علیرضا رضایی درگذشت...
خبر کوتاه بود و شوکه کننده... این که مرد جوانی در اوایل چهل سالگی، جسم سردش تنها در خانه پیدا شود، به تنهایی غم انگیز است، چه برسد به این که این مرد جوان، نویسنده ای باشد که با نوشته ها و برنامه هایش، یک حاکمیت تمام عیار مذهبی را به چهار میخ طنز می کشد، و مردمی را که تحت سلطه ی این حاکمیت زندگی می کنند، با طرح تلخ ترین مسائل زندگی شان می خنداند...
می خنداند...
می خنداند...
می خنداند...
چه فعل دشواری... آن هم در زمان سلطه ی طاعون... طاعونی سیاه که یک جامعه ی هشتاد میلیونی را بیمار کرده، و عامل اش آن چنان قوی و مقاوم است که تصور نمی رود بتوان روزی بر آن چیره شد و سلامت خود را به دست آورد...
طنزنویس اما، کسی نیست که بتواند این بیماری ترسناک را درمان کند... این کارِ پزشکان جامعه است که فعلا هر یک به کاری مشغول اند... یکی می گوید عامل بیماری، باکتری ست... دیگری می گوید میکرب است... آن یکی می گوید هیچکدام از این ها نیست و خواست خداوند است... و هر یک راه درمانی ارائه می دهند و با سرسختی و لجبازی، می گویند که آن چه من می گویم حرف اول و آخر است، و باید برای درمان این بیماری دهشتناک، چنین کرد و چنان...
و به جان هم می افتند... به جان هم می افتند و تا حد مرگ همدیگر را می زنند و در هم می کوبند...
و طنزپرداز، بیننده ی این گفت و گوهاست... بیننده ی این فلاکت های رفتاری و گفتاری ست... و از همه مهم تر، بیننده ی بیچارگی و بدبختی مردم است در مقابل هیولای طاعون حکومتی... حکومتی که به شکل غولی بی شاخ و دم، در مقابل اش ایستاده و در حال قهقهه زدن به تمام این ماجراهاست...
بدبختی طنزپرداز این است که ذوق و قریحه ای در درون خود دارد که او را آرام نمی گذارد... او این مصائب را مثل مردمان معمولی نمی بیند. از آن وحشت نمی کند. از آن نمی هراسد. او با دیدن این مصائب، لبخندی تلخ بر لب می آورد. وقوع این مصائب و عاملان این مصائب برای او «مسخره و خنده دار» هستند. و او با دیدن این مسخرگی، لبخند بر می آورد؛ و گاه که مقدار مسخرگی بیشتر می شود، خنده بر لب می آورد... نه این که او بی خیال باشد، یا خنده اش از سر شادی و سرخوشی باشد؛ نه... خنده ی او خنده ی دردناکی ست، که در موقع اوج درد خود را نشان می دهد...
طنزپرداز، یک استعداد دیگر هم دارد... او نمی تواند زبان در دهان نگه دارد، و با افکار عجیب غریب خود، و در سکوت فردی اش بخندد... نیرویی از درون، او را وادار می کند تا به مردمان رنجدیده و عذاب کشیده هم بگوید:
آی مردم... این مصیبت های سیاه، فقط گریه کردنی نیست! این تیکه هایش هم مسخره و خنده دار است... خیلی خنده دار...
و او، آن تیکه ها را به مردم نشان می دهد... و ناگهان جامعه ی غم زده ی گریان، لبخند بر لبان اش می نشیند و در اوج فاجعه لبخند می زند... می خندد... به قیافه ی غول بی شاخ دمی که در مقابل اش ایستاده... به دندان های زرد کرم خورده ی آقای غول... به ریخت و قیافه ی زشت و بد ترکیب اش... به رفتارهای مسخره و مشمئز کننده اش...
و ناگهان، یک جامعه، در ابعاد میلیونی، در حال خندیدن به آن چه طنز پرداز می گوید، غول قدرتمند ولی بینوا را با انگشت نشان می دهند... نشان می دهند و می خندند... نشان می دهند و قهقهه می زنند...
غول، که همیشه فکر کرده خیلی قوی و محترم و ترسناک است، و فکر کرده مردمِ زیر دست اش باید همیشه از او بترسند، و از روی ترس به او احترام بگذارند، با تعجب بسیار، خندیدن مردم به خودش را می بیند. نترسیدن مردم از خودش را می بیند. راست و چپ، از زبان مردم خندان، زشتی های خودش را می شنود. مسخرگی های خودش را می شنود. می شنود که مردم او را یک موجود احمق و بی سر و پا و زشت و مسخره می دانند. پس آن عظمت و قدرت و مهابت من چه شد؟!
هیچ! به دست یک طنزپرداز، به دست یک کمدین، دود شد و به هوا رفت...
ماسک وحشت از چهره ات انداخت و تو را انگشت نمای خاص و عام کرد...
و غول به خشم آمده، به طرف طنزپرداز هجوم می آورد، و طنزپرداز از دست او می گریزد، و به جایی دوردست پناه می برد... جایی که خانه ی او نیست...
و طنزپرداز در آن جا هم اگر چه غول دست اش به او نمی رسد، مصائبی می بیند که هرگز فکرش را نمی کرده است...
در تنگدستی می ماند... در سختی و مرارت زندگی... در رقابت ها و چشم و همچشمی های زشت... با فرومایگان رو به رو می شود و باقی قضایا...
اما مهم تر از همه، او دلتنگ خانه اش می ماند... خانه ای که دوستش داشته و «بالا و پایین قلب اش» برای آن می تپیده، اما غول، بر آن چنگ انداخته و آن را مالِ خود کرده است...
او سعی می کند در محل زندگی جدیدش، باز به مردم امید بدهد و زشتی های غول را نشان دهد، اما زشتی های این سوی مرز، نای و نفسی برای او باقی نمی گذارد. برای زندگی کردن و نفس کشیدن، مجبور می شود برود در پارک ها، علف جمع کند... برود سراغ این و آن برای گرفتن کاری که بتواند با آن زندگی بخور و نمیری داشته باشد... اما به او گفته می شود:
این که اینجوری آقای غول را نشان می دهی خوب است، ولی...
و این «ولی»، یعنی این که جای تو اینجا نیست. تو باید غول را آنگونه نشان دهی که ما می خواهیم...
و طنز پرداز، بیمار و افسرده، بر تخت اش دراز می کشد و چشم بر می بندد و آخرین نفس های خود را به یاد سرزمین و مردمی که در این سرزمین زندگی می کنند می کشد با این فکر که:
جسدم را به دیو و دد بدهید، «فقط ببریدم ایران»...
و دوستان اش، او را که دیگر جان ی در بدن ندارد، در بسترش پیدا می کنند. تک و تنها... با لبخندی تلخ بر لب...