سالها دلم هوای شرابی تلخ در گیلاس خریداریشده از او را را کرده است! پیکی شراب میریزم و تصویر محو شده مونالیزا را در برابرم میگذارم. شراب مرا نیک در یافته است!
خیره میشوم به تصویر زنی که داوینچی هرگز آن را نفروخت سالها طول کشید تا ترسیماش کند. هر جا که رفت با خود برد. چه رازی در این نقاشی عجیب قرون وسطائی نهفته است؟
راز این لبخند چیست؟ لبخندی محو، لبخندی که به هیچ زمان و مکانی تعلق ندارد! متعلق به دنیای ناشناسی است، بیانتها، بیزمان! زمانی شروع شده از ازل! امتداد یافته تا حال، تا آیندهای که نمیدانیم! لبخندی حزنآلود و پرسشگر! حزناش از چیست؟
از ناپایداری جهان؟ ازاندوه تنهائی انسان؟ از فانی بودن او؟ "از کجا آمدهام؟ آمدنم بحر چه بود؟ به کجا میروم اکنون؟ ننمائی وطنم؟" - مولوی
آیا این خود داوینچی است پنهان شده درپشت سیمای مونالیزا که "بر آشوب ازلی صورت خود را صورت بخشیده است؟"
این مناظرجادوئی پشت سر، صخرههای مریخی مهآلود، جادههای پرپیچوخم که انتهائی ندارند، این پلها که بر روی رودخانهای اساطیری ترسیم شده ما را به کجا میبرند؟
"ژرفای ناپیدای هستی!"
مگر جهان چیزی جز تصاویری است که میآییم نظاره میکنیم و میگذریم. مونالیزا سوال بزرگ داوینچی است برهستی!
"مجامعت عشق است، مفارقت مرگ! "
حیرت است، حیرت! این سوال بزرگ تمام هنرمندان که "ساکنین مغاک میان دو جهاناند" سوال خیام است بر معمای زندگی! بر اسرار ازل!
آخرین دیدار پیر است در کوی عشق در آخرین شب با مولانا که اشارت میکند بر مفارقت روح از تن!
حیرت مولاناست بر "بیچون" "چه دانمهای بسیاراست لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی کفی افیون از آن دریا!" دریائی میان دوعدم!
"من طرحهای محرمانه جهان را کوهها را دیدم که از آبها پدیدار میشدند، اولین انسان را دیدم که از جوهر درختان بود! من چهره خدای بیچهره را دیدم! " آیا این کوههای پدیدار شده از آب، آن چهرهی بیچهرهشده همانی نیست که داوینچی قرنها قبل از بورخس میدید؟ و آنها را در زیبا ترین اثر خود ترسیم میکرد؟ "مونالیزا تنها یک تصویرساده نیست! تصویری است اندیشگون تجلی بزرگ آفرینش انسان! عظمت انسانی که تمامی تابلو را میپوشاند. همه چیز از او آغاز میشود! عشق، زیبائی، شادی واندوه و عظمت و بیکرانگی جهان! که انسان در مرکز آن قرار دارد.
مونالیزا شکوه انسانی است! شکوه انسانی ساده، در جامهای ساده که پیچوخمهای پیراهن او با پیچوخمهای رازآمیز صحنه پشت نگاره در هم میآمیزد و رازگونگی نهفته در تصویر را عمیقتر میسازد.
مونالیزا رازآمیز است چرا که ریشه در سر آغاز دارد! در حسهای ناملموس انسانی! "به قول سزان به آن تجربههای آغازینی باز میگردد که این مفاهیم به واسطهی آن ایجاد شده است.
راز پدیدار شدن انسان! چونان "راز نقاشیهای سزان است در ساحت سکوت و مرگ، سکوت و ایستائی جهان در قالب آغازین خود توقف میان وجود وعدم "مولو پونتی
راز آن گوی بلورینی است که داوینچی بر دست مسیح داده است. "گفتماش این جام جهان بین به تو کی داد حکیم؟ گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد." ـ حافظ
جام بلورین اسرارآمیزی که مسیح را بر صلیب میکشد و حلاج را بر دار"جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد."
به گیلاس خالی کریستال مینگرم. آیا ذرههائی از آن جام بلورین درون هر کریستال این جام نه خوابیده است؟
آیا تنها مونالیزا راز بزرگ داوینچی است؟ یا انسان و سرنوشت محتوم اوست که در سیمای مونالیزا به تصویر کشیده شده و راز بزرگ او را شکل میدهد!
آیا کُد داوینچی چیزی جز حیرت و آگاهی او بر ناپایداری جهان نیست؟ آیا کد داوینچی آن پیرزنی نیست که بر چهار پایهای در گوشهای از جهان "بازار قره سوی تاشکند" نشسته و آخرین گیلاسهای کریستال خود را همراه با تصویر محو شده مونالیزا همراه با تنهائی و لبخند محو شده خود در زمان را میفروشد؟
آیا آن چهارپایهای نمیباشد که در زمانی نه چندان دور معلوم نیست چه کسی بر آن خواهد نشست!
ابوالفضل محققی